eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗ ‍ معلم فراری 🔰 قسمت 3⃣1⃣ همت، زير بغلهاي كاك نايب را ميگيرد و از زمـين بلنـدش مـيكنـد. كـاك سيروس، با يك دست، پاهاي كاك نايب را بلند ميكند و با دستي ديگر، سلاح او را برمي دارد. ميخواهد كاك نايب را پشت لندكروز سوار كنـد؛ امـا همـت او را جلو ميبرد روي صندلي مي نشاند. ميگويد: «اگر پشت ماشين سوارش كنـيم، تـا آنجا ميميرد. بايد تا بيمارستان بدنس را گرم نگه داريم.» كاك سيروس ميگويد: «جلو كه جا نيست. سه نفري هم به زور جا شديم.» همت پشت ماشين سوار ميشود، ميگويد: «حالا هم سه نفري بنشـينيد. فقـط سريعتر كه جان اين پيرمرد در خطر است.» كاك سيروس كه از كار همت جا خورده، با تعجب نگاهش ميكند. موسي ازماشين پياده ميشود و ميگويد: «ابراهيم، تو سينوزيت داري. همـين طـوري هـم حالت خوب نيست. بيا بنشين پشت فرمان...» همت ميپرد وسط حرف موسي و با تشر ميگويد: «گفتم جان اين پيرمـرد درخطر است. زود سوار شو، تا خود بيمارستان تخت گاز برو. تند باش.» موسي كه ميداند اصرار نتيجه‌اي ندارد، پشت فرمان مي نشيند و به راه مي افتد. هر چه سرعت لندكروز بيشتر ميشود، بخاري ماشين اتاقك را گرمتر ميكنـد. رفته رفته بدن كاك نايب گرم ميشود آه و ناله‌ اش بلند ميشود. كـاك سـيروس، بدتر از قبل، در سكوتي عميق فرو رفتـه اسـت. سـكوت ايـن بـارِ او از شـرم و خجالت است. موسي، آيينة ماشين را روي همت تنظيم ميكند و با حسرت نگاهش ميكنـد. همت پشت ماشين مچاله شده است. هر لحظه لايه‌اي از بـرف بـر سـر و روي اومي نشيند و او را سفيدپوش ميكند. موسي در طول راه به اعتماد همت فكر ميكند و بـه حرفهـاي جـور واجـور نيروها. وقتي به بيمارستان ميرسند، از ماشين پايين مـيپـرد و بـه سـراغ همـت مي آيد.همت مثل يك گلولة يخي در پشت لندكروز بي‌حركت مانده است. موسي هر چه صدا مي زند، جوابي نمي شنود. كاك سيروس بتنهايي كـاك نايـب را بـه دوش ميكشد و به اورژانس ميبرد. موسي ميپرد بـالاي لنـدكروز و برفهـا را از روي همت كنار ميزند. همت يخ زده است. موسي در حـالي كـه از دلشـوره و نگراني بغض كرده است پرستارها را صدا ميزند. 🔹🔹🔹🔹🔹 شب است. موسي در اتاق نگهباني مقر سپاه نشسته و باز هـم بـه همـت فكـر ميكند. براي ملاقات به بيمارستان رفت، كاك نايب مرخص شد؛ اما همت هنـوز بستري بود.موسي از سرما خود را مچاله كرده است و به رازي فكر ميكند كه هنوز براي خيلي از نيروها ناشناخته مانده است؛ راز جذابيت همت. هنوز بعضيها ميپرسند: همت چه طور به ضدانقلاب اعتمادميكند؟ آنها چه طور عاشق همت ميشـوند؟ نكند با اين كارهايش ميخواهد مقر را دو دستي تقديم ضدانقلاب كند ! از تاريكي، صداي پا مي آيد. موسي به خود مي آيد، سـلاحش را برمـيدارد و ايست ميدهد. صداي پا قطع ميشود. موسـي در حـالي كـه تفـنگش را مسـلّح ميكند، داد ميزند: «هركسي هستي، دستهايت را ببر بالاي سرت... آرام بيا جلـو. دست از پا خطا كني، شليك ميكنم.» چند مرد مسلّح، در حالي كه سلاحهايشان را بـالاي دسـت گرفتـه انـد، پـيش مي آيند. موسي ميپرسد: «كي هستيد؟» يكي از همه مسن تر است، با صداي بغض آلودي ميگويد: «من كاك نايب ام. با پسرهايم آمده ايم سرباز كاك همت بشويم. آمـده ايـم صـادقانه در ركـاب همـت بجنگيم.» ✅ ادامــــــہ دارد...
°°♡°° 😉استیکر مورد رو بردار👇 ╭══════💞═══════╮ https://eitaa.com/joinchat/4244046169Cffa935d539 ╰══════💞═══════╯ 🏴 استیکر مخصوص 👆 😍معدن استیکرهای خاص وجدید مناسبتی👇 ╭══════💞═══════╮ https://eitaa.com/joinchat/4244046169Cffa935d539 ╰══════💞═══════╯ 👆😘 از بقیه جا نمونی 😝👆
هدایت شده از تست هوش و ترفند
4_5888905925279878862.mp3
1.02M
‌‌ زنگ موبایل برای گوشیت میخوای؟ زنگخور های محرمی 1403 رسید🥁🖤📲👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1946681604C541075faab زنگخور گوشیتو خفن کن👆🏼➰📲 ‌
🖤زندگی بعضی آدم ها ♥️خلاصه می شود در حسین 🖤الهی امشب کام شون با تربت حسین ♥️نام شون نوکر حسین 🖤و یادشون پیرغلام حسین ♥️در خاطره ها حک می شود! حسینی بمانم...🖤 ✨🙏
❌ حاجت گرفتن از 🖤 سفره با شکوه امام حسین (ع) 🖤 🥺 ویژه محرم سال ۱۴۰۳ 😢 ❌ خیلیا تو ایتا به این سفره متوسل شدن و حاجت گرفتن ❌ برای کسب اطلاعات بیشتر درباره این سفره و حاجت روا شدن روی (توسل به سفره امام حسین) کلیک کن 👇 🖤 توسل به سفره امام حسین(ع)💚 🖤 توسل به سفره امام حسین(ع)💚 🖤 توسل به سفره امام حسین(ع)💚 🖤 توسل به سفره امام حسین(ع)💚 🖤 توسل به سفره امام حسین(ع)💚 🗝 کلید حل تمام مشکلاتت حتی اگر حاجت محال داری اینجاست 👇 https://eitaa.com/joinchat/2446787117C0234deb0dc
هدایت شده از تست هوش و ترفند
واسه حاجت روایی در ایام محرم بهت پیشنهاد میکنم بیای تو این کانال 👇 https://eitaa.com/joinchat/2446787117C0234deb0dc اینجا زندگیت دگرگون میشه 👇 https://eitaa.com/joinchat/2446787117C0234deb0dc ❌پنج دقیقه دیگه پاک کردم عجله کن❌
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗ ‍ معلم فراری 🔰 قسمت 5⃣1⃣ اكبر از تعجب نزديك است شاخ در بياورد. هيچ وقت تا به حال حاج همت را اين قدر گوش به فرمان نديده است. او مثل بچـه اي اختيـارش را داده اسـت بـه كربلايي. كربلايي هم يك جفت كتاني براي او خريد. آنگاه سوار ماشـين يـونس شدند و بازگشتند به طرف پادگان.آنها به پادگان نزديك مي شوند. اكبر به لحظه اي فكر ميكند كـه بچـه‌هـا درِ گوشي به هم ميگويند :«حاجي كتاني نو به پا كرده! چرا؟ چـون فرمانـده لشـكر است...» يك نوجوان رزمنده دست بلند ميكند. اكبر ترمز ميكند و او را سوار ميكند. حاج همت، مدام به عقب برميگردد و به نوجوان نگاه ميكند. كربلايي متوجه نگاههاي او ميشود و كنجكاوانه نگاهش را دنبال ميكند. اكبر وقتي نگـاه آن دورا ميبيند، نوجوان را در آيينه از نظر ميگذراند. ناگهان چشم او به پوتينهاي كهنه و رنگ و رو رفتة نوجوان مي افتد. اكبـر، منظـور حـاج همـت را از نگاههـايش ميفهمد. ميخواهد چيزي بگويد كه كربلايي ميزند روي داشـبورد و مـيگويـد :«نگه دار اكبر آقا.» ـ نگه دارم؟ واسه‌ي چي؟ ـ تو نگه دار، حاجي خودش ميگويد واسه ‌ي چي. اكبر ترمز ميكند. كربلايي، رو به حاج همت ميكند و با لبخند مي گويد :«مـن پدر باشم و نفهمم تو دلِ پسرم چي ميگذرد؟ حـالا بـراي اينكـه راحتـت كـنم، ميگويم وظيفة من تا همين جا بود كه انجام دادم. از تو ممنونم كه حرفم را زمين نزدي و به احترام من، مقام خودت را زير پا گذاشتي. از حالا به بعد، ديگر تصميم با خودت است. هر كاري دوست داري، بكن... من راضي ام.» حرف كربلايي انگار آبي است كه روي آتش حاج همت ريخته شود. از ته دل مي خندد. كربلايي را در آغوش ميگيرد و مي بوسدش. آنگاه كتانيها را از پـايش درمي آورد و به سراغ نوجوان ميرود.اكبر و كربلايي، صداي حاج همت را ميشنوند كه ميگويد :«ايـن كتـانيهـا داشت پايم را داغان ميكرد. مانده بودم چه كارش كنم كه خدا تو را رساند.» برميگردد و در حالي كه پوتينهاي رنگ ورو رفته اش را به پا ميكند، ميگويد :«اصلاً پاهاي من ساخته شده براي همين پوتينها. خدا بده بركت...» لحظه اي بعد، حاج همت با همان پوتينها سوار ماشين ميشود. ماشين، در جادة پادگان پيش ميرود. ✳️ ظرفشوي نيمه شب هوا گرم است؛ گرمِ گرم. اكبر كه نَفَس مي كشد، احساس ميكنـد، يـك پهنـه شعلة آتش جلو صورتش گفته‌اند. به جاي هوا، انگار آتش استشمام ميكند. همة سلول هايش داغ ميشود. عرق از تنش مثل آب از آبكش بيرون ميريزد. يك سطل آب ميريزد روي سرش و باز به تاريكي چشم مي دوزد. نه؛ هيچ خبـري از حـاج همت نيست. اكبر كلافه است؛ هم از انتظارِ حاج همت، هم از گرما و هم از دسـت بعضـي نيروهاي ساختمان فرماندهي. هر روز يك نفر شهردار ساختمان است؛ يعني وظيفة نظافت و پذيرايي و شست وشو بر عهدة اوست. وقتي نوبت به بعضيها ميرسد، تنبلي مي كنند؛مثلاً ظرفهاي شام را تا صبح نمـي شـويند؛ نمونـه‌اش همـين حـالا. ظرفهاي كثيف را گذاشته‌اند جلو ساختمان و هـر چـه مگـس در پادگـان بـوده، دورش جمع شده است. البته هيچ وقت ظرفها تا صبح نشسـته نمانـده؛ چـرا كـه افرادي هستند كه نيمه شب به دور ازچشم همه برمي خيزند و ظرفها را مي شويند. ناراحتي اكبر هم از همين موضوع است. او ميگويد چرا عده‌اي بايـد جـور ديگران را بكشند. چندين بار اين گله را پيش حاج همت كرده امـا او هـم هـيچ وقت موضوع را جدي نگرفته است. حالا اكبر منتظر است تا حاج همت از شناسايي برگردد و اين بار تكليف قضيه را يكسره كند. اصولاً چرا عده‌اي بايد جور تنبلي عدة ديگري را بكشند؟ حالا كه تنبلها تنبيه نميشوند، پس چرا آن افراد تشويق نشوند؟ ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
🎴کمک به مادر معلول و از کار افتاده در اولین شب جمعه‌ی ماه محرم ... مادر و دختری بدون سرپرست با هم زندگی می‌کنن مادر دچار معلولیت هست و با همین دست‌ هایی که در تصویر می‌بینید و معلولیت با نظافت منازل و کارگری زندگی رو سر میکردن متاسفانه به علت رماتیسم دیگه قادر به کار نیستن و برای معیشت و پرداخت بدهی هایی که دارن دچار مشکل هستن...! برای کمک به معیشت و پرداخت بدهی این خانواده با هر مبلغی می‌تونید شریک باشید شماره کارت‌ به‌نام خیریه‌ی مسجد حضرت قائم(عج)👇 ●
5041721113100847
مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر می‌شود 🏮اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan
هدایت شده از تست هوش و ترفند
سلام؛ عزاداری ها قبول باشه امشب اولین شب جمعه‌ی ماه محرم هست بیاید به نیت فرج امام زمان(عج) و شادی ارواح اموات کمک حال ایشون باشیم. همیشه فرصت کافی نداریم و هیچکدوممون از فردای خودمون خبر نداریم! پس همین الان اقدام کن و بخشی از این کار خیر ...💔 گزارش خیریه رو در کانال زیر ببینید. 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗ ‍ معلم فراری 🔰 قسمت 6⃣1⃣ روشنايي چراغِ يك ماشين، اكبر را از جا مي پراند؛ ماشين حاج همت است. او خسته و خاك آلود از ماشين پياده ميشود و به طرف ساختمان مي آيـد. اكبـر بـه استقبالش ميرود. آن دو همديگر را در آغوش ميگيرند. ـ هيچ معلوم هست كجايي، حاجي؟ صبح تا حالا نصفه جان شدم ! عرق، لباسهاي حاج همت را خيس كرده است. مـيگويـد: «گفـتم كـه كـارم حساب و كتاب ندارد، اكبرآقا. تو نبايد منتظر من بماني، وقتش كه شـد، بخـواب.من هم يا مي آيم يا نمي آيم.» حاج همت به طرف شير آب ميرود و آبي به سر وصورتش مـي زنـد. همـان لحظه، اكبر به ياد چيزي مي افتد. رو ميكند به او و ميگويد: «حاجي جان، غذايت را گذاشته‌ام سر كتري. تا بخوري، من هم برگشته ام.» اكبر دوان دوان ميرود. حاج همت كه كمي خنـك شـده مـيرود بـه طـرف ساختمان. در راه وقتي ظرفها را ميبيند، به ياد حرفهاي اكبر مي افتد و سري تكان ميدهد و وارد ساختمان ميشود. 🔹🔹🔹🔹🔹 گرما از يك طرف و پشه و مگسها از طرفي ديگر بيداد ميكنند. حـاج همـت وقتي غذا به دهان ميگذارد، كلافه ميشود. احساس ميكند حفره هـاي بينـي اش به تنهايي قادر نيست اين هواي داغ را به ريه هايش برسانند. به همين خاطر، دست از غذا ميكشد تا از دهانش هم براي نفس كشيدن كمك بگيرد.از اتاق خارج ميشود. پشه ها لحظه اي راحتش نمي گذارند. هر نيشـي كـه بـه صورت داغ او فرو ميرود، انگار جانش را يكباره آتش ميزند. باز هم ظرفهـا را مي بيند؛ همچنين پشه ها و مگسهايي را كه در اطراف آن بـه پـرواز در آمـده انـدبدون اعتنا به طرف شير آب ميرود. همين كه ميخواهد شير را باز كند، صـداي اكبر متوجه اش ميكند. اكبـر در حـالي كـه پنكـه اي در دسـت دارد، دوان دوان مي آيد. ـ حاجي، ببين چي واسه ات آورده ام... پنكه ! حاج همت با خوشحالي، ميگويد: «به به... عجب چيزي آوردهاي. بعد از چندشب بيخوابي، امشب با پنكه خواب راحتي ميكنيم.» بعد فكري ميكند و ميپرسد: «راستي، از كجا آورده اي؟» اكبر در حالي كه مراقب اطراف است، ميگويد: «هيس ! يـواش حـرف بـزن. راستش، تداركات همين يك پنكه را داشـت.حـاجي تـداركاتي گفـت: ايـن را گذاشته ام كنار براي حاج همت. برو، نصفه شب بيا، ببرش تا هيچ كس بو نبرد.» اخم هاي حاج همت درهم ميرود. شير آب را باز ميكند و از ناراحتي سـرش را ميگيرد زير شير. اكبر كه متوجه ناراحتي او شده است منتظر مي ماند تـا علـت ناراحتي اش را بپرسد. حاج همت، در حالي كه سرش را رو به آسمان مـيگيـرد،ميگويد: «الان بسيجيهاي سيزده ساله، تو خط مقدم، زيـر آتـش تـوپ و تانـك دارند شُرشُر عرق ميريزند... پيرمردهاي شصت، هفتاد ساله، با هزار جور ضعف وبيماري، گرما را تحمل ميكنند و لب از لب باز نميكنند... كه چي؟ كـه فرمانـده لشكرشان هم مثل خودشان است.» اكبر با دلسوزي ميگويد: «آخر شما فرمانده يك لشكري. اگـر خـداي نكـرده مريض بشوي، كار يك لشكر زمين مي ماند. اگر خوب استراحت نكنـي، كارهـاي يك لشكر عقب مي افتد.»اكبر پنكه را برميدارد كه به تداركات باز گردانـد. بـه يـاد ظرفهـا مـي افتـد. مي گويد: «آن ظرفها را ديدي؟» ـ آره، ديدم. ـ باز هم تنبلي كردند. ـ باز هم بهشان تذكر بده. اگر قبول نكردند، اشـكالي نـدارد... بگـذار صـبح بشويند. لابد خسته ميشوند ديگر... بگذار هر كس هر طور راحت است، كار كند.جنگ به اندازة كافي سختي دارد. نميشود از بچه ها توقع زيادي داشت. اكبر وقتي به اتاق باز ميگردد، حاج همت به خواب رفته است. پشه ها مدام به سر و گردنش مي نشينند و نيشش ميزنند و او مدام تكاني ميخورد و در خـواب بي قراري ميكند. اكبر دلسوزانه نگاهش ميكند.چفية سياهش را از دور گردن بـازميكند و از اتاق خارج ميشود. آن را زيـر شـير آب خـيس مـيكنـد، آبـش را مي چلاند و به اتاق باز ميگردد. اكبر، چفية مرطوب و خنك را روي صورت حاج همت ميكشد. حاج همت آرام ميشود. اكبر هم خسته و بيحال كنار او دراز ميكشـد. تصـميم مـيگيـرد از امشـب خودش به تنهايي ظرفشوي نيمه شب را تعقيب كند. پتوي خـود را بر مـي دارد و از اتاق خارج ميشود. جاي خود را بيرون از اتاق، كنار ظرفها مي اندازد. به اين اميدكه نيمه شب از سر و صداي ظرفها بيدار شود و او را شناسايي كند. نيش يك پشه، جان اكبر را آتش ميزند. از خواب ميپرد نه؛ خبري از ظرفهـا نيست مثل برق گرفته ها از جا ميپرد. كفشهايش را پايش ميكند و مـيدود. آهسـته خودش را پشت در مخفي ميكند و سرك ميكشد. لحظه‌ای بعد، يـك جـوان رامي بيند. اكبر دقت ميكند تا او را بشناسد؛ اما چفيه اي كه او بـه سـر و صـورتش بسته، مانع از شناسايي است. چفيه مشكي است؛ درست مثل چفية اكبر ! اكبر كه تازه جوان را شناخته است از شرم به شير آب پناه ميبرد و سـرش را ميگيرد زير شير! ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
گلزار پدر شد 🙈🙈😂 ❤️آیسان همسر محمد رضا گلزار با انتشار پستی اعلام کرد که باردار شده🤰😁😁😁🧑‍🍼🧑‍🍼 عکسهای جشن بارداریشون👼👼👇👇 https://eitaa.com/joinchat/847183978C1a47de8d60 ببین چقد تغییر کرده🙈🙈
هدایت شده از تست هوش و ترفند
صحبت کردن گلزار به زبون هندی اونم با کی؟؟؟😂😂😂🤣🤣 ترکونده واقعا این بشر خبر شوکه کننده ای که زنش داد😱😱😱😱 باورم نمیشه واقعا👇👇👇👇🙈 https://eitaa.com/joinchat/847183978C1a47de8d60 ویدیشو ترکونده همه جا رو😅😅😅🥴