╔═.🌺.═══◌✤═══╗
معلم فراری 🔰
قسمت 4⃣
ابراهيم از آلاچيق خارج ميشود و به جاده نگاه ميكند. يونس در حـالي كـه ماست كيسه اي را روي نان ميريزد، ميگويد : «من هم ميخواهم همراهشان بروم بازار. تو هم بيا برويم.»
ابراهيم در حالي كه با نوميدي به آلاچيق برميگردد، ميگويد : «ما ديگر بـراي چي برويم؟» ـ بابام قول داده وقتي گندمها را فروخت، يك دست لباس نو برام بخرد. باباي تو چي؟ قرار نيست واسه ات چيزي بخرد؟
ـ خودش ميگويـد بخـرم؛ ولـي مـن ميگويم نه؛ چون لباسهاي خودش كهنه تر از لباسهاي من است. تازه، مريضي ننه ام هم هست. مورچه به آلاچيق ميرسد. ابراهيم وقتي ميخواهد وارد آلاچيق شود، متوجـه مورچه ميشود و به شوخي ميگويد : «اين مورچه ها هم كه روزه نميگيرند.» يونس در حالي كه خنده اش گرفته، ميگويد : «راست گفتيها... الان روزه اش باطل ميشود.»
بعد دست دراز ميكند تا گندم را از دهان مورچه بگيرد. ابـراهيم مـيگويـد :
«نه...نه. اين كار را نكن، گناه دارد. ميداني بيچاره از كجا اين دانه را بـا خـودش آورده؟ بابام ميگويد اين حق مورچه است. هر كـي حـق مورچـه را از دهـنش بگيرد، ظلم كرده.»
ـ ظلم ؟!
ـ بله، ظلم. مگر يادت نيست آقا معلم دربارة حق النّاس و حق االله ميگفـت ؟
حق النّاس، حق مردم است؛ حق االله، حق خدا. مثلاً اگر ما مردم آزاري كنيم، حق
النّاس را زير پا گذاشتهایم. اگر هم نماز نخوانيم يا روزه نگيريم، حق االله را.
يونس با شوخي ميگويد : «و اگـر گنـدم را از دهـن مورچـه بگيـريم؛ حـق المورچه را زير پا گذاشته ايم !»
ابراهيم در حالي كه ميخندند، كاسه را برمي دارد. از آب كوزه پر ميكند و درسفره ميگذارد. آنگاه رو به يونس ميكند و ميگويد :«بسم االله.» يونس ميگويد : «اول تو شروع كن.»
ـ نه... اول تو.
لبهاي هر دو از تشنگي خشكيده و شكمهايشان از گرسنگي به صـدا در آمـده
است. ابراهيم ياد حرف پدرش مي افتد كه ميگفت : روزه، آدم را ياد گرسـنه هـا
مي اندازد. از دور، صداي ماشين مي آيد... و صداي سم چند اسب كه چهار نعل مي تازند. ابراهيم به خودش مي آيـد... و يـونس هـم. آن دو تـازه لقمـة اول را بـه دهـان گذاشتهاند كه متوجه صدا ميشوند. يونس با خوشحالي ميگويد : «صداي وانـت رجبعلي مي آيد.»
ابراهيم ميخندد و ميگويد : «آخ جان ! گندمها را كه ببريم بفروشيم، خستگي
يك سالة باباهامان در مي آيد.»
ـ پس بزن برويم.
ـ كجا؟ پس افطار چي؟
ـ ولش كن... يك لقمه نان بردار، تو راه ميخوريم. يونس و ابراهيم از آلاچيق بيرون مي آيند و به جاده نگاه ميكنند. ميرزا يوسف و كربلايي هم كارهايشان را رها ميكنند و چشم به جاده ميدوزنـد. آنهـا وقتـي صداي سم اسبها را ميشنوند، با نگراني به يكديگر نگاه ميكنند. ابراهيم و يونس وسط جاده مي ايستند تا با رجبعلي سلام و عليك كنند. ابراهيم
متوجه تفنگ چي هايي ميشود كه همراه ماشين باري پيش مي آيند و تا مـي خواهـدموضوع را به يونس بگويد، ناگهان صداي گوش خراش شليك يك گلوله، آن دو را از جا مي پراند.ميرزا يوسف و كربلايي تا صـداي گلولـه را مـيشـنوند، چنگـكهايشـان را برمي دارند، با خشم و غضب جلو گونيهاي گندم مي ايستند. تفنگچيها بـه مزرعـه ميرسند. آنها يونس و ابراهيم را با لگد كنار ميزنند و به طرف گندمها ميرونـد. ماشين باري از روي مزرعه هاي مردم دور ميزند و تا نزديكي گونيهاي گندم پيش ميرود. رانندة ماشين سيگار ميكشد؛ تفنگچيهـا هـم. آنهـا آرام آرام بـه ميـرزا يوسف و كربلايي نزديك ميشوند. ابراهيم و يونس هر يك سنگي برميدارند تا از پدرانشان دفاع كنند.
✅ ادامــــــہ دارد...
