eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم امروز روز دوم سفرمان در کربلا ست اندکی از دریای بی کران بی تابی ام کم شده امروز قرار است خیمه گاه اباعبدالله الحسین ،شط فرات،تل زینبیه، کفین العباس را زیارت کنیم از شط فرات میگذریم .آبی که به لب طفلان حسین نرسید وهم اکنون منفورترین آب جهان است ‌رو به زینب گفتم :یک عمر با این نجوا بزرگ شدیم ک تشنه آب فراتم ای اجل مهلت بده حالا حتی حاضر نیستیم دستی به اب بزنیم چه کثیف و منفوره وارد خیمه گاه میشوی اولین خیمه خیمه است کسی که لحظه آخر عمر ،اول مظلوم عالم زینب و حسین را به او سپرد این جایگاه خیمه است و دل این خیمه ها متعلق به بانوی عفیفه بنی هاشم است سلام بر خون خدا...سلام بر تشنگی کشیده در کنار نهر آب...سلام بر سرزمین عشق.... برایم از علی اکبر بگو...برایم از لبان تشنه ات بگو...از خودت بگو،از سقای تشنه...از ان لحظه ای بگو ک بر لب آب جان ب جانان تقدیم کردی.... حرم....عمو....آب....عطش برایم بگو...چگونه دلشان امد دستانت را .... سقای تشنه لب...!!! با اینکه هزار و اندی از ماجرای کربلا میگذرد و هر قسمت این صحرا ضریحی برپاست اما در تل زینبیه که قرار بگیری بر خیمه گاه و قتلگاه دید داری ... امان از دل زینب....امان از دل زینب....امان از دل زینب....چ گذشت بر زینب! سیل اشک از چشمانم جاری میشود.. و این جمله را زیر لب زمزمه میکنم ....فردا ظهر❤️💙 نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان داستان زندگی من❤️💙
بسم الله الرحمن الرحیم شب جعمه است و تمام جهان آرزوی کربلا دارند... ❣شب جمعه حرم یار تماشا دارد فاطمه آمده گودال ، خدا رحم کند❣ نیم ساعتی میرویم برای زیارت حر را نجات داد حر بحر جنگ با حسین بن علی ب کربلا آمده بود اما جزء یاران امام حسین شد و تنها شهید دشت کربلا بود که سرش از تنش جدا نشد ... خدایا تقدیرم را گونه ای رقم بزن که همانند عباس همیشه و همه جا همراه امام زمانم باشم... آقا... قبول دارم تا به امروز همراهت نبوده ام ...اما خدا را چه دیدی....!شاید قرار است حر تو باشم.... ❣❣❣❣❣❣ شب جعمه کربلا باورش سخت است شب جعمه کربلا بودن آن هم در این باران... نبار باران...نبار با چه رویی اکنون در کربلا میباری!؟ هیچ صدایی نمیشنوم....تنها اشک و صدای تپیدن قلبم... قلبم میلرزد....خدایا یعنی بازهم قسمتم میشود؟؟ لحظه ی تلخی است...دوست دارم وداع را طولانی کنم حال و روزم بد بهم میریزد آقا... حسینی شدن بها دارد... آقا... بازهم زیارتت را نصیبم کن... اما اگر نشد دلم را بی تاب نکن از پله های هتل پایین می آیم رو به شیما به شوخی میگویم: بریم سامرا تورو تحویل وهابی ها میدیم شیما لبش را کج میکند و زیر چشمی نگاهم میکند اویییی چی گفتی!!؟ برو شوهرتو بده به وهابی ها... میخندم...خنده ای نمایشی شیما زیر لب میگوید:نمیری دختر _نه خیالت راحت من تا تو رو نکشم نمیمیرم😉😁 .... نام نویسنده: بانوی-مینودری آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم سالهای سال از شهادت امام هادی میگذرد اما هنوز این شهر نظامی ست... روایت حس و حال سامرا و کاظمین خیلی سخت است .... به چشم بهم زدنی سفر کربلایمان گذشت و حالا در فرودگاه بغداد منتظر اعلام پرواز هستیم بعداز یک ساعت و نیم هواپیما در فرودگاه تهران نشست چمدان و سایل هایم را تحویل میگیرم چشمم به مادرم میخورد لبخند عمیقی روی لبانش هست... با پدر و مادرم روبوسی میکنم... مادرم چقدر خوشحال است....این خوشحالی را چهره اش نشان میدهد... لبخند قشنگی میزند و منم لبخندی میزنم و با تمام عشقی که به مادرم دارم نگاهش میکنم...خنده هایش را میبینم دلم قنج میرود... صدای پدرم در گوشم میپیچد...دخترم بیا این آبمیوه رو بخور...از لفظ دخترم گفتنش قند دردلم آب میشود... آب میوه را از دست پدرم میگیرم و یک جرعه مینوشم... خانم جعفری سمت مادرم میرود....چند دقیقه ای صحبت میکنند... از مادرم نپرسیدم چه گفت....چشمان مادرم برق میزند... ❣❣❣❣❣❣❣❣ یک هفته ای میشود که از کربلا برگشته ام و حالا وقت آن است کار شهدا را شروع کنم تلفن همراهم را برمیدارم...سرچ میکنم هیچ آماری از شهدای مدافع وطن ثبت نشده بود چه مظلوم هستند این شهدا .... آنها سودای دفاع و مهر وطن در ذهن و روحشان پرورش یافته بود... روی زمین قدم برمیداشتند اما مسیری که میرفتند از آسمان میگذشت.... ❣❣❣ به سمت آیینه اتاقم میروم...روسری آبی رنگم را لبنانی میبندم...چادرم را روی سرم مرتب میکنم.... خودکار و یکی از دفترهای زندگی را برمیدارم و از اتاقم خارج میشوم... مامان:کجا ان شاءالله؟ -میرم مزار شهدا یکی دو ساعته برمیگردم.... وارد مزار شهدا میشوم مزار شهدا...قلبم اینجا آرام میگیرد کنار اولین مزار مینشینم..بی اختیار اشک میریزم...اشکهایم صورتم را خیس کرده...دسته گل رز سفید،صورتی را روی مزار میگذارم... شهدا... بعضی وقتها نمیدانم در گرد و غبار این دنیا چ کنم...دیگر نفسم بند آمده مرا جدا کن از زمین دستم را بگیر... از قعطه اول شروع میکنم به شمارش مزارها.... در قعطه آخر چشمم به مزار شهید،حسین پور میخورد .... نام نویسنده: بانوی مینودری آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم کنار مزار شهید حسین پور مینشینم دستم را روی مزار میکشم...چقدر خاکی ست... گلاب را از کیفم برمیدارم و سرازیر میکنم... اسم و را در دفتر مینویسم... دلم گرفته....میخواهم بنویسم برای شهدا میدانم میبینند... میخواهم بنویسم برای شما،میدانم این همه نوشتید و من نخواندم اما این بار من مینویسم،شما بخوانید دستانم را بگیرید...گاهی هم به من نگاهی کنید...اگر نگاهتان را از من بگیرید راهم را گم میکنم. دلم شهادت میخواهد....ولی میدانم به کسی عاشق دنیا شده جام شهادت نمیدهند... ❣❣❣❣ تلفنم را برمیدارم و شماره ندا را میگیرم... -سلام ندا خوبی؟ ندا:سلام ممنون...تو خوبی کار داری عزیزم؟ -خداروشکر منم خوبم ندا الان معراج هستن؟ ندا:‌معراج چیکاری داری؟ -میخوام برم برقصم ندا :تو خونتون نمیتونی برقصی؟ از ته دل میخندم... ندا جلوی خنده اش را میگیرد...صدایش را صاف میکند و میگوید:حداقل بیا خونه ما برقص،اونجا آبرومونو نبر با خنده میگویم:تو اصلا آبرو داری تا ببرمش... میخندد...خنده هایش شادم میکند... _حالا بگو معراج هستن یا نه؟؟ آره هستن نگفتی چیکار داری؟ _ به امید خدا میخوام کار شهدای مدافع وطن رو شروع کنم... ....عصر 💙❤️ نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
💐💐💐💐
❤️💙رمان داستان زندگی من❤️💙
بسم الله الرحمن الرحیم کنار مزار شهید حسین پور مینشینم دستم را روی مزار میکشم...چقدر خاکی ست... گلاب را از کیفم برمیدارم و سرازیر میکنم... اسم و را در دفتر مینویسم... دلم گرفته....میخواهم بنویسم برای شهدا میدانم میبینند... میخواهم بنویسم برای شما،میدانم این همه نوشتید و من نخواندم اما این بار من مینویسم،شما بخوانید دستانم را بگیرید...گاهی هم به من نگاهی کنید...اگر نگاهتان را از من بگیرید راهم را گم میکنم. دلم شهادت میخواهد....ولی میدانم به کسی عاشق دنیا شده جام شهادت نمیدهند... ❣❣❣❣ تلفنم را برمیدارم و شماره ندا را میگیرم... -سلام ندا خوبی؟ ندا:سلام ممنون...تو خوبی کار داری عزیزم؟ -خداروشکر منم خوبم ندا الان معراج هستن؟ ندا:‌معراج چیکاری داری؟ -میخوام برم برقصم ندا :تو خونتون نمیتونی برقصی؟ از ته دل میخندم... ندا جلوی خنده اش را میگیرد...صدایش را صاف میکند و میگوید:حداقل بیا خونه ما برقص،اونجا آبرومونو نبر با خنده میگویم:تو اصلا آبرو داری تا ببرمش... میخندد...خنده هایش شادم میکند... _حالا بگو معراج هستن یا نه؟؟ آره هستن نگفتی چیکار داری؟ _ به امید خدا میخوام کار شهدای مدافع وطن رو شروع کنم... ❣❣❣❣❣❣ به سمت اتاقم میروم....لپ تاپ را روشن میکنم...سرچ میکنم گروه تروریستی .... قسمتی از مطلب را میخوانم.... (یک گروه شبه نظامی چپ گرا در کردستان ایران است ک علیه نظام جمهوری اسلامی مبارزه میکند... پژاک اغلب تحت تاثیر حزب کارگران کردستان در نظر گرفته میشود...در سال 2009 خزانه داری ایالات متحده پژاک را گروه تروریستی در نظر گرفت...درحالی ک هردو گروه زیر مجموعه اتحاد جوامع کردستان هستند...این گروه توسط کشورهای ایران،ترکیه و ایالات متحده امریکا تروریست شناسایی شده است.... خودکار را از روی میز برمیدارم....چکیده ای از مطلب را مینویسم... .... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم با همسر شهید صفری تبار تماس میگیرم...آهسته از اتاقم خارج میشوم... زیر سایه درخت مینشینم و شماره همسر شهید را میگیرم... _سلام خانوم...روز بخیر سلام عزیزم بفرمائید.. _میخواستم باهاتون درمورد همسرتون(شهید صفری تبار)صحبت کنم... چشم عزیزم...فقط اگه میشه بذارید چندروز دیگه...اول با خواهرشون صحبتی داشته باشین...من باهاتون تماس میگیرم... _چشم...خیلی ممنون لبخندی میزنم از سر ذوق...نمیدانم چرا اینقدر اشتیاق دارم... ❣❣❣❣❣❣❣ چادرم را برمیدارم و روی سرم می اندازم...روسری آبی رنگی که صورتم را قاب کرده خیلی به من می آید... مادرم تقه ای به در میزند و وارد اتاقم میشود... کجا میخوای بری بهار؟ _میرم مزار شهدا... با ندا هم کار دارم.... برو عزیزم...بسلامت... وارد مزار شهدا میشوم...ندا هنوز نیامده است...بغضم را رها میکنم، قطره ای اشک روی گونه ام میچکد.... سلام شهید... این روزها دلم خیلی تنگ شده... برای لحظه شهادتت...برای مردانگی ات اصلا چرا دلتنگی!؟ کار دل من از دلتنگی گذشته... دستم را بگیر...منم شهادت میخواهم... در این هوا دیگر نمیتوان نفس کشید... میشنوی صدایم را!!؟ و در آخر این دلتنگی است که صورتم را خیس میکند... گرمی دستی را روی شانه ام حس میکنم...سرم را برمیگردانم ندا لبخند میزند و نگاهم میکند...مهربانی را در عمق چشمانش میبینم... کنار مزار مینشیند و دستی به روی نوشته میکشد... تلفن همراهش را از داخل کیفش برمیدارد...سرچ میکند نام:مصطفی نام خانوادگی:صفری تبار تاریخ ولادت :۶۷/۳/۹ تاریخ شهادت :۹۰/۶/۱۳ محل شهادت:سردشت (شمال غرب) ❣❣❣❣❣❣❣❣ ‌ ساعت ۶غروب زمان مصاحبه داریم... خانم صفری تبار اول خودش را معرفی میکند.... چه چهره آرامی دارد...صدایش را صاف میکند و میگوید: من حدودا سه سال از برادرم کوچکتر هستم... برادرم کمیل خیلی با استعداد بودن... تابستان باهم به کلاس،قرآن میرفتیم بعد ازتعطیل شدن از مدرسه سریع به مسجد میرفتیم که به نماز جماعت برسیم در کلاسهای قرآن هرسال ماه رمضان شرکت میکردن... لحظه ای آرام میخندد و میگوید:بهتره دیگه ادامه ندم... _بالاخره دوران کودکی بوده دیگه پس شیطون بودن؟ خواهرشهید:بله خیلی شیطون بودن -خانم صفری تبار از تحصیلات برادر بزرگوارتون بفرمایید؟ خواهر شهید: کمیل فوق دیپلم دانشگاه افسری امام حسین بود قرار بود لیسانس شرکت کنه ک به شهادت رسید .... نام نویسنده: بانوی مینودری آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
بسمـ الله الرحمن الرحیم -خانم صفری تبار ازدواج برادرتون چطور بود ؟ خواهرشهید: زود ازدواج کردن همیشه میگفتن ازدواج ایمان و دین انسان رو کامل میکنه -ازشهادت برادرتون میفرماید؟ خواهرشهید: کمیل یکشنبه صبح حوالی ساعت ۷صبح شهید شد سه روز بالای کوه بودن و پژاک نمیذاشت پیکر شهدارو جمع کنیم و آخر با تبادل جنازه ها تونستیم شهدارو بگیریم .کسی از خانواده خبر از شهادت نداشت تا اینکه سه شنبه شد تلفن ها همش زنگ میخورد اول خانواده شهید محرابی تماس گرفتن و گفتن محمد شهید شده و کمیل تیر خورده مادر گریه کنان برای من زنگ میزنه و میگه عالمه کمیل دیر خورده حالا گریه امونش نمیداد .خونه من تا خونه پدرم ۱۰۰متر نمیشه اما من انقد توانم کم شده بود که هر چه می دوییدم انگار نمیرسیدم.پاهام شل شده بود تا رسیدم خونه دیدم مادر تنها گریه میکنه و به پاهاش میزنه .من جیغ و داد کشیدم و طاقت نمیاوردم .همش غکر میکردم کمیل بدون محمد چطور میخواد زندگی کنه آخه اینا با هم عقد اخوت بستن و خیلی رفیق بودن و با هم دنبال شهادت بودن.بعد همسایه ها جمع شدن ،همه میدونستن کمیل شهید شده اما چون ما نمیدونستیم و معلوم نبود شهدارو کی میارن به ما نگفتن. خونه و حیاط و خیابون مردم پر شده بودن و خانما دعای توسل میخوندن. همش تماس میگرفتیم و از کمیل میپرسیدیم اما کسی جواب قاطع نمیداد تا اینکه خواهرم به خانم همکار کمیل که خیلی با هم صمیمی بودیم تماس گرفت و گفه سمیه جو نتروخدا راستشو بگو و تموم کن.اونم گفت کمیل رفت😔 خواهرم اومد بیرون و گفت کمیل رفت کمیل شهید شد بس کنین دیگه دعا نکین برادرم رفت کمیل به آرزوش رسید کمیل دیگه نیست😔 غروب سه شنبه شهدا میرسن بابل کاش میرفتیم و اونجا با کمیل یه دل سیر صحبت میکردیم.بعد از چندساعت برای وداع به خونه میارنش .وقتی صدای آژیر آمبولانسو شنیدم تموم تنم بی حس شد و توان نداشت .کمیلو با تابوت آوردن وقتی دیدم گفتم کمیل چرا اینجوری برگشتی چرا توی تابوتی !پاشو داداش پاشو .باورم نمیشد کمیلو اینطوری ببینم.داخل اتاق خیلی شلوغ شد نشد خوب با کمیل وداع کنیم وقتی روی کمیلو برداشتن دنیا روی سرم خراب شد گفتم این کمیلع !چرا صورتش کبوده؟داداش قشنگم اینه؟از محاسنش شناختیمش ـآخه تازه محاسنش بزرگ شده بود .صورت ماهشو بوسه زدم هنوز سردیه صورتشو حس میکنم .فرصت نشد دوباره ببینمش از بس شلوغ بود رفتم کنار اتاق داد میکشیدم این کمیله این کمیل نیست مامانم دست به صورتم کشید و گفت نه این کمیل منهمحاسنشو نگاه کن این کمیله..... بعد کمیلو به مسجد محل میبرن و مداحی میخونن و سینه زنی میکنن.و مردم هم با کمیل وداع میکنن . .... ....فردا ظهر نام نویسنده: بانوی مینودری آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
💐💐💐💐💐
💙❤️رمان داستان زندگی من❤️💙
بسم الله الرحمن الرحیم -خانم صفری تبار سوال آخر چرا مزار برادرتون سنگ ندارن ؟ خواهرشهید: ‍ 🌼🌼🌼🌼 🍃🍂🍃 💞روایت از مادر شهید حالم خوب نبود ،دلم گرفته بود بعد ناهار به مزار پسرم کمیل رفتم،مزارشو بوسه زدم وتاگفتم سلام پسرم ، صدای کمیل رو شنیدم که گفت سلام مادر!!! دلم لرزید یعنی من صدای کمیلمو شنیدم؟؟!! خوشحال شدم . از اون روز دیگه دوست نداشتم مزارش سنگ بشه احساس میکردم اینطوری نزدیکترم بهش... چند نفر سپاهی سنگ مزارشو آوردن.غمگین شدن به کمیل گفتم :کمیل جان اگه میخوای سنگ مزارتو بزارن یا نذارن ،خودت بهمون بگو!!!پیشه خانواده نیا برو به یه نفر دیگه بگو تا حرفشو قبول کنن... اینطور شد ، استادش خواب میبینه که کمیل به همراه شهید موسوی به مزار میرن و تکه سنگی روی مزار کمیل میزاره.بهمون اطلاع داد و مزارش با همان تکه سنگ باقی موند ‍ .... نام نویسنده: بانوی مینودری آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم بالاخره مصاحبه تمام میشود....دستم را دراز میکنم و اخیشی از ته دل میگویم... _ندا بریم خونه؟؟ ندا:آره بریم، منم خونه مادر شوهرم اینا بهار میگما مصاحبه با خانم شهید صفری تبار چی شد؟ -قرار همسر شهید خبر بده نمیای بریم خونه ما؟ ندا: نه عزیزم،برو بسلامت همسر شهید خبر دادن ب منم بگو -باشه حتما ❣❣❣❣❣❣ وارد خانه میشوم...خنده روی لب خانواده مهمان شده... قبل از اینکه سلام بدهم میگویم:اتفاقی افتاده من خبر ندارم؟ مادرم آرام میخندد و اشاره میکند روی مبل کنارش بنشینم...چادرم را از سرم برمیدارم و روی دسته مبل می اندازم... _خب بگید چیشده؟ ترنم وسط منو مادرم مینشیند و با شیطنت میگوید:خب دیگه از دستت داریم راحت میشیم آبجی بهار... متعجب نگاهش میکنم...زندگی دستش را زیر چانه اش میگذارد ...چشمش را ریز میکند و میگوید:ابجی بهار مگه کجا میخوای بری؟ همه بلند میخندند... و من همچنان متعجب نگاهشان میکنم.... با صدای مادرم نگاهم را به لبانش میدوزم...صدایش در گوشم میپیچد:خانم جعفری زنگ زدن.... با صدای نسبتا بلند میگویم:کی!!!؟خانم جعفری؟ مادرم گوشه چشمی برایم نازک میکند و ادامه میدهد:دختر چرا قیافتو این شکلی کردی آره زنگ زدن بیان اینجا یه چایی بخوریم برات😁 منم گفت باید با خودش و پدرش حرف بزنم خب نظرت چیه دخترم ؟ گذشته در ذهنم مرور میشود...چقدر تلخ است...بغضم نمیگذارد حرف بزنم...راه نفسم را بسته...زندگی کنارم می اید...دهانش را کنار گوشم میگذارد:ابجی چرا یهو ناراحت شدی؟ _نه عزیزم ناراحت نیستم... از جایم بلند میشوم،رو به پدرم ملایم میگویم:من فقط نمیخوام گذشته تکرار بشه... .... نام نویسنده: بانوی مینودری آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم با قدم آهسته به سمت پدرم میروم و مینشینم...نفس عمیقی میکشم.... همانطور که نگاهم را از پدرم میدزدم اهسته میگویم _به نظر پسر معقولی میاد...لبهایم را روی هم فشار میدهم.... _البته بازم هرچی شما صلاح میدونید مادرم دستش را زیر چانه اش گذاشته و چشم به ما دوخته...میان صحبت منو پدرم میپرد و میگوید:خب بگیم فردا بیان یه چایی بخوریم ببینیم چی میشه😄 تلفن زنگ میخورد...مادرم نگاهی به صفحه تلفن می اندازد و میگوید:خانم جعفریه...به اتاقم میروم...روی تخت مینشینم...دستم را رو به آسمان میگیرم....خدایا خودت کمکم کن...! در اتاق باز میشود....مادرم ارام صدایم میزند:بهار ،خوابیدی؟ _نه مامان... تلفن را روی میزیگذارد،بیا پیام اومده برات... پیام را باز میکنم،خانم صفری تبار... سلام پنجشنه ساعت ۱۰ در گروه بطور مجازی میتونیم مصاحبه کنیم... ❣❣❣❣❣❣ روزها برایم با استرس میگذرد... امروز بیشتر از روزهای قبل استرس دارم... مادرم تقه ای به در میزند و وارد اتاقم میشود...صدایش ارامم میکند:بهار دخترم پاشو آماده شو... _چشم مامان جون با بی حالی جلوی آیینه میروم...موهایم را پایین میبندم... تونیک صورتی رنگم را برمیدارم.... _مامان این بهم میاد؟؟ مادرم لبخندی میزند و میگوید:اره عزیزم...چشمکی میزنم و به سمت کمد میروم...روسری سفید رنگم را که از کربلا گرفته بودم روی سرم می اندازم... ترنم در را باز میکند و بلند میگوید:آبجی ماه شدی ماه...! صدای مردانه ای را میان صداهایمان میشنوم: بهار دخترم به مادرت بگو بیاد اومدن... پرده پنجره را کمی کنار میزنم.... پدر و مادرش می ایند...با تعجب رو به ترنم میگویم:پس پسرشون کو😕😳 ترنم بلند میخندد و اشاره میکند به پنجره:اوناها پشت سر مادرش اومد... بعد از پدر و مادرش وارد حیاط میشود...دستش را روی موهایش میکشد و آخر از همه وارد اتاق میشود... ترنم باز شیطنتش گل کرده:میگما آبجی مگه بهش گفتی که لباسشو با روسری تو ست کرده😝 _اروم حرف بزن دختر...ابرومو بردی.... ....عصر نام نویسنده: بانوی مینودری آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
💐💐💐💐
❤️💙رمان داستان زندگی من❤️💙
بسم الله الرحمن الرحیم از هرموضوعی صحبت میکنند جز خاستگاری... صدایشان را میشنوم....بالاخره پدر محمدحسین بحث را پایان میدهد... زیر لب ارام میگویم:خداروشکر یادشون افتاد برای چی اومدن.... چادر سفید رنگم را روی سرم مرتب میکنم...صدای خانم جعفری را خیلی ضعیف میشنوم.... حاج خانم این عروس ما نمیخاد چایی بیاره؟ مادرم ارام در اتاق را باز میکند...بهار جان مادر بیا... از اتاق خارج میشوم و به آشپزخانه میروم...سینی چای را برمیدارم...قلبم به تپش افتاده...سلام میدهم و وارد اتاق میشوم... به همه چای را تعارف میکنم و آخر میرسم به تو...! چقدر سر به زیری چای را برمیداری و ارام تشکر میکنی... مینشینم کنار مادرم...نگاهم را از جمع میدزدم....با صدای خانم جعفری استرسم بیشتر میشود... حاج آقا اگه اجازه میدید برن باهم صحبت کنند ... با صدای پدرم سرم را بالا میگیرم و نگاهم را به پدرم میدوزم.... بهارجان آقا محمدحسین رو راهنمایی کن.... از جایم بلند میشوم و محمدحسین هم می آید...در اتاق را باز میکنم _بفرمایید...وارد اتاق میشود و من هم پشت سرش میروم... استرس نمیگذارد صحبت کنم...اصلا نمیدانم چه بگویم!! محمدحسین هم چشم دوخته قالی... سکوت بینمان زیاد ادامه پیدا نمیکند...محمدحسین سکوت را میشکند... بهار خانم الحمدالله با سفری که رفتیم کم و پیش هم دیگه رو شناختیم... شما هم اگر حرفی دارید بفرمایید... و بازهم سکوت میکنم...توان حرف زدن ندارم از استرس...دوباره صدای محکم و مردانه ات در گوشم میپیچد: از خانواده اش میگوید...از مدرکش...شغلش... و بعد ادامه میدهد: ان شالله اگه شما موافقید عقد کنیم خب نظرتون؟ کمی سرم را بالا میگیرم...ولی نمیتوانم چیزی بگویم... محمدحسین:ان شاءالله که سکوتتون علامت رضاست... از اتاق خارج میشویم.... مینشینم کنار مادرم خانم جعفری: خب دخترم جوابتون چیه ؟ سرم را به سمت خانم جعفری میگردانم و میگویم: -هرچی خانواده بگن مادر:ان شاءالله مبارکه حاج خانم :مبارکه... با اجارتون ما فردا بیایم عروسمون رو نشون کنیم ..... نام نویسنده: بانوی مینودری آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم تلفن همراهم را از روی میز برمیداردم شماره ندا را میگیرم... _سلام ندا،خوبی؟...زنگ زدم بهت بگم قراره مصاحبمون با همسر شهید صفری تبار ساعت 10صبحه آرام باشه ای میگوید و تلفن را قطع میکند.... متعجب از کارش دوباره تماس میگیرم...پیام میدهد:بعدا زنگ میزنم بهت...بیرونم... ❣❣❣❣❣❣ ساعت 9:30 سوالات را با ندا چک میکنیم...راس ساعت 10 خانم صفری تبار در گروه حاضر میشود... حالش را میپرسم و تشکر میکنم... _خانم صفری تبار اگر مایل هستین مصاحبه رو شروع کنیم.... بله بفرمایید.... -میشه لطف کنید ابتدا خودتون رو معرفی کنید،و بعد از ازدواجتون با شهید بزرگوار بگید؟ خانم صفری تبار: بسم الله الرحمن الرحیم بنده مریم یوسفی همسر شهید کمیل (مصطفی)صفری تبار حدود هفت ماه قبل شهادتشون باهم ازدواج کردیم،27بهمن سال 89،اولین روز عید بود که با کمیل به گلزار شهدای «سیدمیرزا در نزدیکی مزار پدربزرگ مادری کمیل رفتیم.محوطه شیشه ای وجذابی در آن حوالی بود،که توجه من را به سمت خود جلب کرد،وقتی کمیل مشغول فاتحه خوانی برای مادربزرگش بود دستم را روی شیشه ها گذاشتم تا داخل آنجا را نگاه کنم،درهمین حین کمیل قدم قدم زنان به کنار من رسید،گفتم:«کمیل! اینجا چقدر قشنگه،اینجا کجاست!؟»به آرامی گفت:«اینجا مزار شهداست..»و وارد آنجا شد در میان آن همه مزارشهید یک قبر خالی نظرم را به خود جلب کرد.از خودم پرسیدم «چرا این مزار خالی ست!؟»قراربود آن قبر خالی،مزار مادرشهید ناصر باباجانیان باشد.چندماه بعد،حکمت وجود آن مزار خالی را دریافتم،همان جای خالی،مزار ابدی کمیل من شد وکمیل در همان جا آرام گرفت ندا جواب میدهد و من بارها متن را میخوانم...میدانم اگر هزار بارهم تکرارش کنم سود دارد...خیلی مایلم بدانم چگونه بودی که خدا تو را برگذید؟ به خدا بگو ماهم دلمان شهادت میخواهد...دیگر مجال ماندن نیست.... البته هنوز هم شهادت میدهند اما نه به بی خیال ها... باید همه زندگی مان بوی شهدا بدهد... شهید دستم را بگیر!این دنیا دیگر جای ماندن نیست....! ..... ‌ نام نویسنده: بانوی مینودری آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم _ندا توهم یکم به خودت زحمت بده... سریع شروع میکند به سوال کردن...لبخندی نمایشی میزنم و پیام میدهم:حرفم چقد تاثیر گذار بود...فعال شدی😝 ❣❣❣❣❣❣❣ _خانم صفری تبار همسرتون به چه چیزی خیلی حساس بودن ؟و خیلی به اون سفارش میکردن ؟ همسرشهید:حجاب اتفاقا خاطره ای یادم اومد کمیل خیلی روی حجاب خانم ها حساس بود میگفت شهدای ما خونشون رو دادن،آسایش وآرامش خانواده هاشون رو دادن تا حجاب رو سر خانم ها بمونه..طوری که یه روز بیرون بودیم کمیل کنار خیابون چندتا خانم خیلی بی حجابی رو دید داشت نگه میداشت بهش گفتم چی شده؟گفت میخوام برم بهشون بگم که حجابشون رو درست کنن گفتم ولش کن یه چیزی بهت میگن گفت نمیشه نگم اگه همه ما بخوایم این حرف رو بزنیم پس امربه معروف چی میشه،این وظیفه همه ما مسلموناست...منم حجابم رو با کمک کمیل بهتر کردم،طوری که وقتی باهاش ازدواج کردم چادر سرم گذاشتم وروی حجابم وعقایدم بیشتر کار کردم با کمک کمیل..همیشه میگفت دوست داره با دختری ازدواج کنه که خودش حجابش رو درست کنه والبته خود دختر هم دوست داشته باشه..منم دوست داشتم که زمانی میخوام ازدواج کنم حجابم رو بهتر کنم..البته خانواده منم مذهبی بودن..بالاخره یکی از فامیلهای ما که فامیلشون دوست کمیل میشد مارو به هم معرفی کرد وکمیل بعد از چهار بار اومدن به خواستگاری من جواب بله رو گرفت که مفصله...من وکمیل نذر امام حسین بودیم..طوری که برای اولین بار صحبت کمیل شد ایام محرم بودو برای آقا امام حسین حلیم درست میکردن ومنم سردیگ آقا امام حسین گفتم یا امام حسین اگه این پسر قسمت من هست اگه به درد من وزندگیم میخوره وصلت رو درست کن واگه نه خودت بهمش بزن،کمیل هم بعد عقدمون به من گفت جالبه!آخه منم همون شب رفته بودم سر دیگ آقا امام حسین وهمین رو از آقا خواستم.... چادرم تاج بهشت است که بر سر دارم ارثیه حضرت زهراست که بر تن دارم ‌......فردا ظهر❤️💙 نام نویسنده: بانوی مینودری آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti