eitaa logo
کانال ماه تابان
1.2هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
9 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐
💙❤️رمان آگاه به قلب ها❤️💙
آقایون طرف مردانه بودن و از صداهایی هم که می امد، معلوم بود حسابی گرم صحبت هستند... می تونستم چهره اش رو موقع گوش کردن به صحبت بزرگتر ها تصور کنم... آره اون امشب اینجا بود... به عنوان خواستگار من اینجا بود...اما من می دونستم که خواستار من نیست... خانم ها هم طرف زنانه بودن بعد از این که من اون چایی معروف مراسم خواستگاری رو تعارف کردم تازه صحبت هاشون گل انداخته بود... دقایقی که گذشت بشری بلند شد و به آشپزخونه رفت و به من هم اشاره کرد که دنبالش برم... بعد از رفتن بشری من هم با اجازه ای گفتم و به آشپزخانه رفتم... _سلما، می خوام یچی ازت بپرسم، اما جواب راست می خوام ازت؟! _شما بپرس آبجی، منم اگه تونستم جوابش رو بهت می دم... _سلما من دیشب هرچی خواستم باهات صحبت کنم، تو به هر بهانه ای بحث رو عوض کردی... اما الان دیگه باید جوابم رو بدی؟ امروز حرف های چشمات گنگن، نمی تونم بخونمشون... چی تورو امروز انقدر آروم نگه داشته!... چی تو اون کلت چی می گذره آبجی من! امشب می خوای چی کار کنی!؟! به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
به چشم های بشری خیره شدم... او خواهر نیست و اینقدرخواهری می کنه... بشری دخترِ دایی صبحانِ... با وجود ۵ سال فاصله سنی ای که داریم خیلی باهم صمیمی هستیم و اون همیشه مثل یه خواهر، نگران منه... اما... بعضی اوقات از نگرانی هاش خسته می شم... می دونم همه این ها به خاطر منه، ولی خوب...! گاهی اوقات می خوای خودت باشی و خودت... _سلما، با توام... این نگاه خیره یعنی چی؟!!!...حالا دیگه من غریبه شدم؟! _اون کسی که غریبه نیست تویی...اما... _اما چی؟! _هیچی خواهری...همه چی امروز تموم میشه... _چی تموم میشه، بعد از این همه رفتن و امدن ها چی قراره تموم شه!!!...من سر در نمیام؟! رفتم جلو تر و خودم رو تو آغوشش جا دادم... تنم غرق نگرانی بوده تو تنش شد... _می دونم... می دونم همه نگرانیت به خاطر منه... می دونم که دوستم داری... می دونم...همه اینا رو می دونم... اما بشری من نمی تونم... حرف زدن هم راجبش سخته... پس بی خیال کشفِ رازِ آرامش چشمام شو... این آرامش قبل طوفانه... فقط می خوام این رو بدونی که من... _تو چی؟!؟ _من... می خوام که اون خوشبخت باشه... خوشبخت... همین!!! بشری شونه هام رو گرفت و من رو از آغوشش جدا کرد... با دیدن اشکی که تو چشمام حلقه بسته بود، دیدم که تا ته درد بوده تو دلم رو خواند و اشک تو چشمان اونم لونه کرد... و گاهی این حرف های تو نگاه ها چقدر خوب خونده میشه و چرا تو این همه سال اون حرف های چشمای همیشه گریزان و من رو نخوند...!!! . ...ادامه دارد... 🌸یاعلی🌸 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