╚═◌✤═════.🌺.═╝
هدایت شده از گسترده تبلیغاتی سبحان📢
با شکر گذاری هر روز به تمام خواسته هام رسیدم فقط ده روز وقت بزار😍👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/1867382803C75dfd5079d
هدایت شده از تست هوش و ترفند
🔴به حضرت نرجس خاتون مادر امام زمان متوسل شوید
👌ذکری بسیار سریع الاجابه از حضرت نرجس خاتون برای براورده شدن حاجاتی که امیدی به براورده شدنش ندارید
ذکری که تا به حال کسی را دست خالی رد نکرده 👇
http://eitaa.com/joinchat/1867382803C75dfd5079d
🔴ویژه_همین_الان🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫شب ها آرامشی دارند
✨از جنس خدا
💫پروردگارت همواره
✨با تو همراه است
💫امشب از همان شبهاییست
✨که برایت یک شب بخیر
💫خدایی آرزو کردم
✨شبتون بخیر
⭐️⭐️
هدایت شده از تبلیغات گسترده ریحون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونی تو هوای گرم چی میچسپه❓
بله فقط و فقط #بستنی میچسپه😋😋 اونم از نوع خانگیش مثل این 👆👆😍😍
🌺دستور ۵۰ نوع بستنی و دسر و شربت خنک گذاشتم تو کانال بیا یاد بگیر و تابستانی خنک داشته باش😎😎
http://eitaa.com/joinchat/1430519829C8a006c9c0c
هدایت شده از تست هوش و ترفند
🐬ماهی سرخ کردنم توفامیل معروفه😍
همه دستورشو ازم میخوان😉
به شما میگم😍
هرچی #آشپزی و #خانه_داری یاد گرفتم ازاین کانال👇
http://eitaa.com/joinchat/1430519829C8a006c9c0c
#تهیه_ترشی باتمام نکات
╔═.🌺.═══◌✤═══╗
معلم فراری 🔰
قسمت 5⃣
صداي تيراندازي، آن دو را در جا ميخكوب مـيكنـد. تفنگچـيهـا، اطـراف كربلايي و ميرزا يوسف را به گلوله مي بندند. سپس با شلاق به آنها حمله ميكنند و ذيلشان ميكنند. ابراهيم و يونس با سـنگ بـه تفنگچـيهـا حملـه مـيكننـد.
تفنگچيها با اسب به طرف آنها مي تازند و با شلاق زمين گيرشان مـيكننـد. همـان
لحظه يكي داد ميزند : «يالاّ... زود بيندازيد بالا، راه بيفتيم. پدرسوخته هاي مفـت
خور ميخواستند حق ارباب را ندهند. يكي يك گوني براي خودشـان بگذاريـد،
بقيه اش را بار بزنيد، ببريم.» راه مي افتد. ماشين پر از گندم به دنبال او حركت ميكند. مورچـه هـا در زيـر چرخ ماشين باري و زير سم اسبها له ميشوند. بغض، گلوي ابـراهيم و يـونس را ميگيرد. وقتي تفنگچيها ميروند، ابراهيم و يونس به سراغ پدرهايشان ميروند تا از حال و روزشان مطلع شوند. كربلايي و ميرزا يوسف با چشماني پر از اشك به جاده نگاه ميكننـد... و بـه پسرهايشان. ابراهيم وقتي نگاهش به دستهاي پينه بسته و لبهاي خشـكيدة پـدرها مي افتد، بغضي سنگين در گلويش احساس ميكند. او به ياد حق االله و حق النّاس مي افتد؛ حقوقي كه در يك چشم برهم زدن، فداي خود خواهي ارباب شد!
❇️ آشي كه يك وجب روغن داشت
ظهر است. سربازها با لب و دهـان خشـكيده جلـو سـالن غـذاخوري صـف كشيده اند. راديـو، دعـاي روز اول مـاه رمضـان را مـيخوانـد. گروهبـان، لـب خشكيده اش را با زبانش خيس كرده، با دلشوره به ساعتش نگاه ميكند.
صداي شيپور آماده باش، همه را به خود مي آورد. همـه خودشـان را جمـع و جور ميكنند و براي استقبال از سرلشكر آماده ميشوند. ماشـين سرلشـكر نـاجي جلو ساختمان غذاخوري مي ايستد. گروهبان به استقبال ميرود. رانندة ماشين زود پياده ميشود و در را براي سرلشكر باز مي كند. سگ پشمالوي سرلشكر از ماشين پايين ميپرد و دم تكان ميدهد. لحظه اي بعد، سرلشكر مي آيد. همه به احتـرام او پا ميكوبند. از راديو دعا پخش ميشود. سرلشكر، سيگارش را روشن مـيكنـد و
با اشاره به گروهبان مي فهماند كه راديو را خاموش كند. گروهبان دوان دوان ميرود. سرلشكر همراه بـا سـگ و راننـده اش بـه طـرف آشپزخانه راه مي افتد. سربازان آشپز در كنار ديگه اي غذا به حالت خبردار ايستاده اند. سـگ پشـمالو سرلشكر وارد آشپزخانه ميشود. به طرف ديگهاي غذا مـيرود و بـو مـيكشـد. يونس ميخواهد با لگد سگ را از اطـراف ديگهـا دور كنـد كـه سرلشـكر وارد ميشود يونس و آشپزهاي ديگر به احترام او پا ميكوبند. سرلشكر، آشـپزها را از نظر ميگذراند، سپس رو ميكند به يونس.
ـ مسئول آشپزخانه كجاست؟
ـ رفته مرخصي.
احمق، بگو رفته مرخصي، قربان !
ـ رفته مرخصي، قربان.
ـ كي برميگردد؟
ـ فردا برميگردد، قربان.
سرلشكر ميرود سر ديگ غذا. يك چنگ پلـو برمـيدارد و مزمـزه مـيكنـد.
ميگويد: «يك بشقاب و قاشق بياوريد.»
يكي از آشپزها، بشقاب و قاشقي به سرلشـكر مـيدهـد. او مقـداري پلـو در
بشقاب ميريزد و رو ميكند به آشپزها.
ـ بياييد جلو ببينم. يالاّ تند باشيد.
آشپزها ترسان جلو ميروند. سرلشكر به دهان هر كدام يك قاشق برنج ميريزد
و ميگويد: «بخوريد، قورتش بدهيد.»
ميگويد: «بخوريد، قورتش بدهيد.»
