eitaa logo
کانال ماه تابان
1.2هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
9 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
نمی دونم چه مدت بود که داشتم گریه می کردم... اما دیگه صدام در نمی امد... ناگهان یاد یه چیزی افتادم!... آه...اون بسته!... فوران به سمت کیفم رفتم و بسته رو از داخل کیف درآوردم... دوباره نشستم روی تخت....بسته رو باز کردم... داخلش چندتا کاغذ و چندتا عکس بود... اول عکس هارو نگاه کردم... اولین عکس، عکس یه پسر نوجوون حدودا ۱۷_۱۸ساله بود... حالت موها، چشم ها و بینیش برام خیلی آشنا بود، اما هرچی فکر کردم یادم نیومد شبیه کیه!... یه عکس دیگه از همون جوون که فکر کنم اینجا حدودا ۲۵ سالشه... عکس بعدی!!! باورم نمی شد... امکان نداشت... تو اون عکس همون پسر کنار پدرم که جوون تر از قبل فوتش بود و یه خانم حدودا ۴۰ ساله بود... پدر!!!... رفتم سراغ کاغذ ها... اون تو باید یچی نوشته باشه : به نام خدا سلام... می دونم که با دیدن عکس ها کلی سوال تو ذهنتون امده، اما ازتون می خوام نامه ام رو کامل بخونید و بعد عاقلانه تصمیم بگیرید... ... حدود سی سال پیش آقا مهدی پناهی، مثل همیشه برای کار های تجارت خونه اش میاد تهران... که عاشق یه دختر میشه... دختری که از همه نظر با اون فرق داره، اما خب، دل عاشق این چیزا سرش نمی شه... اولش تصمیم می گیره برگرده و با خانوادش به خواستگاری بیاد، اما بعد پشیمون میشه، چون می دونسته خانوادش برای خواستگاری چنین دختری اون رو همراهی نمی کنن... مهدی تصمیم می گیره پا رو همه چی بذاره و به خواستگاری اون دختر بیاد... دختری که متوجه میشه اسمش ندا ست... وقتی درخواستش رو با ندا مطرح می کنه، اون بلا فاصله جواب رد می ده... اما وقتی مهدی بار ها و بار ها رو خواستش تکرار می کنه، ندا حقیقت رو به مهدی میگه... براش تعریف می کنه که اون هیچ وقت خانوادش رو ندیده و همراه یک پیرزن تو محله های پایین شهر تهرون زندگی می کنه و برای گذروندن زندگیش مجبوره هر کاری رو انجام بده... مهدی با شنیدن حرف های ندا مصمم تر از قبل رو خواستش پا فشاری می کنه، ندا هم که از نجابت و صداقت و مصمم بودن مهدی خوشش امده بوده، به مهدی جواب مثبت می ده، تا هم زندگیش سر و سامونی پیدا کنه و هم از بی پناهی نجات پیدا کنه... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
برای این که حرفام رو باور کنید، کپی شناسنامه ام و وصیت نامه ی پدر که مدت ها پیش به من داده بود رو هم داخل بسته گذاشتم... سلما خانم... خواهر من، شما هر تصمیمی که بگیرید من قبول می کنم... فقط ازتون خواهش می کنم خوب فکر کنید و عجولانه تصمیم نگیرید و هر تصمیمی ام که گرفتید، تمنا دارم درباره من با هیچ کسی...هیچ کس صحبت نکنید... اینم شماره منه...منتظر تماستون هستم... برادر شما، سجاد پناهی... ... از حجوم اون همه اطلاعات جدید، ذهنم داشت می ترکید... وصیت نامه بابا رو نگاه کردم...دقیقا دست خط خودش بود... توصیه های پدرانه، همون هایی بود که به من هم گفته بود... کپی شناسنامه رو هم نگاه کردم، جلوی اسم پدر، اسم بابای من بود... خدایا...یعنی!!!... همه چی درست بود... حالا...من... بی فکر موبایلم رو برداشتم و شماره ی نوشته شده تو نامه رو گرفتم و اصلا حواسم نبود که الان ساعت چندِ و اصلا چی باید به اون جوون سجاد نام بگم!... چندتا بوق خورد، ولی پاسخ گو نبود... همین که تصمیم گرفتم قطع کنم، جواب داد... از استرس دستم عرق کرده‌ بود و گوشی داشت از دستم لیز می خورد... . 🌸یاعلی🌸 .✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
