eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐
💙❤️رمان داستان زندگی من❤️💙
بسم الله الرحمن الرحیم شب قرار خواستگاری برای شب جمعه گذاشته شد یعنی دوروز بعد اون دوروز خیلی عادی گذشت یه سارافون سفید آبی پوشیدم شلوار سفید روسری سفید چادرم آبی گلای سفید از اون طرف مصطفی با پدر مادرش اومده بودن بعداز یه ربع منو صدا کردن چای ببرم آه چای که گرفتم مادرش گفت: اگه اجازه میدید بچه ها برن صحبت کنن مادر : بهار جان آقا مصطفی راهنمایی کن دخترم جلوتر از مصطفی راه افتادم وارد اتاق شدیم درباز گذاشتیم مصطفی :حقیقتا من فقط یه خواسته دارم ۳ماهی منتظرم باشید برای یه ماموریت دارم میرم ان شاءالله تموم بشه بیایم برای حرفای جدی -‌باید این موضوع را در حضور خانواده مطرح میکردید موضوع در حضور خانواده ها بیان شد خانواده خود مصطفی هنگ کردن که چه ماموریتی اما پدرم گفت :بله اینجوری بهتره چون ما شناختی روی شما نداریم الانم اگه من اجازه دادم تشریف بیارید چون با معیارهای دخترم هماهنگید آقای کریمی:بله شما صاحب اختیار دخترخانمتون هستید حقیقتا ماهم از موضوع این ماموریت خبرنداشتیم آقای موحد ..... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم دوبار تلفنی باهم صحبت کردیم گفتن دارن میرن سوریه پدرم میگفت من از این پسره خوشم نمیاد اگه شرایطی که میخاستی نداشت نمیذاشتم ازصد کیلومتری خونه من رد بشه چند روزی از اعزامشون میگذشت اونروز یادمه رفته بودم معراج به بچه ها کمک کنم ۱۱شب رسیدم خونه داشتم چادرمو در میاوردم که یه پیامک برام اومد که آقای کریمی مجروح شدن خودشون گفتن ب شما بگیم منم هنگ کامل که به من چه چرا باید به من بگن کاملا خنگ شده بودم -بابا میشه باهم حرف بزنیم بابا:بله که میشه بنده در خدمتم خانم موحد 😁😁😁 پیامو بهش نشون دادم بابا:یه کاسه ای زیر نیم کاسه هست باید با یکی از دوستام که تو سپاه هست تماس بگیرم بعد نتیجه رو بهت حتما میگم حالا فکرتو درگیرش نکن برو بخواب دخترم دارد نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم امروز کلاس نداشتم خونه بودم، داشتم اتاقمونو تمیز میکردم بچه ها مدرسه بودن تلفن خونه زنگ خورد مامان گوشی برداشت بعد از چند دقیقه گفت :بهار بیا بابات -الو سلام بابا جانم کاری داشتین؟ بابا:سلام دخترم من با رفیقم تماس گرفتم -خب خب بابا:باباجان دروغه دخترم حتی اگه یه مدافع حرم عقد باشه به خانمش مستقیم نمیگن جانباز یا شهید شده حالا من از این رفیقم خواهش کردم ببینم میشه یه استعلام کنن ببینن اصلا این پسره رفته سوریه یا نه ما سرکاریم -باشه بابا ممنون بابا:دخترم ناراحتی نکنیا با بغض گفتم :نه بابا مهم نیست بعداز اونکه خیلی تابلو خودم فهمیدم دروغ شنیدم فکرمو نذاشتم به سمتش بره سخت بود اما از اون دخترایی ضعیف نبودم که بذارم همه بفهمن شکسته شدم چهل روز مثل برق و باد گذشت و فردا قرار گذاشتیم همو ببینیم قرارمون برای شش غروب بود یه روسری زرد خوشرنگ سر کردم یه مانتو سفید شلوار کرم دوست نداشتم باهاش جایی برم برای همین قرارمون گذاشتم مزار شهدا به سمت مزار شهدا به راه افتادم .....عصر نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان داستان زندگی من❤️💙
بسم الله الرحمن الرحیم مصطفی:سلام خوبی؟ -ممنون میدونید برای چی اومدم ؟ مصطفی:برای چی ؟ -اومدم ببینم چرا دروغی به این بزرگی گفتید مصطفی :تو دختر امل فکر کردی من واقعا تورو برای ازدواج میخوام خودتو بخچه پیچ کردی چشمام هرکدوم اندازه یه قابلمه شده بود از بهت و تعجب حتی نمیتونستم حرف بزنم از جام بلند شدم حداقل برم خونمون تا آروم بشم تو آغوش پدرم که کوه غیرت بود ولی صداش مانع حرکتم شد بر نگشتم تا چهره اش را ببینم خودش ادامه داد :اگه میخوای کنارت باشم اونم به عنوان دوست باید بین منو حجاب یکی رو انتخاب کنی....! دیگه حال ایستادن نداشتن همون جا تو مزار شهدا از حال رفتم ..... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم با وحشت تمام چشمامو باز کردم میترسیدم واقعا زمانی که مامانم رو کنارم دیدم نفسی از سر آسودگی کشیدم جریان از این قرار بوده : زمانی که حرفای مزخرف مصطفی تموم میشه از جا بلند میشه که بره مصطفی دور شده بود که من بر اثر شوک و فشار عصبی افت فشار میکنم و از حال میرم چند دقیقه بعد یه زوج جوون برای زیارت میان که منو میبینن در این حین ترنم هم زنگ میزنه خلاصه منو آوردن بیمارستان وقتی بابام وارد اتاق شد تو آغوش گرمش پناه گرفتم و هق هق گریه کردم تمام فشار عصبی که بهم وارد شده بود رو خالی کردم فردا بابام زنگ زد بهش و هرچی که میتونست بهش گفت گوشی همراهم زنگ خورد فریبا همون خانمی بود که دیروز یه جورایی باعث نجات زندگیم شد ..... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم فریبا:الو سلام بهارجان خوبی خانم ؟ -سلام عزیزم شما خوبین؟ همسرتون خوبه ؟ فریبا:ممنون عزیزم زنگ زدم حالتون رو بپرسم -ممنون عزیزم واقعا مدیون شما هستم فریبا:این چه حرفیه خونه ای بیایم ببینمت -آره عزیزم تشریف بیارید قدمتون رو چشم اونروز فریبا و همسرش (مهدی ) اومدن خونمون بعد از چند روز خنده مهمان لبم شد! فریبالبخندی میزند ،لبخند معصومانه اش به دلم مینشیند من هم در جواب خنده اش لبخندی نثار چهره پاکش میکنم با چشمهای درشتم به فریبا خیره میشوم و میگویم: _امروز با خواهر اقا مهدی اعظم خانم اشنا شدم هردو پاسدار بودند روزها از پی هم میگذشت ومن ناراحت از اینکه چرا باید این اتفاق برای من بیوفتد؟ از دانشگاه تازه رسیده بودم خونه گوشی رو از کیف برداشتم و روی میز گذاشتم صدای استرس اور گوشی رو میشنوم ،پیام رو باز میکنم و به صفحه گوشی خیره میشم در جواب پیام براش مینویسم من اصلا بهت فکر نمیکنم و خودمو سرگرم این دوستی نمیکنم... همون روز بابام برام ی خط جدید خرید و گویا قرار بود یه برگ جدید تو زندگیم شروع بشه .....فردا ظهر❤️💙 نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
❤💐💐💐💐
❤️💙 رمان داستان زندگی من❤️💙
بسم الله الرحمن الرحیم چادرم را روی سرم می اندازم ارام میشود موج احساسم،چادرم ارام من است زنگ در به صدا درامد -زندگی میشه در رو باز کنی ببینی کیه زندگی :آجی بیا نداست -سلام ندا بیا تو ندا:کجا میرفتی ؟ -محضر برای عقد ندا: بهار چیکار کردی😳 ؟ -خخخ ندا:نخند بگو ببینم کیه -فکرکنم به کمتر از پسر اوباما راضی بشم ندا:بهار بیا بریم بیرون کارت دارم بعد از چند دقیقه ای رسیدیم دستم را روی دستیگره در فشار دادم و کشیدم سمت خودم،در باز شد کیفم را انداختم روی دوشم نفسم را در هوا ازاد کردم و روی نزدیکترین نیمکت نشستم دست راستم را زیر چانه ام گذاشتم و نگاهم را به ندا دوختم -ندا چیزی میخواستی بهم بگی؟ چیزی نمیگوید....! زیر لب غر میزنم _بگو دیگه ... چند لحظه مکث میکند چادرش را روی سرش مرتب میکند و میگوید ندا:میای بریم کربلا؟ گیج نگاهش میکنم... به سمتم می اید و میگوید ببخش بهار جون حسابی غافلگیرت کردم توام که قلبت با باتری کار میکنه😄 خنده ام میگیرد.... - پلک هایم را چندبار روی هم میزنم و باز با تعجب میگویم کجا؟؟ ندا:کربلا -‌اگه بشه ک از خدامه اما پول ندارم ندا:دانشجویی میریم وام میدن حالا بیا بریم ثبت نام اینترنتی کنیم ب اصرار ندا میرم برای ثبت نام کربلا سرزمین عشق و ایثار سرزمین تشنگی ها.... بی اختیار اشک میریزم... دستم را روی قلبم میگذارم و برای لحظه ای ارام میگیرم سلام میدهم ....السلام علی ساکن کربلا مدیونتم تا اخر عمر بابای رقیه... میدونم بنده پروری کردی و من رو سیاه رو دعوت کردی ندا:از خدا دیگه چی میخوای بهار؟ باورم نمیشه ک پادشاه عالمین منو طلبیده باشه!! هاج و واج ندا را نگاه میکنم و یکدفه مثل دیوانه ها ارام میخندم.... حتی خیال کربلایت شیرین است.... بار دیگر سلامت میدهم ....سلام دار و ندار زینب کاروانهای دلم همراه من زمزمه میکنند سلام.... این سفر شد باب جدید زندگیم بعد از سه روز اسممون در اومد و معرفی شدیم به بانک ملی برای وام نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖
بسم الله الرحمن الرحیم با ندا وام ثبت نام کردیم گفتن یک هفته مانده به پرواز پول وارد حسابتون میشه ندا اسم خودش و همسرش را نوشته بود روز شماری میکردم .... میدانم بروم قلبم آرام میگیرد در حریم یار... گوشه چادرم را جمع کردم به قول ندا زمین را جارو میکردم با این چادر سر کردنم.... از بانک بیرون امدیم ندا مثل همیشه شوخی اش گرفته ادم شوخ طبعی است و نشاطش را حفظ میکند.... -بی تفاوت نگاهش میکنم انگار نه انگار که با من است....! اخر فکرم جای دیگریست خونسرد نگاه ارامم را ب ندا میدوزم ندا نگاهش را ب سمت من میچرخاند و با دستهای گرمش اشک شوقم را از روی گونه هایم پاک میکند ندا:خب حالا گریه نکن بریم دانشگاه ما ببینیم چه خبره ماشین خیابان را دور میزند و به سمت دانشگاه حرکت میکند ندا: بهار حواست کجاست جواب گوشی رو بده -الو سلام مامان مامان :سلام بهار جان اعظم خانم زنگ زدن شمارت رو دادم بهشون گفتم با خودت تماس بگیره -باشه مامان جون داریم میریم دانشگاه اومدم حتما باهاشون تماس میگیرم فعلا یاعلی رفتیم دانشگاه بهمون گفتن ۱۷آذر حرکتمونه اگه کاروان پر نشه ما رو با دانشجوهای تهران میفرستن روی صندلی خشک دانشگاه جا ب جا میشوم و غر میزنم ندا گوشه چشمی برایم نازک میکند ک چته از وقتی اومدیم غر میزنی.... روسری فیروزه ای رنگم را کمی جلو میکشم از جایم بلند میشوم که ندا سریع میپرسد کجا؟ _بریم دیگه کاری نداریم که نگاهم به خانومی می افتد ک موهای زرد رنگش را بیرون داده و هفت قلم ارایش کرده با نارضایتی سرم را پایین می اندازم بهتر است چیزی نگویم... سریع وارد حیاط دانشگاه میشوم ندا با شیطنت میگوید: چرا فرار میکنی اونم ادم بود دیگه😜 زل میزنم به ندا و چیزی نمیگویم! زیر لب میگوید:خب حالا چشماتو برای من کج نکن.... _دیوونه ای ندا دیوونه ندا:والا انگار توام کم از من نداری! همانطور که چادرش را روی سرش جابه جا میکند میگوید: خدایا این دوست مارو تو الویت قرار بده... آمینی میگویم و بلند میخندیم 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 توراه برگشت اعظم خانم تماس گرفتن قرار شد برم خونشون باهام یه کار مهم داره .... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖
بسم الله الرحمن الرحیم زنگ در را میزنم... فریبا در را برایم باز میکند -أه تو اینجا چیکار میکنی ؟ فریبا : بچه پرو حداقل یه سلام بده بعد ازم سوال کن حواست هست اومدی خونه مادر شوهر منا 😁😁 - خب حالا توام😏 فریبا: خب بفرمائید داخل چرا بیرون وایستادید😝 -اگه اجازه بدی میام از جلو در کنار میروی پشت سرت می ایم از پله بالا می میروم چند تقه ای به در میزنم و وارد اتاق میشوم... -سلام اعظم جان خوبی ؟ اعظم :سلام عزیزم بیا بشین کارت دارم -من درخدمتم اعظم :ببین بهار میخوایم یه بخش از کار زندگی نامه شهدای مدافع وطن رو جمع کنیم میخوام تو این کار رو انجام بدی میتونی؟ چند لحظه ای لبم را گاز میگیرم و مضطر نگاهش میکنم خدایا کربلا و کار شهدا باهم ....! عاشقتم خدا اعظم:خوبی بهار بله خوبم....لبخند میزنم اما هنوز ته دلم میلرزد.... میخندد و نگاهش را از من برمیدارد... فریبا یک دستش را پشت سرش میگذارد و روی مبل مقابلم مینشیند.... دسته ای از موهای خرمایی رنگش را که جلوی چشمش را گرفته پشت گوش میدهد... فریبا: قربونت برم چرا تو شوکی؟! بی اراده لبخند میزنم... -من اسمم رو نوشتم برای کربلا میشه بعد از اون باشه اعظم لبخندی میزند و میگوید اعظم :کربلا با کی ؟ -با دانشگاه -عزیزم هم سفریم ان شاءلله اشک هایم از چشمانم جاری میشود قطرات اشک را با کف دستم پاک میکنم راهی مزارشهدا میشوم خدایا شکرت خدایا شکرت خدایا خیلی خیلی شکرت.... ....عصر❤️ نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💐💐💐💐
💙❤️رمان داستان زندگی من❤️💙
بسم الله الرحمن الرحیم دستم را روی زنگ فشار میدهم مادرم از پشت آیفون صدایش بالا میرود: یبار زنگ بزنی هم میشنوم....! - با صدای نسبتا بلند میگویم قربون مامانم بشم😍 با صدای ارامش بخشش میگوید عه دختر بیا بالا قربون صدقم برو زشته پشت آیفون...! در را باز میکنم و وارد اتاق میشوم -سلااام مادرم چشمانش را گرد میکند..... چندبار سلام میدی علیک سلام مامان:‌بهار برات یه نامه اومده فقط قسمت فرستنده خالیه من دیگه باز نکردم -باشه کجاست مامان :روی میز اتاقت وام ثبت نام کردید؟ -بله دیگه خبرش رو باید دانشگاه بهمون بده مامان مطمئنی شما نمیخوای بامن بیای ؟ مامان :آره عزیزم برو چادرت رو دربیار بیا یه شربت بخور چادرم را از سرم برمیدارم روی تخت مینشینم و اخیشی میگویم یک لحظه حرف مادرم در دلم میگذرد....قسمت نویسنده خالیه....!!! چشمهایم را میبندم و باز میکنم نامه را برمیدارم.... دستم را از لا به لای موهایم بیرون میکشم سریع نامه را باز میکنم بسم الله الرحمن الرحیم سلام خانم موحد زمانی که این نامه را میخوانید بنده کیلومترها از شما فاصله دارم و در پرواز به سمت فرانسه هستم علت رفتارم رو میگم براتون سه چهار سال پیش عاشق دختر خانمی شدم که ظاهرا محجبه نبود اما چشم و دل پاکی داشت تا توسط دوستاش پاش به بسیج و راهیان نور باز شد تغییر کرد و با یک پاسدار ازدواج کرد این حادثه باعث تنفرم از سپاهیان و بانوان محجبه شد همیشه میخواستم به این قشر اسیب برسونم اما پدرم رو مجبور کردم کمک کنه تا پاسدار بشم قلب و چشمتون منو یاد،گذشته انداخت و انتقام در قلبم زنده شد و دلم خواست حجابتون رو ازتون بگیرم اما ایمان قلبی شما مثل دژ محکمی در برابر من شد و حالا برای درمان بیماری روانیم راهی فرانسه هستم دعاکنید روزی حقانیت پاسداری رو درک کنم حلالم کنید یاعلی 🌼🌼🌼🌼🌼🌼 مات و مبهوت بار دیگر نامه را میخوانم سلام خانوم موحد....! نامه از دستم می افتد خم میشوم و نامه را برمیدارم... صدای مادرم اجازه نمیدهد برای بار نامه را کامل بخوانم... بهار جان بیا شربتت گرم شد.... .... نام نویسنده: بانوی_مینودری آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم من مانده ام و یک نامه که ازم حلالیت میطلبد....! برای خوردن شربت وارد پذیرایی میشوم.... یک جرعه از شربتم را مینوشم مامان :چی شده ؟ نامه از کی بود ؟ -مصطفی مامان :پسره پرو چطوری روش شده نامه بفرسته -مامان حلالیت میخواد این نامه رو بخون.... نامه را میخواند با نهایت ناراحتی میگوید بهار خودت باید تصمیم بگیری به دیوار تکیه میدهم و نگاهم را به مادرم میدوزم با چشمان درشتم به لبهایش خیره میشوم... چیزی نمیگوید صحبتش را به جمله اخر میکشاند خودت میدانی.....! سکوت میکنم... تصمیم گرفتن دراین مورد را به عهده خودم گذاشته اند... ومنم تصمیم گرفتم بگذارم برای کربلا ... روزها میگذرد مادرم درگیر خرید برای آش پشت پای من بود یک هفته مانده به زیارت اربابم... قرار شد به دانشگاه شهید بهشتی برویم و با دانشجویان ان دانشگاه راهی سرزمین عشق شویم... سه روز مانده به رفتنم از همه حلالیت میطلبم و بالاخره روزی که منتظرش بودم فرا میرسد راهی دانشگاه شهید بهشتی میشویم اکثرا یا با مادر و پدرشون بودن یا همسراشون و چند نفری مثل من تنها البته من تنها نبودم....خدا را داشتم جمله شهید اوینی را به یاد می اورم کربلا به رفتن نیست.... به شدن است! شمر هم کربلایی است... مفاتیح را باز میکنم و زیارت عاشورا را زمزمه میکنم میرسم به( و لعن الله....)هایش... خدایا کمکم کن هیچ وقت شامل این لعن الله ها نشوم! مداحی من یه نوکر در به درم... در سالن پخش میشود.... صدای هق هق آرام خواهران و فریاد یاحسین برادران در سالن میپیچد به هق هق می افتم.... ندا کنار من نشسته... چادرش را روی صورتش میکشد.....سرم را روی شانه اش میگذارم... شانه هایش به لرزش افتاده... با صدای مجری سرم را از شانه ندا برمیدارم... دعوت میکنم از خواهر بزرگوارمون خانم موحد برای قرائت دلنوشته کربلایی شون با یه صلوات همراهیشون کنید چادرم را مرتب میکنم و محکم قدمم را برمیدارم دلم میلرزد... ..... نام نویسنده: بانوی مینودری آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم با پای لرزان از پله های آمفی تتائر بالا میروم صدایم هنوز میلرزد... بسم رب الحسین راه نفسم بسته شده است .... شمرده شمرده و ارام ادامه میدهم اربابم هم اکنون که این دلنوشته را میخوانم فاصله زمانیم با شما کمتر از ۱۲‌ساعت است امروز قریب به هزار واندی از شهادت مظلومانه شما و ۷۲تن از عزیزان شما در دشت کرب و بلا میان دو نهر آب میگذرد آنروز تشنه شهیدتان کردند شدی باب النجاتی برای محبان و عاشقانت آقا بزرگترین اولین عشق شیعه شمایی بغضم را رها میکنم اشکهایم جاری میشود لرزش دستانم و سرگیجه من انقدری واضح بود که برای پایین امدن از پله ها دستم را به دیوار میگیرم... ساعت حرکت ما 5صبح بود خستگی را درچشمان ترنم و زندگی میبینم _بابا بچه ها رو ببر تو ماشین بخوابن منم سرم را روی شانه مادرم میگذارم به مداحی حسین میا ب کوفه کوفه وفا ندارد کوفی بی مروت شرم حیا ندارد گوش میدهم و بی اختیار اشک میریزم حال هوای همه غریب بود چشمم به زوجی میخورد که کمی ان طرف تر نشسته اند...محبت هایشان اساسش عشق به خداست...عشق این است نه ان عشق های پوچ و پوشالی خیابان.... مامان :بهار سرتو بذار روی پام روی پای مادرم به خواب می روم.... خانه ای که همه لباس عربی به تن دارند ومن چادر عربی پیک وارد حیاط خانه میشود همه از خانم و آقا وارد حیاط شدیم ان فرد از پیک پیدا میشود اگر دست از حب حسین نکشید شمارا باهمین اسب به دوزخ میفرستم با عصبانیت میگویم:ما حب حسین بن علی را به بودن در دنیا نمیفروشیم به ثانیه نکشید خودم را زیر سم اسب دیدم با فریاد یا زهرا از خواب بیدار میشوم چندبار چشمانم را باز و بسته میکنم... خودم را در آغوش مادرم می اندازم و بلند گریه میکنم.... مادرم دستانش را روی دستم میگذارد دستانش التیام بخش تمامی دردهای من است... چشمهایم را نیمه باز میکنم نجوایی را میشنوم: خوبی بهار جان؟ تصویر مقابل چشمانم واضح میشود مادرم خم میشود و دستانم را میبوسد... بهار جان ؟مادر! یک قطره اشک چشمانت را رها میکند... خنده تلخی میزنم ....._تمامش خواب بود.... انقدر ناراحت هستم که هر لحظه از ثانیه قبل بیشتر دلم میلرزد.... ماجرای خوابم در کاروان پیچیده بود ....فردا ظهر❤️💙 نام نویسنده: بانوی_مینودری آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
💐💐💐💐