يونس خودش را با اجاق سرگرم مـيكنـد. سرلشـكر متوجـه مـيشـود و بـا
عصبانيت داد ميزند: «هو، نكبت... مگر حاليات نشد گفتم بياييد جلو؟»
✅ ادامــــــہ دارد...
╚═◌✤═════.🌺.═╝
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
گلزار پدر شد 🙈🙈😂
❤️آیسان همسر محمد رضا گلزار با انتشار پستی اعلام کرد که گلزار پدر شده🤰😁😁😁🧑🍼🧑🍼
عکسهای جشن بارداریشون👼👼👇👇
https://eitaa.com/joinchat/847183978C1a47de8d60
ببین چقد تغییر کرده🙈🙈
هدایت شده از تست هوش و ترفند
🖤مادرم و تازه دفن کردیم🖤
🥀همه رفتن خونه هاشون و من تنها موندم تو خونه از بس گریه کرده بودم که
خوابم برد و با صداهایی از خواب پریدم
صدا از طرف آشپزخونه بود و بلند شدم و رفتم سمتش در و باز کردم و دیدم مادرم داره تو آشپزخونه کار میکنه صداش کردم جوابی نداد
رفتم سمتش و صداش کردم وقتی برگشت چیزی دیدم که زبونم بند اومد
بلایی سرم اورد که ...😔😔
https://eitaa.com/joinchat/1364656341C892be99676
🖤
╔═.🌺.═══◌✤═══╗
معلم فراری 🔰
قسمت 6⃣
يونس معذرت خواهي ميكند و پيش ميرود. سرلشكر يك قاشق برنج به دهان
او ميريزد و ميگويد: «شروع كنيد. فقط مراقب باشيد هر سربازي از گرفتن غـذا
خودداري كرد، فوراً به من معرفي اش كنيد.»
يونس در حالي كه مشغول كشيدن برنج در بشقابهاست، منتظر فرصتي است تا
برنج را از دهانش بيرون بريزد. خداخدا ميكند سرلشكر وادار به صحبتش نكند...
والاّ مجبور ميشود روزه اش را باطل كند يا روزهداري اش را فاش كند. يك لحظه
به ياد ابراهيم مي افتد. اگر او به مرخصي نرفته بود و اينجا بود بـا سرلشـكر چـه
برخوردي ميكرد؟ آيا اجازه ميداد سرلشكر روزه اش را باطل كند؟ سربازها، ناهارشان را ميگيرند و مي نشينند سرميزها. گروهبان در سالن ايستاده است و اوضاع را كنترل ميكند بعضيها روزه شان را ميخورند؛ امـا بيشـتر آنهـا مخفيانه غذايشان را در ظرفي ميريزند و با خود ميبرند. گروهبان آنها را ميبيند؛ ولي چيزي نميگويد. سرلشكر از آشپزخانه خارج ميشود و به سالن ميرود. ترس، وجـود همـه را فرا ميگيرد. بعضيها از ترس مجبور به روزه خواري ميشوند. بعضي بـا غـذا ور ميروند تا سرلشكر برود؛ اما سرلشكر جلو در ناهـارخوري مـي ايسـتد. يكـي از
سربازها، غذايش را ميريزد داخل يك كيسـة پلاسـتيكي و آن را زيـر پيـراهنش
مخفي ميكند. وقتي ميخواهد از در برود بيرون، سرلشكر راهش را ميبندد. رنگ
از چهرة سرباز ميپرد. سرلشكر، يك مشت محكم به شكم او مـيزنـد. پلاسـتيك
غذا ميتركد و لكه هايي چرب از زير پيراهن او ميزند بيرون. سرلشـكر، او را در حضور همه به باد كتك ميگيرد. سپس دستور بازداشتش را صادر ميكند. همة سربازها با ترس و وحشت مشغول خوردن غذا ميشوند. هيچ كس جرأت سر بلند كردن ندارد. يونس باز هم به ياد ابراهيم ميافتد.
🔹🔹🔹🔹🔹
هر لحظه كه به پایان مرخصي ابراهيم نزديك ميشود، نگراني يـونس هـم بيشـتر ميشود. همة فكر يونس را همين موضوع پر كرده است. گروهبان را هم در جريان قرار ميدهد. گروهبان هر چه فكر ميكند هيچ راه چاره اي به نظـرش نمـيرسـد. يونس ميگويد: «اگر ميشود، باز هـم بـرايش مرخصـي رد كـن؛ مـن مـيروم راضي اش ميكنم نيايد پادگان.»گروهبان ميخندد و ميگويد: «مگر ميشود؟ ماه رمضان يك مـاه اسـت. الان تازه پنج روزش رفته. من چه طور بيست و پنج روز مرخصي برايش رد كنم؟»
ـ از مرخصيهاي من كم كن. اگر ابراهيم را دوست داري، نبايد اجازه بـدهي تا آخر ماه رمضان بيايد پادگان. اگر بيايد و اوضاع اينجا را ببيند، حتماً با سرلشكر درگير ميشود.
ششمين روز ماه رمضان است. چند ساعتي تا افطار مانده است. ابراهيم آرام و
قرار ندارد. شده است مثل اسفند روي آتش. خبرهايي كـه از پادگـان بـه گـوش
رسيده، مردم را عصباني كرده؛ چه رسد ابراهيم كه مسئول آشپزخانة همان پادگان
است. مردم ميگويند: سرلشكر ناجي، روزه داران را با شلاق و بازداشت مجبـور بـه
روزه خواري ميكند. او به زور در گلوي روزه داران آب ميريزد. ابراهيم هر چه فكر ميكنـد، بيشـتر عصـباني مـيشـود؛ امـا سـعي مـيكنـد ناراحتي اش را از كربلايي و ننه نصرت مخفي كند. او بنـد پوتين هـايش را محكـم مي بندد و ساكش را به دوش مي اندازد و خداحافظي ميكند. ننه نصرت بـاز هـم ميگويد: «آخر ننه، چه طور شد يك دفعه تصميمات عوض شد؟ مگر نگفتي تـا آخر ماه پيش ما ميماني؟»
✅ ادامــــــہ دارد...
