eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸جــز خـدا کـیـسـت 🍃🌸که‌ در سایه‌ مهرش ‌باشیم 🍃🌸رحــمــت ‌اوســت 🍃🌸‌که‌ پیوسته‌ پناه‌ من‌ و توست 🍃🌸بـا تـوکـل بـه اسـم 🍃🌸اعظمت آغاز میکنیم 🍃🌸روزمان را كه محبت و لطفت 🍃🌸تــمــام روز جـهــان را 🍃🌸گرم و شورآفرين كرده است 🍃🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ 🍃🌸الــهـــی بــه امــیــد تـــو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دوشنبه تون پر نشاط 🌸🍃 زندگی از سرشوق 🌸🍃 خندیدن از ته دل آرامشی مـاندگـار 🌸🍃 سـلامـتی پـایـدار و زیباترین و بهترینها🌸🍃 را از صمیم قلب براتون از خدای مهربان خواستارم🌸🍃
☕ 😊 🌸 روزتون پراز نور خدا✨ روزتون پراز ارامش😇 روزتون پراز خوبی و لبخند😊 روزتون پراز حس خوب زندگی👌 و امروز و هر روزتون پراز شادی و نیکی🙏
هدایت شده از تست هوش و ترفند
❌ سوپرایز ویژه متاهلا و مجردا ❌ دیشب ما بود. هیچ تجربه ای از نداشتم و خیلی میترسیدم😱 آخر مراسم خواهرم اومد گفت استرس نداشته باش بیا میخوام بهترین کادوی عروسیتو بدم گفت این معجزست و تا اخر عمر زناشوییتون بهش محتاجی. حتی به شوهرتم بده لینکشو وقتی بازش کردم فهمیدم منظورش چیه. دهنم باز موند از محتوای عالیش.◀️ شماهم ببینید🚷🚷 https://eitaa.com/joinchat/2336031148C1a1a15b5a0
کانال ماه تابان
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 داستان نیمه شبی در حلّه 《 اثر مظفر سالاری 》 🔹قسمت پنجم ........ وز
راست گفته ام. وزیربه سوی پرده رفت و آن را چنگ زد. --- قوهایت باشد برای خودت. با این وضعی که به وجود آوردی، اگر آنها را در دارالحکومه ببینم به یاد تو می افتم و من هرگز نمیخواهم تو را به یاد بیاورم. وجود تو شوم است. ابوراجح خونی را که از بینی اش سرازیر شده بود با دستمال پاک کرد و گفت: اگر ذره ای انصاف داشته باشی، می توانی قضاوت کنی که وجود چه کسی شوم است. مانند باج گیران وارد شدی با تکبر سخن گفتی و چون‌کودکان بر آشفتی و مانند دیوانگان به من حمله کردی. می خواستی آنچه را دوستشان دارم و رونق بخش کسب و کار من است، با تهدید از من بگیری و از همه بدتر، مرا مقابل دوست و شاگردم تحقیر کردی و کتک زدی هنوز هم طلبکاری. وزیر چشمهایش را از شدت خشم از هم دراند؛ اما گویی فکری به خاطرش رسید. برخود مسلط شد و با صدایی که می لرزید، گفت: می بینم که از جان گذشته ای. راست می گویی. من شوم هستم. پدرم هم همیشه همین را میگفت؛ ولی این را بدان که تا این حمام را بر سرت خراب نکنم رهایت نخواهم کرد. --- از تو و آن دارالحکومه به خدا پناه می برم. انگار به روزی که باید جواب گوی اعمالتان باشید ایمان ندارید. این قدرت و مقام زودگذر و فانی، شما را فریفته. پس هرچه می خواهید بکنید. --- تعجب می کنم چرا آمدن مرا غنیمت نشمردی. می توانستی با گشاده رویی، دل از این دو پرنده بکنی و مرا شاد و خشنود روانه سازی. اگر چنین شده بود، خیلی به نفعت تمام می شد. ابوراجح دستمال خونی را نشان داد. --- همین قصد را هم داشتم. اشتباه من آن بود که کلمه ی حقی بر زبان آوردم. حالا هم طوری نشده. در این میان تنها من یک سیلی خورده ام. این هم که نباید باعث کدورت خاطر شما بشود. قوها را بردارید و ببرید. دو- سه روزی دلتنگ می شوم، ولی خود را به این تسکین خواهم داد که قوهایم زندگی بهتری خواهند داشت و غرق در ناز و نعمت خواهند بود. وزیر قبل از آنکه در پس پرده ناپدید شود، گفت: امروز بهم ریخته ام. قوها پیش خودت بماند تا ببینم تصمیم چه خواهد بود. از آنچه در این چند دقیقه پیش آمده بود، مبهوت مانده بودم. ابوراجح دست و صورت خود را شست و آب کشید و به اتاقی که در راهرو بود، رفت تا استراحت کند. موقعی که به بالش تکیه داد، به من گفت: کار من دیگر تمام است. اگر خیلی خوش شانس باشم روانه سیاهچال خواهم شد. فکر نکنم این وزیر بی کفایت، دست از سرم بردارد. مرد کینه توزی است. پنجره ای از حیاط خلوتی کوچک به اتاق گشوده شده بود. نزدیک پنجره، سجادیه ی ابوراجح پهن بود و کتاب هایش توی طاقچه، کنار هم‌ چیده شده بود. مسرور ظرف انگور را آورد و کنار ابوراجح گذاشت. مسرور که رفت، ابوراجح به شوخی گفت: صحنه ی نا خوشایندی بود و من نمی خواستم تو شاهد آن باشی؛ اما فایده اش این بود که برای چند دقیقه تو را از دنیای عشق و عاشقی بیرون کشید. ابوراجح خندید و من هم بی اختیار به خنده افتادم. --- اگر پدربزرگ بیچاره ات بفهمد اینجا چه اتفاقی افتاده، دیگر به تو اجازه نمی دهد پیش من بیایی. باز هم خندیدم. انگار که هیچ اتفاق ناخوشایندی نیفتاده بود. ابوراجح خوشه ای انگور به من تعارف کرد و گفت: بگیر و بخور که قسمت و روزی خودمان است. خوشه انگور را گرفتم و با لذت مشغول خوردن آن شدم. مسرور حیرت زده سرک کشید تا ببیند می خندیم یا زار می زنیم. با دیدن چشم های گرد شده ی او باز به خنده افتادیم و ریسه رفتیم. پایان قسمت پنجم 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
هدایت شده از گسترده | برند🎖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعا به چه قیمتی اینکارو کردین؟😳😳 وقتی میشه با یه روش کاملا ساده و بدون عوارض لبهارو برجسته کرد چرا تن به کارهای خطرناک میدین؟؟؟؟😐 ✅کاملا گیاهی،دارای مجوز وزارت بهداشت،مناسب ترین هزینه جهت دریافت اطلاعات بیشتر بابت این فیلر جذبی لب با %60 تخفیف روی لینک زیر کلیک کنید👇🏻👇🏻👇🏻 https://landing.getz.ir/M0F5h https://landing.getz.ir/M0F5h
هدایت شده از تست هوش و ترفند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرفای این بازیگر معروف چه غوغایی کرده 😳 واقعا با یه ترکیب گیاهی انقدر جوون شد😍 اگه توام میخوای تا عید ۴سال جوون تر بشی بزن رو لینک زیر و این کرم بوتاکس گیاهیو با 20% تخفیف عیدانه سفارش بده👇🏻 https://landing.getz.ir/U1d6I https://landing.getz.ir/U1d6I
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 داستان نیمه شبی در حلّه 《 اثر مظفر سالاری 》 🔹 قسمت ششم ......... پدر بزرگم چند بار به دارالحکومه فراخوانده شده بود تا در آنجا بهترین نمونه های جواهرات و زیورآلات خود را به خانواده ی حاکم عرضه کند و بفروشد. این نخستین بار بود که خانواده ی حاکم قرار بود با پای خود به مغازه بیایند و همه چیز را از نزدیک ببینند و چیز هایی را انتخاب کنند. پدربزرگ دستور داده بود که حتی کارگاه و زیر زمین را هم مرتب کنند. بعید نمی دانست که خانم ها هوس کنند از روی کنجکاوی، آنجا را هم ببینند. ابتدا دو خدمتکار سیاه پوست وارد مغازه شدند و به کارگاه و زیر زمین سرک کشیدند تا مطمئن شوند چیز مشکوکی وجود ندارد. قوس شمشیر از زیر رداهایشان مشخص بود. خانم ها که آمدند، خدمتکارها بیرون ایستادند تا مراقب اوضاع باشند. خانم ها تقریبا" بیست نفری می شدند. به نظر می آمد همسر وزیر و همسران کارپردازان دارالحکومه نیز بین آنها بودند. حاکم چند دختر داشت که جز کوچک ترین آنها، بقیه ازدواج کرده بودند. می شد فهمید که همه آنها آمده بودند. همه خانم ها عقب تر از همسر حاکم می ایستادند و احترام می گذاشتند، مگر دخترهای او که بدون توجه به مادر، با قیل و قال فراوان، به جواهرات و زینت الآت اشاره می کردند و در باره ی زیبایی و ارزش آنها نظر می دادند. جز سه زن خدمتکار، سایر خانم ها صورت هایشان را با حریرهای نازکی پوشانده بودند و تنها چشم هایشان آشکار بود. آنچه توجهم را جلب کرده بود این بود که احساس کردم کوچک ترین دختر حاکم را قبلا" هم دیده ام. او در این دو هفته ی اخیر، چند بار به مغازه آمده و جواهرات گران بهایی خریده بود. پدربزرگ می گفت لابد دختر بازرگانی ثروتمند است. بادیدن یکی از زن های خدمتکار، مطمئن شدم که آن مشتری ثروتمند، همان دختر حاکم است؛ زیرا هربار تنها با همان خدمتکار آمده بود. با خود گفتم: با این علاقه ای که به طلا و جواهرات دارد، بیچاره مردی که با او ازدواج خواهد کرد! بعد به ذهنم رسید زیاد هم بد نیست. با این همه طلا و جواهری که او دارد، شوهرش می تواند خود را مرد ثروتمندی بداند. می دانستم که نامش قنواء است. تمام جوانان حلّه این را می دانستند. مشهود بود که دختر ماجراجویی است و گاهی به طور ناشناس در بازار و کوچه ها و محله ها پرسه می زند. حتی شنیده بودم که چند بار خود را به شکل پسرها در آورده و در بازار، دست فروشی کرده است. هنگامی که طرح هایم را به همسر حاکم نشان میدادم، قنواء کنارش ایستاده بود و به توضیحات من گوش می داد. خواهرانش نیز از پشت سر او گردن می کشیدند. همان طور که حدس زده بودم، طرح انگشتری که در آن دو اژدها، نگینی از الماس را به دندان گرفته بودند، مورد توجهشان قرار گرفت. قنواء به من چشم دوخت و گفت: من یکی از اینها را می خواهم؛ خیلی زیبا و ظریف، و خیلی زود. شبحی از لبخندش را دیدم. حس کردم دارد از موقعیت خودش لذت می برد. معلوم بود که ویژگی هایش برای مادر و خواهرانش، دوست داشتنی و احترام آمیز است. بیش از حد به او میدان داده بودند و خیال می کرد که میتواند صاحب هر چیزی که بخواهد بشود. سرانجام، زمانی که خانم ها از مغازه دل کندند و برای رفتن حاضر شدند، ما به اندازه فروش یک هفته به آنها جنس فروخته و یا سفارش گرفته بودیم. همسر حاکم به پدر بزرگم گفت: پس فردا هاشم را به دارالحکومه بفرستید تا بهای آنچه خریدیم پرداخت شود. پدر بزرگم تعظیم کرد. زن ها می خواستند از مغازه بیرون بروند که قنواء با اشاره چیزی را به مادرش یادآور شد و او گفت: ضمنا" ما به استادی احتیاج داریم که بتواند جواهرات و اشیای گران بها و تزئینی دارالحکومه را صیقل دهد و آنهایی را که تعمیر می خواهند، مرمت کند. حمل آن جواهرات به بیرون از دارالحکومه، هم مشکل است و هم خلاف احتیاط. بنا بر این فردی که انتخاب می شود باید مدتی در دارالحکومه مشغول به کار شود. پدربزرگ به علامت فکر کردن، لب ورچید و گفت: نعمان برای این کار مناسب است. او جلا دهنده ها را به خوبی می شناسد و در مرمت و تعمیر نیز استاد است. قنواء گفت: بهتر است این یکی را بفرستید و به من اشاره کرد. --- دوست دارم طراحی کردنش را ببینم. مادرش مرا ورانداز کرد و پرسید: کار این جوان چطور است؟ پدربزرگ‌ از زیر چفیه، پشت گوشش را خاراند و گفت: اسمش هاشم است. من پدر بزرگش هستم. در حلّه، استاد زرگری مانند او نیست. زیباترین کارهایی که خریدید، کار اوست؛ اما دوست ندارم از من دور شود. قنواء گفت: ما هم دوست نداریم گنجینه های دارالحکومه را به دست هر کسی بدهیم. مادرش به راه افتاد تا از مغازه بیرون برود. --- اتاقی را به عنوان کارگاه برایش در نظر می گیریم. از پس فردا بیاید. دستمزدش هم پس از پایان کار، پرداخت خواهد شد. قنواء قبل از رفتن، آهسته به من گفت: انگشترم را باید در آنجا بسازی دوست دارم طرز کارت را ببینم. زن
😂کلیپ طنز عروسها در سال ۱۳۸۵😂 ورود داماد خیلی جالبه😅😅😅 تفاوت نسل ها رو اینجا درک کن👌👇👇 https://eitaa.com/joinchat/459801299C2146838700 https://eitaa.com/joinchat/459801299C2146838700 🤣🤣🤣🤣
هدایت شده از تست هوش و ترفند
ماسکمو روی دهانم زدم و توی دستم دستکش کردم. امروز حس عجیبی داشتم از کنار پنجره غسالخانه کفتر سفیدی پر زد و رفت بالای سر میت رسیدم بچه‌اش هنوز سقط نشده بود و خانواده‌اش اجازه ندادن بچه دنیا بیاد. آب رو که روی تنش گرفتم کل تنش به لرز افتاد ناگهان صدای نوزادی در کل محوطه غسالخانه پخش شد چشمم که به چشمای سفید زل زده‌اش افتاد ناگهان... ادامه این داستان واقعی در لینک زیر👇 https://eitaa.com/joinchat/2729115697C7f86bef90c
☕️در این عصر دلپذیر 🍩دیدگانت ازهمیشه شادتر ☕️شهر قلبت زنده و آبادتر 🍩غصه‌هایت دم به دم ای مهربان ☕️در گذرگاه زمان بر بادتر. 🍩عشق و مهربانیت سرشارتر ☕️زندگیت هر آن زیبـاتر 🍩عصرتون سرشار ☕️از لطف بی کران حضرت حق 🍩الهی لبخند شیرین رو لباتون ☕️همیشگی باشه 🍩عصر تون بخیر
. این چه کانالیه که 360 هزار خانوووم عضو این کانال هستند ؟ 😍 بزرگترین کانال آشپزی در ایتا که مرجع آموزش های آشپزی حرفه ای با مواد دم دستی هست 😉 💚 آموزش ۳۰ مدل خورشت بدون مرغ 💚 آموزش انواع کیک بدون فر 💚 آموزش انواع دسر و ژله رنگی 👈 برای اولین بار سِرّی ترین راز های آشپزی رو از اینجا ببینید 🤫👇 https://eitaa.com/joinchat/652738933C4a15242f20 .
هدایت شده از تست هوش و ترفند
خدا نکشتت مردم از خنده🤣🤣🤣 بابام اینجا عضو شده🥸😁 خودم بیست چاری تو این کانالم 😂👇👇 بهترین و خفن ترین سوژه‌ها👇 🎥 🎬 https://eitaa.com/joinchat/2157969715C713cf5e4cb 🙈 هر کس رفته توی این کانال دیگه برنگشته 🔻 (فقط 5 دقیقه وقت بزارید)🔻
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 داستان نیمه شبی در حلّه 《 اثر مظفر سالاری 》 🔹قسمت هفتم ........ من در یکی از اتاق های طبقه دوم خانه مان می خوابیدم. آن شب نیز، همچون شب های قبل، آرام و قرار نداشتم. تا دیر وقت خواب به چشمانم نیامد. از پنجره به حرکت آرام شاخه های نخل در زیر مهتاب چشم دوختم و تا سحرگاه نقشه کشیدم؛ اما هیچ فایده ای نداشت. بین من و ریحانه دیواری قرار داشت که هیچ دریچه در آن باز نمی شد. بارها صحنه ی آمدن ریحانه و مادرش را به مغازه مرور کردم. می خواستم بدانم چه چیزِ ریحانه مرا تحت تاثیر قرار داده بود. شبحی از چهره اش؟ نگاهمان‌که لحظه ای با هم تلاقی کرده بود؟ سکوت و وقارش؟ آهنگ صدایش؟ در آن لحظات، همه چیز بود و هیچ چیز نبود. امیدوار بودم پس از چند روز فراموشش کنم، ولی در این راه ذره ای موفق نشده بودم. مانند صیدی بودم که هرچه بیشتر تلاش می کردم، بیشتر گرفتار حلقه های دام می شدم. آن شب تصمیم گرفتم صبح فردا سراغ ریحانه و مادرش بروم و هر آنچه در دل داشتم به آنها بگویم. ساعتی بعد مصمم شدم نزد ابوراجح بروم و با فریاد بگویم: آن مشتری که علاوه بر گوشواره، دل مرا هم با خود برد، دختر توست. به خواب التماس می کردم که بیاید و مرا با خود به سرزمین رویاها ببرد؛ اما خواب مانند خرگوشی گریزپا از من می گریخت. دلم می خواست لااقل او را در خواب ببینم و بگویم: تمام خاطره های گذشته ما با یک نگاه تو، در ذهن و دلم به رقص درآمده اند. آرزو داشتم در خواب با او کنار پل فرات قدم بزنم و درد دل کنم. اما حیف که درخواب نیز آرامش نداشتم. او را می دیدم که همراه با مسرور از من دور می شد. شبی در خواب دیدم که مسرور گوشواره های ریحانه را کند و از بالای پل، میان رود فرات پرتاب کرد. من که در کنار رودخانه، دزدانه مراقبشان بودم به زیر آب رفتم تا گوشواره ها را پیدا کنم. گوشواره ها را پیدا کردم؛ ولی هر کدام به قدری بزرگ شده بودند که با زحمت توانستم آنها را از جا بکنم و به سطح آب بیاورم. به بالای پل که نگاه کردم. هیچ کس آنجا نبود و سنگینی گوشواره ها مرا به زیر آب می کشید. آن شب نیز آنها را در قایقی پر از انگور دیدم. هرچه در آب دست و پا می زدم و شنا می کردم، قایق از من دورتر و دورتر می شد. صبح، موقع رفتن به مغازه، از پله ها به کندی پایین رفتم. پدر بزرگ روی تخت چوبی حیاط منتظرم نشسته بود. به او نزدیک شدم، ایستاد. شانه هایم را گرفت و خیره نگاهم کرد. --- چه شده هاشم؟ چرا رنگ پریده و بی حالی؟ چرا نیامدی صبحانه بخوری؟ گیج بودم و نمی توانستم روی پا بایستم. روی تخت نشستم. --- نمی دانم. دیشب بی خوابی به سرم زده بود. وقتی هم به خواب رفتم، مثل شب های دیگر، خواب های پریشان دیدم. دیگر وقتی شب می شود، وحشت می کنم. --- بهتر است امروز در خانه بمانی و استراحت کنی. فردا باید به دارالحکومه بروی. با این حال و قیافه که نمی توانی بروی. پدر بزرگ، خدمتکارمان را که پیرزن مهربانی بود صدا زد. --- ام حباب! ام حباب! ام حباب از آن سوی حیاط، سرش را از اتاقی بیرون آورد. --- بله آقا. --- این بچه مریض احوال است. امروز در خانه می ماند. باید حسابی تیمارش ( رسیدگی و مداوا )کنی. ظهر که آمدم، باید او را صحیح و سالم تحویلم بدهی. --- مطمئن باشید آقا. پدر بزرگ رو کرد به من و گفت: این حالت ها برایم آشناست. نگران کننده است. به ریحانه علاقه پیدا کرده ای. حدس زده بودم. حالا چه باید کرد؟ هیچ را حلی برای ازدواج تو با او به ذهنم نمی رسد. از طرف دیگر از رفتار دیروز قنواء این طور نتیجه گرفتم که شوهر آینده اش را پیدا کرده است. نتوانستم جلوی تعجبم را بگیرم. --- چه می گویید پدربزرگ؟ --- تو آن قدر خامی و آن قدر ریحانه، ذهن و دلت را پر کرده که متوجه آنچه در اطرافت می گذرد، نیستی. ایستادم. --- اگر این طور است هرگز به دارالحکومه نخواهم رفت. پدربزرگ مرا سرجایم نشاند. --- زود تصمیم نگیر. در مجموع، فکر میکنم به نفع توست که قنواء را به ریحانه ترجیح بدهی. مرجان صغیر ناصبی است و با شیعیان رابطه ی خوبی ندارد، اما وصلت با او افتخار بزرگی است. اگر پایت به دارالحکومه باز شود، خیلی زود ریحانه را فراموش خواهی کرد. سرم را میان دست هایم گرفتم. --- نه پدربزرگ، نه. آرام باش! --- شما مرا دوست دارید و از ثروتمندان این شهرید. به فکر آینده ام هستید؛ ولی نمی توانید آنچه را می خواهم به من بدهید. خستگی و بی حالی باعث شد که زود اشکم جاری شود و چند قطره از آن روی پیرهنم بچکد. پدربزرگ کنارم نشست و مرا در آغوش گرفت. --- جوانک دیوانه! اصلا" نمی دانستم که این قدر به آن دخترک فتنه انگیز علاقه پیدا کرده ای. تقصیر من است که تو را از کارگاهت بیرون کشیدم. اگر همان جا مانده بودی، این همه گرفتاری پیش نیامده بود. ام حباب که چاق بود، سراسیمه و نفس زنان پیش آمد و گفت: خودم این قصاب از خدا بی خبر را خفه می کنم. ترد
🔴 ؟😰 ✍🏻 اوایل ازدواجمون بود و هیجاناتِ شیرین عقد .... یکی دو ماه که گذشت متوجه شدم، شوهرم اواخرِ هر شب  به بهانه مطالعات عقب افتاده میرفت اتاق مطالعش! کم کم بهش شک کردم و تصمیم گرفتم سر از کارش دربیارم.... بنابراین یه شب خودم رو زدم بخواب و وقتی طبق معمول رفت اتاق، رفتم آروم در و باز کردم و دیدم😰😱...... خدا به کسی نشون نده ؛ ...😥 اداااامه دااااستان 👇🏿👇🏿🔥❌ https://eitaa.com/joinchat/1144914193C283d282194
هدایت شده از تست هوش و ترفند
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد ❌ روشن پاکمهر، یه وکیل پایه یک دادگستریه که برای نجات باباش از زندان، به یزدان فرخزاد نزدیک میشه تا مدرک جور کنه چون معتقده یزدان تو زندانی شدن باباش نقش داره.. و یزدان با دیدن زیبایی چهره ...🫀 روشن، بهش جذب میشه و جای شکایت ، بهش پیشنهاد ازدواج میده...😱😱😱 روشن چاره‌ای جز قبول این پیشنهاد نداره اما... دخترِ تخصِ این رمان خون به دلِ یزدان می‌کنه و همه‌ی نقشه‌هاش رو نقش بر آب می‌کنه تا جایی که یزدان مجبور میشه ...😍👇 داستان 👇👇👀💜 https://eitaa.com/joinchat/1144914193C283d282194
یدی ندارم که گوشت دیروزش فاسد بوده و این طفلک مسموم شده است. از غبغب آویزان و لرزان ام حباب خنده ام گرفت. لبخندم را که دید، نفس عمیقی کشید و گفت: آه! خدا را شکر! پس حالت چندان هم بد نیست. مرا بگو که می خواستم این قصاب بیچاره را خفه کنم. خدا از گناهم بگذرد! پدربزرگ که رفت، روی تخت دراز کشیدم. ام حباب خیلی زود برایم شربتی مقوی آورد که با خوردنش تا حدی حالم جا آمد. از فرصت استفاده کردم و همه ی آنچه را اتفاق افتاده بود، برای او باز گفتم. خیلی دلش برایم سوخت. از کودکی مرا بزرگ کرده بود و به من علاقه فراوانی داشت. به او گفتم که ریحانه به خانم ها قرآن و احکام می آموزد. نشانی خانه شان را دادم و خواهش کردم که برود و خبری از او بر ایم بیاورد. دو دیناری را که در جیبم بود بیرون آوردم و به طرفش گرفتم. اخم کرد و گفت؛ من تو را تر و خشک می کردم؛ حالا سکه هایت را به رخم می کشی می دانستم همین را می گوید. سکه ها را در جیبم گذاشتم و باز دراز کشیدم. --- باشد. فردا شاید رفتم. حیف از تو نیست که عاشفدختر یک حمامی بشوی؟ --- همین امروز باید بروی. تو که او را ندیده ای. --- شاید عصر رفتم.هیچ دختری در حلّه، لیاقت خدمتکاری تو را ندارد. --- اگر واقعا" مرا دوست داری، همین حالا برو. من نمی توانم صبر کنم. --- حرفش را هم نزن. نمی دانم این عشق و عاشقی چه زهر ماری است که شما جوان های ابله را چنین ناتوان و بیچاره می کند. خوش به حال خودم که در زندگی ام خبری از این چیزها نبود. من شوهر خدا بیامرزم را دوست داشتم؛ او هم مرا دوست داشت؛ ولی وقتی به سفر می رفت، هیچ کدام دق مرگ نمی شدیم. ایستادم و وانمود کردم چشم هایم سیاهی می رود. --- راست می گویی. من حق ندارم تو را به زحمت بیندازم.خودم می روم. اگر شب شد و نیامدم نگران نشوید. ام حباب بال بال زنان گفت: بگیر بنشین. من نمی توانم جواب غرلندهای پدربزرگ بد اخلاقت را بدهم. چشمم کور می روم. اما اگر این دخترک بلاگرفته را همان جا خفه کردم، ناراحت نشو. از خو شحالی خواستم پرواز کنم. --- در باره ی او این طور صحبت نکن. او سرانجام به همین خانه می آید و در کارها به تو کمک می کند. آن وقت آن قدر از او خوشت می آید که دیگر یک روز نمی توانی بدون او زندگی کنی. --- به همین خیال باش. این را گفت و رفت تا آماده شود. هنگامی که با زنبیل خرید بیرون می رفت، گفت: از جایت نباید تکان بخوری. استراحت کن تا هوایی به مخ معیوبت بخورد. خوب فکر کن و ببین که جواب خدا را چه باید بدهی.من بیچاره با این پاهای دردناک باید تا آن طرف بازار بروم و بر گردم. --- یادت باشد. او نباید بفهمد تو کی هستی. --- فکر کرده ای من وقتم را به خاطر حرف زدن با او تلف می کنم؟ باید زود برگردم و ناهار را آماده کنم. ام حباب هنوز پنجاه قدم دور نشده بود که از خانه بیرون زدم. نمی توانستم در خانه تاب بیاورم. از طرفی باید ابوراجح را می دیدم............. پایان قسمت هفتم............. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخوای تا عید بی دردسر لاغر شی؟😳 میخوای بدون رژیم و ورزش ماهی 3 تا 5کیلو کم کنی؟😍 می خوای بدون عوارض و داروهای شیمیایی و جراحی به اندام ایده آل برسی؟😊 برای اطلاعات بیشتر و دریافت این چربی سوز گیاهی با 50% تخفیف عیدانه روی لینک زیر بزنید👇🏻 https://landing.getz.ir/DtAru https://landing.getz.ir/DtAru
هدایت شده از تست هوش و ترفند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تجربه ی مشترک و عجیب بازیگران معروف درمورد جوانسازی پوست 😳 همشون با یک روش گیاهی جلوی پیر شدنشون رو گرفتن‼️ برای اطلاعات بیشتر و دریافت این اکسیر جوانی با 20% تخفیف عیدانه روی لینک زیر بزنید👇🏻 https://landing.getz.ir/RNTTO https://landing.getz.ir/RNTTO
پست مهدی رو دیدی؟؟😂😂 مامانش میگه تا عید نباید دستشویی بری🙄😂 ندیدی؟؟🙀 خوب بیا توی کانال سنجاق کرده 🗣🗣 https://eitaa.com/joinchat/2183069786C32ebefb365 خطر انفجار از خنده ❌🤣 اگه فیلم رو سنجاق نکرد لف بده 💁🏻‍♀
هدایت شده از تست هوش و ترفند
کانال ارزونی مانتو ،پالتو ؛ تونیک وشلوار 😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3812163655Cd3729a47f1 تمامی مانتوها فقط.... 🤯🤯🤯 😍
لا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا نگران نباش! خدا اینجاست؛ کنارمون شونه به شونه، نفس به نفس رفیق... شبتون خوش ❤️ ❤️ ╭───┅🍃🌸🍃┅────╮ 🛅 @tarfand_test_hoosh ╰───┅🍃🌸🍃┅────╯
💞مجرد ها حتما بخونید👇🏻👇🏻 من کوثر هستم! ۳۴سالم هستُ یکساله که ازدواج کردم ، تو این سال ها حتی یه خواستگار درب خونه ما رو نمیزد ، خیلی افسرده شده بودم ؛ خلاصه هرجور بود گذشت تا اینکه دستور العمل اینجا رو از یه نفر گرفتم و مرتب انجام دادم ، اونجا بود که زندگی ام دگرگون شد الان یکساله که ازدواج کردم راستی امروز سونوگرافی بودم ، یه تو راهی داریم🙈😅 🔴دخترا ، آقاپسرا اینجا رو انجام بدید معجزه میکنه تو زندگی تون🥺💌👇🏻 ‌ 📌داخل کانال سنجاقه🔥 https://eitaa.com/joinchat/2336031148C1a1a15b5a0
هدایت شده از تست هوش و ترفند
🔴بزرگ ترین گروه شکرگزاری ایتا👌🏻 🔷️میدونستی که شکرگزاری نزدیکترین پله به خداوند هست؟ 🔷️تو خیلی راحت میتونی با شکرگزاری به خواسته هات برسی. 👈🏻ثروت زیاد میخوای ◀️ چله ی شکرگزاری 👈🏻شغل خوب میخوای ◀️ چله ی شکرگزاری 👈🏻سلامتی پایدارمیخوای◀️ چله ی شکرگزاری بدون حکمتی بوده با اینجا آشنا بشی 😇👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2336031148C1a1a15b5a0 بیا تو اگر نتیجه نگرفتی هر چی دلت خواست بگو 🥺👆🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙آمد رمضان و 🕊مقدمش بوسیدم 🌙در رهگذرش 🕊طبق طبق گل چیـدم 🌙من با چه زبان 🕊شکر بگویم که به چشم 🌙یک بار دگر ماه خدا را دیدم 🕊ماه پراز رحمت 🌙رمضان بر همگی مبارک