_الو...بفرمایید!؟ _الو...آقای...پناهی؟! _بله، خودم هستم...شما؟! _من...من پناهی... پناهی هستم... _پناهی؟!؟... _سلما پناهی... _شما واقعا سلما خانمی؟!؟ یعنی الان... _بله...من سلما هستم، دختر مهدی پناهی... _اوه...اصلا فکر نمی کردم که به این زودی تماس بگیرید... _ببخشید، خیلی بد موقع زنگ زدم؟! _نه... اصلا... من منتظر تماستون بودم...اما...خُب... _راستش من تازه همین الان فرصت کردم بسته ای که فرستاده بودید رو باز کنم... حتی به خودم فرصت ندادم تا درست حسابی فکر کنم... نمی دونم اصلا چرا زنگ زدم!؟ از پشت تلفن صدای خنده اش که معلوم بود داره خودش رو کنترل می کنه می امد... _اشکال نداره... خیلی منو خوشحال کردید... حالا که تماس گرفتید می تونم ازتون خواهش کنم تا هم دیگه رو ببینیم و حضوری صحبت کنیم؟! _ آخه... _آخه چی سلما خانم... من برادرتونم، چه مشکلی داره که شما برادرتون رو ملاقات کنید... _مشکل که نداره... ولی... خُب، من هنوز مطمئن نیستم که شما برادر من هستید... _من برای راضی کردن شما، حاضرم آزمایش DNA بدم... _اِمممم...باشه...فقط امیدوارم از اعتمادی که بهتون کردم پشیمون نشم... _مطمئن باشید که پشیمون نمی شید... پس من، فردا ساعت ۱۱ سر مزار بابا منتظرتونم... _باشه...فردا می بینمتون... _خدانگهدار... _خداحافظ... ادامه دارد.... عصر ساعت 18❤️💙 به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان آگاه به قلب ها❤️💙
ساعت یازده و پنج دقیقه بود و هنوز خبری از اون نبود... قالیچه ای که همراه خودم آورده بودم رو باز کردم و کنار قبر بابا پهنش کردم و نشستم... تصمیم گرفتم تا آقای پناهی بیاد، برای بابا قرآن بخونم... قرآن کوچکم رو از کیفم بیرون آوردم... تو این چهل روز یک دور قرآن رو به نیت بابا ختم کرده بودم... برای همین هم این بار دوباره از اول شروع کردم... بسم الله الرحمن الرحیم... غرق در آیات و کلمات وحی بودم که، متوجه حضور فردی در کنارم شدم...تا آخر صفحه خوندم و قرائتم رو به پایان رسوندم... صدقَ اللهُ العلیُ العظیم... _سلام...قبول باشه... سرم رو چرخوندم تا منبع صدا رو ببینم... آره... خودش بود... _سلام...خیلی ممنون... _چند دقیقه ای میشه که امدم...اما نخواستم که خلوتتون رو بهم بزنم... _لطف کردین...در هر صورت ببخشید که منتظرتون گذاشتم... بعد از مکسی گفتم: البته...شما هم سروقت نیومدید! از صراحت کلامم به خنده افتاد و گفت: بله...حق با شماست... یکی از بزرگ ترین ضعف های من هم همینه... و... متاسفم که در اولین دیدار این ضعف نمایان شد!... .به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
بازگشت زمان: حال" خواستم وسایل شام رو از رو میز جمع کنم و به آشپزخونه خونه ببرم...که سریع متوجه شد و دست سنگینش رو گذاشت رو شونم... _قرار نشد که هر بار میای اینجا اینطوری بکنی ها... بنده به این امر واقفم که شما خیلی خانمی... ولی امشب حق نداری دست به سیاه و سفید بزنی... _اءءء... این طوریاست...!!! _بله...پس فکر می کردی چطوریاست؟!؟ _آخه تا اون جا که یادم میاد... نذاشت ادامه حرفم رو بزنم و زودی وسایل رو از رو میز جمع کرد و رفت به آشپزخونه... منم از تو حال داد زدم... _اگه مرد بودی وای می ایستادی حرفم رو بزنم... _به همین خیال باش... بشقاب جامونده روی میز رو برداشتم و به سمت آشپز خونه رفتم... _تو همیشه کار خودت رو می کنی... برگشت طرف منو یه لبخند زد... _معلومه...چون اگه اینطور نبود که تو با من راه نمیومدی...یادت نیست سمج بازیامو... _بعله...یادمه...مگه آدم چیزییَت هاش رو یادش می ره... ولی خدایی، تو با چه رویی تو اولین دیدار هم دیر کردی؟!؟... خنده بلندی کرد... _با همون رویی که تو همه ی قرار ها و دیدار هام دیر می کنم... به این همه پررویی این بشر خندیدم و من با داداشم خوشم... _دااااداااش... _می دونم چی می خوای بگی... نه! _واااااا... خو اول بذار بگم... _آخه تو هروقت منو اینطور صدا می زنی، معلومه که چی کار داری دیگه... . به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
_باشه... اصلا من با تو دیگه کار ندارم... تو که به حرف من گوش نمی دی... خودم باید دست به کار شم... _شتر در خواب بیند پنبه دانه... _می بینیم آقا... اون روزی که من تورو سر سفره عقد نشوندمت و دامادت کردم، می بینیم که من خواب می بینم یا شما... _باشه... می بینیم... فقط تورو خدا هر بنده خدایی رو که می خوای برام لقمه بگیری بگیر... فقط هنگامه خانمتون رو از لیست حذف کن!... دوتامون زدیم زیر خنده... _آ آ... آقا سجاد... منو ببین چه باتو دارم می خندم!... غیبت کردن نداشتیمااا... _آخ!... ببخشید... یادم رفت... _سعی کن که یادت نره قربونت... خب... تو که نمی ذاری من به وسایل شام دست بزنم... پس من برم دیگه داداش... کم کم داره دیر میشه... _باشه آبجی... من که از دیدنت سیر نمی شم... اما اگه دیر تر بری خوب نیست... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
_کیه؟! _یه بنده خداییه که امده به خانوادش سر بزنه... _ءءءءء... تویی سلما... بیا تو... بیاتو مادر... ... کمی بعد روی زمین تکیه زده به پشتی های قدیمی کنار مادر و مادر بزرگم نشسته بودم... عزیز: دختر جان، مامانت گفت که قبل از اینکه بیایی خبر میدی، پس چرا یهو بی خبر امدی؟! مامان: عزیز راست میگه... چرا یهو بی خبر امدی؟! می دونستم میایی برای ناهار اون غذایی رو درست می کردم که دوست داری... _مگه میشه شما غذایی رو درست کنی و من دوست نداشته باشم مادرم... گفتم یهویی بیام غافل گیرتون کنم... _قربونت برم دخترم... _خدانکنه ... عزیز، آقاجون کجاست؟! _نمی دونم والا... این همه سال که گذشته، من هنوز از کارای آقا جونت سر درنیاوردم... _وا... عزیز...! آقا جون بنده خدا که آب هم خواد بخوره قبلش با شما مشورت می کنه! _ء... ننه... من اگه حواسم بهش هست برای اینه که نگرانشم... حالا جلوش اینطور نگی ناراحت میشه...! با این حرفش خودش خندش گرفت که من و مامان هم همراهیش کردیم... همه فامیل می دونن که آقاجون چقدر خاطر عزیز رو می خواد و عزیز هم بعد این همه سال هنوز براش ناز می کنه... ... "زمان:گذشته" _سلما جان... آخه چرا نمیایی... تو که از همه به حنانه نزدیک تری... ناراحت میشه اگه عروسیش نیایی... _مامانم... قربونت برم... اون ناراحت نمیشه... خب من دارم می رم حرم اقا امام رضا... نمی تونم بیام... حالا که آقا طلبیده شما نمی ذاری برم!؟ _من که نمی گم نرو... می گم سر از کارای تو در نمیارم... همین... رفتم جلو تر...خودم رو تو آغوش مادرانش جا دادم... آغوشی که یه دنیا عشق و محبت بود... _مامان جان... عزیزم... مگه نمی خولستی من حالم بهتر شه؟! مگه نمی خوای جواب خواستگاری خانواده اشرفی رو بدم... خب منم برا همین می خوام برم مشهد... می خوام برم پیش آقا، به جوادش قسمش بدم که خودش کمکم کنه... که خودش من رو از این حال و روز نجات بده... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان آگاه به قلب ها❤️💙
_راست می گی مادر؟!؟ بنده خدا مامان... چقدر خوشحال شد... فکر می کرد دیگه رخت عروسی رو تو تن دخترش نمی بینه... _آره مامان جان...راست می گم... _الهی قربونت برم من... باشه عزیزم... حالا که می خوای بری برو... ساعت چند پرواز داری؟! _پری روز خانم یوسفی زنگ زد، گفت عصری ساعت ۵ پروازه... اما من ۲ ساعت زود تر باید برم... _به سلامتی عزیزم... حالا چرا آماده شدی؟! الان که تازه ساعت ۱۲... _اگه شما بحث رفتن به عروسی رو پیش نمی کشیدید، با اجازتون می خواستم برم آرایشگاه، حنانه رو ببینم و از اون طرف هم برم فرودگاه... _ءءء... راست می گی مادر؟! خوب شد گفتی... باشه... برو عزیزم...برو دیرت شد... دوباره در آغوش گرفتمش... _دوست دارم مامان... برام دعا کن... _تا خودت مادر نشدی، حد و اندازه ی مهر مادری رو نمی فهمی سلما... لحظه ای نیست که برات دعا نکنم... خوشبختی تو همه ارزومه... در پناه حق باشی دخترم... مراقب خودت باش... زود به زد هم بهم زنگ بزن... و بعد پیشونیم رو بوسید... _بابا تو اتاقشه مامان؟! _آره عزیزم... _من می رم از بابا هم خداحافظی کنم... _برو دخترم... به خدا می سپارمت... با اصرار و خواهش دستش رو بوسیدم و چادرم رو جمع کرده ، دسته ی ساک رو هم گرفتم و به سمت اتاق بابا رفتم... . به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
_بابا جون... اجازه هست؟ _بیا تو دخترم... _بابا... امدم خداحافظی کنم... بابا از پشت میز کارش بیرون امد... رو بروم ایستاد... _پس وقت رفتن رسید... امیدوارم وقتی برگشتی، تصمیم درست رو گرفته باشی... _منم امیدوارم بابا... بابا پاکتی رو از روی میزش برداشت و داد دستم... _اینم توشه راهت سلما جان _اوه... ممنونم بابا...شرمنده کردی!... _توام که چقدر بدت امد! پدر هم پیشونیم رو بوسید و گفت: _مراقب دختر من باش... این یه دستوره... _تا حد ممکن دستورتون عملی میشه قربان... _خدا پشت و پناهت... مارو هم حسابی دعا کن... برو دیگه دیرت شد... _باشه بابا... دوستون دارم... خدانگهدار... _خدانگهدارت دخترم... ... جلوی در آرایشگاه بودم... هنوز تعلل داشتم... نمی دونستم برم یانه... نمی خواستم وقتی که رفتم برخودی داشته باشم که هم خودم رو ناراحت کنه و هم حنانه رو... پس یا نباید می رفتم و یا اگه می رفتم باید قوی می بودم... ولی نمی دونستم می تونم یا نه... نمی دونم نیروی بوده توی تنم تا کجا قراره من رو یاری کنه... امیرعلی دیگه تو زندگی من جایی نداشت... این رو همون شبی انتخاب کردم که به چشمای مامان و بابا زل زدم و گفتم: _در این که آقا امیر جوون برازنده ای هست شکی نیست... ولی روحیات و شرایط ایشون به من نمی خوره... و این تصمیمیه که من عاقلانه گرفتم... پس لطف کنید و وقتی عمو مسعود اینا برای گرفتن جواب قطعی زنگ زدن، در کمال احترام بهشون بگید که جواب من منفیه... و دقیقا همون موقع بود که من با همه ی عذابی که برام بود و همه ی دردی که توی قلبم احساس می کردم، و تمام بغضی که تو گلوم گیر کرده بود...یک تیکه از قلبم رو کندم و رها کردم... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
پس حالا که این انتخاب رو کردم... باید به خودم ثابت می کردم که دیگه همه چیز تموم شده... اوه... یا خدا... تمام نیروی داشته و نداشته ام رو جمع کردم و از پله های ارایشگاه بالا رفتم... ... _کی فکرش رو می کرد حنانه ی نق نقوی خودمون انقدر بزرگ بشه که تو لباس عروسی ببینمش... با شنیدن صدام برگشت طرفم و خودش رو انداخت تو بغلم... _ءءء... سلماااا... تویی...!!! _ن.پ... روحمه امده تو روز عروسیت یکمی اذیتت کنه... از بغلم امد بیرون... _مسخره... همش می ترسیدم نکنه نیایی... گونه اش رو بوسیدم... کنارگوشش گفتم: _چه دلیلی وجود داشت که نیام... مگه من چندتا آبجی حنانه دارم... بعدشم... دلیلی نداره تو توی شب عروسیت به خاطر نیومدن من ترس به دلت راه بدی... سلما کیلو چنده... خودت و عشقه عزیزم... با مشت یه دونه آروم زد به بازوم... _امدی اینجا این چرت و پرتا رو بگی؟! _اخم نکن عروس خانم که زشت می شی... حالا مثل بچه ادم وایسا ببینم چه ریختی شدی! اروم که ایستاد و با نگاه معصومش به چشمام زل زد... دلم براش ضعف رفت... لباس عروسی که براش دوخته بودم چه زیبا تو تنش نشسته بود... فقط خدا می دونه که باچه حالی این لباس رو دوختم... فقط خدا می دونه که چقدر حس های جور واجور تو این دل وامونده بالا و پایین می شد و چقدر سخت و دلخراش با دلم در جنگ بودم... هیچ وقت این حجم از شادی رو توی چشماش ندیده بودم... چهره اش مثل قرص ماه شده بود... آره... اون لیاقت این خوشبختی رو داشت... لیاقت سفید بخت شدن با مردی که عاشقش بود رو داشت... اینبار من در آغوشش گرفتم... _خیلییی خوشگل شدی حنانه... خیلیییی... زیبا ترین عروسی که تا حالا دیدم... دعا می کنم همیشه همین قدر خوشحال باشی...من دیگه باید برم... می رم پابوس امام رضا... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
_چی...کجا؟!...امشب که...!!! _هیییش... هیچی نگو... خواهش می کنم گلم... من به این سفر نیاز دارم... همین حالا هم باید برم... برای این که تو جشن عروسیت نیستم، منو ببخش... و بدون که... خیلی دوست دارم... خیلی... توکل و یاد خدا ضامن زندگیت... و بدون این که چشمام تو چشماش بیوفته از آرایشگاه بیرون امدم... نمی خواستم چشمای گریونم رو ببینه... اشک هام بی اختیار جاری می شد و دلیلش رو نمی دوستم... اما درد عمیقی توی قلبم احساس می کردم که داغونم می کرد... راننده ی آژانس: کجا باید برم دخترم؟! _فرودگاه امام... فرودگاه می رم حاج آقا... درسته من خودم همه ی این هارو انتخاب کردم... درسته... می دونم... می دونم... می دونم که نباید دیگه فکرش رو هم بکنم... اما حق گریه کردن که دارم؟!... ندارم؟!؟!... گریه که می کنم سبک می شم... به اندازه ی چهارسال تنهایی سبک می شم... این ها آخرین قطره اشک هایه که اینطور می ریزم... پاهام که به حرم آقا رسید باید از نو شروع کنم... من اگه هرچی که از دست داده باشم، خدا رو که دارم... مهربون خدای من... می دونم هستی... و من دوست دارم... _دخترم... مشکلی پیش امده؟!... من می تونم کمکت کنم؟ _ممنون حاج آقا... فقط برای همه دل شکسته ها دعا کنید... ادامه دارد....عصر❤️ به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان آگاه به قلب ها❤️💙
_حتما دخترم... خدا هوای دلهای شکسته رو داره... :حال" _الو... _سلام سلما جان... خوبی ابجی؟! _سلام بشری جان... تو خوبی؟! نی نیت خوبه؟! _نی نیم هم خوبه... تا دو هفته ی دیگه میاد ایشالله... _واقعا؟! راست می گی؟! پس دوباره رفتی دکتر، اره؟! _اره عزیزم... دیگه دکتر زمان قطعی گفت... _الهی خاله قربونش بره ...ایشالله به سلامتی... راستی زنگ نزنی به زندایی سحرا... خودم دربست مخلصتم... مامانت رو الکی تا تهران نکشون... _باشه خانم خانما... ایشالله واسه بچه ت جبران می کنیم... _بچه ام کجابود ابجی...شما همون می خوای جبران کنی واس خودم جبران کن... _پر رو... راستی؟ اهل همدان چه خبر... خوش می گذره؟! _همه خوبن خدا روشکر... کلی حالت رو پرسیدن...و سلام هم رسوندن... _سلامت باشن...سلام من رو هم به همه برسون... راستی... انقدر حرف زدی یادم رفت بگم برای چی زنگ زدم اصلا...! _آهان... ببخشید... حالا برای چی زنگ زدی؟! چیزی شده؟! _نه بابا... چیزی که نشده... می خواستم بگم برات پست سفارشی امده... اگه گفتی از کجا؟! _نمی دونم... یعنی کی فرستاده؟! _از ایتالیا... از طرف آقای اشرفی فرستاده شده... _واقعا؟!؟! یعنی حاج آقا فرستاده... بابای احمدرضا؟! _نمی دونم... مگه تو اشرفی دیگه ای می شناسی؟! _نه...اما چرا بهم نگفته بود... _نمی دونم... فقط گفتم که بهت خبر بدم... _دستت درد نکنه ابجی جان... لطف کردی... _خواهش می کنم عزیزم... مراقب خودت باش...کاری نداری؟! _نه عزیزم... بازم ممنون... توام مراقب خودت و نی نیت باش... _فدای تو... یاعلی _قربانت ... علی یارت... . به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
یعنی حاج آقا چی فرستاده برای من؟! امممم...نمی دونم... خب چرا زنگ نزده قبلش بهم بگه! یعنی چی!؟... باید در اولین فرصت زنگ بزنم و ازش بپرسم... تو همین فکر و خیال ها بودم که مامان سرش رو از لای در اتاق آورد تو.... _سلما جان؟! _جانم مامان؟! _تلفنت تموم شد؟! _آره مامان... _کی بود حالا؟! _بشری بود... سلام رسوند... دو هفته ی دیگه بارش رو زمین میزاره... _واقعا؟! چه خوب... به سلامتی ایشالله... آهان...می خواستم بگم آقاجون امده... میای نماز رو جماعت بخونیم تا بعدش هم شام بخوریم؟!... غذام دیگه آماده ست... _حتما... چقدر خوب... من الان می رم که وضو بگیرم... به آقاجون بگو صبر کنه... _آقاجون رو که می شناسی... صبر کردن بلد نیست... پس بدو... _ای وای... باشه... من رفتم... ... "زمان:گذشته" _ السلام عليك يا علي ابن موسي الرضا اللهم صلي علي علي اين موسي الرضا المرتضي الامام التقي النقي و حجتك علي من فوق الارض و من تحت الثري الصديق الشهيد صلاة كثيرا تامة زاكية متواصلة متواترة مترادفة كأفضل ما صليت علي احد من اوليائك... و رحمت الله و بركاته... سلام آقاجون... سلام امام رئوف... سلام امام غریب... سلما امده پیشتون... بنده ی درمونده و دل شکسته ی خدا... بنده ی دردمند خدا... می دونم غم و غصه ی من پیش حاجات همه ی این زائرایی که امدن پیشت هیچه... می دونم آقا... می دونم... اما اگه سلما به تو متوسل نشه، به کی بشه... من پیش شما نیام، پس پیش کی برم... دردم رو به شما نگم، پس به کی بگم... آقا جون... می دونم راه درست چیه... می دونم... اما سخته.... این آزمایش بزرگیه... برای منه ضعیف بزرگه... خودت، به کرمت، به جوادت... خودت کمکم کن... منه بنده ی روسیاه پیش خدا آبرویی ندارم... متوسل شدم به شما... یا وجيها عندالله... اشفع لنا عندالله... یا امام رضا... کمکم کن... . به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
_سلما جان؟! _جانم خانم یوسفی؟! _می خواستم بگم تو که انقدر قشنگ اشک های ماهت میریزه، دلت که شکست، برای منم دعا کن... _حتما خانم یوسفی... شما هم برای من دعا کنید... _چشم عزیزم... بریم دیگه؟!...بچه های کاروان همه امدن... _بریم... اون شب، شب آخر بود... وقتی برای آخرین بار رفتم کنار ضریح، تسبیحی که امیرعلی به عنوان مهریه بهم داده بود رو، انداختم داخل ضریح... و در آخر هم دسته جمعی دعای وداع رو خوندیم و برگشتیم هتل... وقرار بود فردا بعد نماز صبح راه بیوفتیم به سمت تهران... هر تکه ات در آینه ای موج می زند... یعنی اگر زائر مایی شکسته باش... آقا جان... با قلب شکسته امده بودم... به کرمت بپذیر... . "بازگشت زمان:حال" _سلما جان... مامان... _جانم مامان... _واسه خواب بعد از ظهر دیگه بسته... پاشو...پاشو مهمون داری... از روی تخت بلند شدم... _مهمون؟! کی امده... _نمی گم... پاشو دست و روت رو بشور،خوشگل کن، که مهمونت خیلی عزیزه... _مامان... بگو دیگه!!! مامان دستم رو گرفت و به زور بلند شدم و سمت دست شویی روونه ام کرد... _خودت می فهمی مادرآمرزیده... ... بعد از این که به خودم رسیدم و به دستور مامان خودم رو برای استقبال از یه مهمون عزیز اماده کردم، رفتم به اتاق پذیرایی... باز شدن در همانا و بغل شدن توسط یک موجود نا شناخته همانا... _سلام دختره... تونمی گی امدی باید به من خبر بدی؟! _خیلی بی معرفتی سلما... من باید از بشری بشنوم که امدی!؟!؟ بعله... خود زلزله خانم بود... نمی دونم این دختر چرا جلو همه مظلوم بود، اما به من که می رسید شیر می شد... _وایسا یبینمت... سلام عرض شد... خوبین شما؟! حالتون خوبه؟! بله... منم خوبم شکر خدا... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
_بی مزه... _خب ببخشید... بنده رسما غلط کردم... _غلط نمی خوام بکنی... دیگه تکرار نکن... _چشم... حالا میایی بشینیم؟! دوباره بغلم کرد... _بشینیم... بیا برام تعریف کن ببینم چه خبر... _خبر که سلامتی گلم... ماجرا که فقط خبر زایمان بشری بود، که فکر کنم خودش بهت گفته... _اره... گفتش... خیلی خوشحالم شدم... اعطای مسعولیت لَللگی رو بهت تبریک می گم... _خخخخ... مگه چشه... اینم خودش یه سرگرمیه...تو که می دونی من عاشق بچه ام... چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت: اره... می دونم... _اوه این این چه قیافه ایه حنانه... تو چه خبر... چه می کنی؟! _هیچی... مثل همیشه... به قول آقامون، مشغولم به شغل شریف خانه داری... _بابا آقاتون اینا... عمو و زن عمو خوبن؟! _اونا هم خوبن خدا رو شکر... تو تا کی هستی؟! _خدارو شکر...من...تا فردا... _تا فردا؟!... چقدر زود می خوای بری... _بیشتر از این بهم مرخصی ندادن... _حیف... حالا از کارت راضی هستی؟! _اصل کارم رو که دوست دارم... خودتم می دونی من برای چی رفتم سراغ طراحی لباس... اون چیزی که ایده ال منه، سر کار پیدا نمی کنم... طرح های من مورد قبول اون ها نیست... اون ها اعتقاد من رو باور ندارن... _پس... باید چی کار کنی؟! _تنها راهش اینه که خودم برای خودم کار کنم... _خب چرا این کار رو نمی کنی؟! .ادامه داردفردا ظهر....❤️💙 به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti