eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗ ‍ معلم فراری 🔰 قسمت 0⃣1⃣ ـ جناب ذاكري، بچه ها با گوشهاي خودشان از دهن معلمها شنيده اند. من هـم با گوشهاي خودم از بچه‌ها شنيده‌ام. آقاي مدير كه هول كرده، ميگويد: «حالا كي قرار است همچين غلطي بكند؟» ـ همين حالا ! ـ آخر الان كه همت اينجا نيست ! ـ هر جا باشد، سرساعت مثل جن خودش را ميرساند. بچه‌ها با معلمها قـرار گذاشته‌اند وقتي زنگ را ميزنيم، به جاي اينكه به كلاس بروند، تو حياط مدرسـه براي شنيدن سخنراني او صف بكشند. ـ بچه‌ها و معلمها غلط كرده‌اند. تو هم نميخواهد زنگ را بزنـي. بـرو پشـت بلندگو، بچه‌ها را كلاس به كلاس بفرست. هر معلم هم كه سركلاس نرفت، برايش سه روز غيبت رد كن. ميروم به سرلشكر زنگ بزنم. دلم گواهي ميدهـد امـروز جايزة خوبي به من و تو ميرسد ! ناظم با خوشحالي به طرف بلندگو ميرود. از بلندگو، اسم كلاسها خوانده ميشود. بچه‌ها بـه جـاي رفـتن بـه كـلاس، سرصف مي ايستند. لحظاتي بعد، بيشتر كلاسها در حياط مدرسه صف ميكشند. آقاي مدير، ميكروفون را از ناظم ميگيرد و شروع ميكند به داد و هوار و خط و نشان كشيدن. بعضي از معلمها ترسيده اند و به كلاس ميروند. بعضي بچه‌ها هم به دنبال آنها راه مي افتند. در همان لحظه، درِ مدرسـه بـاز مـيشـود. همـت وارد ميشود. همه صلوات ميفرستند. همت لبخندزنان جلو صف ميرود و با معلمهاودانش‌آموزان احوالپرسي ميكند. لحظه‌ای بعد با صداي بلند شـروع مـيكنـد بـه سخنراني. ـ بسم االله الرحمن الرحيم... 🔹🔹🔹🔹🔹 خبر به سرلشكر ناجي مـيرسـد. او، هـم خوشـحال اسـت و هـم عصـباني. خوشحال از اينكه سرانجام آقاي همت را به چنگ خواهد انداخت و عصـباني از اينكه چرا او باز هم موفق به سخنراني شده است ! ماشينهاي نظامي براي حركت آماده ميشوند. رانندة سرلشكر، درِ ماشين را باز ميكند و با احتـرام تعـارف مـيكنـد. سـگ پشمالوي سرلشكر به داخل ماشين ميپرد. سرلشكر، در حالي كه هفـت تيـرش را زير پالتويش جاسازي ميكند، سوار ميشود. راننده، در را مي بندد، پشـت فرمـان مي نشيند و با سرعت حركت ميكند. ماشينهاي نظامي به دنبال ماشين سرلشكر راه مي افتند. 🔹🔹🔹🔹🔹 وقتي ماشينها به مدرسه ميرسند، صداي سـخنراني همـت شـنيده مـيشـود. سرلشكر از خوشحالي نميتواند جلو خنده اش را بگيرد. از ماشين پياده ميشـود، هفت تيرش را ميكشد و به مأمورها اشاره ميكند تا مدرسه را محاصره كنند. عرق، سر و روي همت را پوشانده است. همه با اشتياق به حرفهاي او گـوش ميدهند. مدير با اضطراب و پريشاني در دفتر مدرسه قدم ميزنـد و بـه زمـين و زمـان فحش ميدهد. در همان لحظه، صداي پارس سگي، او را به خود مـي آورد. سـگ پشمالوي سرلشكر دوان دوان وارد مدرسه ميشود. همت با ديدن سگ متوجه اوضاع مي شـود امـا بـه روي خـودش نمـي آورد. لحظاتي بعد، سرلشكر با دو مأمور مسلح وارد مدرسه ميشود. مدير و ناظم، در حالي كه به نشانة احترام خم و راست ميشوند، نَفَـس زنـان خودشان را به سرلشكر ميرسانند و دست او را مي بوسند. سرلشكر بدون اعتنا، در حالي كه به همت نگاه ميكند، نيش خند ميزند. بعضي از معلمها، اطراف همت را خالي ميكنند و آهسـته از مدرسـه خـارج ميشوند. با خروج معلمها، دانش آموزها هم يكي يكي فرار ميكنند. لحظه اي بعد، همت ميماند و مأمورهايي كه او را دوره كرده انـد. سرلشـكر از خوشحالي قه قه هاي ميزند و ميگويد: «موش به تله افتاد. زود دسـتبندش بزنيـد، به افراد بگوييد سوار بشوند، راه مي افتيم.» همت به هر طرف نگاه ميكند، يك مأمور ميبيند. راه فراري نمي يابد. يكي از مأمورها، دستهاي او را بالا مي آورد. ديگري به هر دو دستش دستبند ميزند. ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یونجه اگه اعتماد به نفس جاری منو داشت سالی دوبار زعفرون میداد😒😏 خداتومن داده جای حلواهای بازاری برای نذر محرم مادرشوهر🤦‍♀ تا منو با حلوای خونگی دید از تنوع و دیزاینش فکش به زمین چسبید😲😮 وقتی فهمید باکمتراز صدهزارتومن همه رو خودم پختم،افتاد به التماس که تو اینا رو ازکجا یادگرفتی🤯 حیف که دل رحمم وگرنه میزاشتم کل حقوق شوهرشو بده جای حلوای خشک و کهنه بازاری🥶 لینکشو میزارم زود عضو شو که ظرفیتش محدوده😱 https://eitaa.com/joinchat/2875523324Cc54601c8e4
هدایت شده از تست هوش و ترفند
زن مردی شدم که می‌پرستیدم اما به طرز عجیبی من باردار رو از خونش بیرون کرد منم به خاطر حفظ آبروم توی پارک جلو خونه می‌نشستم و چادر میکشیدم رو سرم آشنا منو نبینه، تا اینکه یه نصف شب مادرشوهرم رو دیدم که با سرخوش با آرایش آنچنانی وارد خونه ام شد..... به دیدنش قلبم وایساد،ساعت ۷صبح بود که .... https://eitaa.com/joinchat/3912237148Cf7a1fd5333
voice.ogg
1.21M
روضه سنگین حضرت رقیه(س) "باحال مناسب گوش کنید" 😭
روضه امشب اگر و شاید و اما دارد در خودش قصه ی یک دختر تنها دارد شب سوم شب سختی است خدا رحم کند روضه امشب نمی از روضه ی زهرا دارد گرچه می خورد زمین سوره ی کوثر اما نیزه بر قله ی خود سوره ی اسرا دارد وسط هلهله ها گفت: پدر! می بینی؟ دخترت، فاطمه جان! ارث شما را دارد دختری در وسط کثرت نا محرم هاست و پدر روی لبش ذکر خدایا دارد همه دیدند زنی در وسط معرکه سوخت بی حیا ها! مگر این صحنه تماشا دارد؟ پاسخ " چند نفر دور و بر یک دختر؟ " تا قیامت به خودش رنگ معما دارد 🥀 🖤
. چادری که نیازی به مقنعه و روسری نداشته باشه✔️ جیب داشته باشه✔️ پوشیه داشته باشه✔️ بشه روش کوله انداخت✔️ نیازی به مانتو نداشته باشه ✔️ جون میده برا پیاده روی اربعین😍👏👌 این چادر در این کانال سنجاق شده:👇 https://eitaa.com/joinchat/2523136118Cacbc86d713 .
هدایت شده از تست هوش و ترفند
دیگه نگو خدایا شکرت ، خدایا ممنونم و سپاسگزارم اینا دیگه قدیمی شده... اینجا 200 متن شکرگزاری یاد بگیر و با خدا عشق بازی کُن🥰👇 https://eitaa.com/joinchat/2971533943Cd97bb9573d
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗ ‍ معلم فراری 🔰 قسمت 1⃣1⃣ همت مي نشيند و به دور از چشم مأمورها، انگشتش را در حلقومش فرو ميبرد و عق ميزند. يكي از مأمورها ميگويد: «چي شده؟» ديگري ميگويد: «حالش خراب شده.» سرلشكر ميگويد: «غلط كرده پدرسوخته. خودش را زده بـه مـوش مردگـي. گولش را نخوريد... بيندازيدش تو ماشين، زودتر راه بيفتيم.» همت باز هم عق ميزند و استفراغ ميكند. مأمورها خودشـان را از اطـراف او كنار ميكشند. سرلشكر در حالي كه جلو بيني و دهانش را گرفته است قيافه اش را درهم ميكند و كنار ميكشد. با عصبانيت يك لگد به شكم سگ ميزند و فريـاد ميكشد: «اين پدر سوخته را ببريدش دستشويي، دسـت و صـورت كثيـف اش را بشويد، زودتر راه بيفتيم. تند باشيد.» پيش از آنكه كسي همت را بـه طـرف دستشـويي ببـرد، او خـود بـه طـرف دستشويي راه مي افتد. وقتي وارد دستشويي ميشود، در را از پشت قفل ميكنـد. دو مأمور مسلح جلو در به انتظار مي ايستند. از داخل دستشويي، صداي شُرشُـر آب و عـق زدن همـت شـنيده مـيشـود. مأمورها به حالت چِندش، قيافه هايشان را درهم ميكشند. لحظات از پي هم ميگذرد. صداي عق زدن همت ديگر شنيده نميشود. تنهـا صداي شُرشُر آب، سكوت را ميشكند. سرلشكر در راهرو قدم ميزند و به ساعتش نگاه ميكند او كه حسـابي كلافـه شده است به مأمورها ميگويد: «رفت دست و صورتش را بشويد يا دوش بگيرد؟ برويد تو ببينيد چه غلطي مي كند.» يكي از مأمورها، دستگيرة در را مي فشارد، اما در باز نميشود. ـ در قفل است، قربان ! ـ غلط كرده قفلش كرده. بگو زود بازش كنـد تـا دستشـويي را روي سـرش خراب نكرده ايم. مأمورها، همت را با داد و فرياد تهديد ميكنند، اما صدايي شنيده نمـي شـود. سرلشكر دستور ميدهد در را بشكنند. مأمورها هجوم مي آورند، با مشت و لگد به در ميكوبند و آن را ميشكنند. دستشويي خالي است، شير آب باز است و پنجرة پشتي دستشويي هم!سرلشكر وقتي اين صحنه را ميبيند، مثل دیوانه‌ها به اطرافيانش حمله ميكنـد. مدير و ناظم كه هنوز به جايزه فكر ميكنند، در زير مشت و لگد سرلشـكر نقـش زمين ميشوند. ❇️ سلاح زير برف مقر سپاه پر از ضدانقلاب است. نه اينكه حالا ضدانقلاب شده باشند، قبلاً هـم ضدانقلاب بودند و با همين سلاحهايي كه الان در دست دارند، مدتها با پاسداران و بسيجيهاي سپاه پاوه جنگيده اند. حالا معلوم نيست كه چه طور فرمانده سپاه به آنها اعتماد كرده، و نه تنها سلاحهايشان را نگرفته، بلكه آنها را عضور بسـيج هـم كرده است. فرماندة سپاه به آنها هم مثل بسيجيها نگاه ميكنـد، مثـل بسـيجيهـا احتـرام ميگذارد و به حرفهايشان اعتماد ميكند؛ نمونه اش همين كـاك سـيروس و دار و دسته اش. كاك سيروس، يكي از فرماندهان ضد انقلاب بود. ديروز، با دار و دسته اش به مقر سپاه