╚═◌✤═════.🌺.═╝
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
🔪خودکشی بلاگر معروف اینستاگرامی🪦کلیپ مراسم #تشییع جنازه😔👇
🔪😱به گفته بازپرس جنایی...😱🔪
استوری منتشر شده بلاگر اینستاگرامی برای #وداع با فالوورهایش👇👇👇
🔪🩸💔
https://eitaa.com/joinchat/3927179407C3ca0e0ec4a
😱⭕️علت اصلی خودکشی⭕️😱
برخلاف شایعات...😱😱😱😱😱
افشاگری شاهین صمدپور👆👆👆
هدایت شده از تست هوش و ترفند
زجه های بی امان خواهر #بلاگر معروف اینستاگرامی بر روی پیکر بی جانش😔
🔪🩸🥀
https://eitaa.com/joinchat/3927179407C3ca0e0ec4a
🔪😔کاش واقعیت نداشت😔🔪
😱افشای علت واقعی خودکشی😱
هدایت شده از تبلیغات گسترده منتخب | آموزش تبلیغ
اینجا حراج بهترین برنج های ایرانی داریم😍 🎉 🎁
🛑 تو قرعه کشی هفتگی ما شرکت کن♨️
🥇فروشگاه برنج مروارید خزر🛍
قیمت های باورنکردنی ما 😳👇
✅ عنبربو ۶۵
✅ طارم هاشمی ۹۵
✅ سرلاشه هاشمی ۷۰
✅ کشت دوم بینام ۱۱۵
✅ نیمدانه هاشمی ۴۳
⭕️ارسال رایگان درب منزلتون 🚚
❌عمرا اگه کسی بتونه با ما رقابت کنه 😂😜
با خرید از ما میلیونی سود کنید 💵
راستی یه قرعه کشی جدید داریم
بدو بدو تا پر نشده 🏃♂😱👇
https://eitaa.com/joinchat/2863267952C3379adcd1f
هدایت شده از تست هوش و ترفند
فروشنده #با_انصاف و #متعهدی هستند☝️
فروش حضوری هم دارند 😇👇
https://eitaa.com/joinchat/2863267952C3379adcd1f
╔═.🌺.═══◌✤═══╗
معلم فراری 🔰
قسمت 7⃣
ابراهيم ميگويد: «ننه، من مسئول آشپزخانه هستم. بچه هاي مردم مـيخواهنـدروزه بگيرند و كسي نيست برايشان سحري درست كند. درست است من اينجا تو راحتي و آسايش باشم، آنها رنج و غذاب بكشند؟»
ـ نه ننه، واالله من راضي به ناراحتي كسي نيستم. برو، خدا به همراهت.
🔹🔹🔹🔹🔹
پاسي از شب گذشته است. ابـراهيم، در گـوني را بـاز مـيكنـد و برنجهـا را ميريزد داخل ديگ. گروهبان و يونس با نگراني او را تماشا مـيكننـد. گروهبـان ميگويد: «مرخصي تو را رد كرده ام. چه استفاده كني، چه استفاده نكني، مرخصي
حساب ميشود.» ابراهيم، شلنگ را داخل ديگ ميگذارد و شير آب را باز ميكند و مـيگويـد: «اشكالي ندارد. بگذار حساب بشود. من ميخواهم مرخصيهـايم را تـو پادگـان بگذرانم.»
ـ اما اين اشكال دارد. تا وقتي مرخصي داري، نبايد وارد پادگان بشوي.
ـ اين مرخصي قبول نيست؛ چون شما مرا گول زديد. آيا من تقاضاي مرخصي كردم؟ گروهبان و يونس كه جوابي ندارند بدهند به همديگر نگاه ميكنند. ابراهيم در حالي كه شيرآب را مي بندد، ميگويد: «من وقت زيادي ندارم. ميخواهم سحري درست كنم. اگر شما هم كمكم ميكنيد، آستين هايتان را بزنيد بالا اگر هـم كمـك نمي كنيد، مرا تنها بگذاريد.» گروهبان كه چشمانش از ترس و دلشوره گرد شده، به يونس ميگويـد: «آقـا يونس، اين زبان مرا نمي فهمد؛ تو حالي اش كن. الان بازداشتگاه پـر از سـربازاني است كه جرمشان فقط روزه گرفتن است. سرلشكر شب تـا سـحر نمـيخوابـد و مراقب سربازهاست. حالا اين آقا با چه دلي ميخواهـد بـراي سـربازها سـحري درست كند؟» ابراهيم بدون اعتنا به گروهبان، اجاق را روشن ميكند. گروهبان كه از دست او كلافه شده، غرولندكنان از آشپزخانه خارج ميشود.
_ تو ديوانه شده اي ابراهيم... عقل تو كلّه ات نيست... هر كاري دوست داري،
بكن. صبح، نتيجه اش را مي بيني.
🔹🔹🔹🔹🔹
سربازها را زير آفتاب داغ سرپا نگه داشته اند. هر كس چيزي ميگويـد. يكـي مي گويد: «سرلشكر متوجه سـحري پخـتن محمـد ابـراهيم همـت شـده ! حـالا ميخواهد او و روزه داران ديگر را در حضور همه تنبيه كند.» ديگري ميگويد: «سرلشكر هميشه ميخواهد روزة روزه دارها را بشكند.» ابراهيم به فكر فرو رفته است. سربازها جور ديگري به او نگاه ميكنند. با ورودماشين سرلشكر به پادگان، سر و صداها ميخوابد. به دنبال ماشين سرلشـكر، تـانكر آب و يك كاميون پر از نظامي چماق به دست وارد پادگان ميشود. نفس در سينة همه حبس ميشود. شيپور ورود سرلشكر نواخته ميشـود. لحظـه اي بعـد، او بـا سگش از ماشين پياده ميشود و منتظر اجراي دستورها مي ماند. نظاميها، سـربازها
را به صف ميكنند و به طرف تانكر آب ميبرند. سرلشكر در حالي كه پي پاش را
روشن ميكند، با خشم و غضب به سربازها نگاه ميكند.نظاميها به هر سرباز يك ليوان آب گرم ميخورانند. هر كس مقاومت ميكنـد، بدنش از ضربات شلاق و چماق زخم و ذيل ميشود. ابراهيم با بغض و كينه به سرلشكر نگاه ميكنـد. گروهبـان، خـودش را بـه او مي رساند و با طعنه ميگويد: «اين كارها، نتيجة يكدندگي توست. اگر قبلاً كسـي ميتوانست مخفيانه روزه بگيرد، حالا ديگر نميتواند. ايـن كـار هـر روز تكـرار ميشود.»
اين حرف گروهبان، ابراهيم را سخت به فكر فرو ميبرد. او غرق در فكر است
كه به تانكر آب ميرسد. وقتي درجه دارها ليوان را به دهانش مي چسبانند، دهانش
را ميبندد. آنها با شلاق و چماق مي افتند به جانش. آن قدر ميزنندش تا از هوش
ميرود. آنگاه دهانش را به زور باز ميكنند و يـك ليـوان آب گـرم در گلـويش ميريزند.
✅ ادامــــــہ دارد...
╚═◌✤═════.🌺.═╝
هدایت شده از تبلیغات گسترده ریحون
ترکیب رنگ هلویی🍑 خیلی نازه
الانم فصله هلوئه
با این رنگ مو ۱۰ سال جوون تر میشی👱♀
پول الکی به آرایشگاه نده
خودت درست کن و پزشو بده👇🍑
http://eitaa.com/joinchat/4101111829C3c35eb5b6e
#درمان_موهای_سفید☝️
هدایت شده از تست هوش و ترفند
از شکم چاق تا شکم تخت در ۷ شب!
بزن رو سیبها و محلول غیب کردن چربیهای اضافه رو یاد بگیر!
تا عروسیا خوش اندام شو👇👇👇
🍎🍏🍎🍏🍎🍏🍎🍏🍎🍏🍎🍏
🍎🍏🍎🍏🍎🍏🍎🍏🍎🍏🍎🍏
🍎🍏🍎🍏🍎🍏🍎🍏🍎🍏🍎🍏
☝️☝️☝️☝️
╔═.🌺.═══◌✤═══╗
معلم فراری 🔰
قسمت 8⃣
يونس و گروهبان باز هم التماس ميكنند؛ اما مرغ ابراهيم فقط يك پـا دارد. او مدام حرف خودش را تكرار ميكند.
ـ من باعث شدم سربازها كتك بخورند. من باعث شدم سرلشكر زوركـي هـر
روز يك ليوان آب تو حلقوم روزه دارها بريزد. حالا هم بايد خودم جبرانش كـنم.
بايد كاري كنم سربازها با خيال راحت تا آخر ماه رمضان روزه بگيرند. بايـد شـر
سرلشكر را از سر سربازها كم كنم. گروهبان با عصبانيت ميگويد: «آخر او سرلشكر است و تو فقط يك سربازي. هيچ ميفهمي چه داري ميگويي؟» ابراهيم كه از بحث كردن خسته شده، به شوخي ميگويد: «او سرلشكر است...من هم آشپزم. آشپز اگر نتواند آشي بپزد كه رويش يك وجب روغن باشد، اصـلاً به درد آشپزي نميخورد.» يونس با ترس و دلشوره ميگويد: «منظورت از اين حرفها چيست؟ واضـحتر حرف بزن، ما هم بفهميم.»
ـ الان نميتوانم واضحتر حرف بزنم. فقط اگر شما دوست داريد كمكم كنيـد،
برويد به همه بگوييد كه ابراهيم همت امشب هم سحري درست ميكند... هر كس ميخواهد روزه بگيرد، سحر بيايد غذايش را بگيرد. گروهبان كه حرص اش گرفته است ميگويد: «اين خبر، اول از همه به گـوش سرلشكر ميرسد. ميداني اگر نصف شب بيايد تو آشپزخانه و موقـع غـذا پخـتن غافلگيرت كند، چه بلايي سرت مي آورد؟» ابراهيم با خونسردي ميگويد: «اتفاقاً من هم همين را مي خواهم. مـيخـواهم كاري كنم كه سرلشكر با پاي خودش بيايد تو آشپزخانه.» يونس كه از ترس چشمانش گرد شده، ميگويد: «ميخواهي چـه كـار كنـي ابراهيم؟»
ابراهيم ميخندد و ميگويد: «گفتم كه... ميخواهم آشي بپزم كه رويـش يـك
وجب روغن داشته باشد.»
🔹🔹🔹🔹🔹
نيمه شب است. ابراهيم، در آشپزخانه را قفل كرده تا سرلشـكر سـر زده وارد
نشود. او اجاق را روشن كرده و سحري را بار گذاشته است. سـربازهاي آشـپز از
ترس به آسايشگاهها رفته اند. فقط يونس مانـده اسـت. او هـم هنـوز از كارهـاي
ابراهيم سر در نياورده است. يونس به ابراهيم قول داده هر كاري كـه مـيگويـد،
بدون چون و چرا انجام دهد. ابراهيم به او گفته كف آشپزخانه را روغن مالي كند و بعد روي روغنها كف صابون بريزد. او همة كارها را كرده و حالا منتظر دسـتور بعدي ابراهيم است. ابراهيم در حالي كه شعلة اجاق را زياد ميكند، ميگويد: «حالا بـرو قفـل درِ آشپزخانه را باز كن. فقط مواظب باش سر نخوري. كف آشپزخانه طوري شده كه اگر زنجير چرخ هم به كفشهايت ببندي، باز هم سر مـيخـوري ! خيلـي مواظـب باش.»
يونس با احتياط به طرف در ميرود و قفل آن را باز ميكند. ابراهيم در حـالي كه وضو ميگيرد، ميگويد: «حالا كفشور را بردار و خودت را مشـغول شسـتن كف آشپزخانه نشان بده. اگر هم آواز بلدي، بهتر است بزني زير آواز. اين طـوري خيالشان راحت است كه ما مشغول كار خودمان هستيم.»
يونس در حالي كه از كارهاي ابراهيم خنده اش گرفته، نفس اش را از خسـتگي
بيرون ميدهد، كفشور را برميدارد و ميگويد: «چشم قربان.» بعد در حالي كه مشغول كار ميشود، با صداي بلند آواز ميخواند. ابراهيم، سجاده اش را روي تخت پهن ميكند و مي ايستد به نماز.
از بيرون، صداي ماشين مي آيد. اول، ماشين سرلشكر و بعد يك جيـپ نظـامي
جلو ساختمان آشپزخانه مي ايستند. داخل جيپ، چنـد نظـامي چمـاق بـه دسـت
نشستهاند. سرلشكر و سگش از ماشين پياده مي شوند. سرلشكر به نظاميها ميگويد: «من ميروم داخل... وقتي صدا زدم، شما هم بياييد.» سرلشكر، چماق يكي از نظاميها را ميگيرد و به طرف آشپزخانه راه مـي افتـد. سگ جلوتر از او ميرود. صداي آواز يونس و مناجات ابراهيم شـنيده مـيشـود.
✅ ادامــــــہ دارد...
╚═◌✤═════.🌺.═╝
هدایت شده از تبلیغات گسترده ریحون
خانمهای عزیز💃
پی وی درخواست داده بودید کانالی که
انواع #غذاهای راحت و #فوری با
#گوشت_چرخ_کرده 🥓و #مرغ 🍗رو داره براتون معرفی کنم
اینم لینکش👇
https://eitaa.com/joinchat/4289789952C79dac0fcc6
اینجا طرزتهیه #گوشت_چرخکده_ارزان با طعم اصلی آموزش داده☝️☝️
هدایت شده از تست هوش و ترفند
🔴 براتمیز کردن و برق انداختن حموم ودستشویی بزن رو 👇👇
🛁🛁🛁🛁🛁🛁🛁🛁🛁🛁🛁
اگه از بهم ریختگی کمدوکابینتات خسته شدی و دلت میخواد بهش نظم بدی بزن رو 👇👇
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮
اگه میخوای یخچال وگازت برق بزنن از تمیزی وازشر روغن روی هود خلاص شی بزن رو 👇👇
🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯🎯
برا آموزش رایگان نکات خانداری بزن روی👇👇
🏡🏡🏡🏡🏡🏡🏡🏡🏡🏡🏡
به کسی نگو اینجارفتی 😉
🖤✨🖤
براتون
اینگونه دعا میکنم🙏
آن زمان که درمحشر
خدا بگوید چه داری⁉️
امام حسین(ع) سربلند کند 💚
وبگوید حساب شد
مهمان من است💚
اَللّهُمَ اَرزُقنـٰا🙏
فِي اَلْدُنْیٰا زیٰارَۃ اَلْحُسَیْن
وَ فِي اَلْاٰخِرَۃ شِفٰاعَة اَلْحُسَیْن🙏
#شبتون_کربلایی✨🙏
هدایت شده از گسترده تبلیغاتی سبحان📢
اگه کارد به استخونت رسیده حتما این دعارو بخون 🥺👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/1867382803C75dfd5079d
برای مشاهده معجزه زندگیم کلیک کن❤️ 👇🏻
معجزه های که واسم رقم خورد
هدایت شده از تست هوش و ترفند
🔴به حضرت نرجس خاتون مادر امام زمان متوسل شوید
👌ذکری بسیار سریع الاجابه از حضرت نرجس خاتون برای براورده شدن حاجاتی که امیدی به براورده شدنش ندارید
ذکری که تا به حال کسی را دست خالی رد نکرده 👇
http://eitaa.com/joinchat/1867382803C75dfd5079d
🔴ویژه_همین_الان🔴
╔═.🌺.═══◌✤═══╗
معلم فراری 🔰
قسمت 9⃣
در آشپزخانه مي مالد و عوعو ميكند. سرلشكر، لگـدي از سـرِ حـرص بـه سـگ ميزند و سرزده وارد آشپزخانه ميشود ابـراهيم در حـال سـجده اسـت. سـطح آشپزخانه را كف غليظي پوشانده اسـت. يـونس كـه پشـت بـه سرلشـكر دارد،
كفشور را به كف آشپزخانه ميكشد. سر لشكر با ديـدن آن دو غرولنـدكنان بـه طرفشان حمله ور ميشود:
ـ پدرسوختههاي عوضي، شما هنوز آدم...
اما هنوز حرف سرلشكر تمام نشده كه سر ميخورد و پاهايش در هـوا معلـق ميشود و با كمر و دست به زمين كوبيده ميشود. وقتي از تـه دل آه مـيكشـد، نظاميها به سمت آشپزخانه ميدوند و يكي پس از ديگري روي سرلشكر مي افتند. سرلشكر زيرِ بدن نظاميها گم ميشود و صداي آه و ناله اش با آه و نالة نظاميها قاطي ميشود. ابراهيم هنوز در سجده است و يونس تازه ميفهمد آشي كه يك وجب روغـن داشته باشد، چگونه آشي است.
