eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ قشنگ‌تریــــــن مانتوهای و شده در ایــــــران😳 دیگه غُر نمیزنی مانتوم بی ریختو قیافَس😍 🇮🇷 ⭕️ تُــــــو از مانتوهای بازار ذِلّه شُــــــدی😭 چون این کانالو نداشتی😍بدو بزن رو لینک 👇 https://eitaa.com/joinchat/3275227378C17303040b4 ✅دوخت و تَمیزی کاراش مَعرِکس😌👆 ✅خرید حضوری دارن پس کاملا مطمئن .
هدایت شده از تست هوش و ترفند
حــــــرااجی🔴 💯 💯 حــــــرااجی🔴 ۱۵۰تومن💥 ۹۸تومن💥 ۸۵تومن💥 سریع از اینجا بخر👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3275227378C17303040b4
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗ ‍ فرمانده شهر 🔰 قسمت 4⃣1⃣ بعدازظهر، شرجي شهر، رنگ دود به خود گرفته بود. دشمن و تانكهايشان ديده نمي شدند. به دستور محمد، چهار قبضه آر،پـي،جـي در چهـار نقطـه از خيابـان مولوي، تانكهاي عراقي را نشانه رفته بودند. از پشت واگن هاي سوختة روي ريلها،پوتين هاي سربازان عراقي ديده مي شد. حركاتشان وحشت زده بود. گويي ديوانه وار خاك را به زير لگد گرفته بودند. ـ اصلاً انتظار چنين مقاومتي را نداشتند. محمد اين را گفت و زير واگن ها را به گلوله بست. فرياد عراقيها بلنـد شـد وبعد گلوله بود كه به طرف او باريدن گرفت.چند تا از عراقيها به بـالاي واگنهـا پريدند. محمد كه منتظر چنين حركتي از طرف دشمن بود، به نيروهـايش دسـتور شليك داد. ـ بايد تا آنجا كه ميتوانيم از شهر دورشان كنيم.چند روزي بود كه از ترس سقوط شهر، خواب و خوراك نداشت. زن و بچه ها و پيرها را به زور راهي آبادان و اهواز كرده بود. همهگي با چشـمان گريـان و دل خونين رفته بودند. با شهيد شدن و رفتن هر يـك از مـردم، احسـاس كـرده بـود رگ‌هاي شهر از خون خالي شده اند. با فرياد يكي از نيروها به خود آمد. مرد مي خنديد و فرياد مي‌كشيد: ـ ترسوها فرار كردند... ترسوها فرار كردند. محمد بازوي مرد را گرفت و آهسته بيخ گوشش گفـت: «شـب برمـيگردنـد. فهميده اند شهر خالي شده است!» با اين حرف، مرد بهت زده به محمد نگاهي كردو بعد فريادكشـان بـه طـرف واگن ها دويد. گويي تصميم گرفته بود دشمن را براي هميشه نابود كند.هواپيماهاي عراقي از خشم به حركات ديوانه واري در آسمان شهر دسـت زده بودند. سنگربنديها به كلّي از هم گُسسته بود. هر كس از هر جايي كه ميتوانسـت شليك ميكرد. كوي راه آهن خط مقدم شده بود. مقر فرماندهي در سكوت محض فرو رفته بود. محمد پلك هاي تشنه از خوابش را به هم فشار داد و بازشان كرد. دستگاه تلفن جلو نگاهش بزرگ و كوچك ميشد. مانده بود چرا هيچ كمكي از طـرف رئـيس جمهور به آنها نميشود؟ با خشم گوشي را برداشت و تند و تند شماره گرفت. بيش از يك ماه بود كه از صغرا خبري نداشت. درست از وقتي كه از اهواز به تهران رفته بود. خود صغرا گوشي را برداشت: ـ سلام... قبل از هر چيز يك مژده بدهم: خدا حمزه اي را كه خواسـته بـودي بهمان داد. شبيه خودت است. چه خبر از خرمشهر؟ ـ خبرهاي بد... عراقيها توي شهر هستند. چيزي به سقوط شهر نمانده. ما نـه اسلحة كافي داريم و نه نفرات. با اين حرف به ياد شب گذشته افتاد. تمام شب را تـا صـبح بـراي ترسـاندن عراقيها طبل كوبيده بودند. خودش بيشتر از بقيه طبلها را به صدا درآورده بود. ـ الو... محمد...با صداي صغرا به خودش آمد. ـ اينجا قيامت است. شهر دارد از دستمان ميرود. بايد كاري كـرد. يعنـي تـو بايد كاري كني. بايد با نخست وزير تماس بگيري. بگو دشمن فرمانداري شهر را تصرف كرده...بگو خرمشهريها تنها مانده اند. فقط چهل نفر نيرو براي مقابله با عراقيها در شهر است.آفتاب پاييزي به قرمزي ميزد. از چهار طرف شهر آتش و دود به آسمان لولـه شده بود. محمد عرق پيشاني اش را گرفت و زير لـب گفـت: «خـدايا! امـدادهاي غيبي ات را به كمكمان بفرست.» با صداي انفجار چند خمپاره پا تند كرد و به طرف جنوب خيابان چهل متـري دويد. بايد كيسة نان خشك را به نيروهايش ميرساند. بيشـتر از بيسـت و چهـار ساعت بود كه چيزي نخورده بودند. كسي صدايش كرد، سر چرخاند. منصور بود. ـ ميتوانم با شما باشم؟ محمد پسرك را به طرف خود كشيد و آهسته گفت: «تو كمك بزرگي هسـتي. يك مرد بزرگ!» ـ پس اجازه بدهيد كيسة نان را من به دست نيروها برسانم. محمد لحظه اي به چشمان پسرك خيره ماند و بعد كيسه را به دست او داد. رگبارِ مسلسلي خيابان چهل متري را دريد. ناگهان خيابانهـاي شـر ديوانـه وار گلوله باران شد. منصور توي دود آتش غيبش زد. ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
هدایت شده از گسترده چمران
🔴 هر جا نا امید شدی و فکر کردی به ته خط رسیدی، حتما فقط ۱۵ دقیقه پست های این کانالو بخون، ♦️مطالب این کانال واقعا عالیه✔️ کانالی پراز مطالب شاد وانگیزشی جملات تاثیر گذاراز، و روانشناسان معروف کشور...... کانالی که زندگی خیلیا رو متحول کرده👇 https://eitaa.com/joinchat/2967404754Cd55473eba5 https://eitaa.com/joinchat/2967404754Cd55473eba5 مطالب این کانال فوق العاده ی👆👆 به شدددددددت توصیه میشه👆👆
هدایت شده از تست هوش و ترفند
بزن رو ماه تولد عشقت💋 ببین بهم میرسید یا نه؟😍❤️👇 فروردین💜 اردیبهشت💜 خرداد 💜 تیر 💜 مرداد 💜 شهریور 💜 مهر 💜 آبان 💜 آذر 💜 دی 💜 بهمن 💜 اسفند 💜 https://eitaa.com/joinchat/586350645C532be74653 نیت فراموش نشه😉☝️
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗ ‍ فرمانده شهر 🔰 قسمت 5⃣1⃣ محمد پشت ديوار خانه اي سنگر گرفت. سرنشين تانكي را نشانه رفـت. فريـادمرد تا آسمان كشيده شد. عراقيها دستپاچه دور تا دورشان را بـه گلولـه بسـتند.سوتي كشدار روي آسمان خط كشيد. محمد جا عوض كرد و بـه سـينه خوابيـد.انفجاري زمين را لرزاند. تركشهاي ريز و درشت تا چند مترياش به زمين چنـگ انداختند. نگاه محمد به گنبد مسجد جامع افتاد. پرچم غريبه اي بالاي گنبد با وزش باد ميلرزيد. از مسجد تا چند روز پيش به عنوان پايگـاه نظـامي اسـتفاده كـرده بودند.با انفجار چند گلوله در اطرافش، به حالت خميـده بـه طـرف مقـر راه افتـاد.بي اراده رو به روي مقر ايستاد. به نظرش مقر به آدم تنهايي مي ماند كه زير مشت ولگد مچاله شده بود. ـ خدا كند نخست وزير جواب مثبت داده باشد. به داخل ساختمان دويد. دست انداخت بـه تلفـن و تنـد تنـد شـماره گيـر راچرخاند. صداي صغرا از ميان خش خش و بوقهاي بلند و كوتاه شنيده شد. ـ بگو... بلند حرف بزن... توانستي با نخست وزير تماس بگيري؟ ـ آره. همة حرفهايي كه گفته بودي، به او گفتم. جوابي برايشان نداشت. فقـط ناراحت شد. گفت به تو بگويم، خودتان به فكر خرمشهر باشيد. اوضـاع بـه هـم ريخته است. دردي به جان محمد چنگ انداخت. براي لحظه اي بي حرف به نقطـه اي خيـره ماند. حرفهاي صغرا را سبك و سنگين كرد. ـ گريه نكن... فقط دعامان كن. باز هم تماس ميگيرم.روي زمين خون بود و تركش. از زمين تا آسمان دود غليظي ديوار كشيده بود.نيروها با دستور محمد در سنگرهاي از پيش تعيين شده، با عراقيها مي جنگيدنـد. تعدادشان از انگشتان دو دست تجاوز نميكرد. همـه ناراحـت بودنـد و دلخـور.ميدانستند كسي به كمكشان نخواهد آمد. آنها با رسيدن شب و سياه شدن آسمان،خود را به ساختمان پارك كه بمبها و خمپارهها زير و رويش كرده بودند رساندند.آهسته و پابرهنه يكي يكي پشت ستونهاي باقي مانده، سنگر گرفتند.ساعتي بعد همهگي، آن طرف پل جمع شدند. محمد بي حـرف و بـا چشـمان خيس از اشك راه كوت شيخ را به نيروهايش نشان داد. بعـد همـراه منصـور بـه طرف پل رفت. ـ بايد منفجرش كنيم. با آنكه دلم رضايت نميدهد. انفجار شديدي شهر را لرزاند. پل در محاصره آتش و دود كمر خم كرده بـود. محمد در خود فرو رفته بود و براي آزادي شهرش نقشه ميكشيد. ✳️ معجزه باد! نزديك پل ايستگاه دوازده، به كمين نشست. از پشت دوربين چشم دوخت بـه آن طرف پل. روستاي فياضيه از دل تاريكي بيرون زده بود. نفس عميقـي كشـيد.انگار بوي روستا توي شش هايش پر شده بود. زير لب گفت: «بوي خاك مرده ميدهد!»گوش تيز كرد. صدايي شنيده نميشد. گويي روستا را بـا سـرب خفـه كـرده بودند. چشم چرخاند. نخلها و كنارها تا نيمه سوخته بودند. ـ بايد نجاتشان داد. حتي اگر همة نيروهايم كشته شوند.چيزي در تاريكي به حركت درآمد! سياه رنگ بود. مثل خود شـب. سـرش را وسط شانه هاي پهنش فرو كرد و سينه خيز جلو رفت.جسدي به يك نخل سوخته آويزان بود. با نيم تنة لخت و كبود. براي لحظـه‌اي سر جايش ميخكوب شد. زل زد به جسد.نشناختش. ـ او را براي ترساندن نيروهاي ما آويزان كرده اند.يك سالي بود كه عراقيها با بي رحمي به جان شهر افتاده بودند. زمينهاي دارخوين، فياضيه، ذوالفقاري با خون مردم آبياري شده بود.نگاهي به آسمان انداخت. هيچ ستاره اي در آن ديده نميشد. ـ آسمان جنوب، كي اين همه ظلم به خود ديده بود؟! خودش را به پشت بوته هايي كه نزديك حاشية پل روييده بود، كشاند. دوربين را جلو چشمانش گرفت و مشغول تماشـاي روسـتا و اطـراف آن شـد. ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
9.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽دعوت تصویری دکتر سیدامیرحسین قاضی زاده هاشمی از ستاد خویش و سایر کاندیدا و ستادهای شان برای مجاهدت مومنانه در جهت پیروزی جبهه انقلاب (دکتر جلیلی) در انتخابات پیش رو: 🔹ما در یک دو راهی مهم هستیم که از یکسو بازگشت به عقب و دولت سوم روحانی است و طرف دیگر ادامه سبک مدیریتی شهید عزیز آیت الله رئیسی است. 🔹همگی با تمام توان برای پیروزی کاندیدای جبهه انقلاب (دکتر جلیلی) تلاش خواهیم کرد. اگر همه ی ما تلاش کنیم و مومنانه مجاهدت کنیم، حتما نصرت الهی جاری خواهد شد. من به پیروزی کاملا خوش بین هستم. 🔹از سایر ستادهای انتخاباتی و برادران عزیزم، دکتر قالیباف، دکتر زاکانی و حتی حجت الاسلام والمسلمین پورمحمدی دعوت می کنم به این نهضت ملی و دینی بپیوندند. 🔰 نشانی صفحات دکتر سید امیرحسین قاضی‌زاده هاشمی: بله | ایتا | روبیکا | ویراستی | سروش @s_a_ghazizadeh
هدایت شده از تست هوش و ترفند
🔴 اگه میخوای با دست پر سبد رأی جلیلی رو بیشتر کنی بیا اینجا پر از کلیپ های روشنگریه 👌 هوادارای جلیلی همه اینجا عضون👇 https://eitaa.com/joinchat/961937574Ccf1361d986
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗ ‍ فرمانده شهر 🔰 قسمت 6⃣1⃣ راههای ورودي با سيم خاردارهاي چند لايه بسته شده بود. سربازان عراقي در همه جا درحال گشتزني بودند. ناگهان احساس كرد، از توي نخلستان خاكستر شـدة روسـتا، هـزاران چشـم نگاهش ميكنند. دوربين را از جلو چشمانش برداشت و به فكر فـرو رفـت. يـكسال دندان روي جگر گذاشته بود و رنج را تحمل كرده بود. تمام روز و شـبهاي محاصره برايش در حد كابوس بود. زمان در اين روزها برايش بـه كنـدي سـپري شده بود. ـ فقط خدا ميتواند كمكمان كند. * هوا شرجي و سنگين بود. ماه از ميان آسمان به زمين خيره شده بود.با صداي نفسهاي بيسيمچي نوجوانش به خود آمد: ـ قرارگاه را بگير. ـ ارتباط برقرار است. رمز را چند بار تكرار كرد. ناگهـان ارتبـاط قطـع شـد. گوشـي را در دسـتان بيسيمچي گذاشت. دوباره به ما خيره شد. بادي تند روي سـر و صـورتش چنـگ انداخت. لحظه‌ای بعد ابرهاي پراكنده به حركت درآمدند. ناگهان ماه ناپديد شد. ـ ميترسيدم هيچ وقت از جايش تكان نخورد! صداي پاي چند نفر به گوش رسيد. بهمن و چند نفر از نيروهاي سپاه به حالت خميده به جايي كه محمد بود نزديك ميشدند. ـ همانجا دراز بكشيد. هنوز وقت زيادي مانده! انتظار مثل بختك در وجودشان چنگ انداخته بود. نگاه محمد، دايم به صـفحة ساعت مچي اش بود. ـ پس چرا ساعت، يك نميشود؟ بهمن بود كه سؤال كرده بود. پوست سبزه و چشمان عسـلي اش در تـاريكي،كبود به نظر مي آمد. ـ صبر داشته باش. اين همه وقت تحمل كرده اي. بهشت را كه ارزان نميدهند. بايد برايش جان داد! نگاهش به طرف ميدان ايستگاه هفـت چرخيـد. ناگهـان صـداي انفجـاري ازنخلستانهاي كوي ذوالفقاري به گوش رسيد. همه به طرف صدا نـيم خيـز شـدند. محمد گوشي را از بسيمچي اش گرفـت. بـاز هـم ارتبـاط برقـرار نشـد. ناگهـان نورافكنها آسمان دارخوين را روشن كردند. ستونهاي نور تا پل قصبه و پل حفـاركشيده شد. ـ آنجا كه در محاصره خودشان است. نكند عمليات لو رفته باشد؟ ـ محمد آهسته گفت: «نه! خيلـي از شـبها، نورافكنهـا را روشـن و خـاموش ميكنند...» اندوهي تلخ در دل محمد پنجه كشيد. در يك سال گذشـته عمليـات زيـادي كرده بودند. عمليات جادةماهشهر، كوي ذوالفقاري، سه راهي آبادان، تپـه مـدن،توكل، چمران، كل قوا. با آن همه عمليات فقط توانسته بودند جلو هجوم دشـمن را بگيرند.دستي به اسلحه اش كشيد. ناگهان از جا كنده شد. خميده به طرف پـل بـه راه افتاد. نزديك پل سنگر گرفت و آن قدر به تاريكي زل زد تا عراقيها و روستا جلونگاهش ظاهر شدند. لابه لاي چولانها پر از مين بود. سيم خاردارها به ديوار بلندي مي ماند. كارون مثل زنداني اي از پشت آن نگاهش ميكرد. دستة گشـتي سـربازهاتلو تلو خوران از جلو نگاهش گذشتند. ـ دارند در خواب و بيداري نگهباني ميدهند.با رفتن سربازها، محمد خميده روي زانوهايش به حركت درآمد. ديدن آن همه ويراني خونش را به جوش آورده بود. بوي جنگ در هوا موج مـيزد. نفسـها در سينه حبس شده بود. انتظار، نيروها را بي تاب كـرده بـود. منّـوري در دل آسـمان تركيد. آسمان مثل روز روشن شد. همه به زمين چسبيدند. صداي شني يك تانك شنيده شد. محمد آهسته گفت: «تفنگهايتان را از ضامن خارج كنيد. هيچ كس سرخود شليك نكند. حتماً يك گشت شبانه است. قول ميدهم امشب محاصرة آبادان را ميشكنيم.» يك عراقي از نفربر پريد پايين. با گامهاي شمرده پيش ميرفت. گـويي قصـدمخفي شدن در پشت خاكريزها را داشت.محمد سينه خيز به حركت درآمد. مرد ناگهان در لابه لاي بوته ها و خاكريزها كه در كنار رودخانه قد كشيده بود گم شد.صداي سوتي در دورها سكوت را شكافت. مرد قد راست كرد. چشمانِ گشادشده اش همه جا را وارسي ميكرد. روي شانه هاي پهنش قطار فشنگ برق مـيزد.ناگهان روي زمين خيز برداشت. ـ يعني ما را ديده است؟! اين را محمد گفت و خود را به پشت خاكريزي كشـاد. بـاد، ديوانـه وار روي خاكريزها چنگ انداخت. مرد وحشتزده اسلحه اش را به طرف باد گرفت. محمد مشتهايش را روي سينه اش فشرد و با صداي باد خودش را جلو كشـيد. آماده بود تا با يك حركت مرد را از پا دربياورد. ناگهـان تصـويري از مـرد جلـو چشمانش كشيده شد. نگاه ترس زدة مرد تا عمق وجود محمـد چنـگ انـداخت. قلبش فشرده شد. ـ اين قانون جنگ است. نكشي، مي كشندت! صداي ريزش خاك، محمد را از فكر بيرون آورد. به اطرافش نگاه كرد و بعـدبه تاريكي كه غليظ‌تر شده بود زل زد. شبح مچاله شدة مرد جلو چشمانش شـكل گرفت. محمد خاموش روي دستهايش به حركت درآمـد. مـرد تكـاني خـورد ودوباره به زمين چسبيد. محمد با يك حركت سريع خود را به آن طـرف خـاكريزانداخت و قنداق اسلحه‌اش را روي ستون فقرات مـرد كوبيـد. نَفَـس مـرد بـراي لحظه‌اي قطع شد. ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
