* 💞﷽💞
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#قسمتهفتاد
دوباره دستی به صورتم کشیدم و با قدم های بلند به مقصد آشپزخونه و میز هرچند ساده ولی رنگارنگ صبحونه مسیرم رو پیش گرفتم.
از توی راهرو که رد میشدم از شدت خوشحالی با تک تک قاب عکس ها سلام و احوال پرسی کردم. دلم میخواست برم رو پشت بوم و فریاد بزنم "آی دنیا! من دارم میرم پیش سیدجواد...!"
صندلی میز ناهارخوری فسقلی و مهربون رو کشیدم و عقب و با احتیاط نشستم. با دیدن میز صبحونه و قور قور شکمم آب دهنم راه افتاد. کف دست هامو به هم مالیدم و آب دهنم رو با ولع قورت دادم.
- به به! عجب صبحونه ای! چای تازه، پنیر محلی، کره محلی، گردو جان، ای جان! مربا هم که هست. اونم آلبالو.
کلمه آلبالو رو چنان با عشق کشیدم که بیبی خندهش گرفت.
- ای شکمو. خوبه یک دل سیر شام خوردیا.
دستامو گذاشتم رو زانوهام و آرنج هامو صاف کردم. لبامو غنچه کردم و مظلوم گفتم : خوب دوست دارم دیگه!
هردو خندیدیم و صبحانه رو با نشاط شروع کردیم.
لقمه سوم رو فرو کردم تو دهنم و یک قلپ چای از روش خوردم.
- میگم بیبی! دقیقا نمیدونین سیدجواد کجا شهید شده؟
قیافه بیبی شد مثل روز های اولی که هیچی از سیدجواد نمیدونستم و بیبی سعی میکرد درباره بنیاد شهید و تفحص چیزی بهم نگه.
- نه مادر. نمیدونم کجا دقیقا شهید شده. ولی میگن...
کنجکاو و با احتیاط پرسیدم : چی میگن؟
- میگن...شاید جنازهش رو عراقی ها برده باشن...
بلافاصله پشت بند حرفش گفتم : اِ خدا نکنه بیبی!
این فکر ها حالم رو بد میکرد.
- راستی بیبی گلنساء! یادم رفت بپرسم قضیه مریم چی شد؟
- هیچی مادر. قرار شد برن پیش یه مشاور!
- اها. ولی به نظر منم سهراب...
بیبی با اخمکوچولویی حرفم رو قطع کرد.
- اصلا درباره پسر مردم حرف نزنیا! ما هیچی دربارهش نمیدونیم. خب؟
- چشم.
صبحونه با حرف زدن درباره کوثر و اینکه امسال امتحانات نهایی نهم رو قراره بده و میخواد ریاضی بخونه تموم شد.
ظرف هارو شستم و آشپزخونه رو مرتب کردم.
میخواستم برم کتابخونه که بیبی صدام کرد. ولی لحن صداش فرق داشت. آروم و لرزون. شایدم با چشمای خیس...
- سها جان مادر!
با لرزش صداش دلم ریخت. با دلشوره ای که دلپیچه راه انداخته بود تو دل و رودهام برگشتم.
- جونم بیبی؟
حدسم درست بود. چشماش خیس بود. خیس خیس!
- بیبی گریه کردی؟
اشکاشو پاک کرد و لبخند تلخی زد.
- میگم مادر...
با ترس و شک و تردید این پا و اون پا کرد.
- ام...اگر پیداش نکنی...
آخ بیبی جونم. من قول دادم سیدجواد رو برات برگردونم. اگر نتونم بر گردونم خودمم بر نمیگردم...
سمتش رفتم و بغلش کردم.
- بیبی گلنسام غصه نخوریا. من پیداش میکنم...
ولی تو دلم ترس رخنه کرده بود. اگر نتونم...با چه رویی برگردم؟! ولی...سیدجواد نامردی تو مرامش نیست. کمکم میکنه! مطمئنم...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
* 💞﷽💞
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#قسمتهفتادویکم
به بیبی قول دادم سیدجواد رو براش برگردونم. قول دادم پیداش کنم. ولی حتی خودمم نمیدونستم چجوری! امیدم فقط به خدا و مدد شهدا و کمک سیدجواد بود.
کتاب مورد نظرم رو از تو قفسه کتابخونه برداشتم و لب پنجره که مثل سکو برآمده بود نشستم. دلم میخواست بخونمش ولی فکرم درگیر بود. درگیر هزار تا موضوع مختلف که برای فکر کردن به هرکدوم نیاز به یک سال زمان داشتم. البته شاید کمتر؛ و شاید هم بیشتر!
صفحه های کتاب رو فقط ورق زدم و گذرا نگاه کردم. به آخراش که رسیدم عکسی از لاش جلوی پام افتاد. یه عکس قدیمی و سیاه سفید! عکس یه سیدِ روحانی بود که محاسن بلندی داشت و قسمت هاییش سفید شده بود. چهرهش حالت جدی داشت ولی لبخند محوی هم روی لب هاش نقش بسته بود. چشماش پر از حرف بودن. پر از آرمان! پر از هدف! پر از تلاش و مظلومیت...یه دنیا حرف توی چشمای عجیب و پر جذبهش داشت! چشمایی که از لحظه اول منو تو دنیای غریب خودشون غرق کردن.
خیره به نور چهرهش عکس رو برگردوندم و پشتش رو نگاه کردم. شاید دنبال یه اسم یا یه نشونه. که پیداش هم کردم.
نوشته پشت عکس رو که دستخط سیدجواده خوندم.
- پدربزرگ! پای آرمان های بزرگت میمونم و خون میدم. در راه امام زمانم...
گوشه پایین سمت چپ یه اسم نوشته بود. "سید بهاءالدین موسوی حسینی".
پس...این سید روحانی پدربزرگ سید جواده؟! خدایا چه چیزی از این با ارزش تر میتونستم پیدا کنم؟! ممنونم!
خوشحالی بیشتر شکوفه کرد تو چهره با نشاط امروزم.
- آقا سید! شایدم...اگر اجازه بدین صداتون کنم پدربزرگ...کمکم کنین شرمنده برنگردم پیش عروستون...
عکس رو چسبوندم به سینهم و هوایی که پر از عطرِ پدر بزرگِ شهیدِ سیدجواد بود با ولع تو ریه هام کشیدم. چه عطر دلنشینی! بوی...گل یخ میده! همون عطری که من عاشقشم! همون عطری که تک تک وسایل سیدجواد میدن. کتاباش، لباساش، چفیهش، عکساش، هوای اتاقش...پس عطر شیرین و خنک گل یخ میراثه...! یه یادگاری ارزشمند.
کتاب رو بستم و با عجله به طرف اتاقم رفتم. جعبه خاطرات و وسایل سیدجواد رو که چند وقت پیش با دفتر خاطراتش و پلاک سوختهش پیدا کرده بودم از تو کمد بیرون کشیدم و عکس رو با زحمت گذاشتم توش. روحم رو جوری شیفته کرده بود که جدا شدن از عکس برام سخت بود. چه برسه به اینکه خود آقا سید بهاءالدین هم میخواستم بشناسم.
جعبه رو به کمد برگردوندم و گوشیم رو برداشتم تا کار های فردا رو با طهورا هماهنگ کنم. اونقدر شوق داشتم برای فردا که انرژیم تموم نشدنی بود.
قفلش رو باز کردم. اعلان تماس بیپاسخ منو به صفحه کلید کشوند. با دیدن اسم کیمیا تو تماس های بیپاسخ چند دقیقه پیش نفسم حبس شد.
- آخه چیکارم داره؟
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
* 💞﷽💞
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#قسمتهفتادودوم
- آخه چیکارم داره؟
از طرفی کنجکاوی اجازه نمیداد بیخیال بشم و از طرفی هم یه حسی قلقلکم میداد که راه تو از اون جدا شده؛ پس کاری باهاش نداشته باش.
افکار بیهوده رو کنار و بهش زنگ زدم.
بعد از چند تا بوق گوشی رو برداشت.
- الو...
- الو سها! تویی؟!
صداش بغض داشت.
- کیـ...کیمیا...تو خوبی؟
بغضش ترکید. رد پای اشک هاش از پشت تلفن هم برام قابل تصور و دردناک بود. کیمیا دختری بود که به ندرت گریه اش رو میدیدیم؛ یه دختر شاد و سرخوش!
- سها توروخدا کمکم کن. توروخدا کمکم کن. دارم بدبخت میشم...
- عزیزم آروم باش بگو چی شده؟!
- پشت تلفن نمیتونم حرف بزنم. باید حضوری برات بگم. کجا میتونم ببینمت؟!
دلم برا اشک هاش و التماس هاش سوخت. نمیتونستم بگم امروز وقت ندارم، ولی نمیتونستم هم تا بعد راهیان نور منتظرش بزارم. خودمم کنجکاو شده بودم بدونم چه مشکل بزرگی داره که اینطوری قسم میده کمکش کنم؟!
- اممم...من فقط امروز هستم. میتونی؟
- آره آره!. میشه الان ببینمت؟!
- الان؟
- آره!
- خب...باشه. کجا؟
- هر جا تو بگی. هرچی دور تر بهتر.
حرفاش بوی ترس میداد. بوی فرار...
- باشه. پس فکر کنم این طرف بهتر باشه.
- باشه باشه.
چند ثانیه مکث کرد و گفت : ممنونم...
از پشت خط لبخندی زدم.
- خواهش میکنم عزیزم!
- فقط اینکه کجا بیام؟
- چند دقیقه دیگه بهت زنگ میزنم.
- باشه....بازم...ممنونم...
- پس فعلا خداحافظ!
- خدافظ...
گوشی رو قطع کردم و تو افکار خودم غوطه ور شدم. درگیری ها کم نبود؟ مشکل کیمیا هم روش. عه دختر!! این چه حرفیه؟! کیمیا دوست توئه. یه زمان بهترین دوستت بود....یادت که نرفته؟!
یه لحظه تو دنیای رفاقتم با مهدیس و کیمیا چنان فرو رفتم که لبخند روی لب هام جا خوش کرد. چه دوران خوبی بود. البته تو دنیای رفاقت! وگرنه اسم اون دوره رو باید بزارم دوران جاهلیت...آهنگ...بیرون دادن موهام...وضع لباسام...وای خدا کاش اون زمان اصلا محو بشه!!!
از فکر و خیال و مرور خاطراتم دست کشیدم و به آشپزخونه رفتم.
- بیبی جانم!
- جانم دخترم؟
- میتونم به یکی از دوستام بگم امروز بیاد اینجا؟
- یکی از دوستات؟ آره مادر چرا که نه؟ قدمشون روی چشم. فقط کاش زودتر میگفتی من یکم خونه رو مرتب میکردم حیاط رو آب و جارو میکردم...
- بیبی جونم خونه دلبر شما که همیشه تمیز و مرتبه!
بیبی گونه هاش سرخ شد و خندید. قربون خجالت کشیدنت برم من فرشته زندگیم!
- باشه مادر. پس بگو بیاد. فقط اینکه...مطمئنی خونه تمیز و مرتبه؟!
- آااااره بیبی جانم خیالت راحت!
دستشو بوسیدم و رفتم به کیمیا بگم که بیاد اینجا. هنوز در اتاق رو باز نکرده بودم با صدای بلند به بیبی گفتم : بیبی فکر کنم کمتر از یک ساعت دیگه بیاد.
بیبی از تو آشپزخونه گفت : از دست تو و این غافلگیریات دختر! کپی باباتی!
خندیدم و در اتاق رو پشت سرم بستم.
تایپ کردم : بیا خونه بیبی گلنساء.
و آدرس رو براش فرستادم. تشکر کرد و گفت نیم ساعت دیگه میرسه. یعنی چه بلایی سرش اومده که اینقدر تغییر کرده؟! این ترس و عجله برای چیه؟! فکر و خیال مثل کنه چسبیده بود به مرکز مغز خستهام که امروز تازه داشت انرژی میگرفت.
نیم ساعت دیگه زنگ خونه منو به خودم آورد. از روی پله ایوون بلند شدم و به طرف در دویدم. با تردید و احساس غریبی که نمیشناختمش در رو باز کردم. هنوز در کامل باز نشده بود که کیمیا خودشو تو بغلم انداخت.
- سلام دختر! دلم برات یه ذره شده بود...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
* 💞﷽💞
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#قسمتهفتادوسه
سرشو گذاشت رو شونهم و احساس کردم آروم گرفت.
- سها نمیدونی تو این مدت چقدر بهم سخت گذشت...
بردمش تو اتاقم تا کل ماجرا رو برام تعریف کنه. از دیدن اتاقم حیرت زده شده بود. وسط اتاق وایساد و دور خودش چرخید و کل اتاق رو برانداز کرد.
- سها! اینجا...خیلی...
- خیلی چی؟
- نمیدونم...یه حس خاصی داره! انگار روحم سبک شده...
لبخند زدم و تعارف کردم بشینه تا براش شربت و میوه بیارم. همونطور که داشت اطراف رو نگاه میکرد روی تخت نشست و منم از اتاق اومدم بیرون.
پشت در چند لحظه ای مکث کردم. بیبی سمتم اومد و مشکوک پرسید : این دوستت مشکلی داره؟
با تعجب گفتم : آره فکر کنم. چطور؟ از کجا فهمیدین؟!
- نمیدونم والا! احساس کردم خیلی آشفته و پریشونه مادر...
- بهش گفتم بیاد باهاش صحبت کنم.
- آره حتما باهاش صحبت کن دخترم. طفلی گناه داره...
شونه ای بالا انداختم و سینی شربت رو از دست بیبی گلنساء گرفتم. قبل از اینکه وارد اتاق بشم خنده و نشاط رو به چهرهم برگردوندم و رفتم تو.
- میگم سها! این اتاق رو خودت درست کردی؟
- نه بابا! حالا داستان داره...میگم برات...
نشستم کنارش و لیوان شربت رو دادم دستش. تشکر کرد و تو فکر سرشو انداخت پایین.
- حالا شما بگو! چه خبر؟
- خبر که...زیاده...از کجای بدبختیم بگم؟!...
- بدبختی چرا؟!
- سها...نمیدونی تو این مدت...
لیوان رو گذاشت رو میز پاتختی و شروع کرد با انگشتاش بازی کردن. شاکی گفتم : ای بابا! بگو دیگه! جون به لبم کردی دختر!
سرشو بالا نگرفت. با بغض شروع کرد به گفتن حکایتش توی این چند ماه...
- ...چند وقت بعد از اینکه کلا رابطهمون قطع شد...همه چی تغییر کرد...مهدیس...همه چی...
با ترس به طرفم برگشت و ملتمسانه تو چشمام خیره شد.
- سها نمیخوام بلایی که سر مهدیس اومد سر منم بیاد...
قیافهم جدی شده بود.
- مگه چه بلایی سر مهدیس اومده؟!
- اون...نمیدونم چطوری بگم...آخه...
- کیمیا چی شده؟!
- نمیدونم بعد رفتن تو...مهدیس با چی یا با کی لج کرد...خیلی عوض شد...ارتباطش با پسرا حد و حدود نداشت...دیگه داشت زیاده روی میکرد...آخرشم...کار دست خودش داد...
مغزم داشت سوت میکشید. بالاخره اون یه زمان دوستم بود! نمیتونستم راحت از کنارش بگذرم...
- آخرش چی شد؟!
- اونا معتادش کردن...ازش سوء استفاده کردن...هر بلایی که فکرشو بکنی سرش آوردن...سها...اون فقط ۱۷ سالشه...اون دوستمه...
و اشک هاش جاری شدن. چقدر این اتفاق برام تلخ و غمانگیز بود. قلبم از شدت ناراحتی برای صمیمی ترین رفیق برهه ای از زندگیم چنان فشرده شد که توانایی زدن هر حرفی رو ازم گرفت...
- الان کجاست؟!
- نمیدونم...گم و گور شده...هیچ خبری ازش ندارم...اونا دنبال منم هستن...
شونه هاش از ترس شروع کردن به لرزیدن. حق داشت بترسه. حق داشت فرار کنه. حق داشت وحشت کنه. دلم براش میسوخت. اصلا دلم نمیخواست کیمیا، دوست مهربون و دوستداشتنیم به چنین سرنوشتی دچار بشه!
- اون روز که بهم زنگ زدی، اون صداها چی بود؟!
بیشتر لرزید. انگار یادآوری اون خاطره اصلا براش خوشایند نبود و روح لطیفش رو آزار میداد.
- به زور از دستشون فرار کردم...خیلی سخت بود...میخواستن...نه...نه...خیلی وحشتناک بود...وحشتناک...
بهش نزدیک شدم و مثل مادری که فرزند وحشت کردهش رو بغل میکنه تا آرومش کنه به آغوش کشیدمش. دوست بیچارهم چقدر ترسیده بود. کیمیا دختر پاک و ساده ای بود. تنها مشکلش این بود که دین بهش نرسیده بود. یعنی داستانش داستان کسی بود که به خاطر خانوادهش اینطوری بود. وگرنه پتانسیل متحول شدن رو داره!
جرقه ای فکرم رو برد رو هوا!
- کیمیا! میگم که! الان شرایطت چجوریه؟
- اونا دنبالمن! حتی تو خونه هم امنیت ندارم...نمیدونم کجا برم...میترسم از خونه رفتن...مدام درحال فرار کردن از دست اونام...برا خانوادهم مهم نیست چه بلایی سر من میاد! من اصلا هیچ اهمیتی براشون ندارم...میفهمی که چی میگم؟!
- اره. میفهمم. اگر خونه نمیری...پس چیکار میخوای بکنی؟!
- نمیدونم...هیچی نمیدونم...تنها چیزی که میدونم اینه که میترم...
رهاش کردم و شربتش رو دادم دستش تا بخوره بلکه حالش بهتر بشه. رنگ و روش پریده بود و فشارش افتاده بود. بهش اطمینان خاطر دادم که اینجا هیچ مشکلی براش پیش نمیاد و من پیشش هستم. تا آخرش...و تاجایی که بتونم کمکش میکنم!
تو اتاق تنها گذاشتمش و رفتم پیش بیبی.
کاش میشد اینجا پیش ما بمونه...قطعا براش خیلی بهتره...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
* 💞﷽💞
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#قسمتهفتادوچهارم
بیبی توی آشپزخونه مشغول کاراش بود.
- بیبی جان؟!
برگشت طرفم و لبخند زد.
- جان بیبی؟!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم شرایط کیمیا رو تا حدودی براش تعریف کنم. هر کلمه ای که میگفتم قیافه بیبی گلنساء بیشتر توهم میرفت و متاثرتر میشد. قصدم این نبود که دلش برا کیمیا بسوزه! ولی برای یه دختر ۱۷ ساله پاک و ساده داستان خیلی غمآلودی بود...
- خلاصه بیبی جان...خواستم بگم...اگر اشکالی نداره...کیمیا مدتی اینجا پیش ما باشه...تا شرایط یکم درست بشه...اون دختر خیلی خوبیه ها! قیافهشو نگاه نکنین. خیلی ساده و معصومه...ولی خب...در هر صورت هرچی شما بگین...
بیبی لبخند ملیحی زد و با چشمایی که میدرخشید دستمو توی دستاش فشرد.
- من متوجه شدم مادر. وضعیت دوستت خیلی مساعد نیست و نیاز به جایی داره که امنیتش تامین بشه...و این خیلی برای خانوادهش مهم نیست...میفهمم...برای همین مشکلی نداره پیش ما بمونه...اگر خودش مشکلی نداشته باشه...یه دختر خوب و خانم دیگه هم به این خونه اضافه بشه که چیزی نمیشه! تازه منم اونوقت دوتا دختر دارم. از تنهایی هم بیشتر در میام!
گوشه لب هام به بالا کشیده شد و قلبم آروم گرفت.
- واقعا بیبی؟ یعنی به همین راحتی قبول کردین کیمیا با ما زندگی کنه؟ این بزرگترین کمکی بود که میشد به اون کرد! نمیدونم این لطفتون رو چطوری جبران کنم...ممنونم...
محکم بوسیدمش و دویدم طرف اتاق. کنار کیمیا نشستم و با من و من گفتم : میگم کیمیا...تو که خونه نمیتونی بری...بیرون هم که نمیتونی بمونی...چیکار میخوای بکنی؟!
بغضش بیشتر شد. ای وای! نمیخواستم ناراحتش کنم...
- نمیدونم...واقعا نمیدونم...برای همین میترسم سها...
- خب...من با بیبی گلنساء صحبت کردم. فکر کنم اگر مشکلی نداشته باشی بتونی تا وقتی که همه چی درست بشه اینجا بمونی!
مثل برق گرفته ها نگاهم کرد. اونقدر شوکه شده بود که حتی پلک هم نمیزد. زمان تو چشمای عسلی براقش انگار متوقف شده بود. چند ثانیه سکوت بینمون حکومت کرد.
- سها...تو که جدی نمیگی؟! نه...معلومه که جدی نمیگی! مگه میشه؟ من تو این خونه یه غریبه ام...چطوری میتونم با شما زندگی کنم؟! امکان نداره...آره ممکن نیست...داری آوارگیم رو مسخره میکنی...
- عه این چه حرفیه؟ تو دوست منی! خواهر منی...من تو روزای سخت پیشت نباشم کی باشه؟! بعدشم! یعنی من اینقدر بیرحمم که...؟ ای بابا! رفیق مارو باش. چی فکر کردی درباره من؟
- سها...آخه اینطوری که نمیشه. من همین جوری بیام تو این خونه با شما زندگی کنم؟ حداقل به عنوان مستاجری چیزی!
- ما از این حرفا ندارما! پیش ما میمونی تا همه چی درست بشه؛ بعدش یه کاریش میکنیم.
پرده اشک چشمای روشنش رو پوشوند. ولی نه اشک غم...این بار اشک شادی...! خدایا ممنونم که میتونم به دوستم کمک کنم. شکرت...فقط کمک کن این قضیه ختم به خیر بشه...
- راستی کیمیا! من فردا عازمم...
خنده رو لبش ماسید. نا امید و انگار ضد حال خورده باشه پرسید : کجا...؟!
- راهیان نور...مناطق جنگی. جنوب...
- خوش بگذره...
- ممنونم. اممم...چند روزی نیستم. ولی این معنیش این نیست که نمیتونی اینجا بمونیا!. جای من مراقب بیبی باش. مطمئنم خیلی زود عاشقش میشی! اونقدر خوبه که خودت باید بشناسیش هیچی دربارهش نمیتونم بگم. یعنی هیچ توصیفی از خوب بودنش ندارم. فرشتهست فرشته...!
لبخند دوباره روی لب هاش نشست.
- ممنون که کمکم میکنین. من زندگیمو مدیون شمام...
- این چه حرفیه بابا! به عنوان رفیق وظیفهست!
همدیگه رو بغل کردیم و چند دقیقه ای تو آغوش هم آروم موندیم. چقدر دلم برات تنگ شده بود دختر! برا تک تک لحظه هام با تو...
کل روز با هم حرف زدیم. درباره همه چی. اون از این چند ماه گفت و من از تک تک روز ها و ساعت هایی که از وقتی اومدم اینجا یه جور خاصی رقم خوردن. خیلی خاص! با سیدجواد...از سیدجواد و زندگیش و زندگیم که به هم وصل شدن گفتم. از طهورا و مزار شهدا و معراج شهدا...راهیان نور...از آقا سید سبحان و مرصاد و همه چیز و همه کس...