🔹🔹🔹🔹🔹
سحر است. سربازها با خيالي آسوده در سالن غذاخوري نشسـته انـد و دارنـد
سحري ميخورند. گروهبان وارد آشپزخانه ميشود. همة آشـپزها حضـور دارنـد؛
بجز ابراهيم و يونس. يكي از آشپزها، يك سيني غذا و يك پارچ آب به گروهبـان ميدهد و ميپرسد: «از سرلشكر چه خبر؟»
گروهبان در حالي كه لبخند ميزند، ميگويد: «خيالتان راحـت باشـد و بعيـداست تا عيدفطر مرخص بشود !» گروهبان از آشپزخانه خارج ميشود و به طرف بازداشتگاه ميرود. كليـد را از جيبش بيرون مي آورد و درِ بازداشتگاه را باز ميكند و به تاريكي داخل آن خيـره ميشود. ابراهيم و يونس در تاريكي به نماز ایستادهاند. گروهبان، سـيني غـذا و آب را كنارشان ميگذارد و با حسرت نگاهشان ميكند. يك لحظه به ياد مرخصي ابراهيم
مي افتد. ابراهيم ميتوانست اين لحظات را در كنار خانواده و در راحتي و آسايش سپري كند. او روزه گرفتن در محلة دلنشين خودشان، نمازهاي جماعـت مسـجد محل و افطاري در ايوان باصفاي خانه ـ آن هم در كنار كربلايي و ننه نصرت ـ راخيلي دوست داشت، اما گروهبان خـوب مـيدانسـت كـه روزههـاي سـخت و طاقت فرساي بازداشتگاه براي او لذت بخش تر از هر چيز ديگري است.
✳️ معلم فراري
بچه هاي مدرسه درِ گوشي با هم صحبت ميكنند. بيشتر معلمها به جاي اينكـه در دفتر بنشينند و چاي بنوشند، در حياط مدرسه قدم ميزنند و با بچه ها صـحبت
ميكنند. آنها اين كار را از معلم تاريخ ياد گرفته اند؛ با اين كار ميخواهنـد جـاي
خالي معلم تاريخ را پر كنند. معلم تاريخ چند روزي است فراري شده. چند روز پيش بود كـه رفـت جلـو صف و با يك سخنراني داغ و كوبنده، جنايتهاي شاه و خاندانش را افشـا كـرد و قبل از اينكه مأمورهاي ساواك وارد مدرسه شوند، فرار كرد. حالا سرلشكر نـاجي براي دستگيري او جايزه تعيين كرده است. يكي از بچه ها، درِ گوشي با ناظم صحبت ميكند. رنگ ناظم از ترس و دلهـره زرد ميشود. در حالي كه دست و پايش را از وحشت گم كـرده، هـول هـولكي خودش را به دفتر ميرساند. مدير وقتي رنگ و روي او را ميبيند، جا ميخورد.
ـ چي شده، فاتحي؟
ناظم، آب دهانش را قورت ميدهد و جواب ميدهد: «جناب ذاكري، بچه ها... بچه ها...»
ـ دجان بكن، بگو ببينم چي شده؟
ـ جناب ذاكري، بچه ها ميگويند باز هم معلم تاريخ... آقاي مدير تا اسم معلم تاريخ را ميشنود، مثل برق گرفته ها از جـا مـيپـرد و
وحشتزده ميپرسد: «چي گفتي، معلم تاريخ؟ منظورت همت است؟»
ـ همت باز هم ميخواهد اينجا سخنراني كند.
ـ ببند آن دهنت را. با اين حرفها ميخواهي كار دستمان بدهي؟ همت فـراري است، ميفهمي؟ او جرأت نميكند پايش را تو اين مدرسه بگذارد.
✅ ادامــــــہ دارد...
╚═◌✤═════.🌺.═╝
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
🏮کمک فوری به درمان معلم خاص!
ایشون از معلمان خوب مناطق محروم هستند که به چندین بیماری خاص مبتلا شدن؛ حجم هزینههای درمانی ایشون خیلی بیشتر از بیمه و حقوقشونه و با این وضعیت سر کلاس درس حاضر میشن متاسفانه از دیروز بیمارستان بستری شدن و در صورت عدم درمان به موقع ممکنه پاشون رو به علت عفونت از دست بدن!
برای کمک به درمان ایشون با هر مبلغی میتونید شریک بشید شماره کارت #رسمی بهنام خیریهی مسجد حضرت قائم(عج)👇
●
5041721113100847مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر میشود 🏮اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan
هدایت شده از تست هوش و ترفند
سلام؛ عزاداری ها قبول باشه
بیاید به نیت فرج امام زمان(عج) کمک حال ایشون باشیم.
همیشه فرصت کافی نداریم و هیچکدوممون از فردای خودمون خبر نداریم! پس همین الان اقدام کن و بخشی از این کار خیر ...💔
گزارش خیریه رو در کانال
زیر ببینید. 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
╔═.🌺.═══◌✤═══╗
معلم فراری 🔰
قسمت 0⃣1⃣
ـ جناب ذاكري، بچه ها با گوشهاي خودشان از دهن معلمها شنيده اند. من هـم با گوشهاي خودم از بچهها شنيدهام. آقاي مدير كه هول كرده، ميگويد: «حالا كي قرار است همچين غلطي بكند؟»
ـ همين حالا !
ـ آخر الان كه همت اينجا نيست !
ـ هر جا باشد، سرساعت مثل جن خودش را ميرساند. بچهها با معلمها قـرار
گذاشتهاند وقتي زنگ را ميزنيم، به جاي اينكه به كلاس بروند، تو حياط مدرسـه
براي شنيدن سخنراني او صف بكشند.
ـ بچهها و معلمها غلط كردهاند. تو هم نميخواهد زنگ را بزنـي. بـرو پشـت بلندگو، بچهها را كلاس به كلاس بفرست. هر معلم هم كه سركلاس نرفت، برايش سه روز غيبت رد كن. ميروم به سرلشكر زنگ بزنم. دلم گواهي ميدهـد امـروز
جايزة خوبي به من و تو ميرسد ! ناظم با خوشحالي به طرف بلندگو ميرود. از بلندگو، اسم كلاسها خوانده ميشود. بچهها بـه جـاي رفـتن بـه كـلاس، سرصف مي ايستند. لحظاتي بعد، بيشتر كلاسها در حياط مدرسه صف ميكشند. آقاي مدير، ميكروفون را از ناظم ميگيرد و شروع ميكند به داد و هوار و خط و نشان كشيدن. بعضي از معلمها ترسيده اند و به كلاس ميروند. بعضي بچهها هم به دنبال آنها راه مي افتند. در همان لحظه، درِ مدرسـه بـاز مـيشـود. همـت وارد ميشود. همه صلوات ميفرستند. همت لبخندزنان جلو صف ميرود و با معلمهاودانشآموزان احوالپرسي ميكند. لحظهای بعد با صداي بلند شـروع مـيكنـد بـه
سخنراني.
ـ بسم االله الرحمن الرحيم...
🔹🔹🔹🔹🔹
خبر به سرلشكر ناجي مـيرسـد. او، هـم خوشـحال اسـت و هـم عصـباني.
خوشحال از اينكه سرانجام آقاي همت را به چنگ خواهد انداخت و عصـباني از
اينكه چرا او باز هم موفق به سخنراني شده است ! ماشينهاي نظامي براي حركت آماده ميشوند. رانندة سرلشكر، درِ ماشين را باز ميكند و با احتـرام تعـارف مـيكنـد. سـگ پشمالوي سرلشكر به داخل ماشين ميپرد. سرلشكر، در حالي كه هفـت تيـرش را زير پالتويش جاسازي ميكند، سوار ميشود. راننده، در را مي بندد، پشـت فرمـان مي نشيند و با سرعت حركت ميكند. ماشينهاي نظامي به دنبال ماشين سرلشكر راه مي افتند.
🔹🔹🔹🔹🔹
وقتي ماشينها به مدرسه ميرسند، صداي سـخنراني همـت شـنيده مـيشـود. سرلشكر از خوشحالي نميتواند جلو خنده اش را بگيرد. از ماشين پياده ميشـود، هفت تيرش را ميكشد و به مأمورها اشاره ميكند تا مدرسه را محاصره كنند.
عرق، سر و روي همت را پوشانده است. همه با اشتياق به حرفهاي او گـوش ميدهند. مدير با اضطراب و پريشاني در دفتر مدرسه قدم ميزنـد و بـه زمـين و زمـان فحش ميدهد. در همان لحظه، صداي پارس سگي، او را به خود مـي آورد. سـگ پشمالوي سرلشكر دوان دوان وارد مدرسه ميشود. همت با ديدن سگ متوجه اوضاع مي شـود امـا بـه روي خـودش نمـي آورد.
لحظاتي بعد، سرلشكر با دو مأمور مسلح وارد مدرسه ميشود. مدير و ناظم، در حالي كه به نشانة احترام خم و راست ميشوند، نَفَـس زنـان خودشان را به سرلشكر ميرسانند و دست او را مي بوسند. سرلشكر بدون اعتنا، در حالي كه به همت نگاه ميكند، نيش خند ميزند. بعضي از معلمها، اطراف همت را خالي ميكنند و آهسـته از مدرسـه خـارج ميشوند. با خروج معلمها، دانش آموزها هم يكي يكي فرار ميكنند. لحظه اي بعد، همت ميماند و مأمورهايي كه او را دوره كرده انـد. سرلشـكر از خوشحالي قه قه هاي ميزند و ميگويد: «موش به تله افتاد. زود دسـتبندش بزنيـد، به افراد بگوييد سوار بشوند، راه مي افتيم.» همت به هر طرف نگاه ميكند، يك مأمور ميبيند. راه فراري نمي يابد. يكي از مأمورها، دستهاي او را بالا مي آورد. ديگري به هر دو دستش دستبند ميزند.
✅ ادامــــــہ دارد...
╚═◌✤═════.🌺.═╝
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یونجه اگه اعتماد به نفس جاری منو داشت سالی دوبار زعفرون میداد😒😏
خداتومن داده جای حلواهای بازاری برای نذر محرم مادرشوهر🤦♀
تا منو با حلوای خونگی دید از تنوع و دیزاینش فکش به زمین چسبید😲😮
وقتی فهمید باکمتراز صدهزارتومن همه رو خودم پختم،افتاد به التماس که تو اینا رو ازکجا یادگرفتی🤯
حیف که دل رحمم وگرنه میزاشتم کل حقوق شوهرشو بده جای حلوای خشک و کهنه بازاری🥶
لینکشو میزارم زود عضو شو که ظرفیتش محدوده😱
https://eitaa.com/joinchat/2875523324Cc54601c8e4
هدایت شده از تست هوش و ترفند
زن مردی شدم که میپرستیدم اما به طرز عجیبی من باردار رو از خونش بیرون کرد
منم به خاطر حفظ آبروم توی پارک جلو خونه مینشستم و چادر میکشیدم رو سرم آشنا منو نبینه،
تا اینکه یه نصف شب مادرشوهرم رو دیدم که با سرخوش با آرایش آنچنانی وارد خونه ام شد.....
به دیدنش قلبم وایساد،ساعت ۷صبح بود که ....
https://eitaa.com/joinchat/3912237148Cf7a1fd5333