آمدند و گفتند با آقاي فرمانده كار داريم. موسي جلو رفت و پرسيد: «بـا فرمانده سپاه چه كار داريد؟» كاك سيروس گفت: «بـا نيروهـايم آمـده ام تسـليم آقـاي فرمانـده شـوم. مـا ميخواهيم سرباز او شويم. فرمانده شما خيلي مرد است.» موسي كه شك كرده بود، پرسيد: «ميدانيد فرمانده ما كيست؟» كاك سيروس گفت: «مگر كسي در پاوه هسـت كـه كـاك ابـراهيم همـت را نشناسد؟» موسي تازه او را مورد بازپرسي قرار داده بود كه ابراهيم آمد. ابـراهيم را همـه كاك همت صدا ميزدند. كاك سيروس تا او را ديد، سلاحش را دو دستي تقديم كرد و خم شد تا دستش را ببوسد؛ اما كاك همت اجازه چنين كاري را به او نداد.همين موضوع، بعضي از نيروهاي سپاه را عصباني كـرد. آنهـا بـه خـود حـق مي دادند عصباني شوند؛ چرا كه ميگفتند: از كجا معلوم كلكي در كار نباشد؟ اگر باهمين سلاحها نيروهاي سپاه را قتل عام كنند، چه كسي جوابگو خواهد بود؟ موسي هر چند پاسخ قانع كننده اي بـراي آنهـا نداشـت، امـا چـون همـت را مي شناخت، به آنها گفت: «حتماً حكمتي در كـار اسـت. كـاك همـت كـاري را بي حكمت انجام نمي دهد.» ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دونات ۳سوته بدون فر وهمزن😳😱 دونات کرمدار وکاکایویی یه بار درست کنی عاشقش میشی 🍩🍩😍 آسانترین و برات سنجاق کردم🍩🍫😌 بیا درست کن واسه خیلی آسونه من هرروز درستش میکنم کلی ذوق میکنیم😁 بزن روی لینک پایین وسنجاق رو نگاه کن😎 https://eitaa.com/joinchat/611909760Ca2fd5017ae
هدایت شده از تست هوش و ترفند
انواع آشپزی ملل 🥟🍤🥘🥓🍖 https://eitaa.com/joinchat/611909760Ca2fd5017ae انواع شیرینی ودسر مهمونی🍩🍪🍮🍡 https://eitaa.com/joinchat/611909760Ca2fd5017ae انواع غذاهای فسفودوسرخ کردنی🌭🍕🌯 https://eitaa.com/joinchat/611909760Ca2fd5017ae انواع تزیین کیک تولدکارتونی🍰🧁🥧 https://eitaa.com/joinchat/611909760Ca2fd5017ae انواع تزیین سالادوفینگرفود🥗🧆🥙
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗ ‍ معلم فراری 🔰 قسمت 2⃣1⃣ صبح است. بارش برف كمتر شده؛ اما سوزش برف هرگز. باد زوزه كشان سوز برف را جمع ميكند و مثل شلاقي دردناك به سر و صورت موسي مـيكوبـد. او منتظر كاك سيروس و همت است تا به اتفاق هم به يكي از مقرهـاي ضـدانقلاب بروند و با پا درمياني كاك سيروس، آنها را به تسليم و همكاري با سـپاه دعـوت كنند. اين كار خطرناك، پيشنهاد كاك سيروس است. او گفته: اگر كاك همت مـرا همراهي كند، قول ميدهم بيشتر ضدانقلابها را از دشمني با انقلاب منصرف كنم... بيشتر آنها ناآگاهند. هيچ كس حرف كاك سيروس را باور نميكند، بجز همت. نيروها ميگويند: به كاك سيروس نميشود اعتماد كرد. او ميخواهد سر كاك همت را زير آب كند. همه ميدانند كه همت آمادگي اش را براي همراهي بـا كـاك سـيروس اعـلام كرده است. موسي كه نگران جان همت است، هر چنـد از خطـر مـيترسـد، اماتصميم گرفته او را همراهي كند. كاك سيروس و همت مي آيند. موسي كه پشت فرمان نشسته است، ماشـين راروشن ميكند. كاك سيروس، آدم درشت هيكلي است. او به تنهايي جاي دو نفر راميگيرد؛ در حالي كه در ماشين لندكروز، سه نفـر آدم عـادي هـم زوركـي جـا ميشوند. به هر ترتيب كه شده، كاك سـيروس و همـت خودشـان را در لنـدكروز جـا ميكنند و راه مي افتند. شيشه ها از سرما يخ زده است. موسي برف پاك كنها را روشن ميكنـد؛ امـاآنها هم هيچ كاري نميتوانند بكنند. همت، كليد برف پاك كنها را خاموش ميكند و ميگويد: «اينها برف پاك كن است، نه يخ پاك كن !» خيابانها خلوت است. صدايي جز زوزة باد و عوعوي سگها شنيده نميشود. از دور دست، گاه صداي تيراندازي به اين صداها اضافه ميشود. موسـي بـه كـاك سيروس فكر ميكند. كاك سيروس حرفي نميزند. به روبه رو خيـره شـده و در فكر فرو رفته است. سرما رفته رفته به درون استخوانها نفوذ ميكند و آن سه نفـر را در خود مچاله ميكند. همت كه از ناراحتي سينوزيت رنج ميبـرد، دسـتش را روي پيشاني ميگذارد و چشمانش را به هم ميگذارد. موسي متوجـه مـيشـود، چفيه اش را باز ميكند و به او ميدهد. ـ ببند دور پيشانيات... اگر گرم بشود، دردش ساكت ميشود. همت، چفيه را ميگيرد و آن را با دستهاي لرزانش محكم بـه دور پيشـاني اش مي بندد. لندكروز به جادهاي كوهستاني مي رسد. كاك سـيروس، موسـي را راهنمـايي ميكند. حالا صداي تيراندازيها بلندتر از قبل به گوش ميرسد. ديگر هيچ موجود زنده و وسيلة نقليهاي در جاده ديده نميشود. رفته رفته شك و نگراني مثـل يـك كركس به دل موسي مي نشيند. او به حرفهاي نيروها دربارة مشكوك بـودن كـاك سيروس و اعتماد بيش از حد ابراهيم فكر ميكند. لندكروز از سربالايي جاده بسختي بالا ميرود. بر شدت سرما افزوده ميشـود.موسي، لرزش تن همت را احساس ميكند. او در حين گذر از پيچ جاده، پاهـاي كسي را ميبيند كه از زير برفها بيرون زده است. كاك سيروس و همت هـم ايـن صحنه را مي بينند. كاك سيروس محكم ميزند روي داشبورد و ميگويد: «نگه دار«! موسي ميزند روي ترمز. كاك سيروس از لندكروز پايين ميپرد و خـودش را به او ميرساند. همت دوان دوان به دنبالش مـيرود. موسـي از اطـراف مراقبـت ميكند تا مبادا تله اي در كار باشد.همت، لولة سلاحي را ميبيند كه از زير برفها بيرون آمده است. كاك سيروس، برفها را كنار ميزند. پيرمردي سلاح به دست نمايان ميشود. كـاك سـيروس بـا تعجب ميگويد: «اين كاك نايب، نگهبان جاده است. از سرما يخ زده.» همت، صورتش را به سينة كاك نايب مي چسباند و به صـداي قلـبش گـوش ميدهد. سپس شروع ميكند بـه دادن تـنفس مصـنوعي و مـيگويـد: «بايـد زود برسانيمش بيمارستان.» ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
⭕️داستان عجیب نبش قبر ❗️❗️❗️ اسماعیل دانش پژوه از کارکنان با سابقه بهشت زهرا خاطره ای عجیب نقل‌می‌کند .. او می‌گوید که اطلاع دادند در یک آرامگاه خانوادگی در یکی از روزها پسری جنازه پدرش را از قبر خارج کرده است 😳 وقتی این خبر را شنیدیم به سرعت به محل رفته و متوجه شدیم که.. الله اکبر مگه امکان داره😱 ادامه داستان...👇 https://eitaa.com/joinchat/1144914193C283d282194