eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشهدا برای نماز و ناهار اتوبوس ایستاد من اونقدر غرق کتاب بودم که متوجه نشدم که زینب با بهار رفت ابراهیم هادی واقعا یه پهلون واقعی بوده میخاستم داستان اذان ابراهیم بخونم که متوجه شدم که بهار زینب بغل کرده کتاب گذاشتم زمین و ب سمتشون رفتم -بهار چی شده ؟ بهار:هیچی پارسال همین سفر با حسین اومده گویا همین جا ناهار خوردن واسه همین داره گریه میکنه بعد آرومتر گفت داداشم صدا کن زینب داشت تو بغل بهار گریه میکرد که داداش بهار (آقا مهدی ) گفت خوبی آبجی ؟ دیدم چشماش بست -وای زینب بهار:زینب زینب وای خاک برسرم بازم از حال رفت داداش ببین اینور امداد جاده ای نیس؟ خداشکر بو، منو بهار بغلش کردیم بردیم اونور خیابون بازم داروی تقویتی وقتی دکتر فهمید برای زینب چه اتفاقی افتاده گفت :این دختر خانم یه خلا عاطفی بزرگی پیدا کرده شاید اگه یه برادر دیگه داشت انقدر شکسته نمیشد از لحاظ روانشناسی دارم میگم یه آقا باید جایگزین برادرش بشه تا حداقل کمی از خلا پر بشه داخل اتوبوس زینب بخاطر داروها خوابید و من رفتم سراغ داستان اذان ابراهیم در ارتفاعات انار بودیم. هوا کاملا روشن شده بود. امدادگر زخم گردن ابراهیم را بست. مشغول تقسیم نیروها و جواب دادن به بیسیم بودم. یکدفعه یکی از بچه ها دوید و باعجله آمد پیش من و گفت: حاجی، حاجی یه سری عراقی دستاشونو بالا گرفتن و دارن به این طرف میان! با تعجب گفتم: کجا هستن؟! باهم به یکی از سنگرهای مشرف به تپه رفتیم. حدود بیست نفر از طرف تپه مقابل، پارچه سفید به دست گرفته و به سمت ما می آمدند. فوری گفتم: بچه ها مسلح بایستید، شاید این حقه باشه! لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی از آنها افسر فرمانده بود خودشان را تسلیم کردند. من هم ازاینکه در این محور از عراقی ها اسیر گرفتیم خوشحال بودم. با خود فکر کردم حتما حمله خوب بچه ها و اجرای آتش باعث ترس عراقی ها و اسارت آنها شده. درجه دار عراقی را آوردم داخل سنگر. یکی از بچه را که عربی بلد بود را آوردم. مثل بازجوها پرسیدم: اسمت چیه، درجه و مسئولیت خودت را هم بگو! خودش را معرفی کرد وگفت: درجه ام سرگرد و فرمانده نیروهایی هستم که روی تپه و اطراف آن مستقر بودند. ما از لشگر احتیاط بصره هستیم که به ایم منطقه اعزام شدیم. پرسیدم چقدر نیرو روی تپه هستند. گفت: الآن هیچی!! چشمانم گرد شد. گفتم: هیچی؟! جواب داد: ما آمدیم و خودمان را اسیر کردیم. بقیه نیروها را هم فرستادم عقب، الن تپه خالیه! با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چرا؟! گفت: چون نمیخواستند تسلیم شوند. تعجب من بیشتر شد و گفتم: یعنی چی؟! فرمانده عراقی به جای اینکه جواب من را بدهد پرسید: این الموذن؟! این جمله احتیاج به ترجمه نداشت. با تعجب گفتم : موذن؟! اشک در چشمانش حلقه زد. با گلویی بغض گرفته شروع به صحبت کرد و مترجم سریع ترجمه میکرد: به ما گفته بودن شما مجوس و آتش پرستید. به ما گفته بودند برای اسلام به ایران حمله میکنیم و با ایرانی ها می جنگیم. باور کنید همه ما شیعه هستیم. ما وقتی می دیدیم فرماندهان عراقی مشروب میخورند و اهل نماز نیستند خیلی در جنگیدن با شما تردید کردیم. صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شمارا شنیدم که باصدای رسا و بلند اذان میگفت، تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمومنین (ع) را آورد با خودم گفتم: تو با برادران خودت میجنگی. نکند مثل ماجرای کربلا... دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. دقایقی یعد ادامه داد: برای همین تصمیم گرفتم تسلیم شوم و بار گناهم را سنگین تر نکنم. لذا دستور دادم کسی شلیک نکند. هوا هم که روشن شد نیروهایم را جمع کردم و گفتم: من میخواهم تسلیم ایرانی ها شوم. هرکس میخواهد، با من بیاید. این افرادی هم که با من آمده ند دوستان و هم عقیده من هستند. البته آن سربازی را که به سمت موذن شلیک کرد را هم آوردم. اگر دستور بدهید اورا میکشم. حالا خواهش میکنم بگو موذن زنده است یا نه؟! هیچ حرفی نمی توانستم بزنم، بعد از مدتی سکوت گفتم: آره زنده است. باهم از سنگر خارج شدیم. رفتیم پیش ابراهیم که داخل یکی از سنگرها خوابیده بود. تمام هجده اسیر عراقی آمدند و دست ابراهیم را بوسیدند و رفتند. نفر آخر به پای ابراهیم افتاده بود و گریه میکرد. میگفت: من را ببخش، من شلیک کردم. بغض گلوی من را هم گرفته بود. حال عجیبی داشتم. دیگر حواسم به عملیات و نیروها نبود. میخواستم اسرای عراقی را به عقب بفرستم. فرمانده عراقی من را صدا زدو گفت: آن طرف را نگاه کن، یک گردان کماندویی و چند تانک قصد پیشروی از آنجا را دارند. بعد ادامه داد سریعتر بروید و تپه را بگیرید. من هم سریع چند نفر از بچه های اندرز گو رو فرستادم سمت تپه. با آزاد شدن آن ارتفاع، پاکسازی منطقه انار کامل شد. گردان کماندویی هم حمله کرد. اما چون ما آمادگی لازم را داشتیم بیشتر نیروهای
آ ن از بین رفت و حمله آنها ناموفق بود. روزهای بعد با انجام عملیات محمد رسول الله در مریوان فشار ارتش عراق بر گیلانغرب کم شد. نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
&راوی زینب& بالاخره رسیدیم پادگان مسعودیان جایی که پارسال عزیزدلم من اینجا خادم بود وقتی رسیدم اینجا اومد استقبالم اما حالا من زائر این مناطقم بدون حسین بهم گل میدادن به یاد حسین وارد قرارگاه شدیم انقدر خسته بودم و مسکن ها سریع وادار ب خوابم کرد ولی قبل از خواب گوشیم روی ساعت گذاشتم برای نماز به وقت اهواز با صدای زنگ گوشی بیدار شدم بهار بیدار بود بهار:زینب کجا میری ؟ -میام بهار:وایستا بیام پشت محل سکونت ما یه خیمه برپا بود بهار:اونجا چ خبره -اونجا محل نماز خوندنای حسین بود 😭 هرقدم که برمیداشتم بیشتر دلم میلرزید و خاطرات سالهای پیش جلوی چشمم مرور میشد آقایون خیلی دور خیمه بودن تا من نزدیک شدم اونا رفتن عقب وارد خیمه شدم شکستم آوار شدم اشک ریختم نماز خوندم با هق هق مداحی شهید گمنام گوش دادم تا موقعه حرکت من تو اون خیمه بودم اولین محل بازدیدمون اروندرود بود به بهار گفتم یه گل فروشی سر راه دیدن حتما نگهدارن داخل شهر یه گل فروشی نگه داشتن من ۷۵تا شاخه گل رز گرفتم اروند رود 😔 رود وحشی که بعد از ۳۴سال هنوز غواصای جوان ایران تو خودش نگه داشته همون غواصای که تو کربلای ۴،۵زدن به دل دشمن ولی هیچ وقت برنگشتن 😔 اینجا جا پای قدمای هزاران شهیده مادرانشون خواهراشون همسراشون هنوز چشم ب راه اون پیکرن -بهار هنوز اجازه قایق سواری ب زائرین میدن بهار:آره چطور -میشه بریم سوار بشیم ؟ اون قایق منو ،بهار ،عطیه ،داداش ،زنداداش بهار، آقای علوی و آقای لشگری هم اومدن میانه های آب ۲۵رز به یاد برادر شهیدم تو اروند رها کردم عطیه دستش میکرد تو آب که آقای علوی گفت :خطرناکه خانم اسفندیاری دستتون بیارید بیرون خدایی نکرده اتفاقی میفته -اون وقت شما نجاتش میدیدحتما نگاه غضبناک برادر بهار که دیدم ساکت شدم لب اروند همه پیاده شدیم که آقا مهدی داداش بهار گفت خانم عطایی فر یه لحظه درحالیکه سعی میکرد عصبانیتش کنترل کنه گفت :فکر نکنم برادرتون شهید شده باشه که جواب یه نامحرم بدید 😡 اصلا در شان شما نیست چنین شیطنت،های دیگه دلم نمیخاد چنین رفتارهای ازتون ببینم بعدم خانمش صدا کرد رفتن ب خودم قول دادم خانم وار تر رفتم محل دوم بازدید ما بود تو ورودی شلمچه یک صوت از حاج حسین یکتا پخش میشد وارد منطقه شدیم دلم ی جا خلوت میخاست من باشم خدا و حسین صدای سخنران تو منطقه می پیچید که گفتن خواهر شهید عطایی فر هم اینجان خواهرم پیکر برادرت به دستت نرسیده؟ بی تابی میکنی که مزار برادرت خالیه ؟ زیر همین خاکی روش راه میری پر از هزاران مثل حسین توه هزار خواهر شهید مثل تو منتظر حسین شون هستن بذار برات یه چیزی تعریف کنم تا کمتر بی تابی حسینت کنی چند سال پیش یه مادری شهیدی اومد اینجا زمان تفحص شهدا سفت سخت گفت باید پسرم بدید من ببرم چندروزی گذشت دیدیم مادر شهید با چشم گریون داره وسایلش جمع میکنه برگرده شهر خودش گفتیم مادر چی شد تو که میگفتی تا بچم پیدا نشه نمیرم خلاصه انقدر اصرار کردیم تا گفت که دیشب پسرم اومد به خوابم گفت :مامان ما شهدای گمنام پیش حضرت زهرایم منو از خانم و دوستام جدا نکن آره خواهرم حالا حسین توهم پیش حضرت زهراست با بی تابی هات اذیتش نکن 😔😔😔😔 نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
منطقه بعدی که قرار بود ازش بازدید کنیم بود اینجا بویی علمدار حسین را میدهد اینجا همان جایی است که علمدار خمینی دستش جا گذاشت اینجا همون جایی که وقتی بچه های تفحص به نتیجه نمیرسدن متوسل میشن به علمدار حسین وقتی ماشین شروع به کار میکنه ۱۱شهید پیدا میکنن که یا اسم یا فامیلیشون به حضرت عباس مربوط بوده یا توی یه عملیات دستشون جانباز بوده هرمنطقه ک میرفتیم یه کم آروم میشدم شب که برگشتیم اردوگاه با یه گروهی از دخترا نشسته بودیم هرکدومشون یه چیزی از حسین میپرسیدن یه کم اونطرف بهار با برادرهاش و زنداداش نشسته بود و کمی دورتر از ما برادران خادم یه آن به خودم اومدم و یه ملخ روی چادر دیدم مکان زمان فراموش کردم و یه جیغ فوق زرشکی دیدم جیغ گریه -واااااای بهار تروخدا برش دار 😭😭 ی ان دیدم ملخ کنده شد از روی چادرم خیلی ترسیده بودم وای ولی آبروم رفتا روز دوم سفرما به فکه ،کانال کمیل ،شرهانی ،جزیره مجنون بود فکه قتلگاه سید اهل قلم شهدان آقا مرتضی آوینی همون اول منطقه کفشامون درآوردیم وقتی رسیدیم به محل روایتگری راوی گفت :بچه ها شما الان با پای برهنه تو این ماسه زار قدم برداشتید اما بچه های ما با پوتین سربازی و مهمات جنگی بوده بچه های تفحص سال ۷۵ تو فکه کم میارن به نتیجه نمیرسیدن به طرف (تو همین منطقه همون سال شهیدشد) هجوم بردن که خاکش کنن همون جا بیل شروع کرد به کار کردن چنگالهای بیل ب چیزی خورد با کاوش زمین شهیدی پیدا شد که مقدمه پیدا شدن چند شهید دیگر شد &راوی عطیه هربرگ از کتاب سلام بر ابراهیم بهم ثابت میکرد که ابراهیم هادی تکرار نشدنیه یه اسطوره یه الگو یه فرد ویژه ورودمون به کانال کمیل و شنیدن صوت خوشگل اذان ابراهیم موجب شد تا حالم بد بشه ابراهیمی که یک تنه در برابر خط آتیش ایستاد اینجا همون جایی که بچه ها سه روز تشنه لب مقاوت کردن شبیه ابراهیم هادی شدن فوق سخت است 💛💛💛💛💛 &راوی زینب دشت شقایق های تشنه اینجا همون جایی که تو تفحص های منطقه شهیدی پیدا میکنن که بعداز سیزده سال آب تو دبه ها تازه و خنک بوده طوری که باعث تعجب تیم تفحص شده اینجا را باید دید تا فهمید در باتلاقهای مجنون ماندن شهید شدن یعنی چه فردا ظهر❤️💙 نام نویسنده:بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان هادی دلها❤️💙
بسم رب الشهدا روز سوم سفر ما قرار بود به و حضور در محلی جای قدمای شهید چمران یه حس فوق العاده ای بود اما هویزه ی چیز دیگه بود محل شهادت و یارانش که مثل سیدالشهدا تشنه لب شهید میشن بعثی ها نامرد با تانک از روشون رد میشن 😔😭 اینجوری بود که هشت سال تنهایی جنگیدیم یه مشت از خاکمون کم نشد یه بخشی از هویزه معتلق به پیکرای پاک شهدا بود یه شهیدی بود شهید ازدواج -عطیه متوسل شو بلکم زبان آقای علوی بازشد بازم نشد بهش تخم کفتر میدیم 😁🙈 چندتا ردیف پایینتر بود همون شهیدی که خودش یه دخترخانم میطلبه میگه بیا هویزه سر مزارم شهدا واقعا زنده ان معراج الشهدا وقتی پیکرای کفن پیچ شهدا دیدم نالهام بالا گرفت وای یا زینب اگه پیکر قشنگ حسین من سالها بعد اینطوری برگرده من چه کنم سفر راهیان نور ما عالی تموم شد من بارها شکستم خرد شدم ساخته شدم و بسم الله گفتیم برای شناخت شهدای بیشتر خیلی سریع فروردین جاش ب اردیبهشت داد درست زمانی ما مشغول امتحانای میان ترم بودیم یه خبر از سوریه قلب ایران لرزاند آن ...... نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
و اون هم خبر شهادت جمعی از پاسدار ایرانی در بود تمامی این شهدا پیکراشون در منطقه جا مونده بود و تمام ایران داغدار شد، از تعداد کل شهدای خان طومان سیزده پاسدار برای سپاه مازندران بودن 🕊سید رضا طاهر 🕊حسن رجایی فر 🕊حبیب‌الله قنبری 🕊سید جواد اسدی 🕊رحیم کابلی 🕊حسین مشتاقی 🕊علی عابدینی 🕊علیرضا بریری 🕊محمد بلباسی 🕊محمود رادمهر 🕊سعید کمالی 🕊رضا حاجی زاده 🕊علی جمشیدی این خبر اونقدر سنگین بود که شوکه شدیم بین شهدای خان طومان بودن کسانی همسراشون روزای آخر بارداری بودن ‌ شهدای بودن که فرزنداشون بعد از شهادت به دنیا اومدن 😔😔😔😔سخت بود این خبر و من یاد روزای شهادت حسین افتادم امتحانای خرداد خیلی سریع اومد و رفت و من با معدل بیست قبول شدم اما عطیه با معدل ۱۸/۹۰قبول شد بعد از امتحانات شوک عجیبی به منو عطیه وارد شد نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
حدودا یک هفته بعد از تعطیلی امتحان ها رفتیم معراج الشهدا و اسامی شهدای صابرین لیست کردیم سیزدهم شهریورماه نود یگان صابرین در دشت جاسوسان در مبارزه با پژاک سیزده پاسدارش شهید میشن ۱.(کمیل)_صفری_تبار ۲. ۳. ۴. ۵. ۶. ۷. ۸. ۹. ۱۰. ۱۱. ۱۲. ۱۳. بین تمام اسامی شهدای پژاک از صابرین تهران اسم مصطفی صفری تبار دل منو ب سمت خودش برد شهیدی تازه دامادی که به جای جشن عروسی شفاعت بهشت به تازه عروسش هدیه داد بهار با خانم صفری تبار آشنا بود قرار شد باهشون صحبت کنند ما بریم -عطیه میای خونه ما ؟ عطیه :نه من قراره با بچه ها برم کهف الشهدا -باشه پس یاعلی التماس دعا تا برسم خونه خیلی طول کشید تا پام گذاشتم داخل خونه دیدم مامان بی حال افتاده روی مبل چشمای باباهم قرمزه -چیزی شده ؟ خبری از حسین اومده ؟ با این حرفم گریه مامان اوج گرفت -مامان پیکر حسین پیدا شده تروخدا ؟ مامان:برای فاطمه خواستگار اومده قراره هفته بعد عقد کنند 😭 به زحمت بغضم قورت دادم گفتم برای این ناراحتی ؟ مادرم باید خیلی خوشحال باشی که یه نفر دیگه تو عذاب بی خبری ما باشه پاشو عزیزدلم پاشو حاضر شو بریم شام بیرون بعدش میریم مزارشهدا تا مامان رفت خودم افتادم رو زمین دستم گذاشتم روی قلبم بابا:زینبم خوبی؟😔 -خوبم بعداز شام رفتیم بهشت زهرا مامان بابا پیش شهید میردوستی موندن من راهی قطعه سرداران بی پلاک شدم رفتم پیش شهیدم هق هقم سکوت شب میشکست حسین خودت مامان آروم کن 😭 مداحی این گل را به رسم هدیه گذاشتم تا آروم بشم ....عصر ❤️💙 🚫کپی ب شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
💐💐💐💐