🔐 حـاجـت روایـۍ سـریـع و مـجـرب با سفره وختم های فوق العاده قوی و ویژه 🔴 پیش دعا نویس نروید نیت کنید و هر مشکل یا حاجتی دارید روی آن کلیک کنید😍 👇 📝برای قبولی در امتحانات و کنکور 🏡فروش وخرید ملک وخانه 💍ازدواج وبخت گشایی 🤱بچه دارشدن 💶رزق و روزی فراوان 👷‍♂️کار و شغل 😷شفا گرفتن مریض 🤩وهرحاجت دیگری که دارید... 📌همین الان بیا تو کانال زیر👇 https://eitaa.com/joinchat/2446787117C0234deb0dc
هدایت شده از تست هوش و ترفند
😳 تا به حال اسم استاد علیانی رو شنیدین؟! اگه میخواین حاجت بگیرین ایشون راهکار میدن تا شما حاجت بگیرین فقط کافیه یه بار اعتماد کنید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2446787117C0234deb0dc https://eitaa.com/joinchat/2446787117C0234deb0dc نصف ایتا تو این کانال حاجت گرفتن👆😳😍
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗ ‍ فرمانده شهر 🔰 قسمت 7⃣1⃣ محمد دست روي دهان بازماندة مرد گذاشت و نوك سرنيزه اش را به پشتش فشرد. ساكت باش... تكان بخوري سرنيزه را در پشتت فرو ميكنم. هيكل درشت مرد خيس عرق شده بود. محمد چشـم چرخانـد. همـه جـا درخواب فرو رفته بود. دست از روي دهان مرد برداشت و دستهايش را به پشت خم كرد: ـ نترس! نميكشمت.. ساكت راه بيافت. صداي پق پق باز شدن منّورها نگاهها را به آسمان كشيد. محمد در حالي كـه به نيروها نگاه ميكرد خفه به بهمن گفت: ـ چند تا از بچه ها را بردار و به نزديكي پل ايستگاه هفت برو.سكوتي سنگين در فضا حكم فرما شده بود. محمد سينه خيز، خودش را از تپـه خاكي بالا كشيد. باد گرمي كه آغشته به بويي سنگين بود از آن طـرف رودخانـه مي وزيد. محمد نگاهي به بيسيمچي اش انداخت و خفه گفت: «عجب بويي... بوي چه ميتواند باشد؟» در طول تپه خاكي، سينه خيز جلو رفتند. تاريكي رنگ باخته بود. بلورِ ماه گـاه گاهي از پشت تكه هاي ابر خودش را بيرون ميكشيد. دشت پـر بـود از تانكهـاي عراقي. سربازهاي دشمن، بيقرار و كلافه قدم رو مي رفتند. صداي خشك تيري شنيده شد محمد از رفتن باز ايسـتاد. نگـاهي بـه صـفحةخاك گرفته ساعتش انداخت. اطرافش را با دوربينـي زيـر و رو كـرد. نيروهـاي خودي در ميان پستي بلندي زمين ويران شده، گم شده بودند. ـ چيزي به شروع عمليات نمانده است، برگرديم سرجايمان. صداي رگبار مسلسلي نعش سنگين سكوت را از هم دريد. محمد با تمام صدايي كه در حنجره داشت فرياد كشيد: ـ نصر من االله و فتح قريب... انفجارهاي مهيب، زمين را به شدت لرزاند. صداي غـرش تـوپ و خمپـاره وكاتيوشا در هم پيچيده شد. گلوله ها ـ با گراهاي از پيش تعيين شده ـ روي هدفهاكوبيده شد. صداي فرياد و نعرة سربازان عراقي از هر طرف بلند شد. نيروهـا بـه شكل نعل اسبي اطراف شرق كارون جا گرفتند و آهسته آهسته جلو رفتند. همه جابو و رنگ سرب به خود گرفته بود. چشمها سرخ و تار شده بود.محمد دستي روي آستين پيراهنش كشيد و بعد آن را روي چشـم هايش فشـارداد. سوزشي تا مغز استخوانهايش نفوذ كرد. بـادي از سـمت كـارون شـروع بـه وزيدن كرد. گرد و خاك با بوي نفت در هوا پخش شد. ـ بوي نفت است. اين را محمد گفت وبه دنبال بيسيمچي اش گشـت. بيسـيمچي مشـتهاي سـياه شده اش را روي چشم هايش مي ماليد. چيز تو دل محمد فرو ريخت. در تمام مدتي كه نقشة عمليات را كشيده بودند، به لوله هاي نفت فكر نكرده بودند. باد، درسـت به طرف نيروهاي او مي وزيد. ترسي به وجودش چنگ انداخت. زير لـب خـدا راصدا زد. ناگهان نگاهش به طرف جنگل كشيده شد. صداي تـرق و تـرق شـاخ وبرگ درختها با انفجار گلوله در هم پيچيد. شعله هاي آتش و دود از دل جنگل بـه آسمان چنگ انداخت. سينه ها به خارش افتاد. از همه جا صداي سرفه بـه گـوش ميرسيد. داغي هوا صورتها را ميسوزاند. سـرها از بـوي نفـت و دود بـه دوران افتاده بود.تعدادي از نيروها پراكنده روي زمين افتاده بودند. محمد به دنبال راه فراري بود. با استفاده از نور انفجارها، نيروهـا را بـه عقـب هدايت كرد. سفير خمپاره هاي دشمن بيشتر از قبل شده بود. ـ دعا كنيد... دعا كنيد كه باد بيافتد... اشك در چشمان محمد حلقه زده بود. همه چيز در اطرافش مي سوخت. بـوي گوشت سوخته و آهن و سرب با بوي نفت قاطي شده بود. ناگهان باد گرمـي بـه سمت جنوب وزيدن گرفت. دود و آتش چون ديوار و هماميزي به حركت درآمد. محمد فرياد كشيد: ـ به طرف سنگر فرماندهي عقب نشيني كنيد. باد همه چيز را به زمين و آسمان كوبيد. دود به صد متري سنگرها رسيده بود. محمد در كنار نيروها رو به قبله پيشاني به خاك گذاشته بود و دعا ميخواند. ـ فقط يك معجزه. خدايا امدادهاي غيبي ات را بفرست. رگه هاي سفيد صبح در دل آسمان ظاهر شده بود. خاك و دود بـه جـان هـم افتاده بودند. فرياد الله اكبر نيروها از هر طرف شنيده ميشد. فيبرهاي نصـب شـده ناگهان از روي سنگرها كنده شد. دود تا ارتفاع صد متري از سطح زمين بالا رفت. بيسيمها به صدا درآمدند. فرياد پيش به سوي دشمن از هر طرف شنيده ميشد. حالا خورشيد به وسط آسمان رسيده بود. منطقه از جنازه هاي عراقي پـر شـده بود. لاشة تانكهاي سوخته، هواپيماها و هليكوپترهاي منهدم شده در همه جا ديده ميشد. صف اسيران هر لحظه طولاني تر ميشـد. محمـد رو بـه شـهرِ آزاد شـده ايستاده و خاموش به آن زل زده بود. از اين كه توانسته بودند فرمان امام را بـراي شكستن حصر آبادان به انجام برسانند در پوست خود نمي گنجيدند... ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