بعد از ظهر که شد تازه یادم افتاد میخواستم به طهورا زنگ بزنم تا فردا رو با هم هماهنگ کنیم.
- واااااایی!
با عجله از لبه حوض بلند شدم و دویدم تو خونه.
از تو راهرو داد زدم : کیمیا الان میام.
- راحت باش!
گوشیمو برداشتم و به طهورا زنگ زدم.
- سلام!
- سلام خانم! صبح منتظرت بودما!
- آره میدونم شرمنده...ولی امروز کلی اتفاق افتاد. باید همشو برات تعریف کنم و با دوستم آشنات کنم.
- دوستت؟
- آره! کیمیا! حالا خیلی داستان داره...
همونطور که با طهورا حرف میزدم رفتم تو حیاط پیش کیمیا و فردا رو باهم هماهنگ کردیم. گوشی رو قطع کردم و از کیمیا عذرخواهی کردم. حالش از صبح خیلی بهتر شده بود. رنگ و روش، حالش و...
- پاشو! پاشو زودباش!
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
#ادامه_دارد
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
* 💞﷽💞
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#قسمتهفتادوششم
- خب...آره فکر کنم...معراج شهدا!...
بی اختیار لب هام به سوال "شما معراج شهدا و بیبی رو میشناسین؟" باز شد.
- خب...البته!
کیمیا - علی! تو معراج شهدا و بیبی خانم رو از کجا میشناسی؟
علی آقا - خب...با بیبی که همونجا آشنا شدم. معراج هم که...میشناسم دیگه!
- حتما مرصاد رو هم میشناسین...
علی آقا - مرصاد؟ مرصاد نیکونژاد؟
- بله...برادرم...
علی آقا لبخند زد و دستی به ریش هاش کشید : پس مرصاد جان برادر شماست!
- بله...برادر منه...
علی آقا چند دقیقه ای در سکوت رانندگی کرد. شاید مثل من به این فکر میکرد که چقدر همه چی داره به هم وصل میشه؟! اول که ارتباط آقا سید سبحان و مرصاد؛ بعدشم که رفاقت مرصاد و آقا سید سبحان و آقا طاها!... مغزم از این دوستی ها که همشون بر میگشت به معراج شهدا داغ کرده بود.
کیمیا به پهلوم زد و با ایما و اشاره پرسید داداشش بیبی گلنساء رو چرا باید بشناسه؟ منم گفتم خب بپرس!
کیمیا - میگم داداش! شما بیبی رو از کجا میشناسی؟
هیچ جوابی نشنیدیم. کیمیا بلند تر گفت : داداش علی! شنیدی؟
مثل اینکه توی فکر فرو رفته بود و حواسش اصلا پیش ما نبود. کیمیا ناخونشو فرو کرد تو شونه داداشش و بلند گفت : علی آقای رنجبر! با شما هستمااااا!
با صدای بلند کیمیا آقای رنجبر (همون علی آقا) از دنیای خودش بیرون اومد و چنان فرمون رو چرخوند که نزدیک بود بریم توی جدول، ولی به موقع به خودش اومد و کنترل ماشین رو به دست گرفت.
آقای رنجبر - هان؟ چیزه...چیزی گفتی؟
کیمیا - بله! حواست نیستا! گفتم شما بیبی رو از کجا میشناسی؟!
آقای رنجبر - خب...چند سالی هست با بچه های تفحص معراج و بنیاد شهید داریم دنبال پسرش میگردیم...
- شما دنبال سید جواد میگردین؟
آقای رنجبر - بله. سید جواد...
- پس...چرا تا حالا پیداش نکردین؟
آقای رنجبر - خب...
حرفش رو ادامه نداد و جوابش رو نصفه نیمه رها کرد. یعنی حرفی برای گفتن نداشت که بخواد بزنه...فقط تا دم کوچه هر سه در سکوت فکر کردیم. من به اینکه چرا بچه های تفحص تا حالا سید جواد رو پیدا نکردن؟! ولی خیلی نمیتونستم فکرای کیمیا و برادرش رو حدس بزنم.
سر کوچه پیاده شدیم و چرخ های چمدون بزرگ کیمیا رو به سمت در سفید انتهای کوچه هدایت کردیم. هوا آفتابی و ملایم بود. تکه ابر های سفیدی تو آسمون آبی شناور بودن و درخت های کهنسال کوچه نسبتا باریک برای شکوفه باز کردن لحظه شماری میکردن.
دستم رو روی زنگ فشار دادم. منتظر صدای بیبی بودم که آقای رنجبر از پشت سرمون گفت : میتونم به بیبی خانم سر بزنم؟ یه دیدار کوچیکی باهاشون داشته باشم؟!
نگاهم از دستگیره در به پایین لغزید و جمله فکر نمیکنم اشکالی داشته باشه اجازه ورودش به خونه رو صادر کرد.
بیبی گلنساء مثل همیشه با نشاط و سرحال ولی کمی شکسته تر از اولین باری که با چمدون زنگ خونه رو زدم در رو به رومون باز کرد و با دیدن آقای رنجبر چشمای آبی رنگش بیشتر درخشید. هی دختر! چقدر اتفاق بوده که خبر نداشتی!..از داداشِ کیمیا گرفته تا ارتباط داداش مرصادت با این سه تا اخوی محترم؛ سید سبحان و طاها و علی...و مرصاد...عجب گروهی...
آقای رنجبر دست روی سینه گذاشت و سرشو با لبخند کج کرد.
- سلام بیبی جان! مخلصیم...
بیبی - سلام مادر! از این طرفا؟! چی شده اومدی به این پیرزن سر بزنی؟!
آقای رنجبر - شرمنده توروخدا...فهمیدم کیمیا قراره پیش شما زندگی کنه خیلی خوشحال شدم. هم شما از تنهایی در میاین، هم کیمیا براش اینطوری بهتره...
قیافه بیبی رفت تو هم : کیمیا؟!
آقای رنجبر - بله بیبی! کیمیا خواهر منه...!
لبخند دوباره به چهره بیبی برگشت و خندید : پس کی اینطور!
- بله بیبی گلنساء. کیمیا جان خواهر آقای رنجبر هستن.
بیبی - عجب دنیای گردی شده مادر! بیاین تو. بیاین تو چایی تازه دم حاضره پسرم.
آقای رنجبر - نه بیبی مزاحم نمیشم...
آخرشم با اصرار های بیبی اومد تو و یه چای بهار نارنج تازه دم مهمون ما شد. کیمیا هم گفت کدوم اتاق براش فرقی نداره و قرار شد بیبی یکی از کتابخونه هارو به زیرزمین که خالی بود انتقال بده و اتاقش رو برای کیمیا خالی کنیم.
بعد از یه روز متفاوت، شب تختم رو برای کیمیا مرتب کردم و جای خودم رو روی زمین انداختم. اونقدر برای فردا لحظه شماری میکردم که تا سر روی بالش گذاشتم با خیال سیدجواد و شلمچه چشمام گرم شد و خوابم برد...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
* 💞﷽💞
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#قسمتهفتادوهفتم
کوله پشتیم رو از روی چادرم انداختم روی شونهم و بیبی گلنساء رو بغل کردم و از کیمیا هم خداحافظی کردم.
- کیمیا! من نیستم مراقب بیبی باش...
کیمیا با لبخند جواب داد : چشم آبجی سها. مراقبم. نمیزارم آب تو دل بیبی تکون بخوره! خیالت رااااحت...
- پس خیالم راحت دیگه؟!
- بله خیالت راحتِ راحت!
بیبی از زیر قرآن ردم کرد و چفیه رو بویید و داد داستم. مثل همه وسایل سیدجواد بوی عطر گلیخ میداد...منم چفیه رو بو کردم و عطر سیدجواد رو با اشتیاق به وجود پر از نگرانیم تزریق کردم. من قولی داده بودم که اصلا نمیدونستم از پسش بر میام یا نه؟! ولی تنها امیدم این بود که سیدجواد کمکم میکنه. من امانتی مادرش حضرت زهرا (س) رو داشتم! خودش گفت اگر میخوام برم پیشش باید با این امانتی برم...خودش لیاقت چادر و بهم داد...این مگه معنیش این نیست که میخواد کمکم کنه؟!
