eitaa logo
کانال ماه تابان
1.2هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
9 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐
💙❤️رمان حق الناس❤️💙
بسم رب العشاق بعداز این حرفها رفتیم سمت فاطمه تا رسیدیم مرتضی گفت :یسنا خانم دیروقته بفرمایید ما میرسونیمتون فاطمه با لبخند نگاهمون کرد موقعه خداحافظی بالبخند ازشون خداحافطی کردم **************************** روای مرتضی زنداداش لطفا با سلیقه خودتون برای یسنا خانم بخرید لطفا خودتون هم با مادر صحبت کنید تماس بگیرن منزلشون زنداداش:نگران نباشید بسپرید به من -ممنونم رسیدیم خونه من مشغول بازی با محمد بودم که علی اومد زنداداش رفت برای علی چای بیاره به علی که چای داد درحالیکه به من چای رو تعارف کرد گفت مادر زنگ نمیزنید خونه یسنا اینا بریم خواستگاری سرم انداختم پایین بعد با لبخند ادامه داد با اجازه ی شما و داداش من یه انگشتر نشانم خریدم مادر:خواهری در حق برادرت تموم کردی مادر شماره منزل یسناخانم گرفت و برای فرداشب ساعت ۸شب قرار گذشت با استرس من بیچاره یه شب گذشت ساعت ۷همه به سمت خونه مادر یسناخانم حرکت کردیم یه گل خیلی خوشگل گرفتیم بالاخره رسیدیم منزلشون یسنا و پدر و مادرش جلوی در به استقبال اومده بودن وقتی نشستیم مادرش گفت یسنا جان دخترم چای میاری بعد مادر یه نگاه به زنداداش کرد و زنداداش شروع کرد آقای رفیعی برادرمن و یسنا خانم حرفهاشون زدن بااجازه شما امشب نشون کرده هم بشن بعد ان شالله ۵روز دیگه همزمان با سالروز ازدواج خانم حضرت زهرا و آقاأمیرالمومنین عقد هم بشن پدر یسنا:بله حتما انگشتر نشان مادر دست یسنا کرد الحمدالله تموم شد 😍😍😍😍 نام نویسنده :بانو....ش آیدی نویسنده: ‌‌ @Sarifi1372 ادامهــ دارد 📝 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده @zoje_beheshti
روای یسنا فردا اون روز نشان شدم با آقامرتضی رفتیم آزمایشگاه و خرید حلقه یه رینگـ ساده من و یه انگشتر زمرد سیاه هم برای آقامرتضی خریدیم به سرعت پنج روز گذشت به درخواست منو مرتضی عقد سر مزار شهید علمدار بود خونه رو تو اون ۵روز چیدیم همه چیز نو خریدیم بعد از عقد یه رستوران رفتیم با حاضرین، شبم رفتیم سر خونه زندگی خودمـون صبح که از خواب پاشدم سفره چیدم مرتضی همـ تا اومد نشست _خانم دیروز قبل از عقد برنامه کربلا چیدم ان شالله ماه بعد میریم کربلا -وای مرسی خیلی دوست دارم مرتضی : خب خداشکر فهمیدیم خانممون ما رو دوست داره -🙈🙈🙈🙈اذیت نکن مرتضی :اذیت😳😳😳 من 😳😳😳😳 اینارو جمع کنیم بریم خونه مامان اینا ؟ -آره بریم خونه مادر جون اینا مرتضی :ببخشید کدوم مادرجون 🙈🙈🙈 -مرتضــــــــی اذیت نکن مرتضی:ای بابا خانم سوال دارم -منزل مادر شما ظرفهارو باهم شستیم من یه روسری سفید با حاشیه بنفش سر کردم مانتوم یه مانتوی سنتی سفید با حاشیه روی آستین پایین مانتو بود مرتضی هم یه بلوز کرم یعقه دیپلمات پوشید با شلوار پاچه ای سیاه مرتضی میخواست ماشین بیاره من مانع شدم پیاده روی بیشتر دوست داشتم حدود یک ربع دیگه رسیدیم خونه مادر اینا مادر و فاطمه حتی علی آقا روبه من اصلا نمیاوردن که این ازدواج دومه تا عصر پیش مامان اینا بودیم خیلی خوش گذشت خیلی خانواده خوبی هستن روزها از پس هم میگذشت الان حدود ده روز از زندگی مشترک میگذشت نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 ادامهـــ دارد 📝 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی حلال است @zoje_beheshti
ناهار خورشت قرمه سبزی گذاشتم مرتضی خیلی دوست داشت ساعت ۱بود وضو گرفتم برنجمم گذاشتم سر گاز سلام نماز ظهرم دادم که حس کردم مرتضی تو خونست سرم برگردونم که دیدم تیکه داده به در -سلام خسته نباشی مرتضی: سلام سلامت باشی برنج دم گذاشتم یسنا چقدر تماشای نمازت به دلم میچسبه -خخخخخ نه که مثل آدم نمیخونم برای همونه 😅نماز خوندی ؟ مرتضی:اره عین فرشته ها هسی☺️آره خوندم تا نماز بعدیت بخونی منم میز میچینم -باشه ممنون قامت بستم نمازم که تموم شد جانماز جمع کردم گذاشتم روی عسلی کنار تخت چادرم زیرش وارد آشپزخونه که شدم گفتم مرسی آقای زحمت کشیدی مرتضی: زحمت شما کشیدی که پختی -چه خبر؟ مرتضی در حال ریختن برنج تو بقشاب_ بعدازظهر ساعت ۴ با یه سری از بچه ها میریم خونه شهید علمدار -وای خوشبحالتون😭😭 مرتضی:گریه چرا عزیزدلم گریه نکن هماهنگ میکنم قبل از کربلا حتما باهم میریم راستی گفتم کربلا فردا مرخصی گرفتم بریم دنبال پاسپورتهامون -وای خدایا میریم کربلا 😍😍😭😭😭🙈🙈🙈 نام نویسنده :بانو....ش آیدی نویسنده : @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی @zoje_beheshti
بسم رب العشاق مرتضی که از خونه شهید علمدار اومد یک سره از خانواده شهید تعریف میکرد منم هی حسرتم بیشتر میشد تا دوروز بعد ساعت ۱بعدازظهر زنگ زد خونه -الو مرتضی: سلام خانم خسته نباشی -مرسی توام خسته نباشی مرتضی:یسناـجان ساعت ۴آماده باش میام دنبالت بریم خونه شهید علمدار -واقعا؟ مرتضی : نه پس شوخی میکنم -وای مرسی عشق من شب که از دیدار برگشتیم سرسیدم برداشتم خلاصه زندگی شهید نوشتم شهید علمدار متولد ۱۵بهمن ۴۵هست دومین فرزند خانواده علمدار و اولین فرزند پسر خانواده بوده انقدر درسخوان بوده که در ۱۶سالگی راهی دانشگاه شد در ۱۸سالگی راهی جبهه شد در والفجر ۱۰جانبازشد سرانجام در ۱۱دی ۷۵به جمع یاران شهیدش شتافت این شهید شاخص بسیج مداحان است نام نویسنده :بانو.....ش آیدی نویسنده : @Sarifi1372 🚫کپی فقط بشرط حفظ آیدی و نویسنده ‌ @zoje_beheshti
بسم رب العشاق فردا راهی کربلا هستیم برای ازدواج چون یهویی اصلا نشد بریم پیش مادر پدر محمد اجازه بگیریم قرار براین شد برای کربلا بریم پیششون هرچند که میترسیدم از حضور مرتضی ناراحت بشن ساعت ۹ شب بود که ما به سمت خونه مادر اینا به راه افتادیم بنظرمن فضای خونه مادر خیلی سنگین بود یه نیم ساعت نشیتیم بعد رفتیم سر مزار محمد صبح ساعت ۱۰پرواز داشتیم اول نجف اشرف من عاشق مسجد سهله هستن تو این مسجد امام جواد برای یه خانمی که خوردن زمین چون پهلوش درد میگره قاتلای حضرت زهرا رو لعن میکنه توسط دستگاه جور دستگیر میشه این مساجد زیارتگاهها جای پای ائمه است مثل برق بعد هفت روز سفرمون گذشت تا چند روز بعد همش خونمون شلوغ بود حالم خوب نبود به خودم میگفتم حتما خسته ام اما فردا باید برم دکتر نامـ نویسنده :بانو.....ش آیدی نویسنده : @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ آیدی و نام @zoje_beheshti
اصلا باورم نمیشد من مادر شدم😳 یاد دفعه پیش افتادم اگه بازم تکرار بشه اگه دیگه نتونم مادر بشم خدایا خودت کمکم کن مرتضی که اومد ساعت ۴ بود من از استرس و نگرانی هیچ کاری نکرده بودم با همون چادر مشکی نشسته بودم رو مبل مرتضی که اومد تو با استرس گفت یسنا یسنا جان خوبی خانم ؟ -مرتضی مرتضی:جانم -رفتم دکتر گفت حدود یک هفته است مادر شدم مرتضی :خانممم مبارک باشه اینکه نگرانی نداره -اگه مثل دفعه قبل بشه چی ؟ مرتضی :نگران نباش میریم دکتر الان حدود ۵ماه از روزای پراسترس من میگذره من زیر نظر روانشناس و متخصص زنان زایمان تا الان خوب پیش رفتم امروز ساعت ۶عصر قراره بریم سونوگرافی مرتضی از تو اتاق چادر و مانتوم آورد کمکم کرد بپوشم بعد با کمکش سوار ماشین شدم بعد از انجام سونوگرافی فهمیدیم فنقلمون پسره تو راه باهم حرف میزدیم قرارشد اسمشو بذاریم مجتبی همون شب رفتیم خونه مادر اینا همه خیلی خرشحال بودن به لطف مراقبتهای مادرم و مادرجون ،فاطمه و مرتضی دوره بارداری تموم شد الانم دارم میرم اتاق زایمان مرتضی تادم در اتاق عمل همراهیم کرد بعد از نیم ساعت منو پسرم از اتاق خارج شدیم بچه دادیم بغل پدر تو گوشش اذان و سلام بر حسین زهرا گفت و اسمش صدا کردیم تو اتاق خودم بودم که صدا پسر و پدر بلند شد دفتر خاطراتم بستم و به پذیرایی رفتم چادر مشکی سرم کردم و به سمت مزار شهدا حرکت کردیم الان مجتبی ما۲سالشه و محمدم شده یه خاطره تو گذشتم خداحواسش به ماست هست 😍😍😍😍 پایان نام نویسنده :بانو....ش آیدی نویسنده : @Sarifi1372 🚫کپی فقط به شرط حفظ آیدی و نام نویسنده @zoje_beheshti
سلام دوستان طاعات و عبادات همگی قبول باشه ان شاءالله به زودی رمان جدید گذاشته میشه🙏🙏🙏❤️
فاطمه: 👇👇 https://eitaa.com/havase/5380 قسمت اول👆👆👆👆 https://eitaa.com/havase/4922 اول👆👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/815 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/3044 قسمت اول👆👆👆👆 👇 https://eitaa.com/havase/2878 قسمت اول👆👆👆💐💐 👇👇 https://eitaa.com/havase/2223 قسمت اول👆👆👆 👆👆👆 https://eitaa.com/havase/3598 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/794 قسمت اول👆👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/3120 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/580 قسمت اول👆👆👆👆 زوج های بهشتی موجود هست👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/11595 @zoje_beheshti قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/3321 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/4638 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇https://eitaa.com/havase/3764 قسمت اول👆👆👆 👇👇 https://eitaa.com/havase/5619 قسمت اول👆👆👆👆 👇👇 https://eitaa.com/havase/6087 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/5480 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/6336 👆👆👆قسمت اول
💐💐💐💐
💙❤️رمان آگاه به قلب ها❤️💙
اول . خسته از یک روز پرکار چشمام رو بستم و به پشتی صندلی تکیه دادم... دقایقی می شد که همه ی بچه‌ها رفته بودن و حالا من تو این سالن بزرگ تنها بودم... گوشیم روی سکوت بود، و حوصله ی سر زدن به اون رو نداشتم... حدس می زنم بشری تا الان چند بار زنگ زده... بعضی اوقات انقدر بی خیال می شم که هیچ چیزی نمی تونه حالم را عوض کنه، و الان دقیقا دچار همون مرض شدم... هِیییی... آمار روزهای گذشته دیگه دستم نیست... همه ی اون روز هارو تو جعبه ای در ذهنم گذاشتم و و در اون جعبه رو هم قفل کردم... فقط کافیه... تا چیزی باعث بشه که اون قفل بشکنه تا من دوباره... آه... نیروی نداشته ام رو جمع کردم و چشمام رو گشودم...دست توی کیف ساده ی مشکی ام بردم و گوشیم رو از بین محتویات کیفم پیدا کرده و روشنش کردم؛ بر خلاف تصورم خبری از تماس های بشری نبود، اما یک پیام از حنانه داشتم...چند وقتی بود که از اون خبری نداشتم...مشغله کاری ام نمی ذاره...کارم رو دوست دارم...ولی خوب، از طرفی هم خیلی از عزیزانم دور شدم...دلم برای حنانه خیلی تنگ شده بود... پوشه پیام هایم رو باز کردم...انگار دل به دل راه داره... پیام حنانه: سلام خواهری، خوبی گلم؟ چه می کنی؟ دیگه خبری از ما نمی گیری! دلم بدجوری برات تنگ شده... نکنه که...هیچی، وقت کردی بهم یه زنگ بزن... دوست دارم...علی یارت به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
حال صحبت کردن با حنانه رو نداشتم، نمی دانم... شایدم نمی دونستم که چی بگم!... برای همین تماس گرفتن با اون رو به زمان دیگه ای مکول کردم و چادرم رو با وسواس همیشگی جلو آیینه به سر کرده و راهی خونه شدم... فاصله خونه تا مزون پیاده یک ساعتی می شد... امروز صبح هوس کرده بودم پیاده بیام و ماشینم رو نیاورده بودم... نزدیک های عصر بود و باد نسبتا خنکی می وزید و پرهای چادرم رو تکون می داد... گوشیم بود که زنگ می خورد...از حالت سکوت برش داشته بودم... _معلوم هست کجایی تو دختر؟! چرا ناهار نیومدی؟ _علیک سلام...خوبی؟ _سلام...نپیچون منو! هیچ نمی گی نگرانت می شم! _بشری! خوبی تو!!! چه مدت باید بگذره تا تو اینو بفهمی که من دیگه یه دختر بچه نیستم!... بابا خواهرم، من ۲۱سالمه...یه زن ۲۱ ساله... _خوب! ... آخه چی کار کنم... چی میشه یه خبر به من بدی؟! _من از دست مامان فرار کردم امدم پیش تو، یه کار هایی می کنی پشیمون شم و برگردم خونه خودم! _برو بابا... تو شکر می خوری... _حرص نخورکه نی نی مون زشت تر از اونی که هست میشه...قول نمی دم اما سعی می کنم دفعه بعد بهت خبر بدم... _زشت خودتی...بعدشم وظیفته...حالا کی می رسی خونه؟ _یه نیم ساعت دیگه، چیزی نمی خوای برات بگیرم؟ _نه عزیزم، بهنام همه چی گرفته... _باشه، کاری نداری خواهری؟ _نه قربونت، یاعلی... _علی یارت... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
. چند ساعتی بود که رسیده بودم خونه... با تمام خستگیم از پیاده روی ای که کرده بودم، اول رفتم طبقه بالا و به بشری سرزدم و اصراش به موندن برای شام رو قبول نکردم و به طبقه پایین برگشتم، خونه خودم... روی تختم دراز کشیدم، خیلی وقت بود دیگه خواب زیادی نداشتم... پنجره کنار تخت رو باز کرده و به بیرون نگاه می کردم...سیاهی شب تمام آسمان رو فرا گرفته بود... . "زمان:گذشته" برای بار آخر جلوی آیینه ی قدی اتاقم ایستاده و به خودم با دقت نگاه کردم...تصمیم رو گرفته بودم، اما دلیل نمی شد که به خودم نرسم...آه... نمی دونستم!...هم خوشحال بودم...هم... خوشحال... ، ازخوشبخت ای که برای اون حاصل می شد... یا غمگین... ، از ناکامی ای که با دست های خودم برای خودم رقم می زم... تا این شب تموم شه من جون می دم... از فکر و خیال بیرون امدم و دوباره به تصویر در آیینه نگاه کردم... یک دست کت دامن یشمی به تن زدم و شالی نباتی رنگ رو هم خیلی زیبا و پوشیده به سر کردم؛ آرایشی به صورت نداشتم، فقط مژه هایم رو فرمژه زده بودم و لب هایم رو هم برق لب...ساده و دخترانه... هِیییی...چه دل خوشی داشتم من... خدااااا یا، به دادم برس.....ادامه دارد... 🌸یاعلی🌸 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
دوم . _سلما، مامان...! چرا نمیای؟! _اِ... کی امدی تو اتاق مامان !؟ _همین الان!... خوشگل ترینی دخترم، بیا بیرون دیگه، زشته...! _باشه...الان میام... _قربونت برم...پس من می رم...توام بیا... _خدا نکنه مامانم...چشم... طفلک مامان...چقدر خوشحال بود... معذرت می خوام مامان... من از خودم هم معذرت می خوام... اون شب که دایی صبحان و زن دایی سحر هم خونه ی ما بودن، خانواده معصومی به همراه عمو محمد و زن عمو ساجده برای امر خیر به خانه ی ما تشریف آوردند... ولی فقط من بودم که می دونستم که این امر ختم به خیر می شه، اما نه اون طورکه اونا فکر می کنن... آقای معصومی یا همون عمو مسعود خودمون، دوست صمیمی بابا مهدی و عمو محمد و دایی صبحانِ..بچه که بودم فکر می کردم که اونا واقعا باهم برادر هستن... ثنا خانم هم زنِ عمو مسعودِ و من همچون زن عمو ساجده دوستش دارم... از وقتی یادم میاد این چهار خانواده در همه ی لحظه ها، در غم ها و شادی های هم شریک بودن... دخترانشون مثل خواهر، پسرانشون مثل برادر، و همسرانشون دوستانی صمیمی... اما امشب...امشب همه چیز قابل تغییر بود... ولی من نمی ذاشتم... خدایا کمکم کن... لبخند زدم و " بسم اللهی" گفتم از اتاقم بیرون امدم... اما... این لبخند از اون لبخند هایی بود که زخم می زد... و این خنده خنده ای بود که نابود می کرد... ادامه دارد.... فردا ظهر💙 به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
https://eitaa.com/havase/6493 https://eitaa.com/havase/6512 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💐💐💐💐
💙❤️رمان آگاه به قلب ها❤️💙
آقایون طرف مردانه بودن و از صداهایی هم که می امد، معلوم بود حسابی گرم صحبت هستند... می تونستم چهره اش رو موقع گوش کردن به صحبت بزرگتر ها تصور کنم... آره اون امشب اینجا بود... به عنوان خواستگار من اینجا بود...اما من می دونستم که خواستار من نیست... خانم ها هم طرف زنانه بودن بعد از این که من اون چایی معروف مراسم خواستگاری رو تعارف کردم تازه صحبت هاشون گل انداخته بود... دقایقی که گذشت بشری بلند شد و به آشپزخونه رفت و به من هم اشاره کرد که دنبالش برم... بعد از رفتن بشری من هم با اجازه ای گفتم و به آشپزخانه رفتم... _سلما، می خوام یچی ازت بپرسم، اما جواب راست می خوام ازت؟! _شما بپرس آبجی، منم اگه تونستم جوابش رو بهت می دم... _سلما من دیشب هرچی خواستم باهات صحبت کنم، تو به هر بهانه ای بحث رو عوض کردی... اما الان دیگه باید جوابم رو بدی؟ امروز حرف های چشمات گنگن، نمی تونم بخونمشون... چی تورو امروز انقدر آروم نگه داشته!... چی تو اون کلت چی می گذره آبجی من! امشب می خوای چی کار کنی!؟! به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
به چشم های بشری خیره شدم... او خواهر نیست و اینقدرخواهری می کنه... بشری دخترِ دایی صبحانِ... با وجود ۵ سال فاصله سنی ای که داریم خیلی باهم صمیمی هستیم و اون همیشه مثل یه خواهر، نگران منه... اما... بعضی اوقات از نگرانی هاش خسته می شم... می دونم همه این ها به خاطر منه، ولی خوب...! گاهی اوقات می خوای خودت باشی و خودت... _سلما، با توام... این نگاه خیره یعنی چی؟!!!...حالا دیگه من غریبه شدم؟! _اون کسی که غریبه نیست تویی...اما... _اما چی؟! _هیچی خواهری...همه چی امروز تموم میشه... _چی تموم میشه، بعد از این همه رفتن و امدن ها چی قراره تموم شه!!!...من سر در نمیام؟! رفتم جلو تر و خودم رو تو آغوشش جا دادم... تنم غرق نگرانی بوده تو تنش شد... _می دونم... می دونم همه نگرانیت به خاطر منه... می دونم که دوستم داری... می دونم...همه اینا رو می دونم... اما بشری من نمی تونم... حرف زدن هم راجبش سخته... پس بی خیال کشفِ رازِ آرامش چشمام شو... این آرامش قبل طوفانه... فقط می خوام این رو بدونی که من... _تو چی؟!؟ _من... می خوام که اون خوشبخت باشه... خوشبخت... همین!!! بشری شونه هام رو گرفت و من رو از آغوشش جدا کرد... با دیدن اشکی که تو چشمام حلقه بسته بود، دیدم که تا ته درد بوده تو دلم رو خواند و اشک تو چشمان اونم لونه کرد... و گاهی این حرف های تو نگاه ها چقدر خوب خونده میشه و چرا تو این همه سال اون حرف های چشمای همیشه گریزان و من رو نخوند...!!! . ...ادامه دارد... 🌸یاعلی🌸 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
چند لحظه ای می شد که بابا، مامان رو صدا زده بود و مامان هم رفت تو راهرو تا ببینه بابا چی کارش داره... مامان که برگشت ، کنار من روی مبل های ساده اما مرتب خونه مون نشست و رو به بقیه کرد... _ طبق صحبت هایی که آقایون کردن، نتیجه بر این شد که، با شناخت کاملی که خانواده ها از هم دارن، فقط باید این دوتا جوون باهم صحبت کنن تا ببینیم تصمیمشون چیه... ثنا خانم: درسته راحله جان...اصلش هم همینه...اما کی و کجا با هم صحبت کنن؟... _قرار شد که برن بیرون حرفاشون رو باهم بزنن... زن عمو ساجده: اتفاقا فکر خوبیه...این طوری بچه ها راحت ترن... از فکر تنها بودن با اون تمام بدنم یخ کرده بود... چه برسه بیرون از خونه...اما باید این شب به سر می رسید...ولی، همیشه همه چیز اون طور نمی شه که ما فکر می کنیم...! _پس سلما جان، مامان پاشو آماده شو که آقا امیرعلی جلو در منتظره... _چشم... با یک با اجازه و ببخشید از جمع دور شدم و به اتاقم رفتم... بیشتر لباس هام یشمی رنگ بود... ناخواسته بود اما هم خودم می دانستم و هم دیگران می گفتن که این رنگ خیلی بهم می آید..نمی دونم، شایدم به خاطر هم خوانیش با رنگ چشمام بود... شلوار پارچه ای مشکی راسته ام ، با مانتوی بلند یشمی رنگم رو به تن زدم و روسری یشمی ای که تیره تر از رنگ مانتوم بود رو به صورت لبنانی سر کردم... برق لبی که رو لب هام بود رو هم پاک کردم و با سر کردن چادر و برداشتن کیف دستی کوچیکم از اتاق خارج شدم... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
وارد راهرو که شدم، دیدم دایی صبحان و امیرعلی جلوی در ایستادن و مثل این که منتظر منن... امیرعلی سرش رو پایین انداخته بود و داشت تسبیحش رو تکون می داد... کاش می دونستم چه ذکری می گه...! همیشه دوست داشتم اون تسبیح رو لمس کنم... تسبیحی با دانه های سرخ عقیق... دایی که متوجه حضور من شد لباش به لبخند دلنشینی باز شد... _سلام سلما جان...رو نما می خواستی دایی؟! چرا انقدر طولش دادی؟ _سلام...ببخشید دایی جان... _سلام...خوب هستین؟ امیرعلی بود که به من سلام می کرد؛ اما خلاف اون چه که خواهانش بودم، هم چنان سرش پایین بود... _سلام...خیلی ممنون...شما خوب هستین؟ _متشکرم... دایی صبحان: خوب دایی جون...اون طور که متوجه شدی قرار شد که شما و آقا امیرعلیِ گلمون باهم برید بیرون و یه دوری بزنید و صحبت هاتون رو بکنید... _بله، با خبر هستم دایی جان... _خوبه...اما یه مشکلی هست که، خُب قابل حله... امیرعلی: چه مشکلی عمو صبحان؟ _خوب شما دوتا جوون به هم نامحرمید... و... برای همین با اجازه آقامهدی، پدر سلما خانم، تصمیم بر این شد که یه عقد چند ساعته بین شما و سلما خانم بخونم... خدایا...من که می خوام تمومش کنم...پس چرا انقدر سختش می کنی؟! چرا انقدر عذاب آور!!!... می خوای امتحانم کنی؟!؟... امیرعلی: هر جور شما صلاح می دونید، بنده حرفی ندارم... _سلما جان،شما چی دایی؟ _منم حرفی ندارم دایی جان...شما بهتر می دونید... ادامه دارد.... عصر ساعت 18💙 به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti