eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💙❤️رمان دوراهی❤️💙
💐💐💐💐
‍ ‌ سوم: خیلی طول نکشید که رسیدیم کانال کمیل... واقعا قشنگ بود... حس هایی تجربه کردم که تا اون موقع تجربه نکرده بودم... روی خاک ها نشسته بودیم راوی برامون راوی گری می کرد: ای رفقا... میدونین اینجا کجاست؟؟؟ کانال کمیل... جایی که زیر خاکش پر از جسم شهیده... جایی که ابراهیم هادی هنوز هم پیکرش اینجا مونده... روبه روشنک گفتم: -روشنک راستی!!!شهید هادی پیکرش اینجاست!!! -آره عزیزم... اشک توی چشمام جمع شد راوی ادامه داد: رفقا...یه روزی اینجاها دست دشمن بود ولی بچه ها همرو از دشمن پس گرفتن اونا جنگیدن بخاطر شماها بخاطر ناموسشون...خواهرا...چجوری از خونشون پاسداری می کنیم... شهدای مدافع حرم میرن سرشون میره که چادر از سر شماها نره... روشنک روبه من کردو گفت: -نفیسه چادر خیلی مهمه خیلی ارزش داره...ولی اولین چیز اعتقاد تو به چادره...اخلاق و ایمان در کنار هم...یه مذهبی واقی نمونه ی کامل یک انسان باش...همیشه... -روشنک...از خدا ازتو از شهدا از شهید ابراهیم هادی از همه چیز و همه کس ممنونم...شکر... راوی راوی گری می کرد و ما گریه می کردیم حرف هاش دل آدمو می لرزوند... رفقا حواستون باشه چیکار میکنید...یاد شهیدا باشین... گریه می کردم سرم و گذاشتم روی پای روشنک و بلند بلند گریه کردم... ادامه دارد... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️ نویسنده:✍ 💕 ❤️❣ یاد شهــــــــــدا باشین رفقا🌹 ❤️❣ @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
چند وقت پیش با خانم مریم سرخه ای راجع به داستانشون صحبتی کردم ایشون گفتن اصل داستان واقعیه یعنی برداشتی از واقعیته.اما اسمها ومکالمه های بینشون وآخر های داستان رو خودشون اضافه کردن .
اول: دو روز از بودن ما در کانال کمیل و شلمچه میگذرد.و من روز به روز حس های قشنگ تری را تجربه می کنم. هوا تاریک شده بود. من_روشنک کجا می ریم؟ روشنک با همان لبخند همیشگی گفت: -گردان تخریب. قدم هایم را بلند تر بر میدارم و راه می افتم. همه ی هم اتوبوسی هایمان هم مسیر راه گردان تخریب هستن. ماشینی کنار دستمان می آید با صدای مداحی بلند که فضارا حسابی شهدایی می کرد. یه عده گریه می کردن بقیه هم توی حال خودشون بودن. من هم با بغض به راه رفتن ادامه می دادم. برادر روشنک از کنار ما رد شد و زیر لب زمزمه کرد: -التماس دعــــــــــا... همراه با رفتنش گفتم: -محتاجیم. پسر های کوچیک حدود 14.15 ساله با سربند یا زهرایی که روی سرشون بسته بودن با عشق راه می رفتن. یه پسر که هیکل ریز تری نسبت به بقیه داشت نظرمو خیلی به خودش جلب کرد. لباس خاکی جبهه تنش بود. سربند یا زینب روی پیشونیش بسته بود. با مداحی که از نو داشت پخش می شد می خوند و بلند بلند گریه می کرد... که بیرون زده از دل خاڪ... روی اون...اسمیه از یه جوون...یه پلاک از دل خاک... یه پوتین فقط مونده از یه جوون که خوابید روی مین...استخون... یه کلاه با یه عکس وصیت نامه ی غرق خون... به این جای مداحی که رسید بلند بلند گریه می کرد...👇 یه جوون...که پدر شد و پر زدو دخترکش رو ندید... دختری...که پدر رو ندید و آغوش پدر نچشید... پشت سرش راه می رفتم...حالت های این پسر عجیب و غریب بود... بلند بلند تکرار می کرد: ... صدای گریه هاش آروم آروم کم شد... تا جایی که بی صدا گریه می کرد... روشنک از دور به من نگاه می کرد. رفتم سمت اون پسر کنارش شروع کردم به راه رفتن... ادامه دارد... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣ نویسنده این رمان:✍ ❣ ❤️❣ ❤️❣ ❣@dastanhayeziiba @zoje_beheshti
دوم: در گوشش آروم گفتم: -چیزی شده که اینطوری گریه میکنی؟؟؟ یه نیم نگاهی به من انداخت و نفس عمیقی کشید. دوباره دم گوشش گفتم: -اسمت چیه؟؟؟ سرشو بالارفت و گفت: -اسمم سید حسینه 12 سالمه. -آخی...سید هم هستی...منو خیلی دعا کن. سرشو پایین انداخت و گفت: -چشم آبجی... تعجب کرده بودم یه بچه ی 12ساله انقدر با قدرت حرف بزنه انقدر مودب... من_خب حالا میگی برای چی گریه می کردی؟؟؟ چون لرزیدو گفت: -خبر شهادت بابامو دیروز وقتی توی کانال کمیل بودم بهم دادن... یه لحظه قلبم ریخت... ادامه داد: -خواهرم هم دیروز به دنیا اومد...تا چشم باز کرده بابام پرکشیده...نه بابام اونو دیده...نه اون بابامو دیده... دوباره زد زیر گریه... -مادرم تنهاست، از این به بعد من مرد خونم. باید برای خواهرم هم برادر باشم هم پــــــــــدر... نه نه...من یتیم نیستم...نه نیستم... دوباره زد زیر گریه و بلند بلند گریه می کرد... ایستادم... همه از بغلم رد می شدن... رفتم توی فکر... یک دفعه اشکام سرازیر شد... افتادم زمین... سنگینیه غم بزرگی رو توی قلبم احساس کردم... بلند گریه می کردم... روشنک و برادرش اومدن سمتم... روشنک_نفیسه...نفیسه...چی شد...چی شدی یهووووو... محمد_نفیسه خانم؟؟؟نفیسه خانم حالتون خوبه؟؟؟!!! بقیه ی مردم هم همش سوال میپرسیدن... -چی شده؟؟ -حالش خوبه؟؟ -چی شد یهو... روشنک دو طرف بازویم را گرفت و من را بلند کرد... بغلش کردم و گریه کردم بعد از مدتی که آرام شدم راه افتادیم و قضیه را برای روشنک تعریف کردم... از شهدا خواستم که بهشون صبر بده... ادامه دارد... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❣❤️❣❤️❣❤️❣ نویسنده این رمان:👆👆 💕 ❤️❣ این بچه ے دوازده ساله کجا... پسر بیست و خورده ای ساله کجا...که توی اینستا میچرخه... یه پسر 12 ساله این طرف ..مرد یه خونست... یه پسر دوازده ساله یه جای دیگه...دنبال کارای دیگست... مــــــــــرد به سن نیست... به میزان معرفتــــــــــه... ❤️❣ @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
اول: دو روزی می شه که از راهیان نور برگشتیم... گیتارم را فروختم عکس های خواننده هارا از اتاقم کندم و عکس شهید ابراهیم هادی را جایگزین کردم... رفتار محمد برادر روشنک واقعا عجیب بود تازگی ها روشنک هم عجیب شده... لباس هایم را تنم کردم...چادرم را روی سرم گذاشتم و از خانه بیرون رفتم. روشنک طبق معمول با ماشینش سرکوچه بود...نزدیکش شدم لبخندی زدم و داخل ماشین نشستم. من_سلام! -سلام خانم.خوبی؟ -بله شما خوبی؟ -عالی.چه خبر؟ -سلامتی. خبریه؟بازم یهویی غافل گیری!!کجا میریم؟؟ ابروهایش را بالا داد و گفت: -راستش میخوام باهات حرف بزنم. -حرف ؟؟چه حرفی! چشمکی زدو گفت: -حالا. دنده را جابه جا کرد و راه افتادیم. دقایقی بعد کنار پارکی نگه داشت پیاده شدم و بعد از پارک کردن ماشین راه افتادیم و قدم زدیم. من_خب؟؟ نمیخوای چیزی بگی؟؟ -راستش نمیدونم چطوری شروع کنم. -راحت باش! کمی مکث کردو گفت: -خیلی وقته که برای برادرم دنبال همسر مناسب میگردیم. دو هزاریم افتاد و تا آخر حرف هایش را خوندم. ساکت ماندم روشنک ادامه داد: -خب... دوباره مکث کردو خندید گفت: -زودی میرم سر اصل مطلب.خب من از اول نظرم به تو بود.ولی انگار برادرم هم با من هم نظر بوده!!! چشمام گرد شد زل زدم به روشنک! -چرا اینطوری نگاه میکنی. لبخند زوری زدم و گفتم: -خب...خب...اخه...یعنی چی!!! -یعنی اینکه...افتخار میدی خواهر شوهرت بشم😄😄😄 خندید و من هم خندیدم. من_چی بگم...خب... قیافشو کج کردو گفت: -بگو بله تموم شه دیگه... هیچی نگفتم. -سکوووت علامت رضاااااست... ادامه دارد... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️ نویسنده:✍ ❣ ❤️❣ به به😄 قضیه شیرین شد🙊 ❤️❣ @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان دوراهی❤️💙
دوم: واقعا خیلی شوکه شدم. از رفتار های اخیر روشنک معلوم بود قضیه چیه...ولی فکر نمی کردم جدی شه! از من جواب بله زوری گرفت😄 و امروز رو برای خواستگاری برنامه چیدن. روشنک سریع منو رسوند خونه و خودش هم رفت خونه. خیلی عجیب بود برام... یه قدم سمت خدا رفتم و خدا همه چیز برام جور کرد... حتی همسر خوب!! اتاقم رو مرتب کردم و قشنگ ترین لباس هایم را بیرون از کمدم روی تخت گذاشتم. یه مانتوی سفید با روسری صورتی ملایم و شلوار مشکی... خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو می کردم گذشت... ❤️❣ صدای زنگ خانه بلند شد... از روی تخت پریدم، چادرم را روی سرم انداختم از اتاق بیرون رفتم و گفتم: -اومدن؟؟ بابا_بله؟؟؟ بله بفرمایین... خوش اومدین... رفتم داخل اتاق به صورتم نگاهی انداختم چقدر در قالب روسری قشنگ شده... لبخندی زدم و از اتاق بیرون رفتم. جلوی در کنار مادرم ایستادم. صدا هایشان یکی پس از دیگری از گذشتن پله های راه رو، بیشتر به گوشم می خورد. چهره ی مادر روشنک و بعد پدرش و پشت سر آنها خود روشنک و بعد ... به چشمم خورد... داخل اومد و سلام کردن با مادر روشنک و خود روشنک روبوسی کردم. محمد وارد خونه شد دسته گلی دستش بود که به مادرم داد... رو به من سرش رو پایین انداخت و گفت: -سلام... من هم با صدای لرزان گفتم: -سلام... وارد خونه شدن و روی کانامه نشستن. من هم کنار مادرم نشستم. بعد از سلام و علیک کردنو حال احوال پرسی وقتی گرم صحبت بودن رفتم آشپز خونه و مشغول ریختن چای شدم... سینی آماده بودو لیوان ها هم چیده...چای رو ریختم و بعد از مدتی مکث کردن با سینی داخل پذیرایی رفتم... ادامه دارد... ❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣ نویسنده:✍ ❣ ❤️❣ به به😄 نفیسه و محمد💕 ❤️❣ ادامه دقایقی بعد... @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
سوم: چای را اول روبه روی پدر روشنک و بعد پدر خودم و بعد از تعارف به بقیه ی... سینی چای را روبه روی محمد گرفتم سرش پایین بود چای را برداشت و تشکر کرد... پدر محمد_خب بهتره که بریم سر اصل مطلب... و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: -برای امر خیر و بخاطر دختر خانومتون مزاحمتون شدیم... مطمئنا که هم دیگه رو پسندیدن...بزرگتر ها اگر اجازه بدین دستشون رو بزاریم توی دست هم ... پدر_بله درسته باعث افتخار ماست...خب آقا پسرتون چه کاره هستن؟؟ -عرضم خدمتتون که فعلا داخل بانک کار میکنن تحصیلاتشون هم فوق لیسانس کامپیوتر هست. -بله درسته...دختر ماهم که لیسانس حسابداری دارن. -بله در جریانیم...نظر شما چیه؟ پدر خندیدو گفت: -علف باید به دهن بدی شیرین بیاد... زیر چشمی به روشنک که داشت میخندید نگاه کردم و براش چشم و ابرویی اومدم... مادر محمد لب باز کردو گفت: -خب بهتره که عروس و داماد برن حرف هاشونو باهم بزنن... رنگم پرید... روشنک لبخند موزیانه ای زد و من با اشاره بهش گفتم: -دارم برات! از جایمان بلند شدیم.دور از خانواده ها گوشه ای دیگر از حال روی کاناپه ای نشستیم... محمد شروع کرد: -سلام علیکم. -سلام. -عرضم به حضورتون که... شما رو ابراهیم هادی به ما معرفی کرد... چشمام گرد شد و گفتم: -بله؟؟؟ -همونطور که پدر فرمودن بنا بر ازدواج بنده بوده ولی همسر مناسبی پیدا نکردم. -آها بله😐. -قبل از دیدن شما من گلزار شهدا بودم سر مزار ابراهیم هادی... از شهید خواستم خودش یه نفرو سر راهم قرار بده... وقتی هم برگشتم خونه با شما برخورد کردم.وقتی خواهرم از شما تعریف کردن... -ایشون لطف دارن. -ممنونم... فهمیدم که شهید شماهم شهید ابراهیم هادیه...و اونجا بود که مطمئن شدم شمارو خود شهید انتخاب کرده... اشک توی چشمام حلقه زد... من_چی بگم...واقعا عجیبه... -بله درسته...ان شاءالله جواب شما مثبته دیگه؟ لبخندی زدم و گفتم: -بله... ادامه دارد... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣ نویسنده:✍ ❣ ❤️❣ بفرمایین دهنتون رو شیرین کنید😄🍩 ❤️❣ @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
اول: روی صندلی پارک نشسته ایم.صدای جیغ و داد بچه ها توی سرمان می پیچد... رو به صورت روشنک نگاهی می اندازم و می گویم: -یادته... -چیو... -گذشته هارو! روز اولی که همو دیدیم...اصلا خدا میخواست حواس پرتی بگیرم و جلو تر از شرکت پیاده شم...یا حتی اینکه زمین خوردم و تو رسیدی!!خدا برنامه چیده بود...منو ببره سمت خودش... -اره یادمه که یه دختر مانتویی بودی... -کسی که هیچ چیز براش اهمیت نداشت... -کی فکرشو می کرد که همون دختر مانتویی گمراه...بیاد تو خط... -و حالا بشه همسر شهید... نگاهی به هم انداختیم و لبخندی زدیم... پنج سالی می شود که از شهادت محمد گذشته وقتی حسین شش ماهه بود...پدرش شهید شد... به یکباره صدای جیغ و گریه ی زینب دختر 4 ساله ی روشنک بلند شد... حسین سمت ما دوید و روبه من گفت: -مامان...مامان... -چی شده؟؟؟ روبه روشنک گفت: -عمه زهرا افتاد... روشنک سریع از جایش بلند شد و دنبال حسین دویید... به دنبال آنها راه افتادم... زینب گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد... روشنک_چی شده مامانم؟؟؟ زینب با همان صدای نازکش گفت: -داشتم با حسین می دوییدم...یهویی چادرم گیر کرد به پام خوردم زمین... روشنک_الهی من قربون تو بشم عروسکم. حسین_عمه ولی من وقتی دیدم افتاد دستشو گرفتم بلندش کردم اما نشست اینجا و گفت مامانمو میخوام. روشنک_الهی قربونت بشم که عین بابات یه مردی... کنار زینب نشستم و گفتم: -خوشگل خانوم...اشکال نداره که مگه مامانت برات قصه ی رقیه سه ساله رو نگفته؟؟؟ دماغشو بالا کشید 😄 و با بغض صدایش را کشید و گفت: -چـرا... -خب...تازه شماکه یه سال بزرگتری...غصه نخوریا... زینب از روی زمین بلند شد و گفت: -حسین بیا بریم بازی کنیم... همون لحظه صدای اذان بلند شد... حسین برای اینکه دل زینب رو نشکنه و هم مسجد بره گفت: -باشه...تا مسجد مسابقه بدیم... وقتی که محمد شهید شد پیکرش رو داخل مسجدی که نزدیک خونمون بود آوردن بیشتر اوقات با حسین اونجا میریم و نماز میخونیم...بهش گفتم که بابای شهیدش همیشه اونجاست برای همین اون مسجدو خیلی دوست داره... با اینکه پنج سالو شش ماه بیشتر نداره... ولی هر وقت صدای اذان رو میشنوه... سجادشو پهن میکنه و نمازشو به سبک خودش میخونه... ادامه دارد... ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣ نویسنده ی این رمان:✍ ❣ ❤️❣ آخــــــــــــــــــــر دقایقی بعد...😊 ❤️❣ @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
آخــــــــــر: نمازمان که تمام شد گوشه ای نشستم و محو تماشای حسین شدم... مهری روبه رویش گذاشته بودو نماز می خواند... یک دفعه بی هوا بدون اینکه رکوع برود...به سجده رفت... خنده ام گرفته بود گاهی ذکر سجده را می گفت الله و اکبر... و نماز چهار رکعتی را دو رکعتی می خواند😄 رکعت دوم دستش را به حالت قنوت بالا برد... اصولا وقتی دستانش را این حالت می گیرد... یا با خدا حرف می زند یا با پدرش... گوشم را سمتش بردم تا بهتر بشنوم. حسین_سلام بابایی امیدوارم که به موقع اومده باشم مسجد و دیر نکرده باشم...آخه دیشب که اومدی توی خوابم بهم گفتی وقتی اذانو میشنوم سریع بیام. راستی بابا یادم نرفته که بهم گفتی مرد باشم و مواظب مامان باشم... من مواظب مامان و عمه و زینب هستم تو خیالت راحت باشه... روی زمین افتادم و شروع کردم به گریه کردن... حسین نگران شد... -مامان...چی شد... روشنک سمت من دوید... -نفیسه حالت خوبه؟؟؟ -آره آره خوبم... زینب نگاهی به من انداخت و گفت: -زندایی چی شدی... لبخندی زدم و گفتم خوبم... حسینو توی بغلم گرفتم و گفتم: -به بابات بگو چرا توی خواب من نمیاد...بهش بگو قرار نبود بره و منو فراموش کنه... حسین اخم کرد و بلند شد از ما دور تر شد فهمیدم چیزی به باباش گفته برگشت سمتم و گفت: -غصه نخور مامان... ❤️❣ همون شب...محمد به خواب من اومد... رو بهم گفت: -دلم خیلی برات تنگ شده...حسین دیروز دعوام کرد...گفت باهات قهرم که اشک مامانمو در آوردی... ازت عذر میخوام... برو به حسین بگو که من مامانشو خیلی دوست دارم... بهش بگو خیلی مــــــــــــــــــــرده...که هوای عشق پدرشو داره... پایــــــــــــــــــــان❣ ❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️❣❤️ نویسنده: ❣ ❤️❣ @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
سلام از فردا رمان جدید گذاشته میشه ممنون از همراهی شما🙏🙏🙏🙏❤️
👇👇 https://eitaa.com/havase/5380 قسمت اول👆👆👆👆 https://eitaa.com/havase/4922 اول👆👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/815 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/3044 قسمت اول👆👆👆👆 👇 https://eitaa.com/havase/2878 قسمت اول👆👆👆💐💐 👇👇 https://eitaa.com/havase/2223 قسمت اول👆👆👆 👆👆👆 https://eitaa.com/havase/3598 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/794 قسمت اول👆👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/3120 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/580 قسمت اول👆👆👆👆 زوج های بهشتی موجود هست👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/11595 @zoje_beheshti قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/3321 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/4638 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇https://eitaa.com/havase/3764 قسمت اول👆👆👆 👇👇 https://eitaa.com/havase/5619 قسمت اول👆👆👆👆 👇👇 https://eitaa.com/havase/6087 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/5480 قسمت اول👆👆👆
💐💐💐💐
🌷به نام خداوند بخشنده مهربان🌷
بسم رب العشاق به نام خدای عاشقان حقیقی به نام خدای که عشق را در وجود هر آدمی نهاد داستان حق الناس داستان واقعی است و شخصیت خانم داستان در کانال ماهم هستن این داستان پراز لحظات سخت واشک و دشوار است داستان حق الناس داستان دل شکسته است که شاید مانع شهادت باشد داستان غرور بجای محمد که شهادت را حق خود میداند غافل از وجود دل یسنا باماهمراه باشید در داستان حق الناس
بازم بابا راهی جاده بود -باباجون زود بیاید دلم خیلی زود زود براتون تنگ میشه بابا:من فدای دل دختر نازم بشم اشکام از چشمام جاری شد بابا آغوشش رو باز کرد و من در آغوشش پناه گرفتم سرم روی سینه مردانه اش قرار دادم سرمو بوسید با مامان دست داد و به رسم همیشگی از زیر قرآن ردشد آخه خدا تا بابا بیاد من میمرم به اتاقم رفتم اشکام جاری شد من یسنا رفیعی هستم ۱۷سالمه تک فرزند خانواده رفیعی پدرم جواد رفیعی راننده بیابونه مامان مریم محمدی خانه دار من یه دختر کاملا محجبه و مذهبی هستم خب الحمدالله خودمم کامل معرفی کردم خخخ 😅😅😅 نام نویسنده :بانو....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ @zoje_beheshti
صدای در بود فکر کنم فاطمست فاطمه دوست صمیمی منه از کلاس اول ابتدایی تا الان که ما دوتا خل و چل مفتخر به اخذ مدرک دیپلم شدیم من و فاطمه سال آخر دبیرستانیم مامان درباز کرد یسنا بیا فاطمه اومده -سلام فاطمه فاطمه:ای بابا باز بابا رفت تو گریه کردی بدو بریم الان مولایی میکشه مارو راستی خاله مامانم آش نذری داره گفت بهتون بگم اگه تونستید برید دنبالش مامان :باشه حتما از در خونه زدیم بیرون سرکوچه علی و محمدآقا رو دیدیم علی و محمد پسر دوتا از همکارای بابام بودن علی مثل داداشم میموند و نامزد فاطمه بود صیغه هم بودن بعداز امتحانای خرداد عقد میکنن محمد آقا هم طلبه بود هم پاسدار از اون پسرا که تو هوای سوریه و دفاع از حرم و شهادتن روی زبونش آبجی کوچولو 😡😡 هست اخه مگه من بچه ام اینطوری صدام میکنه بهم رسیدن علی تا فاطمه دید نیشش تا بناگوش و ۳۴تا دندون ردیف معلوم شد 😁😁 محمدم سریع سرش انداخت پایین بعداز ۷-۸ دقیقه خندوشکر فاطمه و علی از هم دل کندن و ماهم خداحفظی کردیم رفتیم نویسنده:بانو....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده مجازاست🚫 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ @zoje_beheshti
وارد مدرسه شدیم عارفه دوستمون نزدیک شد و گفت سلام دوقلوهای افسانه ای ‌ سلام رفتیم سرکلاس درس فیزیک داشتیم خب خداروشکر زنگ خورد مخم ترکید بدبخت فلک زده خدا وکیلی تجربی هم رشته است ما انتخاب کردیم همه درساش سخته خدا رحم کرد دبیر ریاضی نیومد بالاخره مدرسه تموم شد فاطمه : یسنا بدو بریم خونه ما مامان کمک میخواد یسنا :بدو بریم توراه دست همو گرفته بودیم از رویاهامون میگفتیم تو خیالم خودم کنار محمد تو یه مطب میدیدم غافل از اون که خودم چه بخت سیاهی برای خودم رقم میزنم بعد یه ربع به خونه فاطمه اینا رسیدیم أأ چه قدر شلوغه 😯 محمد و علی آقا اومده بودن آش رو برای هئیت ببرن محمد:آجی کوچولو چرا زحمت کشیدی سنگینه خودم بلند میکردم -نه سنگین نبود اونا که رفتن منو غصه گرفت که چرا یه سره میگه آجی کوچولو ☹️ نام نویسنده :بانو.......ش آیدی نویسنده : @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده مجازاست 🚫 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ @zoje_beheshti
امروز فاطمه نیومد مدرسه گفت با خانواده علی آقا میرن قم زیارت کریمه اهل بیت تنها بودم دلم گرفته بود خواستم زنگ در خونه بزنم کهـ صدای ثریا خانم( مادر محمد )مانع شد ثریاخانم : مریم جون میخوام برای محمد آستین بالا بزنم مامان :ان شالله به میمنت و مبارکی دیگه اصلا نموندم به بقیه حرفاشون گوش کنم با اشک و گریه و بدو بدو رفتم مزارشهدا رفتم مستقیم سر مزار شهید محمود رادمهر خودم انداختم روی مزارش داداشی داداش جونم من محمد رو از تو میخوام دوساعت گریه کردم پاشدم برم خونه از دور محمد دیدم محمد:سلام آجی کوچولو خوبی؟ -ممنونم بااجازتون 😔 نام نویسنده:بانو....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است🚫 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ @zoje_beheshti
https://eitaa.com/havase/6336 https://eitaa.com/havase/6343 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