چند لحظه ای می شد که بابا، مامان رو صدا زده بود و مامان هم رفت تو راهرو تا ببینه بابا چی کارش داره... مامان که برگشت ، کنار من روی مبل های ساده اما مرتب خونه مون نشست و رو به بقیه کرد... _ طبق صحبت هایی که آقایون کردن، نتیجه بر این شد که، با شناخت کاملی که خانواده ها از هم دارن، فقط باید این دوتا جوون باهم صحبت کنن تا ببینیم تصمیمشون چیه... ثنا خانم: درسته راحله جان...اصلش هم همینه...اما کی و کجا با هم صحبت کنن؟... _قرار شد که برن بیرون حرفاشون رو باهم بزنن... زن عمو ساجده: اتفاقا فکر خوبیه...این طوری بچه ها راحت ترن... از فکر تنها بودن با اون تمام بدنم یخ کرده بود... چه برسه بیرون از خونه...اما باید این شب به سر می رسید...ولی، همیشه همه چیز اون طور نمی شه که ما فکر می کنیم...! _پس سلما جان، مامان پاشو آماده شو که آقا امیرعلی جلو در منتظره... _چشم... با یک با اجازه و ببخشید از جمع دور شدم و به اتاقم رفتم... بیشتر لباس هام یشمی رنگ بود... ناخواسته بود اما هم خودم می دانستم و هم دیگران می گفتن که این رنگ خیلی بهم می آید..نمی دونم، شایدم به خاطر هم خوانیش با رنگ چشمام بود... شلوار پارچه ای مشکی راسته ام ، با مانتوی بلند یشمی رنگم رو به تن زدم و روسری یشمی ای که تیره تر از رنگ مانتوم بود رو به صورت لبنانی سر کردم... برق لبی که رو لب هام بود رو هم پاک کردم و با سر کردن چادر و برداشتن کیف دستی کوچیکم از اتاق خارج شدم... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
وارد راهرو که شدم، دیدم دایی صبحان و امیرعلی جلوی در ایستادن و مثل این که منتظر منن... امیرعلی سرش رو پایین انداخته بود و داشت تسبیحش رو تکون می داد... کاش می دونستم چه ذکری می گه...! همیشه دوست داشتم اون تسبیح رو لمس کنم... تسبیحی با دانه های سرخ عقیق... دایی که متوجه حضور من شد لباش به لبخند دلنشینی باز شد... _سلام سلما جان...رو نما می خواستی دایی؟! چرا انقدر طولش دادی؟ _سلام...ببخشید دایی جان... _سلام...خوب هستین؟ امیرعلی بود که به من سلام می کرد؛ اما خلاف اون چه که خواهانش بودم، هم چنان سرش پایین بود... _سلام...خیلی ممنون...شما خوب هستین؟ _متشکرم... دایی صبحان: خوب دایی جون...اون طور که متوجه شدی قرار شد که شما و آقا امیرعلیِ گلمون باهم برید بیرون و یه دوری بزنید و صحبت هاتون رو بکنید... _بله، با خبر هستم دایی جان... _خوبه...اما یه مشکلی هست که، خُب قابل حله... امیرعلی: چه مشکلی عمو صبحان؟ _خوب شما دوتا جوون به هم نامحرمید... و... برای همین با اجازه آقامهدی، پدر سلما خانم، تصمیم بر این شد که یه عقد چند ساعته بین شما و سلما خانم بخونم... خدایا...من که می خوام تمومش کنم...پس چرا انقدر سختش می کنی؟! چرا انقدر عذاب آور!!!... می خوای امتحانم کنی؟!؟... امیرعلی: هر جور شما صلاح می دونید، بنده حرفی ندارم... _سلما جان،شما چی دایی؟ _منم حرفی ندارم دایی جان...شما بهتر می دونید... ادامه دارد.... عصر ساعت 18💙 به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
💐💐💐💐
❤️💙 رمان اگاه به قلب ها❤️💙
"بازگشت زمان:حال" هیچ وقت اون شب رو یادم نمی ره...انگار خدا داشت باهام معامله می کرد...یه معامله ی سخت، تلخ...اما شیرین... تصمیم گرفتم که بالاخره به حنانه زنگ بزنم... _بله، بفرمایید... _سلام حنانه جان...خوبی؟ _اوه...سلام دختره...خوبی تو؟ خیلی بی معرفتی! _تو خوب باشی منم خوبم...ببخشید...از وقتی امدم تهران، سرم خیلی شلوغ شده... _تو ام ما رو کشتی با اون دوخت و دوزت...ما رو نمی بینی خوش می گذره؟ _دلم خیلی برات تنگ شده حنانه...اما به قول تو دوخت و دوز هم نباشه که دیگه از بی کاری دیوونه می شم... _داره به چرخت حسودیم میشه ها!...من دلم تنگته...برای خاطره های دوتایی مون...کاش یه سر بیای همدان... _اوه...بس کن حنانه... _اما آخه سلما...! _می دونم...می دونم به خاطر خودم می گی... اما به خاطر خودم هم دیگه نگو... _باشه عزیزم...راستی از بشری چه خبر؟ _اونم خوبه... _خدا رو شکر...نی نیش چطوره؟ _اوه، تا اون بیاد، بشری دلش آب شده...تو چی؟ شما ها هنوز نمی خوایید دست بکار شید؟ _نبابا...هنوز باید یکی خود منو جمع کنه... _پس زود تر خودت رو جمع و جور کن...کاری نداری گلم؟ _نه...دوباره بهم زنگ بزن...من که نمی دونم کِیا بی کاری!دلم برات تنگ میشه... _باشه خواهری...به همه سلام برسون... _حتما، دوست دارم سلما... _نه بیشتر از من...یاعلی _علی یارت... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
دست خودم نیست... باید تلاش کنم این حس هارو از خودم دور کنم... اما نا خواسته احساس می کنم همه محبت های حنانه از روی دلسوزیه... احساس می کنم که اون فکر می کنه به من مدیونه... ولی من می خوام داد بزنم و بگم که به من مدیون نیست... هیچ کس به من مدیون نیست... من خودم خواستم... من اون قسمت از زندگیم رو خودم انتخاب کردم... اما این تنهایی حاصل شده رو خودم نخواستم... ولی منو با ترحم هاتون بیشتر از این تنها نکنید... . "زمان:گذشته" هیچ وقت فکر نمی کردم لمس این دونه های سرخ انقدر برام آرامش داشته باشه... اصلا تصور نمی کردم که خدا انقدر زود دعام رو مستجاب کنه... صیغه محرمیت بین من و امیرعلی توسط دایی به مدت یک روز و به مهریه ی یک تسبیح با دونه های سرخ عقیق خونده شد... چند دقیقه ای بود که من تو ماشین امیرعلی که یک سمند نقره ای رنگ بود نشسته بودم و دایی صبحان داشت با امیرعلی صحبت می کرد... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
تا امیرعلی بیاد، از فرصت استفاده کردم تا تصمیمم رو عملی کنم... "...سلام حنانه جانم...می دونم الان چه لحظات سختی رو می گذرونی، می فهممت...باهات تماس نگرفتم چون نمی تونستم در این مورد باهات حرف بزنم...اما می خوام بهت بگم که نگران نباش...خواهرت به تو خیانت نمی کنه...لازم نیست چیزی بگی...اون زمان که ما باهم از عشق هامون حرف می زدیم، هیچ کدوممون فکر نمی کردیم که چنین روزی پیش بیاد...انتخاب امشب من انتخاب خودمه...خواهری،من می دونم که تو با اون خوشبخت می شی... حنانه، من دوست دارم..." این پیام رو نوشتم و فرستادمش... _ببخشید دیر شد...عمو صبحان صبحت هاشون طول کشید... _اوه...متوجه حظورتون نشدم...خواهش می کنم...مشکلی نیست... _خوب...کجا بریم... _امممم...نمی دونم...برای من فرقی نداره، هر جا که خودتون فکر می کنید بهتره... _باشه...فکر کنم یه جای خوب سراغ دارم... مکالمات بین من و امیرعلی، تو این سال ها هیچ وقت انقدر طولانی نبوده...و حالا دست و پام یخ کرده بود و نمی دونستم چی کار کنم...با این که می دونم پایان این قصه چیه، ولی حسابی هیجان داشتم... تسبیح رو تو دستام فشردم و زیر لب "بسم الله" گفتم... _جایی که... تا امیرعلی خواست حرف بزنه، گوشیم زنگ خورد... _ببخشید... _نه! مشکلی نیست، جواب بدین... گوشی رو که نگاه کردم، اسم حنانه رو صفحه بود... نمی دونستم چی کار کنم...! بی فکر جواب دادم... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
_الو... _سلما معلوم هست چی میگی!!!... نکن این کار رو، نکن دختر... نذاشتم بقیه حرفش رو بزنه... _سلام خواهرم، من خوبم و همه چی ام خوبه، پس سعی کن توام خوب باشی و همه چی خوب باشه...باشه؟ _ولی سلما!!! _بی خیال...مهم نیست،مهم اینِ که من دوست دارم... علی یارت... و تلفن رو قطع کردم... و یاد این جمله افتادم... "...هوای اون هایی که زیاد می گن بی خیال رو داشته باشید...اونا یواشکی فکر و خیال می کنن..." قطره اشکی از چشمام چکید که فورا پاکش کردم... _واقعا ببخشید... _این چه حرفیه!...خواهش می کنم... _خوب می فرمودین... _بله...می خواستم بگم اگه می خوایین، تا برسیم کمی صحبت کنیم...چون که شب کوتاهِ و فرصت زیادی نیست... هِیییی...مثلِ این که شروع شد!... خدایا... _بله...درسته... _خُب...می خوایین شما شروع کنید...واقعیتش من تا به حال در چنین موقعیتی قرار نگرفتم... به من نگاه نمی کرد، اما من فهمیدم که با گفتن این حرف چشماش به غم نشست... چند لحظه ای سکوت شد... جونم داشت به لبم می امد... چه رویا هایی که برای همچین شبی نداشتم... هر دختری داره... من، کنار اون کسی که با همه وجود خواهانشم نشستم، اون الان محرم وجودمه و من به راحتی می تونم برای همیشه داشته باشمش... ولی...این همه ی قصه نیست... من این ظلم رو نمی کنم...این ظلم رو به عشقم نمی کنم... دوباره تسبیح رو تو دستم فشار دادم و دوباره "بسم اللهی" گفتم و ... . ... ادامه دارد... فردا ظهر❤️💙 🌸یاعلی🌸 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان آگاه به قلب ها❤️💙
_باشه...اشکالی نداره...من شروع می کنم... همه انسان ها تو زندگیشون یک سری ایده آل دارن که دوست دارن بهش دست پیدا کن و از خدا هم خواهان بهترین ها هستن...از طرفی هم هر انسانی دارای عزت نفسِ و هیچ وقت حاضر نمیشه که جز در برابر خدا، در برابر کس دیگه ای ضعیف دیده بشه... اما... _بله...منم این دو مسئله رو قبول دارم...اما چی؟! _ اما، بعضی شرایط تو زندگی انسان پیش میاد که برای امر خیلی مهم تری، مجبور می شی این ها رو بگذاری کنار...سخته ولی... _ولی چی؟! منظورتون رو از این حرف ها نمی فهمم...! _من...من همه چیز رو می دونم آقا امیر... از حالاتش کاملا می شد فهمید که سردرگمه...شایدم داره تو ذهنش دنبال اون "همه چی" ای می گرده که من ازش باخبرم...دلم برای خودم می سوزه...چقدر دوست داشتم الان می تونستم دست هاش رو بگیرم و بهش بگم نگران نباش...من از دلت خبر دارم...اما من از اینم محرومم... چند لحظه ای توی سکوت گذشت و بعد ماشین رو کنار خیابون پاک کرد... برگشت طرف من و نگاهش رو دوخت به جایی حدود پایین روسریم...نگاهش کلافه بود... _سلما خانم، تا اون جا که من می دونم حرف هایی که امشب باید رد و بدل شه یه چیزای دیگه است... معنی این حرفاتون چیه؟ اون "همه چی" که ازش حرف می زنید !!! به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
_کاش خودتون می فهمیدید...گفتنش سخته...خیلی... من...من می دونم که شما امشب برای چی به خواستگاری من امدید... _خوب معلومه که برای چی امدم... نذاشتم ادامه حرفش رو بزنه... از نقش بازی کردنش خسته شدم... اون نمی خواست بازی رو تموم کنه... سختش بود، می فهمیدم...اما می خواست ادامه بده... ولی من نمی ذاشتم... _آقا امیر...بس کنید...من می دونم که شما به اصرار خانوادتونِ که الان اینجایید... من می دونم که شما... ...برای اولین بار بود که به چشمام خیره می شد...چقدر این چشم ها رو دوست داشتم...همه وجودم تمنای یک نگاهشو داشت اما...اما این نگاه برای من نبود...باید حرفم رو می زدم... "...چشمم افتاد به چشم تو، ولی خیره نماند... شعله ای بود که لرزید ولی جان نگرفت..." _من، چی؟!؟! _من می دونم که شما...به کس دیگه ای علاقه دارید و به هیچ وجه خواهان من نیستید...لازم به انکار نیست... چند لحظه تو چشمام خیره شد... دنبال حقیقت می گشت...داشتم تو شب چشماش غرق می شدم...کاش شب چشماش،یلدا بود... امیرعلی، بعد از چند دقیقه تسلیم شد...نگاهش رو از چشمام گرفت و سرش رو پایین انداخت... _شما از کجا فهمیدید؟!؟... من... من نمی دونم چی بگم...!!! ...حرفت که در دل بماند سنگین می شود، آنوقت جور زبان را باید کمر به دوش بکشد... و چقدر کمر من زیر کوله بار حرف های مانده در دلم، درد می کرد... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
چشمام رو بستم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم...دونه های تسبیح رو با ذلت وصف ناپذیری لمس کردم و تا آرامش حاصل از این کار رو برای لحظات آینده ذخیره کنم... _نمی دونم...نمی دونم که اطرافیانم تو وجود من چی می بینن که باعث میشه سراغم بیان و منو برای حرف های دلاشون لایق بدونن...حدود یک سال پیش بود... خواهرم، عزیز دلم، امد پیش من و سر روی شونه هام گذاشت...بهم گفت که چقدر دلش پره، بهم گفت که نتونسته به کسی جز من اعتماد کنه و حالا می خواد راز دلش رو به من بگه تا شاید کمی سبک شه...بهم گفت که من رو امین تر از هر کس دیگه ای می دونه...از چهار سال پیش گفت...از زمانی که همه اون رو بچه ای بیش نمی دونستن، اما اون دقیقا در همون روز های زندگیش عاشق میشه... عاشق میشه در حالی که می دونسته که سال ها طول میکشه تا آدم بزرگ های زندگیش اون رو لایق عاشقی بدونن... عاشق میشه و هر روز با فکر و خیال عشقش به سر می کنه به امید این که شاید این عشق تنها احساسی زود گذر باشه و اون رها بشه از همه انتظار های بی پایان...اون برام گفت از لحظه لحظه ی زندگیش که به حکم بچگی و بی اعتمادی ، سکوت کرده برای این عشق ، آب شده تو سوز این عشق... و کاش درنظرش عشقش انقدر خوب نبود و می تونست بی خیالش بشه و آزاد شه از گریه های شبانه ی این چند سال که تسکینیِ برای دل بی قرارش... و ای کاش که امیدی می داشت برای وصال تا انقدر عذاب نمی کشید.... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
متوجه شدم که می خواد معمای توی حرفام رو حل کنه و بادقت به لب هام چشم دوخته... سنگینی نگاهش رو حس می کردم... و ای کاش... ای کاش وجودم هم ذره ای به اندازه این معما براش جذاب بود... _اون...اون دختر کی بوده؟ شما که خواهری ندارید؟!؟ این حرفاتون چه معنی ای داره؟!؟ _اون روزی برای قرار دل خواهرم، دل رو به دریا زدم و رفتم سراغ اون کسی که هم امین من بود و هم امین همه آدمای دور و برم... و ازش پرسیدم که آیا کسی تو قلب اونی که دل خواهرم رو برده هست یا نه... اون موقع بودم که فهمیدم... _شما...شما می خوایید بگید که... _شما هم به اون علاقه دارین... پس چرا با تردید و تعللتون هم خودتون و هم اون رو عذاب می دین...!؟!؟ چرا فرصت لحظه های شیرین عاشقی رو از هم می گیرید... _من... _شما چی؟ شما چی؟ چی امیرعلی؟!؟! ناخواسته آقاش رو نگفتم و اونم نفهمید... ادامه دارد....عصر❤️💙 به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان اگه به قلب ها❤️💙
_یکی تو زندگیتون هست که شما رو با همه ی وجودش می خواد... و شما...شما هم اون رو می خوای! مگه نه!؟!؟...پس دیگه مشکل چیه!!! دقایقی می شد که قطرات اشک بی اجازه از گوشه چشمام جاری می دشن... راز دل عزیزانم پیش من بود... اما کسی راز دل من رو نمی دونست... دوست نداشتم در برابرش ضعیف جلوه کنم... نمی خواستم موجود ترحم انگیزی باشم که نیاز به توجه دیگران داره... ولی من... من به توجه اون نیاز داشتم... اما نه از سر دلسوزی... نه زمانی که می دونستم خواهان من نیست... کاش تو جهل سال های دیرینم مونده بودم... کاش... کاش می شد گوش هایم را بگیرم... چشمانم را ببندم... زبانم را گاز بگیرم... ولی...چه سود که حریف افکارم نمی شوم... چقدر درد ناک است... این فهمیدن! ... هوای بسته تو ماشین داشت خفه ام می کرد... احساس ضعف وجودم رو فرا گرفته بود...خدای من... دیگه تحمل نداشتم...از ماشین پیاده شدم... ماشین کنار یک زمینی بود که از هر دو طرف فاصله زیادی با خونه های طراف داشت... دست خودم نبود... انگار این زخم سر باز کرده بود و حالا هیچ چیزی جلو دارم نبود... _خداااااااایا... فقط تونستم اسم ناجی همه ی لحظه ها رو صدا بزنم... و بعد مثل همیشه در دل باهاش راز و نیاز کنم... خدا جونم، تو که همیشه همرامی پس... پس خودت اینبار هم کمکم کن... سخته...عذابه... عذابه وقتی پیش یار باشی و و احساساتت رو پنهان کنی...عذابه وقتی می تونی داشته باشیش اما ازش بگذری... خدایا...من به خاطر خودش ازش گذشتم، تو از من نگذر... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
لحظات می گذشت و من تو بی چارگی خودم غرق بودم...تو این سالا هیچ وقت شونه ای نبود که درد تو دلم رو آروم کنه... همیشه پیشانی ام چسبیدن به سینه ای رو می خواست... چشمانم خیس کردن پیراهنی رو... چه بغض پر توقعی داشتم و دارم... حال امشب من، حال هر شبمه...فقط... پشتم به ماشین بود و تو حال خودم بودم...اما یه لحظه احساس کردم همه وجودم گرم شد... دستی شونه ام رو فشرد و انگار با فشاری که به اون وارد می کرد می خواست همه آرامشی که درون خودش هست رو به تن بی حال و بی رمق من منتقل کنه... _سلما... سلما خانم! با صداش انگار بهم برق وصل شد و از اون خلسه شیرین بیرون امدم...ولی گویا این رویا ادامه داشت... _انقدر خودتون رو اذیت نکنید...ازتون خواهش می کنم...جون اون کسی که دوستش دارید... قطعا خدا شاهد همه فداکاری های تون هست...پس مطمئن باشید که اون خدای مهربون که هم من و هم شما به کَرَمش اعتقاد داریم، یه جای دیگه ای تو زندگیتون جواب همه خوبی هات رو می ده... شما خیلی خوبین...خدا بنده های خوبش رو دوست داره... حس شیرین حرفاش از بین رفت وقتی این جمله تو ذهنم میومد... پس چرا تو، این بنده رو دوست نداری!... حرفاش که تموم شد، دستش رو از رو شونم برداشت... برگشتم سمتش... به چشمام خیره شد...انگار می خواست از توی چشمام حالم رو بفهمه و مطمئن بشه که دیگه آرومم...ولی آه و امان از این نگاه...همین نگاه که یه روز همه عقل و هوش من رو ازم گرفت و جاش عشق رو گذاشت...عشقی که امشب به نافرجامیش ایمان آوردم... اما توچشماش هیچ چیز آزار دهنده ای نبود...نه ترحم بود، نه دلسوزی و نه... نمی دونم چی بود...!!! اما آرومم می کرد...همون طور که اون می خواست... همون طور که خودم می خواستم... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti