eitaa logo
کانال ماه تابان
1.2هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
9 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐
💙❤️رمان معجزه❤️💙
دفتر را پایین آورد و گفت : _روزی که پدرم فهمیدن فامیلی عروس آینده شون چیه به فکر فرو رفتن. اون روز چیزی از گذشته ها نگفتن، اما امروز که داشتم خاطرات پدرت رو میخوندم متوجه شدم دلیل اون مکث و سکوتشون چی بود. دلم خواست درباره ی پدر واقعی ام چیزهای بیشتری بدانم. با هیجان گفتم : _میشه منو ببری ببینمشون ؟ خندید و گفت : _خداروشکر بالاخره دست از جمع بستنِ ما برداشتی. همان لحظه تلفن همراهش زنگ خورد. دوستش برای نصب کردن شیشه آمده بود. عبا را روی دوشش انداخت و برای استقبال از او جلوی در رفت. یک مرد جوان با لباس کار و شیشه ی بزرگی که در دستانش بود وارد شد. بعد از یاالله گفتن داخل خانه آمد و به سمت پنجره رفت. حدودا یک ساعت طول کشید تا کارش تمام شود. بعد از رفتنش سیدجواد رو به من کرد و گفت : _خب، وسایلتو جمع کن بریم. _کجا؟ _مگه نمیخواستی پدرم رو ببینی؟ _ولی الان که دیگه شب شده. _اشکالی نداره. اینجا که امنیت نداری، بریم خونه ی ما بعد از شام هم برو پیش خاله جان، شب رو همونجا بمون. نزدیک خودمم هستی دیگه فکرم مشغول نمیشه. من که از خدا میخواستم هرچه زودتر با پدرش ملاقات کنم بی درنگ پذیرفتم و همراهش رفتم. پس از عبور از مقابل باغ آرزوها، چند کوچه را رد کردیم و به خانه شان رسیدیم. وارد حیاط شدیم، همه چیز مرتب و منظم بود. حتی انتخاب سایز و رنگ گلدانها و چینش آنها در کنارهم اصول معینی داشت. سیدجواد جلو رفت و من پشت سرش حرکت کردم. در ایوان باز بود، پارچه ی سفیدی که در چهارچوب در آویزان شده بود را کنار زد و با صدای بلند گفت : _یاالله. سلام. حاج آقا، مهمون داریم. صدای چروکیده اما باصلابتی از اتاق پشتی بلند شد و گفت : _و علیکم السلام بابا جان. اومدی پسرم. مهمان حبیب خداست، خوش آمدین. سیدجواد شانه ی مرا گرفت و به سمت اتاقی که پدرش در آن بود راهنمایی کرد. سرم پایین بود. قرار بود برای اولین بار با پدرش مواجه شوم. کمی استرس داشتم. وقتی جلوی در اتاق رسیدیم ضربه ای به در زد و گفت : _حاج آقا بالاخره عروس خانم رو آوردم. نگاهم را آرام آرام از فرش زیر پایم حرکت دادم. رختخواب حاج آقا موحد روبرویمان پهن شده بود. تشکی با ملحفه ی سفید و پشتی های قدیمی قرمز رنگ. کنار رختخوابش در سینی، یک پارچ آب و یک لیوان و چند بسته قرص قرار داشت. نگاهم رسید به مردی که با تمام ناتوانی جسمی اش برای عرض ادب به مهمان نیمه نشسته شده بود. به آرامی سرم را بلند کردم و با لکنت گفتم : _ســ... سلام. وقتی به چهره اش نگاه کردم احساس کسی را داشتم که ماشین مقابلش چراغ نوربالا زده. چهره ی پیرمرد با تمام چین و چروک هایش واقعا می درخشید. چشمهایش تماماً شبیه سیدجواد بود. همانقدر نافذ و قدرتمند و مهربان. از ته دلش لبخندی زد و گفت : _سلام دخترم. خوش آمدی عزیزم. رونق و صفا آوردی. ببخش که نمیتونم برای استقبال شما از رختخواب بلند شم. _خواهش میکنم. نفرمایید. سیدجواد جلو رفت و مشغول مرتب کردن کتابها و وسایل اطراف تشک شد. قرص های داخل سینی را چک کرد و از پدرش پرسید : _اینو خوردین؟ ساعتش گذشته ها! _آره بابا جان، خورد... نتوانست جمله اش را تمام کند. سرفه های ممتدی می کرد و به سختی نفس می کشید. سیدجواد فوراً یک لیوان آب به او داد. وقتی سرفه هایش قطع شد به من نگاه کرد و گفت: _ببخشید دخترم. خوش آمدی، چرا سرپایین؟ بفرمایید بشینین. سیدجواد پشتی هایی که در گوشه ی اتاق قرار داشت را مرتب کرد و به من اشاره زد که آنجا بنشینم. سپس از در اتاق بیرون رفت، عبایش را روی جالباسی کنار اتاق آویزان کرد و گفت : _تا شما پدرشوهر و عروس یکم اختلاط کنین منم برم شام درست کنم. آدم خجالتی نبودم، اما آن روز از اینکه تنهایی در مقابل پدرش بنشینم خجالت می کشیدم. گفتم : _پس منم میام کمک. او که فهمید من معذب شده ام قبول کرد و سپس باهم به آشپزخانه رفتیم. با آنکه مادرش از دنیا رفته بود و هیچ زنی در آن خانه سکونت نداشت اما آشپزخانه شان بسیار باسلیقه چیده شده بود. میدانستم که این نظم و ترتیب نمیتواند کار خاله زهرا باشد. چون قبلا به خانه او رفته بودم و بهم ریختگی آنجا را دیده بودم. همانطور که مشغول برانداز کردن آشپزخانه بودم از من پرسید : _چی میل دارین؟ _فرقی نداره. هرچی شد. راستی کی به این خونه رسیدگی می کنه؟ خانمی برای نظافت و انجام کارها میاد؟ خندید و گفت : _چطور مگه؟ _آخه همه چیز بیش از حد مرتب و تمیزه. _مگه آقایون نمیتونن مرتب و تمیز باشن؟ _چرا... میتونن... ولی خب معمولا اینجوری نیستن دیگه. همانطور که در ماهیتابه روغن می ریخت و زیر گاز را روشن می کرد گفت : _کسی برای نظافت نمیاد. خودم کارهای خونه رو انجام میدم. جلو رفتم و گفتم : _خب من چه کمکی میتونم بکنم؟ بگین یه کاری رو من انجام بدم؟
به صندلی گوشه ی آشپزخانه اشاره کرد و گفت: _شما لطف کن اونجا بشین تا من ضمن کار کردن نگاهت کنم. سپس خودش مشغول خرد کردن پیازها شد. چشمهایش اشک می آمد، گفتم : _میخواین من خردش کنم؟ با آستینش چشمانش را پاک کرد و با خنده گفت : _نه، تو امروز به اندازه ی کافی اشک ریختی. خلاصه آن شب به کمک هم غذای ساده ای درست کردیم و چهارنفری (به همراه خاله زهرا) خوردیم. بعد از شام به دلیل نامساعد بودن حال پدرش نتوانستم با او حرف بزنم. به خانه ی خاله زهرا رفتم و شب همانجا خوابیدم. صبح با نور آفتابی که مستقیم به چشمهایم می تابید از خواب بیدار شدم. ساعت را نگاه کردم، از نه گذشته بود. از جایم بلند شدم و رختخوابم را جمع کرد. قیافه ام را در آینه ی جیبی کوچکم چک کردم. حالا دیگر من عروس آن خانواده بودم و باید حواسم را جمع می کردم. فکر کردم شاید به هر دلیلی سیدجواد در خانه باشد، به همین خاطر چادر چیت گلداری را از روی رخت آویز اتاق برداشتم و روی سرم انداختم. همینکه در اتاق را باز کردم یک سینی صبحانه را در مقابلم دیدم که در آن سه نوع مربا، مقداری نان تازه، یک شاخه گل و یک نامه قرار داشت. نامه را باز کردم و خواندم : " بانوی عزیز من صبحت بخیر. ببخش که نتونستم منتظرت بمونم و برای صبحانه خوردن همراهیت کنم، چون باید به دانشگاه می رفتم. از خاله جان خواهش کردم که فقط چای تازه دم بذارن و بقیه صبحانه رو خودم برات آماده کردم. نوش جان و گوارای وجود باارزشت. " خندیدم، شاخه گل را برداشتم و بو کشیدم. خاله زهرا را صدا زدم اما جواب نداد. وارد آشپزخانه شدم، سماور روشن بود. آبی به صورتم زدم و به سمت سماور رفتم. داشتم چای می ریختم که خاله زهرا کلید انداخت و با یک زنبیل سبزی تازه وارد خانه شد. میخواست برای نهار سبزی پلو درست کند. وقتی مرا دید که چادر به سر ایستاده ام پرسید: _مگه نامحرم اینجاست؟ واسه چی چادر سرت کردی؟ چادر را از دورم باز کردم و گفتم : _آخه وقتی که بیدار شدم نمیدونستم کسی خونه نیست. فکر کردم شاید سیدجواد اینجا باشن. دیگه همینجوری روی سرم موند. غش غش خندید و گفت : _چی میگی دخترجون؟ مگه نامحرمه بچم؟ سپس زنبیلش را زمین گذاشت و سبزی ها را بیرون آورد. من هم مشغول کار کردن شدم و برای آماده کردن غذا کمکش کردم. نزدیک ظهر گاز پیک نیکی اش را در حیاط روشن کرد و ماهی ها را برای سرخ کردن به آنجا برد تا خانه اش بو نگیرد. من هم همراهش به حیاط رفتم. چادر چیت گلدارم را کنار پله ها گذاشته بودم. با خودم فکر میکردم قبل از اینکه کسی وارد بشود زنگ در را می زند و من هم خبردار می شوم. غافل از اینکه سیدجواد کلید آنجا را داشت. خاله زهرا مشغول پرت کردن تکه های بدرد نخور ماهی برای گربه ها بود و من هم وسط سرخ کردن ماهی ها بودم که با صدای باز شدن در حیاط از جایم پریدم. تا خودم را به چادرم برسانم کار از کار گذشته بود. خاله زهرا که دید من با چه عجله ای سعی کردم خودم را به چادرم برسانم وسط خنده های بلندش بریده بریده گفت : _شوهرته ها. چرا همچین می کنی دختر جون؟ سپس خنده کنان رو به سیدجواد کرد و گفت : _سلام مادر. خسته نباشی پسرم. بیا رونمای این دخترو بده. از صبح دور خودش چادر پیچیده که نکنه یه وقت ناغافل بیای توی خونه. از شوخی های خاله زهرا خوشم نیامده بود. به حرف هایش اهمیتی ندادم. هرچند دیرشده بود اما بالاخره چادرم را باز کردم وسرم انداختم. سیدجواد که سرش را زمین انداخته بود لبخندی زد و به هردوی ما سلام کرد. من هم با بی میلی سلام کردم و به سراغ ماهیتابه رفتم. ناگهان باصدای بلندی داد زدم : _ای وای، سوخت... خاله زهرا جلو آمد، با ناراحتی نگاهی به ماهی ها انداخت و گفت : _ای بابا، ببین چی شدا. خیلی خجالت کشیدم و ناراحت شدم. به سیدجواد نگاه کردم، از پشت سر خاله زهرا با لبخند ملایمی چشمانش را بست و اشاره زد که اهمیتی ندارد. سپس به خاله زهرا گفت: _فدای سرش. اصلا مهم نیست که. عوضش خوشبحال گربه ها شد. خاله زهرا که برنامه ی نهارش خراب شده بود گفت : _شکم گربه هارو خودم سیر کرده بودم. این سهم نهار ما بود. با خجالت گفتم : _ببخشید. من ماهی نمیخورم. خاله زهرا که متوجه ناراحتی من و رفتار ناشایست خودش شد، گفت : _اشکالی نداره. حالا دو لقمه کمترم بخوریم طوری نمیشه. سپس سیدجواد کنارم آمد و برای اینکه من بیش از این تحت فشار قرار نگیرم از خاله زهرا درخواست کرد که بقیه ی ماهی ها را خودش سرخ کند. همراه سیدجواد به خانه ی آنها رفتیم و باهم مشغول سفره چیدن شدیم... ادامه دارد...
تمام مدت ساکت بودم و به سیدجواد فکر می کردم. من در کنار او احساس خوشبختی می کردم. او بزرگترین اتفاق خوبِ زندگی ام بود. همیشه در مواقع حساس اهرم فشار را از روی من بر میداشت و از احساسات بد رهایم می کرد. احساس من نسبت به سیدجواد درست مثل حس همان زمانی بود که آقابزرگ در انباری را باز کرد و نجاتم داد... حسی شبیه معجزه. او نجاتم داد. از تمام احساسات بد رهایم کرد. دستم را گرفت و دنیایم را شیرین کرد. اما من... (اینجای قصه را نگه دار تا زمانی که وقتش برسد.) سفره را آماده کردیم و نهار خوردیم. وقتی خاله زهرا برای خواب عصر به خانه اش رفت من همانجا ماندم تا با پدرش حرف بزنم. وارد اتاق حاج آقا موحد شدیم و در مقابلش نشستیم. سیدجواد گفت : _ حاج آقا، مروارید خانم میخواستن با شما صحبت کنن. پیرمرد لبخندی زد و پس از چند بار سرفه کردن گفت : _ بفرمایید دخترم؟ نمیدانستم از کجا شروع کنم و چه بگویم. کمی من و من کردم و گفتم : _ شما من و خانواده ام رو میشناختید، درسته؟ لبخند پیرمرد آرام آرام محو شد. سرش را به آرامی تکانی داد و گفت : _ بله. میشناختم. _ من... میخواستم بپرسم چی از گذشته ی من و پدرم میدونین؟ دقایقی به نقطه ای خیره ماند و سپس گفت : _ دقیقا چی رو میخوای بدونی دخترم؟ _ من میدونم شما با آقابزرگم دوست بودین. میدونم پدرم رو از نزدیک دیده بودین. میدونم زمانی که آقابزرگم میخواسته جون پدرم رو از خطر حفظ کنه چند مدتی ما رو فرستاد پیش شما. اما اینا برام کافی نیست. دلم میخواد جزییات بیشتری از گذشته بدونم. بعد از مرگ پدر و مادرم من پیش عموی ناتنی ام بزرگ شدم. اما تا همین چند وقت پیش هیچی از این جریان نمیدونستم. من تازه فهمیدم بچه ی واقعی پدرم نیستم. تازه فهمیدم پدر و مادر واقعیم رو توی تصادف از دست دادم. اما نمیدونم چرا توی اون تصادف فقط من زنده موندم. با دقت به حرف هایم گوش میداد و فکر می کرد. وقتی حرف هایم تمام شد گفت : _ خدا بیامرز حاج ابراهیم خیلی سعی میکرد گذشته هارو همونجا نگهداره و دفن کنه. شما چطوری از این چیزا مطلع شدی دخترم؟ _ راستش بخشی رو یکی از آدمهای قدیمی روستای مادربزرگم که دوست دوران بچگیش بود برام تعریف کرد، یه بخشش هم توی دفتر خاطرات پدرم خوندم. خود آقابزرگ خواسته بود که بعد از ازدواجم اون دفتر به دست من برسه. _ بسیار خب. تا هرجایی که مجالش باشه برات میگم. آشنایی من با آقابزرگت مربوط سالهای خیلی دوره. اون موقع هردوی ما جوون بودیم. آقابزرگت سرباز بود و بخاطر سرپیچی از امر مافوقش زندانی شده بود. من رو هم بخاطر آشوب علیه شخص اول مملکت تبعید کرده بودن به زندانِ همون شهر. ما توی زندان باهم آشنا شدیم. همونجا داستان دلدادگیش رو برای من تعریف کرد. دلدادگی به دختر خانِ روستایی که برای تصرف اموالش به اونجا فرستاده بودنش. از من خواست که برای ازدواجش با اون دختر استخاره بگیرم. وقتی بهش گفتم خطرها و سختی های این راه زیاده اما آخرش همراه با عاقبت بخیری و سعادته گل از گلش شکفت. ما یکی دو ماه بیشتر هم‌بند نبودیم، اما حاج ابراهیم انقدر به من لطف داشت که بعد از آزادیش هر تلاشی که میسر بود کرد تا من هم آزاد بشم. درسته که ما رفت و آمد چندانی باهم نداشتیم اما همیشه به یاد هم بودیم. حتی من عموی ناتنی شما رو تا بحال ندیدم و اسم شریفشونم نمیدونم. شاید ایشون هم اطلاع چندانی از دوستی من و آقابزرگ شما نداشته باشن. اما پدر شما، آقا محمدجواد... لحظاتی ساکت شد و سپس ادامه داد : _ اوایل انقلاب بود که یه روزی پدربزرگ شما برای من نامه فرستاد و گفت نیاز به کمک من داره. گفت مدتیه توی شهرشون انقلابی های فعال رو تهدید می کنن و مورد آزار و اذیت قرار میدن. میگفت یکی از آشناهاشون رو کشتن و جنازه ش رو انداختن توی آب. خیلی نگران احوال پسر و عروس و نوه ش بود. از من خواست مدتی بهشون پناه بدم تا آشوب ها فروکش کنه. می گفت چون هیچکس از رابطه ی من و خودش اطلاع نداره، اگه محمدجواد بیاد اینجا دیگه کسی نمیتونه پیداش کنه. من هم به دیده ی منت پذیرفتم و مدتی پذیرای پسر حاج ابراهیم و خانواده‌ش شدم... ادامه دارد...
به صندلی گوشه ی آشپزخانه اشاره کردسپس لبخندی زد و گفت: _خوب یادم هست که شما اون روزها تازه راه افتاده بودی. هی چند قدم می رفتی و می افتادی. خیلی هم بهونه گیری می کردی. مادر شما واقعا زن نجیب و فروتنی بود. وقار و صبوریش از روی رفتار و متانتش پیدا بود. پدرت هم مرد با تقوایی بود. روح پاک و زلالی داشت. توی همون چند هفته ای که اینجا بودند هر روز همراه من می آمد و پای درس ها و جلساتم می نشست. همیشه نکات نابی رو از بین حرف ها دریافت می کرد که بقیه ی شاگردانم کمتر درکش می کردند. از شنیدن خاطرات پدر و مادرم بغضم گرفته بود. نتوانستم احساساتم را مدیریت کنم و ناگهان اشکهایم سرازیر شد. سیدجواد که از دیدن ناراحتی ام متاثر شده بود سعی کرد آرامم کند. برایم یک لیوان آب آورد و کمی فضا را عوض کرد. دقایقی بعد پدرش گفت: _دخترم، مطمئن باش اگر میدونستی پدر و مادرت چه جایگاه با ارزشی دارن و چقدر دعاهاشون از اون دنیا میتونه روی سرنوشت شما اثر بگذاره دیگه بی تابی نمی کردی. در عوض به اینکه فرزندشون هستی می بالیدی و افتخار می کردی. نمیتوانستم حرف بزنم. میدانستم اگر زبان باز کنم گریه امانم نمی دهد. سرم را تکان دادم و چیزی نگفتم. سپس سیدجواد از پدرش عذرخواهی کرد و مرا از اتاق بیرون برد تا هم پدرش کمی استراحت کند و هم من کمی راحت تر احساساتم را بیرون بریزم. همراه او حرکت کردم و وارد اتاق دیگری شدیم. از وسایلش مشخص بود که آن اتاق متعلق به سیدجواد است. گوشه ای از اتاق یک میز مطالعه ی کوچک با پایه های بسیار کوتاهی قرار داشت که مخصوص نشستن روی زمین بود. کمی آن طرف تر یک کتابخانه ی بزرگ و سمت دیگر اتاق هم چند کمد دیواری قرار داشت. پنجره ی اتاقش رو به باغچه ی حیاط باز می شد. گوشه ای از اتاق نشستم و سرم را در زانوهایم فرو بردم. سعی می کردم چهره ی پدر و مادرم را تصور کنم. من هرگز عکسی از آنها ندیده بودم. دلم میخواست با عموی ناتنی ام حرف بزنم و همه چیز را درباره ی گذشته بپرسم. حیف آنقدر کوچک بودم که هیچ خاطره ای از آنها در ذهنم نمانده بود... سرم در زانوهایم بود و فکرهای مختلفی از ذهنم عبور می کرد که ناگهان با صدای جیرجیر پنجره به خودم آمدم. سیدجواد پنجره ی اتاق را باز کرد، کنارم نشست و گفت: _میدونم تحملش سخته ولی خواهش میکنم انقدر اشک نریز. صورتم را پاک کردم و گفتم : _حتما مادرم خیلی دوستم داشت. حتما موقع مرگش خیلی بخاطر من بی تابی کرد... اشکهایم سرازیر شد و پشت هم بارید. سیدجواد عینکش را برداشت، چشمهایش را مالید. سپس دوباره عینکش را روی چشمانش گذاشت. دستانش را به سمت من دراز کرد، به آرامی خیسی گونه هایم را پاک کرد و گفت: _و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاءُ عند ربهم یرزقون. همانطور که فین فین می کردم گفتم: _یعنی چی؟ _گمان مبر آنان كه در راه خدا كشته شده اند مردگانی هستند، بلكه آنان زنده اند و نزد پروردگارشان روزی داده می شوند. بعد با انگشت اشاره به سقف اشاره کرد و با خنده گفت : _ببین الان پدر و مادرت اونجان، اوناها، میبینی؟ دارن از من تعریف میکنن. به فرشته ها پز میدن و میگن به به ببینین چه داماد خوبی قسمت ما شده. خندیدم و گفتم : _چقدر شبیه آقابزرگم گفتی : "اوناها، اونجان..." اونم وقتی میخواست ستاره های آسمونو نشونم بده همینجوری میگفت. لبخندی زد، چند ثانیه نگاهم کرد و گفت : _ستاره ای بدرخشید و کار ما را ساخت دل رمیده ی ما را اسیر و شیدا ساخت... _چقدر حرفه ای دست می برین توی اشعار حافظ! _بالاخره هرکسی یک سری توانایی هایی داره دیگه! تا آن روز هیچوقت علاقه ام را به زبان نیاورده بودم. دلم میخواست اما نمیتوانستم به او بگویم که چقدر از داشتنش خوشحالم. هنوز باورم نشده بود که همسرش شده ام. سخت بود اما بالاخره به غرور خودم غلبه کردم و گفتم: _خیلی حس خوبیه _چی؟ _داشتنت، بودنت. خیلی حس خوبیه که هستی، که دارمت. از عمق وجودش لبخندی زد و گفت : _لطف دارید! چشم غره ای زدم و رویم را برگرداندم. خندید و گفت: _البته ما بیشتر! ولی مثل اینکه دیگه داره باورت میشه ها... _که زور زورکی...؟ _نه بابا. من کی گفتم زورزورکی؟ میگم داره باورت میشه که بالاخره خدا بهت لطف کرد و منو سر راهت قرار داد. زیرلب گفتم: _هه هه، خندیدم. سرم را برگرداندم و سکوت کردم. چند ثانیه ی بعد گفت : _لازمه اقرار کنم که شوخی کردم؟ همانطور نشستم و حرفی نزدم. دوباره گفت: _عزیز من، شوخی کردم. چرا به دل می گیری بابا؟ بیخودی قهر کرده بودم. از ژست خودم خنده ام گرفت. نگاهش کردم و زدم زیر خنده و گفتم : _دیگه تکرار نشه ها. _چشم. دیگه این موضوع رو تکرار نمیکنم و نمیگم که تورو زورزورکی دادن به من. دستمال کاغذی که در دستم بود را به سمتش پرت کردم و هردو خندیدیم... ادامه دارد... عصر ساعت 18❤️ @zoje_beheshti
https://eitaa.com/havase/4923 https://eitaa.com/havase/4943 https://eitaa.com/havase/4951 https://eitaa.com/havase/4974 https://eitaa.com/havase/4982 https://eitaa.com/havase/5001 https://eitaa.com/havase/5009 https://eitaa.com/havase/5027 https://eitaa.com/havase/5036 https://eitaa.com/havase/5058 https://eitaa.com/havase/5065 https://eitaa.com/havase/5084 https://eitaa.com/havase/5094 https://eitaa.com/havase/5111 https://eitaa.com/havase/5118 https://eitaa.com/havase/5141 https://eitaa.com/havase/5148 https://eitaa.com/havase/5167 https://eitaa.com/havase/5174 https://eitaa.com/havase/5191 https://eitaa.com/havase/5198 https://eitaa.com/havase/5221 https://eitaa.com/havase/5228 https://eitaa.com/havase/5247 https://eitaa.com/havase/5255 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💐💐💐💐
💙❤️رمان معجزه❤️💙
هیچوقت در زندگی ام آنقدر خوشبخت نبودم. در کنار سیدجواد روح و جسم و ذهن و فکرم آرام بود. آنقدر هوایم را داشت که آب در دلم تکان نمی خورد. وقتی که دستانم را می گرفت تحمل رنج ها و غصه های زندگی برایم آسان می شد. چند هفته ای طول کشید تا پدر و مادرم به دعوت مجدد خاله زهرا به آنجا بیایند. در طول آن مدت همانجا در خانه ی پیرزن و در همسایگی سیدجواد ماندم. هرجا که می رفت همراهش بودم. در کلاسهای دانشگاه، منبرهای مسجد و... . یک روز سر کلاسش نشسته بودم و به حرفهایش گوش می کردم که ناگهان دیدم سینا بیرون از در ایستاده و به من خیره شده. با دیدنش هول کردم، آب دهانم در گلویم پرید و سرفه ام گرفت. آنقدر سرفه کردم که نفسم تنگ شد. سیدجواد که تا آن روز سعی میکرد کسی در دانشگاه متوجه رابطه ی ما نشود به من اشاره زد که میتوانم برای آب خوردن از کلاس خارج شوم. از بیرون رفتن میترسیدم ولی چاره ای نداشتم. به محض اینکه سینا رفت همانطور که سرفه میکردم با استرس از کلاس خارج شدم و خودم را به دستگاه آبخوری در طبقه ی همکف رساندم. کمی آب خوردم و سپس صورتم را شستم. وقتی برگشتم با دیدن سینا از ترس خشکم زد. چند ثانیه در شوک بودم، سپس به سرعت دویدم و از پله ها بالا رفتم. ازبس عجله داشتم که خودم را به سیدجواد برسانم چادرم در پایم گیر کرد و دوباره روی آخرین پله ها افتادم. شاید من واقعا دست و پا چلفتی بودم که آن همه بلا سرم می آمد. از درد پای شکسته ای که به تازگی هم ضرب دیده بود دادم هوا رفت. سیدجواد به محض شنیدن صدای من درسش را رها کرد و از کلاسش بیرون آمد. با عجله خودش را به من رساند. پیشانی ام خراش افتاده بود و کمی خونی شده بود. صورتم را بالا گرفت و به دانشجوهایی که دور ما جمع شده بودند با صدای بلندی گفت : _کسی دستمال داره؟ دانشجوها که از رابطه ی ما بی خبر بودند هاج و واج یکدیگر را نگاه کردند. دوباره با عجله داد زد و گفت : _ یعنی هیچکی اینجا دستمال کاغذی همراهش نیست؟ یکی از دخترها از داخل جیبش یک دستمال تمیز بیرون آورد و با تعجب به سمت سیدجواد گرفت. بعد از اینکه خون پیشانی ام را پاک کرد دستم را گرفت و مرا آرام آرام به داخل کلاس برد. دانشجوهای کلاسش که تقریبا مطمئن شده بودند من با او نسبتی دارم یواشکی در گوش هم پچ پچ می کردند و حرف می زدند. چند دقیقه بعد سیدجواد نگاهشان کرد و گفت: _ ایشون همسر من هستند، سوءتفاهمی ایجاد نشه. امروز هم دیگه کلاس تعطیله. تا هفته ی آینده که زمان امتحان شمارو میبینم خسته نباشید. وقتی دانشجوها رفتند گفتم : _ ببخشید که دردسر درست کردم. _ این چه حرفیه؟ دردسر چیه؟ _ میدونم دوست نداشتی کسی از رابطه ی ما چیزی بدونه. _ دوست نداشتم نه بخاطر اینکه کسی نفهمه، بخاطر اینکه نمیخواستم حاشیه ای ایجاد بشه. الانم جرم نکردیم که. اصلا چه بهتر، بذار بفهمن من انقدر خوشبختم که همسری مثل تو دارم. دستش را روی خراش پیشانی ام کشید و گفت : _ حالا حالت چطوره؟ جاییت درد نمیکنه؟ _ حال من با تو همیشه خوبه. لبخندی زد و سپس لنگ لنگان از دانشگاه بیرون آمدیم. به اصرار خودش برای عکسبرداری از پایم به دکتر رفتیم. وقتی عکس پایم را تحویل دادند دکترم گفت که بخاطر ترک جزئی که دوباره در استخوانم ایجاد شده بهتر است حداقل ده روز استراحت کنم. به همین دلیل دیگر نمیتوانستم او را در کلاس و جلسه و مسجد همراهی کنم. بعلاوه نه خودش و نه خاله زهرا اجازه نمیدادند از جایم حرکت کنم و دست به سیاه و سفید بزنم. با آنکه سیدجواد بیشتر مواقع در کنارم بود اما در طول زمانی که تنها بودم حوصله ام سر می رفت. خلاصه بعد از یک هفته مرا از خانه ی خاله زهرا بیرون برد و باهم به باغ آرزوها رفتیم. خودش مشغول رسیدگی به درختان باغ شد و از من درخواست کرد تا برگه های امتحانی دانشجوها را از کیفش بیرون بیاورم و جوابها را برایش بخوانم... ادامه دارد...
برگه ها را بیرون آوردم و برایش خواندم. یکی از سوالات امتحانی اش درباره ی معنای معجزه بود. خواندن برگه ها حدود یک ساعت زمان برد. وقتی تمام شد، دستان گِلی اش را شست و گفت : _ دستت درد نکنه. چند دقیقه همینجا بشین تا من برم از مغازه ی همین بغل برات یه چیزی بخرم. گلوت خشک شد تو این گرما. از همان چند دقیقه غیبتش استفاده کردم و داخل پرونده ای که برگه ها در آن قرار داشت برایش نوشتم : " معجزه در معنای عام بر حوادث شگفت آور، غیرعادی و فراطبیعی اطلاق می شود. در اندیشه اسلامی معجزه امر خارق‌العاده‌ای است که از راه علل ماوراء طبیعی با اراده خدا از شخص مدّعی نبوت به نشانه صدق ادّعای وی، همراه با مبارزه طلبی ظاهر می شود. معجزه یعنی عصای موسی، معجزه یعنی آتش سرد ابراهیم، معجزه یعنی چاقوی بی اثر به اسماعیل، معجزه یعنی پادشاهی یوسف، معجزه یعنی عشق زلیخا، معجزه یعنی تو! " آن روز چند ساعت در باغ آرزوها نشستیم اما او پرونده را باز نکرد و متوجه نوشته ی من نشد. دو سه روز بعد پدر و مادرم به بهانه ی شامِ مهمانی راهی آن شهر شدند. از سیدجواد درخواست کردم که صبح زود مرا به خانه ام برگرداند تا نهار آماده کنم و از آنها پذیرایی کنم. به او هم اصرار کردم که برای نهار کنارمان بماند اما گفت که در آنصورت خانواده ام معذب می شوند و نمیتوانند استراحت کنند. درنتیجه بعد از اینکه مرا رساند و برایم خرید کرد، رفت. آن روز سعی کردم بخاطر پدر و مادرم تمام خانه را مرتب کنم و بهترین غذاها را بپزم. دلم نمیخواست با فهمیدن حقایق گذشته زحماتی که در این سالها برایم کشیده بودند را نادیده بگیرم. هرچند پدر و مادر واقعی ام نبودند و مشکلات من با آنها زیاد بود اما واقعا مرا مثل بچه خودشان دوست داشتند. وقتی مادرم رسید و دید که عطر غذای من تمام خانه را پر کرده گفت: _ الهی قربونت برم دختر کدبانوی من. ماشالا... ماشالا... چه عطر و بویی خونه رو برداشته. خوشبحال آقا سید که همچین کدبانویی قراره بره توی خونش. پدرم همانطور که ساک ها را به زور به داخل خانه می آورد گفت : _ بدو سفره رو پهن کن که مردیم از گشنگی. انگار صد ساله غذا نخوردم. من هم با خنده فورا سفره را چیدم و غذاها را کشیدم. بعد از نهار چند ساعتی استراحت کردند. در این فرصت که میوه و چای را آماده میکردم مدام با خودم کلنجار می رفتم که چطور باید سر حرف را با پدرم باز کنم و درباره ی گذشته ها از او بپرسم. نمیدانستم وقتی پای حرفهایش بنشینم چقدر میتوانم احساساتم را کنترل کنم. نمیدانستم باید چیزی از حرف های ننه رباب را هم به او بگویم یا نه. دلم میخواست بفهمم چرا در آن تصادف فقط من زنده ماندم. پدر و مادرم هنوز خواب بودند. میوه ها را آماده کردم و چیدم، مشغول دم کردن چای بودم که تلفن خانه ام زنگ خورد. فورا خودم را به گوشی رساندم و با صدای آهسته ای گفتم : _ بله؟ _ الو. مروارید خانم. خواهش میکنم قطع نکن. من مجیدم، بخاطر خودتم که شده به حرفام گوش بده. با صدای آهسته ای گفتم : _ میشنوم؟ پدرم از اتاق بیرون آمد و باچشمهای خواب آلوده پرسید : _ کیه دخترم؟ گوشی را پایین آوردم و گفتم : _ یکی از همکلاسی های دانشگاهمه. ببخشید که بیدارتون کرد. پدرم به دستشویی رفت تا صورتش را بشوید. گوشی را بالا آوردم و گفتم : _ من نمیتونم زیاد حرف بزنم. چی میخوای بگی؟ میشنوم؟ _ مروارید خانم من باید ببینمت. نمیتونم از پشت تلفن همه چیز رو برات توضیح بدم. سینا فهمیده تو ازدواج کردی، این روزا حالش خیلی بده. ممکنه دست به هرکاری بزنه. باید حتما یه قراری با من بذاری. پدرم دوباره بیرون آمد و روی مبل مقابلم نشست. نمیتوانستم درباره ی سینا با او حرف بزنم. گفتم : _ باشه من بعدا نتیجه رو برات میفرستم. خداحافظ. گوشی تلفن را قطع کردم. پدرم گفت : _ کی بود؟ نتیجه ی چی رو میخواست؟ _ یکی از همکلاسی هام بود که این ترم دانشجوی سیدجواد شده. نمره‌ش کم بود، کمک میخواست. دقایقی بعد مادرم هم بیدار شد و کنار ما آمد. میوه و چای را آماده کردم و روی میز گذاشتم. سپس آن دفتر قدیمی و رنگ و رو رفته را از اتاقم بیرون آوردم و گفتم : _ میخواستم باهاتون درباره ی این دفتر حرف بزنم. مادرم که انگار خبر نداشت پدرم آن را به من داده با صدای بلندی داد زد و گفت : _ اینو از کجا آوردی؟؟؟ این دست تو چیکار میکنه؟! سپس به پدرم نگاه کرد که سرش را زمین انداخته بود و حرفی نمی زد... ادامه دارد...
سپس به پدرم نگاه کرد که سرش را زمین انداخته بود و حرفی نمی زد. گفتم : _ مامان، ارزش شما برای من بیشتر از هرچیز دیگه ست. من خیلی وقته همه چیز رو فهمیدم اما مطمئن باشین هنوز خودم رو دختر شما میدونم و همیشه هم دختر شما باقی می مونم. مادرم با ناراحتی چایش را زمین گذاشت و دستانش را در هم گره کرد. رو به پدرم کردم و پرسیدم : _ مهمترین سوالم اینه که چرا من توی اون تصادف کشته نشدم؟ بعد از چند دقیقه تامل کردن گفت : _ تو همراهشون نبودی. _ یعنی چی؟ پس کجا بودم؟ _ اونا داشتن برای مجلس ترحیم هدایت، یکی از آشناهامون میرفتن روستا. تو خیلی کوچیک بودی. مادرت نمیخواست توی مراسم عزاداری تورو با خودش ببره. قرار شد چند ساعت پیش ما بمونی تا اونا برگردن. اما... وسط حرفش پریدم و گفتم : _ هدایت؟ پسر ننه رباب رو میگین؟ پدرم با تعجب پرسید : _ تو اونو از کجا میشناسی؟ حرف های ننه رباب در ذهنم مرور شد. به او قول داده بودم که به پدرم چیزی نگویم. گفتم : "هیچی، ولش کنین" و دوباره به گذشته ی خودم برگشتم. پدرم گفت: _ محمد جواد برادر بزرگتر من بود. برام حکم آقابزرگ رو داشت. یه وقتایی اگه آقابزرگ خونه نبود من از محمدجواد حساب می بردم. تازه یکی دو روز بود که از سفر برگشته بودن. ماهم سفر بودیم اما قبل از اونا اومدیم شهر. اون روز قرار بود سر ظهر همگی برای هفتم پسر ننه رباب بریم روستا. چون هدایت جوون بود و داغش سنگین بود زیاد شیون و زاری می کردن. بخاطر همین مادر خدابیامرزت نخواست تورو ببره که توی اون محیط وحشت نکنی. آخه خیلی بهونه گیر و حساس بودی. بنا بود منم همراهشون برم. اما چون این مامانت ناخوش احوال بود و قرار بود از تو هم نگهداری کنه، دیگه من موندم خونه که کمک حالش باشم. اونا تورو گذاشتن پیش ما و رفتن. ظاهرا ترمز ماشین دستکاری شده بود و توی راه وقتی یه کامیون از روبرو منحرف شد و اومد سمتشون نتونستن ترمز بگیرن... دوباره بغضم گرفت اما سعی کردم اشک نریزم. به لیوان چای که در دستانم بود خیره شدم. پدرم ادامه داد و گفت: _ مادرت خیلی زن خوبی بود. با اینکه من از محمدجواد کوچیکتر بودم اما زودتر از اون ازدواج کردم. چند سالی بود که ما بچه میخواستیم اما بچه دار نمیشدیم. وقتی اونا بچه دار شدن برای اینکه ما ناراحت نشیم اصلا جلومون به تو محبت زیادی نمی کردن. خیلی حواسشون جمع بود کاری نکنن که دل ما به درد بیاد. وقتی از دنیا رفتن آقابزرگ راضی نمی شد تورو بسپره دست ما. ولی این مامانت بدجوری توی اون مدت به تو وابسته شده بود. انقدر رفتم و اومدم و اصرار کردم تا بالاخره آقابزرگ راضی شد و سرپرستی تورو سپرد به من. مادرم وسط حرفش پرید و گفت : _ بذار بهت بگم مروارید، هرچند که تو از من به دنیا نیومدی ولی خدا شاهده که ما هیچوقت توی این سالها نخواستیم برات چیزی کم بذاریم. هرکاری کردیم با تصور این بود که تو بچه ی واقعی ما هستی. یه وقت مشکلاتی که داشتیم رو به پای این فکرا نذاری که چون بچه ی ما نبودی باهات اینجوری کردیم... لبخند زدم و گفتم : _ من همچین فکری نمیکنم قربونت برم. سپس موبایل پدرم زنگ خورد و رشته ی بحث از دستمان خارج شد. پدرم که منتظر بهانه بود تا از زیر حرف زدن درباره ی گذشته شانه خالی کند پس از اینکه حرفش با تلفن تمام شد گفت : _ خب دیگه دیر میشه. امشب مهمونی دعوتیم. باید بریم شیرینی هم بخریم. آماده بشین کم کم راه بیفتیم. سپس سالن را ترک کرد و به اتاق رفت. من هم مادرم را بوسیدم تا متوجه شود که چیزی از محبت قلبی من نسبت به او کم نشده. یک ساعت بعد آماده شدیم و پس از شیرینی خریدن به سمت خانه ی سیدجواد حرکت کردیم. وقتی رسیدیم خاله زهرا و سیدجواد از ما استقبال کردند. وارد خانه شدیم، پدرم به اتاق حاج آقا موحد رفت و همانجا با او گرم صحبت شد. مادرم هم بهمراه خاله زهرا در سالن نشستند و مشغول سلام و احوالپرسی شدند. من و سیدجواد به آشپزخانه رفتیم تا مقدمات سفره ی شام را فراهم کنیم. همانطور که کیسه ی سبزی در دستانم بود و آنها را داخل پیش دستی ها میریختم گفتم: _ امروز فهمیدم چرا من توی اون تصادف با پدر و مادرم کشته نشدم. میدونی دلیلش چی بوده؟ _ آره دیگه، خدا میخواسته زنده بمونی تا با من ازدواج کنی. _ دارم جدی حرف میزنما. _ مگه من شوخی کردم؟! کیسه ی سبزی را رها کردم، از آشپزخانه خارج شدم و کنار مادرم نشستم. سیدجواد هم مجبور شد تمام کارها را خودش انجام بدهد. آن شب نه نگاهش کردم و نه با او حرفی زدم. دلم میخواست مرا بیشتر جدی بگیرد. از اینکه با مسائل مهم زندگی من شوخی کرده بود ناراحت بودم. در پایان مهمانی وقت خداحافظی دور از چشم بقیه یک تکه مقوای پاره شده دستم داد و گفت ... ادامه دارد... فردا ساعت 12 ظهر @zoje_beheshti
https://eitaa.com/havase/4923 https://eitaa.com/havase/4943 https://eitaa.com/havase/4951 https://eitaa.com/havase/4974 https://eitaa.com/havase/4982 https://eitaa.com/havase/5001 https://eitaa.com/havase/5009 https://eitaa.com/havase/5027 https://eitaa.com/havase/5036 https://eitaa.com/havase/5058 https://eitaa.com/havase/5065 https://eitaa.com/havase/5084 https://eitaa.com/havase/5094 https://eitaa.com/havase/5111 https://eitaa.com/havase/5118 https://eitaa.com/havase/5141 https://eitaa.com/havase/5148 https://eitaa.com/havase/5167 https://eitaa.com/havase/5174 https://eitaa.com/havase/5191 https://eitaa.com/havase/5198 https://eitaa.com/havase/5221 https://eitaa.com/havase/5228 https://eitaa.com/havase/5247 https://eitaa.com/havase/5255 https://eitaa.com/havase/5274 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💙❤️رمان معجزه❤️💙
💐💐💐💐
در پایان مهمانی وقت خداحافظی دور از چشم بقیه یک تکه مقوای پاره شده دستم داد و گفت: _ بالاخره توسنتی یه نمره ی کامل از من بگیری. مقوا را نگاه کردم و دیدم همان تکه پرونده ای است که من آن روز در باغ آرزوها معنای معجزه را رویش نوشته بودم. زیر دستخطم نوشته بود : " ضمن اینکه لطف دارید، ما بیشتر! 20 " گفتم : _ ولی فکر نکن این نمره اتفاق امشب رو جبران میکنه. با لبخند یک پلاستیک کوچک دستم داد و گفت : _ چرا، جبران می کنه. راستی چرا اون ترمی که با من کلاس داشتی سر امتحان پایان ترم حاضر نشدی؟ میخواستم برای پاسخ دادن به سوالش بهانه تراشی کنم اما دلم نمی آمد به او دروغ بگویم، پلاستیک را باز کردم و داخلش را نگاه کردم. پر از گیلاس بود. گفتم : _ چرا امشب اینارو نیاوردی توی مهمونی بقیه هم بخورن؟ _ از نوبرِ اولش تا رسیده ی الانش و ته مونده ی آخرش، همش مال شماست دیگه. خودت شرط گذاشتی که باید گیلاس های باغ رو بدم بهت. جواب ندادی ها؟ _ چی رو؟ که چرا اون ترم سر امتحان حاضر نشدم؟ _ بله. _ چون میخواستم یه ترم دیگه هم سر کلاست بشینم و به درسات گوش بدم. _ با شایدم دلت برام تنگ می شد؟ خندیدم و گفتم : _ هیچم نه! همان موقع پدرم از داخل ایوان صدایم زد. همه منتظر من بودند تا خداحافظی کنیم و به خانه برگردیم. مقوا و گیلاس ها را برداشتم و رفتم. آن شب به محض اینکه به خانه برگشتیم از خستگی خوابم برد اما دوباره کابوسی شبیه همان خواب وحشتناکی که قبلا دیده بودم برایم تکرار شد. اتاق هایی که بیمارهای عجیب و غریب در آن بستری بودند و راهرویی که پشت سرم کوچک و بزرگ می شد... ساعت هفت صبح با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم و گفتم: _ الو؟ _ سلام. مروارید خانم، مجیدم. خبری ازت نشد، همین الان بگو کجا ببینمت؟ نگاهی به ساعت انداختم و گفتم : _ مگه حالت خوش نیست؟ کله ی سحر زنگ زدی منو بیدار کردی که چی؟ خودم گفتم که بهت خبر میدم. تلفن را قطع کردم و دوشاخه را از پریز کشیدم. عصر همان روز همراه پدر و مادرم به شهرمان برگشتیم. وقتی ملیحه به دیدارم آمد ماجرای مجید و تماس هایش را برایش تعریف کردم. ملیحه هم گفت : _ از کجا معلوم دستش با اون پسره تو یه کاسه نباشه؟ مگه رفیقش نیست؟ بنظر من که شماره ی موبایلت رو عوض کن، دیگه هم جواب تماس و تلفن های سینا و مجید رو نده. اصلا شاید باهم یه نقشه ای کشیده باشن. تو چه میدونی چه خبره که بخوای باهاش قرار بذاری؟ با آنکه تقریبا مطئن بودم مجید اهل این کارها نیست اما بخاطر تجربه ی تلخی که از تصمیم غلط و اشتباهِ ماجرای سینا داشتم حرف ملیحه را پذیرفتم و زیربار قرار گذاشتن با مجید نرفتم. چند روز بعد به پدرم گفتم که مزاحم تلفنی دارم و از او درخواست کردم یک شماره ی جدید برایم بخرد. بعد هم به سرم افتاد که با شماره ی جدیدم سیدجواد را غافلگیر کنم. در یک پیام برایش نوشتم : "سلام. میشه چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟" چند ساعت بعد برایم نوشت : " سلام. بله. حتما. " کمی جا خوردم. توقع نداشتم انقدر زود از پیام یک غریبه استقبال کند. دوباره نوشتم : " میخواستم باهاتون بیشتر آشنا بشم. " " چرا که نه، باعث افتخاره." از تعجب شاخ درآوردم. آنقدر عصبانی بودم که دلم میخواست موبایلم را خورد کنم. اما کوتاه نیامدم و دوباره نوشتم : " شما منو میشناسی؟" در جوابم نوشت : " بله! " " خب من کی ام؟ " "مرا تا جان بُوَد جانان تو باشی!" فهمیدم مرا شناخته است. فوراً برایش زنگ زدم. با خنده گوشی را برداشت و گفت : _ سلام. میخواستی منو غافلگیر کنی خودت غافلگیر شدی؟ _ سلام. از کجا فهمیدی منم؟ _ پدرت صبح زنگ زده بود میخواست براش استخاره بگیرم، همون موقع بهم گفتن که شماره تو عوض کردی. بعد هم هردو باهم خندیدیم. پدرم نقشه هایم را نقش برآب کرده بود. سپس پرسید : _ راستی چرا سیمکارتت رو عوض کردی؟ _ بخاطر یه مزاحم تلفنی. _ آهان! بعد هم دقایقی حرف زدیم و خداحافظی کردیم... ادامه دارد...
" اگر میتوانستم زندگی را برای همیشه در این روز مهم متوقف میکردم. امروز بزرگترین اتفاق زندگی من و همسر عزیزتر از جانم یعنی متولد شدن یگانه دخترمان مروارید رقم خورد. هرچند غافلگیر شدیم و دختر عجولمان کمی زودتر از موعد بدنیا آمد اما خدارا هزاران بار شکر که هردو صحیح و سالم اند. این از خوش اقبالی من و مریم بود که مروارید درست در روز میلاد امام جواد (ع) چشم به جهان گشود. بحمدلله موفق شدیم برای ادای اولین اذان و اقامه نازنین دختر بابا را نزد استاد ببریم. انشاالله با نفس گرم و حق این مرد سالک و بزرگ، طالع دلبندِ مه رویم بلند باشد و در آینده قدم در مسیر درست بگذارد. " " حال من چون تشنه ایست که از آب دریا می نوشد. هرچه میگذرد پرده ای از اسرار نهان از مقابل چشمانم برداشته می شود و با هر درک و معرفت تازه ای که پیدا میکنم عطشم بیشتر می شود. نمیدانم اگر این گهر گرانبها، استاد بزرگ و عزیزم در مسیر زندگی ام قرار نمیگرفت و خدا مرا مورد عنایت ویژه اش قرار نمیداد اکنون چه سرنوشتی در انتظارم بود. شاید هنوز هم در پوچی خود می تنیدم و در خامی خود دست و پا میزدم." " چند روزی از مستقر شدنمان در منزل حاج آقا موحد می گذرد. متاسفانه تلخی این روزها شیرینی یکسالگی مروارید را به کام من و مریم تلخ کرده. عزیز یکدانه ام مدتی است که چند قدم راه می رود و دوباره می افتد و من آنقدر کلافه و آشقته و بی رمقم که نمیتوانم دستش را بگیرم و با او در شیرینی اولین گامهایش همراه شوم. بی قراری های نازدانه ام برای درد لثه و دندان هم کمتر شده. چرا که سیدجواد مدام او را سرگرم می کند تا کمتر بهانه بگیرد و گریه کند. با آنکه مادر ندارد و در یتیمی بزرگ شده اما هرچه از فهم و کمالات این کودک بگویم بازهم کم است. به قاعده ی یک جوان عاقل و بالغ همه چیز را می فهمد و رفتار سنجیده ای دارد. دیروز به مریم بانو گفتم که اگر میتوانستم همینجا مروارید را به ریش پسر حاج آقا می بستم. هرچند کمی از شوخی ام ناراحت شد اما مدتی بعد خودش اذعان کرد که به شرط حیات آرزو دارد مروارید را در رخت عروسی کنار مردی به وقار و پختگی او ببیند. اللهم الرزقنا یک عدد داماد خوب مثل این کودک سیدِ مهربان و عاقل. خدایا تو از شور عشق من به تنها دختر یکی یکدانه ام آگاهی. قلم سرنوشتش را خودت در دست بگیر و عاقبتش را از هر گزند و آفتی دور بدار. الهی آمین. " یکی یکی دست می گذاشتم روی صفحات مختلف دفتر پدرم و نوشته هایش را بدون ترتیب می خواندم. با مطالعه ی مطالبی که در وصف سیدجواد نوشته بود لبخندی روی لبم نشست. سیدجواد راست می گفت. حتما پدر و مادرم حالا از بهشت ما را می دیدند و از اینکه چنین دامادی قسمتشان شده خوشحال بودند. سرم را رو به آسمان گرفتم. چند قطره باران روی صورتم ریخت. نزدیک پاییز بود و رگبارهای پراکنده هرازچندگاهی فرود می آمدند. هوای روستا پس از باران نفس کشیدنی بود. بوی علف و خاک نمناک و دود هیزم... به قبر آقابزرگ نگاه کردم. یادم افتاد درست بعد از روزی که با چادر سر خاکش آمده بودم سیدجواد از من خواستگاری کرد. دستم را روی خاک های سنگ قبرش کشیدم و گفتم: " مهربون ترین پدربزرگ دنیا، مرسی که هوامو داری. اینبار شیرین ترین جایزه ی زندگیم رو بهم دادی." موبایلم زنگ خورد. پدرم بود. منتظرش بودم تا به روستا بیاید و مرا همراه خودش به خانه ببرد. تلفن را برداشتم و گفتم : _ سلام. کجایین؟ میخواین بیام تا سر جاده؟ _ سلام. نه زنگ زدم بگم همونجا بشین. من میخوام بیام فاتحه بدم. گفتم : "باشه" و تلفن را قطع کردم. روی صندلی کنار قبرها نشستم و دوباره به آسمان خیره شدم. خدارا بخاطر تمام نعمتهایش شکر می کردم. بخاطر ملیحه، بخاطر آقابزرگ، بخاطر پدر و مادرم که با تمام مشکلاتمان دوستشان داشتم. و بخاطر سیدجواد... فکر می کردم اصلا کسی خوشبخت تر از من هم وجود دارد؟ هرچه که وجودِ یک مرد لازم داشت در او نمایان بود. از پاکی و مهربانی و همدلی اش گرفته تا غیرت و مردانگی و مسئولیت پذیری. دلم برایش تنگ شده بود. با یک حساب سرانگشتی یکی دو ماه بیشتر به تاریخ عقدمان نمانده بود. تاریخ عقدمان را روز عید فطر گذاشته بودیم. هردو باهم تصمیم گرفتیم که بجای ریخت و پاش و خرج های بیهوده ی عروسی، یک جشن ساده بگیریم و زندگی مان را درکنار هم آغاز کنیم. فکرم پیش جشن عقدمان بود که ناگهان دو عدد دست از پشت سر روی چشمانم را گرفت. اول فکر کردم شاید پدرم باشد، اما بعد با خودم گفتم نه غیرممکن است! پدرم از این کارهای به قول خودش لوس بازی اصلا خوشش نمی آید. دستم را روی دستانش کشیدم... ادامه دارد...
دستم را روی دستانش کشیدم، وقتی انگشترش را لمس کردم جیغ زدم و گفتم: _ تو اینجایـــــــی؟؟؟؟ دستانش را از روی چشمانم برداشت و گفت : _ اومدیم پی اهل و عیالمون دیگه. خوبی عیال؟ آنقدر ذوق زده بودم که از شدت هیجان قلبم داشت از حلقم بیرون می آمد. فکر نمی کردم در اوج آن همه دلتنگی خدا ناگهان او را مثل یک معجزه برایم برساند. با خوشحالی گفتم : _ خوبم... خوبم... خیلی خوبم... چرا بی خبر اومدی؟ _ همیشه که تو نباید غافلگیرم کنی. گاهی اوقاتم نوبت ما میشه دیگه. به محض اینکه کارامو سر و سامون دادم راه افتادم و اومدم. _ خیلی کار خوبی کردی... سپس باهم برای آقابزرگ و خانجون فاتحه خواندیم و به سمت شهر حرکت کردیم. در راه کمی درباره ی ترم جدید و انتخاب واحد و دانشگاه حرف زدیم، نزدیک خانه رسیده بودیم که سیدجواد گفت : _ دیگه چیزی به عقدمون نمونده ها. کی بریم برای خرید حلقه و آینه شمعدون و اینجور چیزا؟ _ هروقت خودت بخوای. _ خوبه توی همین چند روزی که اینجام بریم یه بخشی از خریدارو انجام بدیم. _ یعنی فقط چند روز اینجا می مونی؟ _ بخاطر حاج آقا باید برگردم دیگه. میدونی که... ماه رمضونم نزدیکه. با ناراحتی سرم را زمین انداختم و آهسته گفتم : _ اوهوم. _ خب حالا. سگرمه هاتو وا کن. هنوز نرسیده، دلم از رفتنش گرفته بود. بخاطر اینکه ناراحتش نکنم لبخند زدم و غصه ام را پنهان کردم. اما او باهوش بود. می دانست در دل من چه می گذرد. پدر و مادرم که از آمدنش خبر داشتند تدارک مفصلی برایش دیده بودند. بعد از صرف غذاهای رنگ و وارنگ مادرم، سیدجواد به پدرم گفت: _ اگه از نظر شما مشکلی نیست این چند روزی که مزاحمتون هستم با مروارید خانم بریم خریدهای قبل از عقد رو انجام بدیم. مادرم با هیجان از پیشنهادش استقبال کرد و گفت : _ آره آره، خدا خیرت بده پسرم. چه فرصتی بهتر از حالا. من که هرچی به این دختر میگم چیزی به مراسم نمونده یکم در فکر کارات باش اصلا انگار نه انگار. همش پشت گوش میندازه. پدرم هم اعلام رضایت کرد و از فردای آن روز مادرم تمام کار و بارش را تعطیل کرد تا همراه ما بیاید و بازار را چهار قبضه در مشتش بگیرد. سلیقه هایمان، معیارهای انتخابمان، هیچ چیزمان شبیه هم نبود. مادرم هرچیزی که گنده تر و چشم بیرون آور تر بود را می پسندید، اما من هرچیزی که ساده تر بود. سیدجواد هم انتخاب را واگذار کرده بود به من و سعی می کرد نظرش را اعمال نکند. دو سه روز اول با بهانه های جورواجور از زیر خرید لوازم اصلی در رفتم و به خورده ریزها بسنده کردم. شاید مادرم کوتاه می آمد و از پافشاری برای خرید آنچه که خودش دوست داشت کنار می کشید. شاید هم بالاخره طوری پیش می رفت که بتوانم تنهایی به همراه سیدجواد برای خرید به بازار بیایم. هرچند بعید به نظر می رسید اما بالاخره از این ستون به آن ستون فرج بود. درنهایت تعلل کردنم برای خرید نتیجه داد و مادرم علیرغم تمام تلاشی که کرد اما موفق نشد در روز چهارم همراهی مان کند. آن روز با خیال راحت همراه سیدجواد به بازار رفتیم و از بین همان وسایلی که ده ها بار پشت ویترین دیده بودیم و قیمت زده بودیم آنچه را که خودم دوست داشتم خریدیم. آینه و شمعدان فروشی ها در یکی از محله های قدیمی مرکز شهر بود. در کوچه ای که دو طرفش پر از مغازه بود و از وجنات تمام مشتری های آن محله پیدا بود که تازه عروس و دامادند. وسط این همه آینه و شمعدان فروشی یک مغازه ی کوچک قرار داشت که بستنی های دست ساز می فروخت. از همان بستنی ها که طعم قدیم را زیر دندان آدم زنده می کند. حسابی خسته شده بودیم. به مغازه ی بستنی فروشی اشاره کردم و به سیدجواد گفتم : _ موافقی بریم اونجا ببینیم چی داره؟ از دور تابلوی مغازه را خواند و گفت : _ نوشته بستنی سازی عمو یونس. احتمالا بستنی داره دیگه! _ خب بریم بستنی بخوریم! _ دو دفعه ی قبل که ناکام موندیم. این بار بریم ببینیم چی پیش میاد. _ تا سه نشه بازی نشه. جلوی مغازه رسیدیم. یک مغازه ی بسیار کوچک و باریک و قدیمی که شاید فقط به اندازه ایستادن دو یا سه نفر آدم بزرگ جا داشت. سیدجواد به پیرمردی که جلوی میز ایستاده بود سلام کرد و سپس دو عدد بستنی سفارش داد. پیر مرد هم دو تا صندلی پلاستیکی از بالای میزش به سیدجواد داد تا کنار مغازه بنشینیم. همانطور که سیدجواد مشغول بیرون آوردن یکی از صندلی ها از داخل دیگری بود بستنی ها آماده شد، پیر مرد آنها را جلو آورد و گفت : "بفرمایید". سیدجواد دستش بند بود، من جلو رفتم تا بستنی ها را از دست پیرمرد بگیرم که ناگهان چند ثانیه از پشت عینک ته استکانی اش به چهره ام خیره شد و سپس گفت : _ دخترم تازه عروسی؟ به سیدجواد نگاهی کردم و گفتم : _ بله. البته هنوز عروسی نکردیم... ادامه دارد... عصر ساعت 18 ❤️ @zoje_beheshti
https://eitaa.com/havase/4923 https://eitaa.com/havase/4943 https://eitaa.com/havase/4951 https://eitaa.com/havase/4974 https://eitaa.com/havase/4982 https://eitaa.com/havase/5001 https://eitaa.com/havase/5009 https://eitaa.com/havase/5027 https://eitaa.com/havase/5036 https://eitaa.com/havase/5058 https://eitaa.com/havase/5065 https://eitaa.com/havase/5084 https://eitaa.com/havase/5094 https://eitaa.com/havase/5111 https://eitaa.com/havase/5118 https://eitaa.com/havase/5141 https://eitaa.com/havase/5148 https://eitaa.com/havase/5167 https://eitaa.com/havase/5174 https://eitaa.com/havase/5191 https://eitaa.com/havase/5198 https://eitaa.com/havase/5221 https://eitaa.com/havase/5228 https://eitaa.com/havase/5247 https://eitaa.com/havase/5255 https://eitaa.com/havase/5274 https://eitaa.com/havase/5282 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💐💐💐💐
💙❤️رمان معجزه❤️💙
به سیدجواد نگاهی کردم و گفتم : _ بله. البته هنوز عروسی نکردیم. چشمانش را ریزتر کرد و پرسید : _ تو اسم بابات چی بوده؟ _ چطور مگه؟ _ من سالهای ساله که اینجا مغازه دارم. از قدیم و ندیم توی این راسته بستنی های عمو یونس معروف بوده. بستنی های من همیشه برای تازه عروس و دامادهایی که میومدن خریدِ آینه و شمعدون کنن مهیا بود. شما چهره ات منو یاد یکی از آشناهای قدیمم انداخت. خیلی شبیه اون خدا بیامرزی. گفتم شاید نسبتی باهاش داشته باشی. _ شبیه کی ؟ _ حاج ابراهیم خدا بیامرز. تو هم سن و سال نوه نتیجه های منی دخترم ولی چشماش عینهو خود شما بود. یه پسرم داشت که مرد مردا بود. آقا بود، آقا... وقتی برای خرید آینه و شمعدون عروسیش اومد اینجا خودم دوتا بستنی مجانی مهمونش کردم. سرم را زمین انداختم و گفتم : _ بله، ایشون پدر من بودن. منم نوه ی حاج ابراهیم هستم. با یک دستش پشت دست دیگرش را زد و گفت : _ الله اکبر! با این حافظه ی از کار افتاده و این چشم بی سو ولی خواست خدا بود که الان تورو به جا بیارم دخترم. من یه بدهی به حاج ابراهیم خدابیامرز داشتم، البته رقمی نبودا، یه پول ناچیزی بود. ولی قبل فوتش دیگه ندیدمش که برسونم به دستش. انقدر این بار روی دوشم سنگینی می کرد که خدا میدونه. حالا میدمش به شما تا از امشب بتونم سرمو راحت رو زمین بذارم. سپس دستش را داخل دخلش برد، یک اسکناس بیرون آورد و گفت : _ کمتر از این پول بود اما بقیه ش حلالتون. پرسیدم : _ این پول بابت چیه؟ _ حاج ابراهیم همیشه بانی خیر بود. یه بار اومد مغازم و گفت یه تازه عروس و داماد قراره فردا برای خرید آینه و شمعدون بیان این طرفا ولی داماد دستش تنگه، نداره خرج عروسیش کنه. یتیمه، کسی هم نیست که بخواد خرج عروسیش رو بکشه. قرار بود پول آینه و شمعدونش رو بدون اینکه زنش بفهمه حاج ابراهیم تقبل کنه. بعدم یه پولی بهم داد و گفت نگهش دارم تا وقتی که برای بستنی خوردن اومدن اینجا دیگه ازشون پول نگیرم. راستش اون روز اصلا عروس و دومادی با اون نشونی که حاج ابراهیم داده بود نیومدن مغازم. منم پولو نگه داشتم که دفعه بعد بهش بدم اما دیگه اجل مهلتش نداد و منم زیر دین امانتیش موندم. _ باشه، اشکالی نداره. این پول بمونه پیشتون. _ نه دیگه دخترم بعد چند سال حالا که میخوام یه نفس راحت بکشم شما نمیذاری؟ سیدجواد که کنارم ایستاده بود و به حرف هایمان گوش می داد با لبخند گفت : _ حالا تا بستنی آب نشده بیا بخور، موقع رفتن سرش چونه میزنیم. این بار برخلاف دو دفعه ی قبل که در خوردن بستنی ناکام مانده بودیم، بدون هیچگونه پیشامد و مشکلی توانستیم بستنی ها را تا ته و بدون دردسر نوش جان کنیم. موقع رفتن هرچقدر پیرمرد اصرار کرد که پول را بگیرم قبول نکردم. نهایتا قرار شد آن پول را بجای پول بستنی هایی که خورده بودیم بردارد و دیگر ما چیزی را حساب نکنیم. هرچند قیمت بستنی های ما بیشتر می شد اما پیرمرد برای گرفتن باقی پول هم زیربار نرفت و ما را مهمان خودش کرد. بعد از آن ماجرا فهمیدم که آقابزرگ خوش قول و مهربانم حتی از آن دنیا هم برایم بستنی می فرستد... ادامه دارد...
بعد از آنکه خریدها تمام شد و تقریبا همه وسایل مورد نظر را خریدیم با دستانی پر به خانه برگشتیم. آن روز در خانه ی ما جلسه ی زنانه بود. وقتی من و سیدجواد داخل حیاط رسیدیم دوستان مادرم درحال خارج شدن بودند. سیدجواد میخواست برگردد و در ماشین منتظر بماند تا بعد از خروج مهمان ها وارد خانه شود اما مادرم که دلش میخواست داماد روحانی اش را به همه ی خانم جلسه ای ها نشان بدهد اصرار کرد که من و سیدجواد در گوشه ای از حیاط منتظر بمانیم تا خانم ها ضمن خروج از منزل چشمشان به جمال داماد حاج خانم هم روشن شود. با لبخند زورکی و تصنعی چند تن از آخرین باقی مانده های جلسه هم خارج شدند و بالاخره ما به داخل خانه رفتیم. با هیجان به مادرم گفتم : _ بالاخره خریدامون تموم شد. همه چیز رو خریدیم. مادرم چپ چپ نگاهم کرد و گفت : _ مبارکه. سیدجواد رفت و وسایل را از داخل ماشین آورد. وقتی یکی یکی بازشان کردم و به مادرم نشان دادم، از تغییر حالت چهره اش فهمیدم که در دلش بد و بیراه نثارم می کند. چون با سیدجواد رودربایستی داشت جلوی او تظاهر به خوشحالی کرد و تبریک گفت. اما وقتی برای آماده کردن شام با مادرم در آشپزخانه تنها شدم دق و دلی اش را سرم بیرون آورد و همانطور که خودش را مشغول درست کردن سالاد نشان می داد زیرگوشم گفت : _ این آت و آشغالا چیه خریدی؟ ببین یه روز تنهات گذاشتم. کار خودتو کردی! هان! _ خوبن که. بدیشون چیه؟ _ اون حلقه ی لاغرمردنی و بیریخت چیه؟ اون آینه و شمعدون زشت و مسخره چیه؟ یعنی دختر من لایق اینجور خرید عروسی بود؟ اگه ما الان بخوایم در حد این چیزی که تو خریدی بهت جهاز بدیم که کار اونا زاره. همه چی رو باید خودشون تهیه کنن دوباره! _ مامان چی میگین؟ چه ربطی داره؟ مگه من حلقه و آینه شمعدون و وسایلم رو ارزون خریدم؟! من فقط هر چیزی که خوشم میومد رو انتخاب کردم. همین! _ غلط کردی! حیف که اگه تو جهازت کم و کاست باشه بین فامیل و آشنا برامون حرف در میارن و تف سربالا میشه. وگرنه منم میدونستم چه جوری خرید کنم که مثلا ارزون نباشه و مورد پسند خودم باشه! خوب گوشاتو وا کن. قوم شوهر هرچقدرم که فرشته و ملائکه باشن بازم قوم شوهرن. اگه خودتو دست کم بگیری دو روز دیگه توسری خورشون میشی. حواستو جمع کن و همیشه خودتو دست بالا بگیر تا عزت و احترامت حفظ بشه. وگرنه کارت زاره. با بی حوصلگی از آشپزخانه خارج شدم و به اتاقی که سیدجواد در آن مستقر بود رفتم. پشت به در نیمه باز اتاق، رو به قبله ایستاده بود و نماز می خواند. به ساعت نگاه کردم، هنوز وقت اذان نرسیده بود. فهمیدم نماز مستحبی میخواند. پشت سرش ایستادم و تماشایش کردم. قسمتی از عمامه اش باز بود. عینکش هم کنار سجاده روی زمین قرار داشت. وقتی نمازش تمام شد سرفه ای کردم تا متوجه حضورم شود. سرش را برگرداند و لبخند زد. گفتم : _ قبول باشه. _ ممنون. _ آخرش بهم یاد ندادی چطوری عمامه رو میبندن ها. عینکش را روی چشمانش گذاشت و گفت : _ بیا بشین بهت یاد بدم. عمامه اش را از سرش بیرون آورد. تا آن روز قیافه اش را بدون عمامه ندیده بودم. کمی خنده ام گرفت. پرسید : _ چرا میخندی؟ _ تا بحال این شکلی ندیدمت. قیافت برام جدیده. خندید و پارچه ی عمامه اش را باز کرد. پارچه ی زیادی برده بود، گفتم : _ چقدر پارچش زیاده. سنگینی نمیکنه روی سرت؟ _ چرا اوایل سنگین بود، ولی واسم خوب بود. یه چیزهایی رو مدام یادآوری می کرد که لازم بود فراموششون نکنم. البته الان دیگه عادت کردم، اذیتم نمی کنه. _ چی رو یادآوری می کرد؟ _ سنگینی لباسی که توی تنمه. سنگینی وظیفه ای که به گردنمه. ولش کن، بگذریم... سپس طی یک دوره ی آموزشی مرا با تکنیک ها و زیر و بم بستن عمامه آشنا کرد و یک بار پارچه را روی سرش و یک بار هم روی زانویش بست. آن روز هرچقدر تلاش کردم اما نتوانستم به خوبی او ببندم. خلاصه با صدای اذان مراسم عمامه بستن جمع شد و کلاسمان تعطیل شد... ادامه دارد...
دو روز بعد سیدجواد برخلاف تمام اصرارهای من برای ماندنش، ساکش را بست و به شهرشان برگشت. البته من و ملیحه هم یک هفته ی دیگر باید برای درس و دانشگاه برمیگشتم. این آخرین ترمی بود که من و ملیحه می توانستیم کنار هم باشیم. از ترم آینده ملیحه انتقالی می گرفت و بعد از مراسم عروسی به شهری می رفت که فرید در آن بود. من هم که بعد از مراسم عقد و جشنی ساده باید از آن خانه ی دانشجویی می رفتم و زندگی جدیدم را آغاز می کردم. باید حسابی از این آخرین فرصت های باهم بودنمان استفاده می کردیم. فرید من و ملیحه را به مقصد رساند و بخاطر کارش بلافاصله برگشت. بعد از نامزدی من و سیدجواد، حساسیت فرید هم نسبت به رابطه ی من و ملیحه کمتر شده بود. البته ما هم سرمان گرم کارهای خودمان بود و به اندازه ی قبل باهم ارتباط نداشتیم. این فرصت چند ماهه بعنوان آخرین روزهای کنار هم بودنمان یک فرصت استثنایی و طلایی بود. ملیحه از همان ترمی که بدلیل فوت عمو کمال درسهایش را حذف کرد، از واحدهای دانشگاه عقب افتاد. به همین دلیل کلاسها و درس های مشترکمان زیاد نبود. روزها و ساعاتی که من کلاس داشتم او در خانه تنها بود. زمانی هم که نوبت کلاسهای او می رسید من بیکار و تنها می شدم. با این حال سعی می کردیم در اوقات بیکاری مشترکمان، بیشتر درکنارهم باشیم و باهم خوش بگذرانیم. ماه رمضان رسیده بود و روزهای مشخصی از هفته نماز جماعت دانشگاه به امامت سیدجواد خوانده می شد. آن روزها اگر کلاس هم نداشتم بخاطر سیدجواد خودم را به دانشگاه می رساندم و پشت سرش نماز می خواندم. یک روز باهم قرار گذاشتیم که بعد از پایان کلاس برای اولین افطار دو نفره به رستوران برویم. کلاس من زودتر از او تمام شده بود و بالاخره بعد از یک ساعت انتظار وقتی که از کلاسش بیرون آمد همراه دانشجویی که دست از سوال پرسیدن برنمیداشت به سمت دفتر اساتید حرکت کرد. از انتظار کشیدن خسته شده بودم و حوصله ام سر رفته بود. سیدجواد از من خواست در اتاق اساتید بنشینم تا بعد از رفع مشکلات دانشجوی سمجش همراه هم برویم. مرا به اتاق برد و بعد از سلام کردن به بقیه ی اساتید، روی صندلی خودش نشاند. همه یکی یکی تبریک گفتند و برایم آرزوی خوشبختی کردند. حدود نیم ساعت بعد با عذرخواهی فراوان دستم را گرفت و از پله های دانشگاه پایین آمدیم. گفتم : _ نمی شد یه روز دیگه مشکلاتش رو حل می کردی؟ لبخندی زد و گفت : _ باور کن خیلی شرمنده ام. ببخشید. با بی تفاوتی گفتم : _ مهم نیست. _ پس چرا با اخم گفتی؟ _ اخم نکردم که. _ چرا دیگه. ابروهایش را درهم کشید و باخنده گفت : _ ما به این قیافه میگیم اخم کردن. شما چی میگین؟ با دیدن قیافه اش خنده ام گرفت و خندیدم. همینکه سرم را از روی صورت سیدجواد برگرداندم سینا را دیدم که در مقابلمان به در ورودی دانشکده تکیه داده و دست به سینه به ما خیره شده. نمیدانستم چه اتفاقی رخ میدهد. فقط با استرس زیادی از خدا میخواستم که همه چیز ختم بخیر شود. سیدجواد تازه با دیدن قیافه ی مستاصل من میخواست درباره ی دلیل نگرانی ام سوال کند که سینا جلو آمد و به او گفت : _ ببخشید حاج آقا. یه سوالی داشتم. عرق سردی روی پیشانی ام نقش بسته بود. نمیدانستم چه نقشه ای در سرش دارد. با ترس خودم را به کوچه ی علی چپ زدم و آن طرف را نگاه کردم. سیدجواد قبلا هم یک بار سینا را دیده بود. همان زمانی که جلوی پله ها سد راهم شده بود. برخلاف همیشه که با روی خوش از سوال پرسیدن دانشجوها استقبال می کرد با چهره ای مصمم و جدی گفت : _ بله؟ سینا چند ثانیه به چهره ی من خیره شد. سیدجواد جلوی من آمد و به او گفت : _ سوالتون چیه آقا؟ _ توی دین شما دست دزد هارو قطع می کنن، نه؟ سیدجواد همانطور که با اخم نگاهش می کرد گفت : _ بله. که چی؟ _ فرقی نمی کنه دزد مال باشه یا ناموس؟ از پشت سیدجواد بیرون آمدم، دستش را گرفتم و گفتم : _ بیا بریم، ولش کن. این دیوونه ست. سیدجواد رو به من کرد و گفت : _ شما برو بیرون در تا من بیام. از ترس قالب تهی کرده بودم. میترسیدم که سینا چیزی از دوستی گذشته ام با خودش را لو بدهد یا کارشان به دعوا بکشد. آنقدر ترسیده بودم که پاهایم می لرزید. برخلاف تصوری که داشتم و فکر می کردم آن روز حتما به جر و بحث و کتک کاری ختم می شود، دقایقی بعد بدون اینکه صدایشان بلند شود از در دانشکده بیرون آمدند. البته از عصبانیت سیدجواد می شد به عمق ناراحتی اش پی برد اما خدارا شکر درگیری بینشان رخ نداده بود... ادامه دارد... فردا ساعت 12 ظهر❤️
https://eitaa.com/havase/4923 https://eitaa.com/havase/4943 https://eitaa.com/havase/4951 https://eitaa.com/havase/4974 https://eitaa.com/havase/4982 https://eitaa.com/havase/5001 https://eitaa.com/havase/5009 https://eitaa.com/havase/5027 https://eitaa.com/havase/5036 https://eitaa.com/havase/5058 https://eitaa.com/havase/5065 https://eitaa.com/havase/5084 https://eitaa.com/havase/5094 https://eitaa.com/havase/5111 https://eitaa.com/havase/5118 https://eitaa.com/havase/5141 https://eitaa.com/havase/5148 https://eitaa.com/havase/5167 https://eitaa.com/havase/5174 https://eitaa.com/havase/5191 https://eitaa.com/havase/5198 https://eitaa.com/havase/5221 https://eitaa.com/havase/5228 https://eitaa.com/havase/5247 https://eitaa.com/havase/5255 https://eitaa.com/havase/5274 https://eitaa.com/havase/5282 https://eitaa.com/havase/5304 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