eitaa logo
کانال ماه تابان
1.2هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
9 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💙❤️رمان حق الناس❤️💙
💐💐💐💐
بسم رب العشاق دوروز تمام درگیری و به زانو دراومدن حرومزاده ها طول کشید با علی جان حرف میزدیم -علی جان قدم نو رسیده مبارک علی:داداش دیگه نورسیده نیست ماشالله ۳ماهه ۱۷روزشه و منتظر عمو -علی توکه میدونی من نمیتونم بیام ایرانـ علی:داداش بیا برگرد خیلی چیزا شده شما بیخبری -چی ؟ علی:شوهر یسنا فوت کرده یسنا ۳ماهه تو سکوت محضه داداش به کمکت احتیاج داره -شوهر یسنا منظورت محمد ستوده است دیگه ؟ علی:شما از کجا میدونی -یسنا به من گفت کسی دوست داره و ازدواج بامن حق الناسی گردنش منم دنبال ماموریت خارجی افتادم اما روز عقد فهمیدم محمده اون پسر ه حالا چرا فوت کرد؟ علی: تو سرش تومور داشت داداش شما شبیه محمدی بیا برگرد شاید یسنا با دیدنت حرف زد -بذار این دوره تمام بشه نام نویسنده :بانو.....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 ادامه دارد📝 🚫کپی فقط با آیدی و اسم مجاز است 🚫 @zoje_beheshti
سلام خدمت همه بزرگواران یک توضیح تا اینجا داستان حق الناس شخصیتهای اصلی داستان علی، محمد ، مرتضی یسنا و فاطمه هستن سه شخصیت مرد داستان هرسه مدافع حرمن مرتضی و علی برادرن و هردو دوست محمد اما رابطه علی ومحمد در رفاقت مثل برادر است محمد به علت تومور مغزی فوت و مرتضی در گذشته خواستگار یسنا منتظر ادامه داستان باشید بانو.....ش
بسم رب العشاق روای فاطمه الان حدود یک ماهه علی سوریه هست دیروز که باهش حرف میزدم گفت داداش هم تصمیم گرفته باهش برگرده خیلی خوشحال شدیم هم من هم مادر الان یک سال وخورده ای بود داداش ندیده بودیم دلم برای علی تنگ شده دیروز محمد بردم واکسن بزنه ماشاالله این پسر یک دقیقه آرام نشد فقط ونگ زد کاش علی بود آرومش میکرد علی واقعا شانس بزرگ زندگیم هست خیلی عالیه ☺️☺️ مادر در اتاق زد فاطمه جان من دارم میرم خونه خانم ستوده اینا میای ؟ -آره مادر میشه منتظر بمونید تا حاضر بشم مادر:آره عزیزم از خونه مادر تا خونه خانم ستوده اینا یه ربع راه بود مادر محمدآقا بعداز فوتش خیلی افتاده بود بنده خدا محمدمنو که دید گرفت بغلش یه عالمه گریه کرد وقتی بهش گفتیم تا ۱۵روز دیگه آقا مرتضی با علی برمیگردن خیلی خوشحال شد علی میگفت با داداش حرف زده برگرده تا یسنا ببینه نام نویسنده :بانو.....ش آیدی نویسنده : @Sarifi1372 ادامه دارد📝 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی حلال است🚫 @zoje_beheshti
روای مرتضی فردا باید برگردیم ایران اما شک به برگشت دارم دوسال پیش یسنا منو پس زد گفت عاشق یه نفر دیگه است الان برم درمان بشه بعد دوباره بگه نه چی بی بی جان من وظیفه انسانیم برگردم کمکش کنم اما شما کمک کن دلم دوباره نشکنه من دل شکسته پناه به شما خانم آوردم خودتون کمکم کنید بی بی جان برادرم علی یکی دوسالی ازمن کوچکتره الان پسرش سه -چهارماهست میترسم میترسم بازم ضایع بشم بی بی جان خودت کمکم کن با بچه ها خداحافظی کردم بعداز چندساعت هواپیما تو تهران به زمین نشست از هواپیما که خارج شدیم مادر و زنداداش و محمد کوچولو دیدم زنداداش که فکرکنم کلا منو نمیدید با چشماش با داداش حرف میزد -سلام مادر خم شدم پایین چادرش بوسیدم فاطمه خانم:سلام داداش رسیدن به خیر -سلام زن داداش ممنونم ببینم این آقامحمد رو زن داداش: نوکر عموشه مادر:کپی برابر اصل عموشه بچه ها بریم خونه خسته اید عزیزای مادر 😊😊 نام نویسنده:بانو....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 ادامه دارد 📝 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی مجازاست🚫 @zoje_beheshti
رفتیم خونه مادرجان بیا بشین من دلم برای شما تنگه مادر:عزیزم خیلی لاغر شدی بذار یه لیوان شربت بیارم -خخخخخ من فدات بشم مادر من با یه لیوان شربت چاق میشم یعنی؟ ‌مامان: میام عزیزم مادر اومد نشست زنداداش میشه چند دقیقه بیاید بشینید زنداداش:بله داداش من درخدمتم -ازحال یسناخانم بهم میگید زنداداش: محمد قبل از اعزامش طلاق یسناداد ماهمه مات و مبهوت اون موقعه یسنا چندماهه حامله بود اما این موضوع پنهان کرد ‌محمد که مجروح شد بچه ازبین رفت بعداز مرگ محمد یسنا از تومور مغزی باخبر شد تو یه شوک رفت تا امروز مرتضی‌:میخام یسنا خانم رو ببینم نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 ادامهـ دارد عصر 18💙 🚫کپی با حفظ نام و آیدی مجاز است🚫 @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان حق الناس❤️💙
بسم رب العشاق روای فاطمه من کلاس ندارم محمد گذاشتم پیش مادر با داداش راهی بیمارستان شدیم تو ایستگاه پرستاری -سلام خوب هستید پرستار:خانم افخمی شما خواهری رو در حق دوستتون تمام کردید -شما لطف دارید میشه ما یسنا رو ببینیم ؟ پرستار:بله بفرمایید وارد اتاق شدیم داداش میگفت شما هم تو اتاق باش به هرحال نامحرمم به یسنا نزدیک شدم -یسنا جان خواهرم ببین آقامرتضی اومده دیدن تو اشکام جاری شد بازوهاش گرفتم نامرد حرف بزن چهار ماهه یسنا توروخدا حرف بزن بی انصاف صدام رفت بالا نمیفهمم چیو مثلا میخوای بگی آفرین ما فهمیدیم عاشقی حرف بزن یسنا دلت برام بسوزه اشکام سرایز شد پاشدم از اتاق برم بیرون که یسنا به مرتضی نزدیک شد اومد نزدیک تر که بشه گفت: محمد 😳😳😳😳 و از هوش رفت وای خدایا باورم نمیشه حرف زد یسنا حرف زد خانم حضرت زینب کنیز درگاهتم ممنونم ازت بدو بدو رفتم سمت ایستگاه پرستاری با اشک و صدای لرزان خانم پرستار خواهرم حرف زد توروخدا بیاید دکتر بعداز تزریق آرامبخش رو به منو مرتضی گفت لطفا بیاید اتاق من لطفا بشینید رو به مرتضی گفت :من نمیدونم شما با یسنا چه نسبتی دارید اما حضورتون عالی به یسنا کمک کرد لطفا هرروز به یسنا سر بزنید فردا کهـ میاید اعلامیه محمد باخودتون بیارید ببینه تا از اون شوک هیجانی خارج بشه ممنونم منو آقامرتضی درحالیکه بلند میشیدیمـ گفت یاعلی نام نویسنده:بانو.....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 ادامهـ دارد 📝 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده مجاز است 🚫 @zoje_beheshti
باز با آقا مرتضی راهی بیمارستان شدم طبق دستور دکتر اعلامیه محمد باخودمونـ بردیم با پرستار که حرف زدیم میگفت خیلی خوبه میگفت یسنا چندین کلمه حرف زده خیلی خوشحال شدم قبل از دیدنش رفتیم پیش دکترش گفتن آروم آروم بهش نگید وارد اتاق شدیم یسنا آروم لباش باز کرد گفت سلام رفتم نزدیکش یسناجان ببین این کاغذ رو باز کردن کاغذ همانا جیغ های پی در پی یسنا همانا با آرام بخش به دنیایی بی خبری رفت دکتر:فاطمه جان فردا ساعت ۱۱‌بیاید اینجا با یه تیم یسنا ببریم سر مزار محمد تمام طول مسیر آقا مرتضی تو خودش بود رسیدیم به خونه آقامرتضی مستقیم رفت تو اتاقش مادر:فاطمه امروز بیمارستان چی شد؟ یسنا با دیدن اعلامیه فقط جیغ زد دکتر گفت فردا بریم اونجا تا باهش بریم سرمزار محمد اونشب به ما چه گذشت بماند ۹از خونه خارج شدیم ۹:۳۰ رسیدیم بیمارستان چادر یسنا سرش کردم زیر بازوش گرفتم وقتی مزارمحمد دید خودش انداخت رو مزارش محمدم پاشو پاشو ببین چه داغونم پاشو نامرد چرا تنهام گذاشتی پاشوووو محمد پاشو بچه ام گرفتی خودتم تنهام گذاشتی پاشو یسنا بعداز یک ساعت سرمزار از حال رفت الان میزان دوهفته از اون ماجرا میگذره و یسنا امروز مرخص است نام نویسنده:بانو.....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 ادامهــ دارد 📝 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی @zoje_beheshti 📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚
راهی بیمارستان شدیم به همراه مادر یسنا با ملایمت تمام لباسهاش تنش کردیم بعد بردیمش خونشون پدرشو که دید رفت تو بغلش و گریه کرد الان یه ماهه یسنا از بیمارستان مرخص شده امروز قراره با یسنا بریم مزارشهدا منم قراره با یسنا درمورد آقا مرتضی حرف بزنم با ماشین داداش رفتم پیشش سوارشدیم یسنا تو سکوت سیر میکرد منمـ یکی از مداحی های نریمانی در مورد مدافعین حرم پلی کردم بعداز حدود ۱۵دقیقه به مزارشهدا رسیدیم سرمزار چند شهید از شهدای مدافع و دفاع مقدس فاتحه خوندیم بعد یسنا خودش شروع کرد به حرف زدن یسنا:فاطمه میدونی اونای که اینجا خوابیدن چه دفاع مقدس چه شهدای مدافع حرم خیلی خاصن پاکن یقینا مطمئنم هم خودشون هم خانواده هاشون مقرب الی الله هستند فاطمه دقیقا چیزی که تو من و محمد نبود فاطمه دیدی جدیدا چقدر تب ازدواج با مدافعین حرم تو دخترای مذهبی رفته بالا ؟ -یسنا من نمیفهمم حرفهاتو یسنا:ببین فاطمه خطای من این بود عاشق کور محمد بودم زن خوبی نبودم اگه بودم شوهرم دردش بهم میگفت فاطمه زن اگه زن باشه با لطف خدا محبت اهل بیت و یه ذره عشق میتونه مردش رو بنده مقرب خدا کنه -اوهوم یسنا تو به آینده زندگیت هم فکر کردی؟ یسنا:آره فعلا میخوام حوزه تموم کنم -ازدواج چی ؟ یسنا:نمیدونم ولی بالاخره باید ازدواج کنم پس یسنا جان گوش کن وخوب به حرفهام گوش بده یسنا:چشم -آقا مرتضی بخاطر تو برگشت برای اینکه حالت یه ذره بهتر بشه حالا ببین یسنا نه بخاطر کمکش اما دارم تورو برای برادرشوهرم خواستگاری میکنم یسنا:ها 😳😳😳 -چشمات اونجوری نکن بیا بریمـ الان محمد بیدار میشه علی هم خونه نیست مادر و آقامرتضی دیونه میکنه 😉☺️😜 یسنا:نه توبرو من میخوام فکر کنم 😔😔 -باشه فعلا عزیزم &&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&& روای یسنا از فاطمه جدا شدم شروع کردم به قدم زدن تو مزارشهدا خدایا این چه قسمتیه که من دارم چرا باید محمدی که دوسش دارم بره حالا مرتضی بیاد سرراهم رفتم سر مزار شهید علمدار داداشی خودت کمکم کن تا یه تصمیم درست بگیرم کمکم کن شهدا خودتون کمکم کنید غرق در افکارم بودم که یهو صدای اذان منو به خودم آورد نام نویسنده :بانو....ش آیدی نویسنده : @Sarifi1372 ادامهـ دارد 📝 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است @zoje_beheshti
امروز حدود دوهفته از خواستگاری آقامرتضی از من میگذره دیشب به فاطمه گفتم امروز میخوام جواب خواستگاری بدم رفتار فاطمه خیلی جالب بود وقتی پیام دادم گفتم فاطمهـ جان فردا میایی مزار جواب خواستگاری بدم؟ فاطمه :با داداش بیام ؟ -هرجور دوست داری ؟ فاطمه:یسنا خیلی نامردی یه جوری نمیگی ما بدونیم جواب چیه جلوی آینه قدی اتاقم یه روسری سرخابی به صورت لبنانی سر کردم مانتوی کرم پوشیدم چادر لبنانیم سرکردم وارد پذیرایی شدم مادر من دارم میرم بااجازه مادر:یسنا مطمئنی از جوابت ؟ -آره مادر مطمئنم شاید الان ۱۹ساله باشم ولی خیلی بیشتر از شما حتی سختی کشیدم دعاکنم مادر:ان شاالله خوشبخت میشی عزیزم -مادر من رفتم یاعلی مادر:یاعلی یه ماشین گرفتم برای مزار شهدا وقتی رسیدم دیدم آقامرتضی و فاطمه اومدن با دیدن من از ماشین پیدا شدن مرتضی سربه زیر سلام داد منم سر به زیر گفتم سلام فاطمه :یسنا جان ما آماده ایم جوابت بشنویم ‌-من میخوام با خود آقامرتضی حرف بزنم فاطمه:باشه عزیزم با مرتضی به سمت مزار شهید علمدار رفتیم آقامرتضی من جوابم مثبته اما آقامرتضی: اما چی 😔😔😔😳😳 -زندگی بایه زن بیوه خیلی سخته جواب فامیل و ..... چی میخواید بدید مرتضی:این چه حرفیه گناه نمیکنیم که میخوایم ازدواج کنیم؟ اگه دوست داشته باشید عروسی میگیریم اگهـ نه میریم کربلا -نه نیاز به عروسی نیست مرتضی :باشه چشم امشب به مادر میگم تماس بگیرن منزلتون نام نویسنده :بانو.....ش آیدی نویسنده : @Sarifi1372 ادامهـ داردفردا ظهر💙 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫 @zoje_beheshti 📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚
💐💐💐💐
💙❤️رمان حق الناس❤️💙
بسم رب العشاق بعداز این حرفها رفتیم سمت فاطمه تا رسیدیم مرتضی گفت :یسنا خانم دیروقته بفرمایید ما میرسونیمتون فاطمه با لبخند نگاهمون کرد موقعه خداحافظی بالبخند ازشون خداحافطی کردم **************************** روای مرتضی زنداداش لطفا با سلیقه خودتون برای یسنا خانم بخرید لطفا خودتون هم با مادر صحبت کنید تماس بگیرن منزلشون زنداداش:نگران نباشید بسپرید به من -ممنونم رسیدیم خونه من مشغول بازی با محمد بودم که علی اومد زنداداش رفت برای علی چای بیاره به علی که چای داد درحالیکه به من چای رو تعارف کرد گفت مادر زنگ نمیزنید خونه یسنا اینا بریم خواستگاری سرم انداختم پایین بعد با لبخند ادامه داد با اجازه ی شما و داداش من یه انگشتر نشانم خریدم مادر:خواهری در حق برادرت تموم کردی مادر شماره منزل یسناخانم گرفت و برای فرداشب ساعت ۸شب قرار گذشت با استرس من بیچاره یه شب گذشت ساعت ۷همه به سمت خونه مادر یسناخانم حرکت کردیم یه گل خیلی خوشگل گرفتیم بالاخره رسیدیم منزلشون یسنا و پدر و مادرش جلوی در به استقبال اومده بودن وقتی نشستیم مادرش گفت یسنا جان دخترم چای میاری بعد مادر یه نگاه به زنداداش کرد و زنداداش شروع کرد آقای رفیعی برادرمن و یسنا خانم حرفهاشون زدن بااجازه شما امشب نشون کرده هم بشن بعد ان شالله ۵روز دیگه همزمان با سالروز ازدواج خانم حضرت زهرا و آقاأمیرالمومنین عقد هم بشن پدر یسنا:بله حتما انگشتر نشان مادر دست یسنا کرد الحمدالله تموم شد 😍😍😍😍 نام نویسنده :بانو....ش آیدی نویسنده: ‌‌ @Sarifi1372 ادامهــ دارد 📝 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده @zoje_beheshti
روای یسنا فردا اون روز نشان شدم با آقامرتضی رفتیم آزمایشگاه و خرید حلقه یه رینگـ ساده من و یه انگشتر زمرد سیاه هم برای آقامرتضی خریدیم به سرعت پنج روز گذشت به درخواست منو مرتضی عقد سر مزار شهید علمدار بود خونه رو تو اون ۵روز چیدیم همه چیز نو خریدیم بعد از عقد یه رستوران رفتیم با حاضرین، شبم رفتیم سر خونه زندگی خودمـون صبح که از خواب پاشدم سفره چیدم مرتضی همـ تا اومد نشست _خانم دیروز قبل از عقد برنامه کربلا چیدم ان شالله ماه بعد میریم کربلا -وای مرسی خیلی دوست دارم مرتضی : خب خداشکر فهمیدیم خانممون ما رو دوست داره -🙈🙈🙈🙈اذیت نکن مرتضی :اذیت😳😳😳 من 😳😳😳😳 اینارو جمع کنیم بریم خونه مامان اینا ؟ -آره بریم خونه مادر جون اینا مرتضی :ببخشید کدوم مادرجون 🙈🙈🙈 -مرتضــــــــی اذیت نکن مرتضی:ای بابا خانم سوال دارم -منزل مادر شما ظرفهارو باهم شستیم من یه روسری سفید با حاشیه بنفش سر کردم مانتوم یه مانتوی سنتی سفید با حاشیه روی آستین پایین مانتو بود مرتضی هم یه بلوز کرم یعقه دیپلمات پوشید با شلوار پاچه ای سیاه مرتضی میخواست ماشین بیاره من مانع شدم پیاده روی بیشتر دوست داشتم حدود یک ربع دیگه رسیدیم خونه مادر اینا مادر و فاطمه حتی علی آقا روبه من اصلا نمیاوردن که این ازدواج دومه تا عصر پیش مامان اینا بودیم خیلی خوش گذشت خیلی خانواده خوبی هستن روزها از پس هم میگذشت الان حدود ده روز از زندگی مشترک میگذشت نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 ادامهـــ دارد 📝 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی حلال است @zoje_beheshti
ناهار خورشت قرمه سبزی گذاشتم مرتضی خیلی دوست داشت ساعت ۱بود وضو گرفتم برنجمم گذاشتم سر گاز سلام نماز ظهرم دادم که حس کردم مرتضی تو خونست سرم برگردونم که دیدم تیکه داده به در -سلام خسته نباشی مرتضی: سلام سلامت باشی برنج دم گذاشتم یسنا چقدر تماشای نمازت به دلم میچسبه -خخخخخ نه که مثل آدم نمیخونم برای همونه 😅نماز خوندی ؟ مرتضی:اره عین فرشته ها هسی☺️آره خوندم تا نماز بعدیت بخونی منم میز میچینم -باشه ممنون قامت بستم نمازم که تموم شد جانماز جمع کردم گذاشتم روی عسلی کنار تخت چادرم زیرش وارد آشپزخونه که شدم گفتم مرسی آقای زحمت کشیدی مرتضی: زحمت شما کشیدی که پختی -چه خبر؟ مرتضی در حال ریختن برنج تو بقشاب_ بعدازظهر ساعت ۴ با یه سری از بچه ها میریم خونه شهید علمدار -وای خوشبحالتون😭😭 مرتضی:گریه چرا عزیزدلم گریه نکن هماهنگ میکنم قبل از کربلا حتما باهم میریم راستی گفتم کربلا فردا مرخصی گرفتم بریم دنبال پاسپورتهامون -وای خدایا میریم کربلا 😍😍😭😭😭🙈🙈🙈 نام نویسنده :بانو....ش آیدی نویسنده : @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی @zoje_beheshti
بسم رب العشاق مرتضی که از خونه شهید علمدار اومد یک سره از خانواده شهید تعریف میکرد منم هی حسرتم بیشتر میشد تا دوروز بعد ساعت ۱بعدازظهر زنگ زد خونه -الو مرتضی: سلام خانم خسته نباشی -مرسی توام خسته نباشی مرتضی:یسناـجان ساعت ۴آماده باش میام دنبالت بریم خونه شهید علمدار -واقعا؟ مرتضی : نه پس شوخی میکنم -وای مرسی عشق من شب که از دیدار برگشتیم سرسیدم برداشتم خلاصه زندگی شهید نوشتم شهید علمدار متولد ۱۵بهمن ۴۵هست دومین فرزند خانواده علمدار و اولین فرزند پسر خانواده بوده انقدر درسخوان بوده که در ۱۶سالگی راهی دانشگاه شد در ۱۸سالگی راهی جبهه شد در والفجر ۱۰جانبازشد سرانجام در ۱۱دی ۷۵به جمع یاران شهیدش شتافت این شهید شاخص بسیج مداحان است نام نویسنده :بانو.....ش آیدی نویسنده : @Sarifi1372 🚫کپی فقط بشرط حفظ آیدی و نویسنده ‌ @zoje_beheshti
بسم رب العشاق فردا راهی کربلا هستیم برای ازدواج چون یهویی اصلا نشد بریم پیش مادر پدر محمد اجازه بگیریم قرار براین شد برای کربلا بریم پیششون هرچند که میترسیدم از حضور مرتضی ناراحت بشن ساعت ۹ شب بود که ما به سمت خونه مادر اینا به راه افتادیم بنظرمن فضای خونه مادر خیلی سنگین بود یه نیم ساعت نشیتیم بعد رفتیم سر مزار محمد صبح ساعت ۱۰پرواز داشتیم اول نجف اشرف من عاشق مسجد سهله هستن تو این مسجد امام جواد برای یه خانمی که خوردن زمین چون پهلوش درد میگره قاتلای حضرت زهرا رو لعن میکنه توسط دستگاه جور دستگیر میشه این مساجد زیارتگاهها جای پای ائمه است مثل برق بعد هفت روز سفرمون گذشت تا چند روز بعد همش خونمون شلوغ بود حالم خوب نبود به خودم میگفتم حتما خسته ام اما فردا باید برم دکتر نامـ نویسنده :بانو.....ش آیدی نویسنده : @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ آیدی و نام @zoje_beheshti
اصلا باورم نمیشد من مادر شدم😳 یاد دفعه پیش افتادم اگه بازم تکرار بشه اگه دیگه نتونم مادر بشم خدایا خودت کمکم کن مرتضی که اومد ساعت ۴ بود من از استرس و نگرانی هیچ کاری نکرده بودم با همون چادر مشکی نشسته بودم رو مبل مرتضی که اومد تو با استرس گفت یسنا یسنا جان خوبی خانم ؟ -مرتضی مرتضی:جانم -رفتم دکتر گفت حدود یک هفته است مادر شدم مرتضی :خانممم مبارک باشه اینکه نگرانی نداره -اگه مثل دفعه قبل بشه چی ؟ مرتضی :نگران نباش میریم دکتر الان حدود ۵ماه از روزای پراسترس من میگذره من زیر نظر روانشناس و متخصص زنان زایمان تا الان خوب پیش رفتم امروز ساعت ۶عصر قراره بریم سونوگرافی مرتضی از تو اتاق چادر و مانتوم آورد کمکم کرد بپوشم بعد با کمکش سوار ماشین شدم بعد از انجام سونوگرافی فهمیدیم فنقلمون پسره تو راه باهم حرف میزدیم قرارشد اسمشو بذاریم مجتبی همون شب رفتیم خونه مادر اینا همه خیلی خرشحال بودن به لطف مراقبتهای مادرم و مادرجون ،فاطمه و مرتضی دوره بارداری تموم شد الانم دارم میرم اتاق زایمان مرتضی تادم در اتاق عمل همراهیم کرد بعد از نیم ساعت منو پسرم از اتاق خارج شدیم بچه دادیم بغل پدر تو گوشش اذان و سلام بر حسین زهرا گفت و اسمش صدا کردیم تو اتاق خودم بودم که صدا پسر و پدر بلند شد دفتر خاطراتم بستم و به پذیرایی رفتم چادر مشکی سرم کردم و به سمت مزار شهدا حرکت کردیم الان مجتبی ما۲سالشه و محمدم شده یه خاطره تو گذشتم خداحواسش به ماست هست 😍😍😍😍 پایان نام نویسنده :بانو....ش آیدی نویسنده : @Sarifi1372 🚫کپی فقط به شرط حفظ آیدی و نام نویسنده @zoje_beheshti
سلام دوستان طاعات و عبادات همگی قبول باشه ان شاءالله به زودی رمان جدید گذاشته میشه🙏🙏🙏❤️