با زحمت از بیبی گلنساء و چشمای نگران و ملتمسش دل کندم و با قدم های استوار به طرف در رفتم. دستمو که به طرف دستگیره در بردم صدای زنگ بلند شد. در رو باز کردم.
مامان و بابا و کوثر و بقیه؟! همه بودن! با دیدنشون از طرفی خوشحال شدم و از طرفی هم وا رفتم. آخه الان چه وقت اومدن بود؟ تا باهاشون خداحافظی کنم که کاروان مثل کبوتر پریده منم جاموندم! نه وای سها خدا نکنه جا بمونی!!! جا بمونی دق میکنی...
به محض اینکه در رو باز کردم غرغر های مامان شروع شد.
- آره دیگه! چشمم روشن...نکنه توهم میخواستی مثل داداشت بدون خداحافظی بری؟! بشکنه این دست که نمک نداره...توروخدا ببین بیبی جان! دختر بزرگ کردم عصای دستم باشه ها، نه اینکه بدون خداحافظی پاشه بره جنگ!...
- چییییییی؟!
وای خدا، جونِ من میبینی؟! جنگ کجا بود؟
به زور سعی کردم خندهمو نگه دارم. داداش و آبجیا و بچه ها دونه دونه اومدن تو. صدای بازی بچه ها و برادر خواهرام مثل خونه خودمون تو حیاط پیچید و انگار روح دوباره ای به خونه دمیده شد.
- مادر من جنگ کجا بود آخه؟!
نزاشت حرفمو تموم کنم. منو از جلو در زد کنار و اومد تو کنار بیبی که اونم خندهش گرفته بود ایستاد. اخم و اشک مخلوط شده بودن و سرتاسر صورتش رو پوشونده بودن.
- خوبه خوبه! تو نمیخواد سر من شیره بمالی دختر. داداشت بس بود. من که دیگه گول این حرفای شما رو نمیخورم! پس داری میری جنگ؟! بیبی جان توروخدا ببین! اول که پسرم با هزار جور دوز و کلک رفت...حالا هم دخترم داره میره...من آخه چه خاکی به سرم بریزم خدا؟!...
نشست لب حوض و شروع کرد گریه و ناله! وای عجب دردسری شد! حالا بشین کاسه چه کنم چه کنم دستت بگیر جا نمونی از اتوبوس های کاروان!
خواهشمندانه به بابا نگاه کردم. مثل همیشه همه چی رو از چشمام خوند. بابا هم اومد تو حیاط.
- حاج خانم آخه جنگ کجا بود؟ دخترت داره میره اردو!...
- شما لازم نکرده ازش دفاع کنی حاج آقا!
چشم غره غضبناکی به بابا رفت و روشو برگردوند.
- شما خودت پروندهت سیاهه حاج صالح. نمیخواد گل دخترمم مثل شاخ شمشادم بفرستی جبهه...
من و بابا یه نگاه به هم کردیم. واقعا نخندیدن کار خیلی سختی بود.
- آخه مامان...
- مامان و یامان!
- وای خدا! مامان جانم. قربونت برم من. جنوب که جنگ نیست! مارو میبرن اردوی بازدید از مناطق جنگی!
- آره جون عمه نداشتت! منم باور کردم. مگه ندیدی تو اخبار شهید آوردن از اونجا؟ که جنگ نیست نه؟
- شهید چی آخه مامان؟ اونا حتما بچه های تفحص بودن که تو میدون مین شهید شدن.
ناله و اشک مامان دوباره فجیح تر شروع شد.
- پس میدون مین هم هست! یا امام زمان! حاجی شما همهتون دست به یکی کردن گلای منو پرپر کنین دیگه نه؟ دخترم داره میره میدون مین!...
و شروع کرد شیون و زاری. طهورا از چهارچوب در سفید سلام داد و با اجازه ای گفت و اومد تو.
کنارم وایساد و آروم پرسید : چی شده؟ کسی مرده؟
با خنده گفتم : نه هنوز. من قراره شهید بشم!
- بیا. خودتم که گفتی! از در اون خونه بیرون نمیری مگه اینکه از رو جنازه من رد شی! افتاد؟
بلند شد و رفت جلو در نشست. طهورا متعجب و همونطوری که سعی میکرد خندهشو قورت بده بهم نگاه کرد.
- بعدا میگم بهت!
رو کردم به مامان و با خواهش خودمو زدم به مظلومی : مامان جونم. قربون اون مروارید های چشمات برم من. داره دیرم میشه ها. جا میمونما...
- بهتر. بهتر که جا میمونی!
بابا - حاج خانم پاشو! پاشو اینقدر این دختر رو اذیت نکن. چند ماهه داره واسه این سفر لحظه شماری میکنه. اینهمه آرزوشو یک جا به باد نده...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
* 💞﷽💞
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#قسمتهفتادوهشتم
- این همه آرزوشو یک جا به باد نده...
مامان آروم تر شد ولی هنوز گریه میکرد. مدام به ساعتم نگاه میکردم. طهورا هم مثل من نگران بود نرسیم. اینهمه لحظه شماری و انتظار اینطوری نباید تموم میشد...
- پس من چی حاج صالح؟ من دل ندارم؟ اول که پسرم رفت...حالا هم دخترم رو بفرستم منطقه جنگی؟ شما جواب دلتنگیای منو میدی؟!...
- مامان جونم زود برمیگردیم. نمیریم جنگ به خدا. داریم میریم اردوی بازدید از مناطق جنگی...
- باشه مادر...من که از این حرفا زیاد شنیدم...اینارو نگین چی بگین، چطوری منو راضی کنین؟! باشه مادر برو...
حرفاش درست نبود آخه! قلبم داشت از جاش کنده میشد. اصلا نمیدونستم چیکار کنم. باید میرفتم و سیدجواد رو پیدا میکردم. ولی مامان رو با این فکراش و با این حالش چطوری تنها میذاشتم؟
بالاخره مامان رو با هزار زور و زحمت راضی کردم و داداش معراج مارو رسوند. یوسف هم اومد بدرقهمون. از همیشه ساکت تر و آروم تر نشسته بود گوشه ماشین و بغض کرده بود. سرشو بوسیدم و تو گوشش زمزمه کردم : یوسف جونم. چی شده عشق عمه؟ چرا بغض کردی؟
سرشو برگردوند طرفم. ولی همچنان با غرور مردونه ای جلوی اشکهاشو گرفت.
- عمه سها...منم...دلم راهیان نور میخواد...
- قربون اون دل کوچولوت برم من...
اینو گفتم در حالی که میدونستم دل خیلی بزرگی داره. من ۱۰ سالم بود مشهد رفتم هیچ درکی نداشتم. برام جنبه ی یه مسافرت معمولی رو داشت و حالا آرزوشو داشتم. ولی یوسف علی رغم سن خیلی کمش...خیلی فرق داشت...درک کردن کاراش و حرفاش کار هرکسی نبود...
جلوی معراج شهدا پیاده شدیم و رفتیم داخل حیاط که اتوبوس ها منتظر بودن. بین جمعیت چشم چرخوندم بچه هایی که بیشتر باهاشون گپ و گفت داشتم پیدا کنم، ولی چشمم جای اونا آقاطاها و آقای رنجبر رو دید که با برادر سجادیِ مسئول و حاج آقا مهدوی - که عقیدتی و سرپرست معراج شهدا و مزار شهدا بود و کارای جوونا رو راست و ریست میکرد و هواشونو داشت - مشغول گفت و گو بودن.
نگاهمو برگردوندم و زیر لب گفتم : مراقب بند کفشات باش!...
کولهم رو روی دوشم جابجا کردم و با طهورا به طرف رقیه (یا نگین) که تو جشن ۲۲ بهمن برای طراحی همکار بودیم و مرضیه و هدیه رفتیم. بعد از سلام و احوال پرسی از لحظه شماری هامون و حال دیشبمون قبل خواب حرف زدیم. دخترا هیچ کردوم دیشب از خوشحالی خوابشون نبرده بود. ولی من چه زود خوابم برده بود؟! یه لحظه به خودم شک کردم! دختر تو با این همه شوق و ذوق دیشب چطوری خوابت برد؟!
صدای مداحی و همهمه بچه ها که ۹۹ درصدشون جوونای خود معراج شهدا بودن حال و هوای رو به کی عوض کرده بود. حال کسی رو داشتم که کوله خاکیشو رو شونهش انداخته بود و میرفت میدون جنگ...حال و هوای بچه ها هم انگار حال و هوای روزای جنگ بود. خوشحالی و اون عشق به این راه رو تو چهره تک تکشون میشد دید. این راه، راهی بود که با ظاهر و قیافهت کاری نداشت! دلت رو زیر و رو میکرد! دلت که زیر و رو میشد، ظاهرت هم درست میشد! مثل من...
همه اومدن و بعد از یه حساب سر انگشتی سوار اتوبوس ها شدیم. دوتا اتوبوس آقایون بودن، دوتا اتوبوس خانوما. ما هم از خدا خواسته سریع پریدیم تو اتوبوس اول و یه جای دنج و خوب صندلی گرفتیم. کوله هامونو جایگذاری کردیم و خواستم بشینم که طاها با کوله برزنتی مشکیش و شلوار چریکی و جلیغه خاکی پرید تو اتوبوس!
به سختی آب دهنمو قورت دادم و نشستم سر جام. با آرنج به طهورا که خم شده بود پایین و بند کفشاشو میبست زدم.
آخ گفت و اومد بالا!
- طهورا داداشتون کارت داره فکر کنم!
- عه؟ کجاست؟
- جلو اتوبوس...
گردن درازی کرد و جلوی اتوبوس رو نگاه کرد، بعدشم زد زیر خنده! اخم کردم.
- چرا میخندی؟
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
* 💞﷽💞
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#قسمتهفتادونهم
- چرا میخندی؟
- با من کار نداره که!
- پس چیکار دارن اینجا؟
- حواسم نبود تاحالا نرفتی..یه برادر همراه اتوبوس خانما هست همیشه. به عنوان رابط و مسئول بعضی کارا!
- اوم...مسئول اتوبوس ما برادر شماست؟
- آره دیگه! مسئول اون یکی اتوبوس هم طاها گفت یکی از دوستاشونه. فکر کنم...اممم...آقای...چی بود اسمش؟!...
- خب بابا بیخیال...
شونه بالا انداخت و رفت پایین تا ادامه بند کفشاشو ببنده. منم تکیه دادم و سرمو به پنجره گذاشتم و مشغول تماشای بقیه شدم که میخواستن سوار بشن. لبخند غیرارادی ای روی لب هام خودنمایی میکرد. بالاخره راه افتادیم. آقا طاها هم یه سری کار ها از قبیل آمار گرفتن و اینجور کارها رو انجام داد و گوشیش رو به سیستم اتوبوس وصل کرد و مداحی شروع کرد به خوندن.
کاروان مداح و روحانی مبلغ داشت ولی هردو اتوبوس آقایون بودن. همسر حاج آقای مبلغ کاروان هم برای خانم ها اومده بود و تو اتوبوس ما بود. حاج آقای مبلغ یه طلبه جوونِ لاغر و قد بلند بود. خانمش هم یه دختر معصوم و مهربون و خیلی خونگرم که طلبه بود.
بهشون میگفتیم حاج آقا و سما جون. سما جون خودش خواسته بود باهاش راحت باشیم. ماهم با کمال میل قبول کردیم اینقدر صمیمانه صداش کنیم. هنوز بچه نداشتن و طبق آماری که چند تا از دخترا در آورده بودن دو سال بود ازدواج کرده بودن و خونهشون هم خیلی از مزار شهدا دور نبود.
هنوز تو خیابون های تهران بودیم که حوصلهم به شدت سر رفت و برای فرار کردن از بدخلقی ای که قرار بود بیاد سراغم به بستن چشمام و گوش دادن به مداحی و ترجیحا بعدش هم خواب پناه بردم. ولی صدای همهمه بچه ها که بغل گوشم بود اجازه خوابیدن نمیداد...
***
- سها! سها جان. سها آبجی بیدار شو!
به زحمت چشمای خستم رو باز کردم و به چهره ی مهربون طهورا که مقابل صورتم بود و لبخند میریخت تو چشمای خمارم نگاه کردم.
- چی شده؟
- بیدار نمیشی؟ نزدیک اذان داره میشه. اتوبوس نگه داشته کنار یه مسجد بریم وضو بگیریم برای نماز آماده بشیم.
با تعجب چشمامو مالیدم.
- مگه چقدر خوابیدم؟
طهورا دست به سینه سری تکون داد و نچ نچی کرد.
- میدونی چند ساعته از تهران خارج شدیم؟ و چند ساعته که تو خوابی؟
شمرده شمرده مثل گوینده های تلویزیون و رادیو ابروهاشو بالا داد و گفت : اینجا ، ____ ، نزدیک اذان ظهر هستیم در کاروان عشق.
سریع لحنش رو تغییر داد و تند تر گفت : نکنه میخوای نمازت قضا بشه؟ زودباش دیگه! الان اذان میده!
آروم خندیدم. از جام بلند شدم؛ کش و قوسی اومدم و با هم رفتیم پایین.
حال و هوای کاروان دقیقا مثل کاروان اعزامی جنگ بود. صدای مداحی از بلندگوی سَیار قطع نمیشد و همه با شور و شوق خاصی در تکاپو بودن. دیدن این لحظات برام از عسل شیرین تر بود.
وضو گرفتیم و توی مسجد گوشه ای رو انتخاب کردم و نشستم. مهر و تسبیح رو جلوم گذاشتم و چند لحظه چشمامو بستم و نفس راحتی کشیدم. خدایا این سفر تا آخرش اینقدر شیرین باشه. یک آن وحشت پیدا نکردن سیدجواد و شرمنده برگشتن رعشه انداخت به جونم ولی زود به خودم قوت قلب دادم که اون زیر قولش نمیزنه...ولی اگر...بزنه چی؟... دوباره خودم رو سرزنش کردم که چرا دارم از اول نفوذ بد میزنم. هنوز تا شلمچه راه زیاده...
نماز رو در اوج آرامش خوندم و با بچه ها دوباره سرجاهامون تو اتوبوس نشستیم. هنوز تکیه نداده بودم به پشتی صندلی که طاها با صدای بلند و رسایی اعلام کرد : خواهرا توجه کنید! برای اینکه زودتر برسیم و بتونید یکم استراحت کنید نمیتونیم خیلی توقف کنیم، پس ناهارتون رو براتون میارن توی ماشین میل میکنید....
صدای اعتراض چند نفر خیلی آهسته به گوش رسید ولی کاری پیش نبرد و طبق حرف های طاها بنا بر این شد که ناهار رو توی ماشین بخوریم تا قبل از اذان صبح برسیم و استراحت کنیم تا برای برنامه ها که از صبح زود قرار بود شروع بشه خسته نباشیم.
سرم رو به شیشه تکیه دادم و به طرف بچه ها برگردوندم. حالشون اونقدر خوب بود که تاحالا اینقدر پر انرژی ندیده بودمشون. بین خنده هاشون کم کم چشمام داشت گرم میشد که مرضیه سقلمه ای به پهلوم زد و شاکی گفت : اول اینکه چقدر میخوابیییییی؟! بعدشم اینکه چرا ساکتی؟ تو بیشتر از همهمون منتظر راهیان نور بودیا!
با سقلمه محکم و صدای بلندش خواب از سرم پرید.
- خب...نمیدنم چرا اینقدر امروز میخوابم...واقعا دست خودم نیست..خسته هم نیستما! ولی خوابم میبره دیگه!...
رقیه با همون لبخند مظلومش پرسید : خب حداقل یه چیزی بگو خوابت بپره دختر. دلمون برا شلوغ بازیات تنگ شد!
بچه ها هم در تایید حرفش ازم شکایت کردن و گفتن که دیگه نمیزارن تا آخر روز بخوابم. منم مستاصل قبول کردم و پیوستم به جمع شادشون. هرچند واقعا احساس خستگی میکردم!...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست
#ادامه_دارد
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
* 💞﷽💞
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#قسمتهشتادم
سرخی خرشید در کرانه افق، آهسته آهسته آسمون رو از آن خودش میکرد و آبی شیرینش به سرخی غروب، و بعد، تیرگی شب متمایل میشد.
مثل تمام روز، تو افکار خودم غرق بودم و همه التماسم این بود که یک بار قبل از رسیدن از سیدجواد بپرسم چطوری باید پیداش کنم؟ برای پیدا کردنش چیکار باید بکنم؟ اصلا کاری باید انجام بدم یا نه؟
تو تک تک لحظه ها با تمام وجود احساس میکردم کنارمه و عطرش رو دورادور استشمام میکردم. ولی نمیدونستم چطوری باهاش حرف بزنم. صدای هیاهوی کاروان سیدجواد و دوستاش هر لحظه تو گوشم بود. انگار اتوبوسشون هم رکاب اتوبوس ما در حرکت بود و صدای خنده ها و شوخی هاشون گوش فلک رو نوازش میکرد.
مداحی عوض شد و فضای جدیدی حکمرانیش به اتوبوس رو آغاز کرد.
" ای لشگر صاحب زمان آماده باش آماده باش
بهر نبردی بی امان آماده باش آماده باش
ای لشگر صاحب زمان آماده باش آماده باش...
بهر سرافرازی ببند بند شجاعت بر سرت
بهر ملاقات خدا بنما معطر پیکرت
بربند کوله پشتی رزمنده همسنگرت
بنما سلاحت امتحان آماده باش آماده باش
ای لشگر صاحب زمان آماده باش آماده باش...
بندید بند کفش ها با سرعت شیران نر
بهر وداع آخرین بوسید روی یکدگر
گویید با همسنگران آماده باش آماده باش
ای لشگر صاحب زمان آماده باش آماده باش..."
یکی از دخترا بیتوجه به حضور طاها با صدای بلند گفت : ان شاء الله فتح قدس...! ظهور آقا...! سربازی امام زمان...!
و همه یکصدا صلوات فرستادن.
چفیه رو روی سرم کشیدم. چشمامو بستم و باز...در افکار خودم غوطه ور شدم. هزاران هزار فکر تو ذهن خسته و آشفتهم میچرخید و هیچ اولویتی برای فکر کردن بهشون نداشتم. بیخبری تو این چند روز از مرصاد نگرانم کرده بود. هیچ اطلاعی از حالش نداشتم و قلبم مدام براش بیتابی میکرد...فقط این بیتابی ها قول داده بودن خودشون رو نشون ندن...
پیچ و خم جاده حسابی دل و رودهم رو بهم ریخته بود. حالت تهوع گرفته بودم و هیچ راه علاج فوری ای هم دم دست نبود. سرم رو روی زانوی طهورا گذاشتم و دلم رو سفت چسبیدم.
- وای طهورا...دارم میمیرم...توروخدا بگو نگه داره...
- یکم طاقت بیار الان یه جا میرسیم نگه میداره...!
- نمیتونم...نمیتونم...
- آروم باش الان میگم اتوبوس رو نگه داره! آروم باش.
- وای طهورا دارم میمیرم...
از دلپیچه و حالت تهوع به خودم میپیچیدم. طهورا سریع از جاش بلند شد بره پیش داداشش بلکه اتوبوس رو نگه دارن و از این حال نا به سامان نجات پیدا کنم. رقیه جلدی اومد نشست جای طهورا کنارم و سرمو تو بغل گرفت و نوازش کرد.
- آروم باش الان نگه میداره. حالت خیلی بده؟
به زور لبخند زدم و به چشمای روشن و معصومش نگاه کردم. قهوه ای سوخته چشماش چنان مظلوم میدرخشید که انگار بغض کرده و اشک راه نگاهش رو بسته بود. ولی اینطور نبود. از همیشه شاد تر بود...
- وای حالم اصلا خوب نیست. ولی...مثل مامانا شدیا الان!
گونهش از خجالت سرخ شد و خندید. زیر نوازش های مادرانهش داشتم آروم میشدم که هدیه با صدای نسبتا بلندی طهورا رو صدا زد : پس چی شد خواهر؟ مسدوم داریما!
طهورا با احتیاط ولی سریع بین تکون تکون های ماشین طول راه رو طی کرد و به ما رسید.
- الان میرسیم چه خبرتونه؟ طاها نگران شد میگه اتفاقی نیوفته برا دختر مردم؟!
چشمکی بهم زد و با لبخند گفت : دخترِ مردم، حالت بهتره؟!
دخترا ریز خندیدن. با کفر اخمی بهشون کردم و بریده بریده گفتم:
- من دارم اینجا جون میدم...اونوقت شما دارین...
مرضیه - خب تو هم دو دقیقه آروم بگیر اینقدر وول نخور تا نگه داره!
ناله ای کردم و سرمو تو کوله پشتیم فرو کردم. لعنت به این شانس که من دارم. جای استفاده کردن از این مسیر باید اینطوری با این بلا جون بدم؟ خدایا خودت ختم بخیرش کن!...میترسم خودمم به شلمچه نرسم چه برسه به اینکه سید جوادو برگردونم...ای خدااا....
اتوبوس ترمز کرد و مثل کوله پشتیم که وارونه شد بین صندلی ها کله پا شدم. هدیه نگران گفت : وای خوبی؟ فکر کنم دیگه هیچی از دل و رودهش باقی نموند!...
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 💖زوجهای بهشتی💖
* 💞﷽💞
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#قسمتهشتادویکم
روی تخته سنگ کنار جاده نشستم و بطری آب رو از طهورا گرفتم. چند جرعه نوشیدم و صورتم رو بین دستام مخفی کردم.
طهورا زیر گوشم زمزمه کرد :
- دختر مردم!...بهتری؟
و چشمکِ همراه با لبخندی بهم زد. خیره نگاهش کردم. آروم و ریز خندید.
- طهورا؟!...
- ببخشید! گفتم یکم سرکار بزارمت شاید بهتر بشی.
- ممنون واقعا...
- خواهش میکنم نظر لطفتونه...دختر مردم...
نگاه غضبناکی کردم بهش و رومو به طرف صخره ای که مقابلم قد کشیده بود و جوونه های سبز و کوچک از دل سنگلاخش بیرون اومده بودن کردم و چند ثانیه در سکوت به صدای ماشین هایی که میگذشتن گوش دادم...
- آقا، اگر خانم حالشون بهتره راه بیوفتیم. دیر میشه ها!
طاها که دورتر از ما ایستاده بود رو کرد به راننده و خیلی متین و با آرامش گفت :
- اجازه بدید یکم دیگه استراحت کنن، بعد راه میوفتیم. نگران نباشید...
با یکم هوای تازه حالم خیلی بهتر شد. از جام بلند شدم و دوباره فوران انرژی از وجودم شروع شد. چادرم رو تکوندم و گرد و خاکش رو پاک کردم. از کنار طهورا و طاها رد شدم و پله های اتوبوس رو بالا رفتم. طهورا هم بلافاصله دنبالم اومد ولی حرکت خاصی از طاها سر نزد. خیره به نقطه ای نامعلوم ایستاده بود و انگار قصد بالا اومدن نداشت.
راننده یه ابروشو بالا انداخت و مشکوک نگاش کرد.
- اخوی؟! کجایی؟! نمیخوای سوار شی؟
طاها سرش رو تکونی داد و از فکر و خیالات مبهمش جدا شد. لبخند ملایمی روی لبهاش نشست و چابک پرید بالا.
سرجام نشستم و طهورا هم کنار من جا گرفت. یکباره اونقدر انرژی گرفته بودم که نمیدونستم باهاش چیکار کنم.!
- میگم دخترا! پایه این یه بازی بکنیم؟!
مرضیه - سها؟ خوبی؟
- آره! چطور؟
رقیه - آخه...
طهورا - تا چند دقیقه پیش داشتی جون میدادیا! مطمئنی خوبی؟
خندیدم. به بازوی طهورا زدم.
- آره خوبم. حالا هستین یا نه؟
بچه ها به هم نگاهی کردن و به علامت تایید ولی با تردید سر تکون دادن.
هدیه - حالا چی بازی کنیم تو اتوبوس؟
- اممممم!...
مرضیه - اسم فامیل چطوره؟!
بالاخره بعد چند تا بازی با یکیش موافقت کردیم و جمعمون یه حال دیگه به خودش دید. حال شیطنت من! آخییییییش! چند وقت بود اینطوری خوب نبودم؟!...خیلی وقت!...
***
طاها ؛ ↯
مداحی رو عوض کردم و به تسبیح فیروزه ای توی دستم تابی دادم. ذکر صلوات از اول مسیر از لبم نیوفتاده بود و فکرم فقط پیش مقصد رویاییم بود. پارسال که جا موندم، عطشم برای رسیدن به شهدا چند برابر شد...انگار با جاموندن پارسال، بهم فهموندن که
پسر! هنوز تا رسیدن به ما راه زیاد داری...طی کردن این راه الکی نیست! اخلاص و عمل میخواد...تلاش...عشق...راهت طولانیه آقاطاها...هنوز خیلی عقبی...
همین برام بزرگترین تلنگر بود تا از اول شروع کنم؛ چون باید خودمو وقف این راه میکردم...
حالا هم که جا موندن از مرصاد و سید سبحان، داره نابودم میکنه...آخه گیر کارم کجاست که همش جا میمونم؟!...
دم و باز دم عمیقی به این افکار خانمه داد. البته فعلا! اینا چیزی نبود که بتونم از فکر کردن بهشون دست بردارم. برام مهم بود که چرا جا میمونم! چرا با این همه تلاش بازم جا میمونم؟!
- میگم اخوی؛ خوبی؟
رو کردم به راننده که لبخند غریبی روی لباش بود. هرچی تلاش کردم بحث پیشرو رو حدس بزنم نشد که نشد. منم لبخند زدم در حالی که درونم چنان آشفته بود که یادم نمیومد لبخند حقیقی چطوریه؟
- الحمدلله. شما چطوری؟
- سیگار میخوای؟
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
* 💞﷽💞
#طَږیقِـعِۺْقْ♥️
#قسمتهشتادودوم
- سیگار میخوای؟
سعی کردم حرفش رو نشنیده بگیرم. هه! سیگار؟ خدایی به قیافهم میخوره؟
- اممم...تاحالا امتحانش نکردم!...
- میخوای یه نخ بدم؟
- خب...فعلا نه! الان تو ماشین شرایطش نیست. خانما هستن...میدونین که؟!...
- آره خب! زشته جلو خانما. ولی هر وقت خواستی بگو بدم. حالتو بهتر میکنه از این حال هم در میای!
خندیدم. خیلی مهربون به شونهش زدم و با لبخند گفتم :
- چشم حتما. خواستم بهتون میگم.
با لبخند شونه بالا انداخت و راهش رو ادامه داد و منم به خطوط سفید وسط جاده چشم دوختم. هنوز خیلی نگذشته بود که دلشوره ی عجیبی تو دلم آشوب بزرگتری به پا کرد. اونقدر که همه فکر و خیال هام فراموش شد و فقط دنبال رفع هر اشکال کوچیکی بودم که ممکن بود برامون دردسر درست کنه. بقیه اتوبوس ها از ما جلوتر بودن و نمیدیدمشون. تو پیچ در پیچ جاده کوهستانی و تاریکی غروب هیچ دیدی نسبت بهشون نداشتم. بی معطلی گوشیم رو برداشتم و شماره حاج آقا مهدوی رو که تو اتوبوس برادرا بود گرفتم.
- مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد. لطفا بعدا تماس بگیرید...
لب گزیدم و دوباره شماره رو گرفتم. و باز همین جمله تکراری! تو مخاطبین و آخرین تماس ها دنبال شماره محمدباقر، مسئول اون یکی اتوبوس خواهرا گشتم و بالاخره پیداش کردم. همونطور که استرس تو دل و رودهم پیچ و تاب میخورد شمارهش رو گرفتم. ولی اونم در دسترس نبود. امیرعلی سجادی، مسئول اونیکی اتوبوس برادرا هم در دسترس نبود. هیچکس جواب نمیداد. ولی آخه چرا؟ به صفحه گوشی نگاه کردم. عقلتو به کار بنداز پسر! عجب سوال احمقانه ای!!! اینجا کوهه، تو جاده که آنتن نیست!
طاها حواست کجاست؟ گیج شدیا! بیسیم رو از جیبم درآوردم و از علی خبر گرفتم. پشت آخرین اتوبوس که ما بودیم حرکت میکرد. با ماشین خودش. چون یه سری تدارکات و وسایل تو ماشین اون بود. مثل هر سال! علی و یکی از پسرا که رانندگی بلد بود تو اون ماشین بودن که هر چند ساعت برای رفع خستگی جاشون رو عوض کنن...
- علی، داداش، از حاجی چه خبر؟
- طاها جان حاجی اینا خوبن...چیزی شده؟
- نه داداش. امیرعلی چطور؟
- همه چی مرتبه...محمدباقر هم...
- خوبه...خداروشکر...
- چیزی شده طاها جان؟
- نه علی جان خوبم...فقط...استرس دارم...
صدای خش خش بیسیم اضطرابم رو بیشتر کرد.
- ان شاء الله که خیره. صلوات بفرست...
زیر لب صلوات فرستادم و بیسیم رو به جیبم برگردوندم. حرکت مدام و ضربه های پی در پی پنجه پام به زمین آخرشم اعصاب راننده رو خورد کرد.
- گفتم که سیگار حالتو خوب میکنه. گوش ندادی!
نگاهمو از جاده گرفتم و دستی به صورتم کشیدم.
- عموجان شما لطفا حواست به رانندگی باشه. من خوبم دیگه!
- هوم...
صلوات...صلوات...صلوات...بلکه دل بیقرار و فکر بهمریختهم آروم بشه. خدایا خودت ختم بخیرش کن. خودت سالم برسونمون به مقصد...
تاریکی هوا جاده رو در خودش بلعیده بود. ماشین های زیادی تو جاده نبودن. سه تا اتوبوس دیگه هم سرعت کم کردن تا نزدیک به هم حرکت کنیم. خیالم کمی راحت تر شده بود ولی هنوز استرس داشتم. دلم میخواست طهورا بشینه کنارم و مثل همیشه با صدای گرمش و کلی شور و حال از روز گذشتهش حرف بزنه. ولی خب...خیلی امکان پذیر نبود...
تو همین فکر بودم که طهورا خیلی آهسته و متین، کنارم نشست و با لبخند بهم سلام کرد.
- چه خبر آقا طاها؟ چه میکنی تو حال خودت؟
خندیدم. عجب تلهپاتیای! یاد دوقلوهای افسانه ای افتادم!
- اتفاقا همین حالا داشتم بهت فکر میکردم!
- عه جدی؟ پس بی حکمت نبوده به دلم افتاد بیام بهت سر بزنم.
- طهورا...
با سکوت منتظر ادامه حرفم موند. خواستم از حال آشوبم بگم که راننده با وحشت و من و من روشو کرد طرفم و با رنگ پریده گفت :
- اخوی!...تـ...ترمز...ترمز....
#فاطِمہسٰادٰاتْـ_میمـ
🍃کپی بدون ذکر نام نویسنده مجاز نیست🌸
#ادامه_دارد
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