eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تست هوش و ترفند
. 📌 کار در منزل این چند روز خیلی ها پیام دادند که یه شغل کار در منزل بهمون معرفی کن که کار توی خونه باشه باحقوق بالا از الان لینکش براتون میزارم 👇👇👇👇👇 Daramad halal bala
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗       ‍ ⚜از جهـــــنم تا بهـــــشت⚜       قسمت 2⃣4⃣ _ مامان. من بعدازظهر با فاطمه میرم کلاس. مامان_ باشه. راستی میخوام به امیرعلی بگم به دوستش زنگ بزنه دعوتشون کنه، که یه تشکریم کرده باشیم، بلاخره اگه اون نبود الان…… بدون اینکه حرفش رو تموم کنه ، پشتش رو به من کرد و مشغول ادامه گردگیریش شد. نمیدونم چرا ولی دوست داشتم دوباره اون پسره رو ببینم ولی از طرفی نمیتونستم غرورمو بشکنم و دوباره تشکر کنم. _ حالا نمیشه بیخیال شیم. مامان_ خجالت بکش. خیر سرت جونتو نجات داده. از ادب و نزاکت به دوره. _ اووووووو. حالا انگار منو از تو دهن اژدها دراورده. مامان_ کمتر از دهن اژدها نبوده ، اگه اون نرسیده بود معلوم نبود الان کجا بودی. راست هم میگفت، اگه اون نبود معلوم نبود چه بلایی سر من میومد. مثله بچه های تخص شونمو بالا انداختم و گفتم_ هرجور دوست داری . . در رو که باز کردم، همزمان فاطمه اینا رسیدن . شیشه رو کشید پایین. فاطمه_ سلام خانوم ترسو چپ چپ نگاهش کردم، اما جلوی باباش روم نشد چیزی بهش بگم. سوار شدم و بدون کوچیک ترین توجه ای به فاطمه رو به باباش گفتم _ سلام. خوبید؟ خاله جان خوبن؟ بابای فاطمه _ سلام دخترم. ممنون شما خوبی؟ خاله هم خوبن سلام رسوندن. _ ممنونم. فاطمه _ قدیمیا میگفتن که جواب سلام واجبه ظاهرا _ علیک فاطمه_ خب؟ چه خبرا؟ خوش میگذره خوردن و خوابیدن؟ _ بزار برسیم کاملا خبرا رو برات شرح میدم پرو خانوم. . . با دیدن مسجد دوباره اون اتفاق برام تداعی شد. “ای خدا اخه من چرا همش باید ضایع بشم جلوی این پسره؟” مامان_ حانیه بیا این میوه هارو بزار رو میز. الان میان دیگه. داشتم از استرس میمردم ، وای اصلا نمیدونستم چرا. وای خدا. مامان به فاطمه هم گفته بود بیاد که هم کمک کنه هم پیش آقاشون باشه? یعنی چقدر جالب و شیرین بود عشق این دوتا . میوه هارو از مامان گرفتم گذاشتم رو میز و بعد هم رفتم از پشت پنجره خیره شدم به حیاط. با نشستن دستی روی شونم. جیغ کشیدم و برگشتم عقب. فاطمه_ چته دیوونه؟ عه _ عه خب ترسیدم. فاطمه_ چرا انقدر بی قراری؟ خبریه؟ _ چه خبری؟ فاطمه_ چمدونم والا. گفتم شاید خبر لیلی و مجنونی چیزی باشه. _ مسخره فاطمه_ نه جدا. واقعا احتیاج داشتم با یکی حرف بزنم. دسته فاطمه رو گرفتم و کشیدمش تو اتاق. _ خب. قول بده به کسی نگی. فاطمه_ همین الان میرم میگم _ عه توام. کل ماجرا رو براش تعریف کردم. از دربند گرفته تا ماجرای مسجد و اون شب رو که خودش میدونست. فاطمه_ خب؟ _ خب به جمالت بالام جان. فاطمه_ این چیش بده؟ _ بابا من روم نمیشه دیگه به این بگم سلام. ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
🅾️ اگر گروه خونی خود را میدانید ! کافیست روی گروه خونی خود کلیک کنید تا ببینید چه بیماریهایی با گروه خونی شما ارتباط دارند🔻 گروه خونیتان را لمس کنید 💚👇 👈گروه خونی +O🩸 👈گروه خونی O-🩸 👈گروه خونی A+🩸 👈گروه خونی A-🩸 👈گروه خونی B+🩸 👈گروه خونی B-🩸 👈گروه خونی AB+🩸 👈گروه خونی AB-🩸 👈گروه خونیم رو نمیدونم🩸 فقط گروهِ ب B+ 😱⭕️👆 https://eitaa.com/joinchat/1855062300C9222a8364c مواظب باشید درست لمس کنید❌✅👆
هدایت شده از تست هوش و ترفند
‌ ‌👇🏾ماسک سفید کننده فوری صورت👇🏾 🎥جهت مشاهده فیلم اینجا کلیک کنید🎥 ‌‌
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗       ‍ ⚜از جهـــــنم تا بهـــــشت⚜       قسمت 3⃣4⃣ با صدای زنگ در که خبر از اومدنشون داد استرس منم بیشتر شد . عادت نداشتم تو مهمونیا چادر سرم کنم. یه تونیک آبی تا زیر زانو با شال و شلوار مشکی. با فاطمه رفتیم دم در کنار مامان و بابا و امیرعلی برای استقبال. بعد از سلام و علیک و آشنایی خانواده ها که با اب شدن من همراه بود، با مامان رفتیم تو آشپزخونه برای پذیرایی. مامان_ بیا این چایی ها رو ببر. _ نه. مامان_ چی نه؟ _ من نمیبرم. مامان _ حرف نزن بدو. بعدم سریع سینی چای رو داد به من و خودش از آشپزخونه رفت بیرون امیر علی هم طبق معمول شد فرشته نجات منو اومد سینی چای رو از من گرفت و رفت . منم شالمو مرتب کردم و رفتم بیرون. همه مشغول بودن و خیلی زود باهم صمیمی شده بودن. مامان با خانوم حسینی (مامان امیرحسین ) بابا هم با اقای حسینی فاطمه و پرنیان هم با هم. پرنیان دخترخوبی بود ولی من ازش خجالت میکشیدم چون فکر میکردم الان اونم همه چیزو میدونه. امیرعلی چایی هارو تعارف کرد و رفت نشست پیش امیرحسین. فاطمه و پرنیان داشتن حرف میزدن اما اصلا متوجه صحبتاشون نمیشدم چون اصلا تو حال و هوای اونجا نبودم همش نگران بودم دوباره یه سوتی بدم و ابروم بره. چندبار هم منو به بحثشون دعوت کردن اما هربار تشکر کردم و گفتم نظر خاصی ندارم و ترجیح میدم شنونده باشم……. ✨_به روایت امیر حسین............. مدام نگران این بودم که بابا سرد برخورد کنه یا حرفی بزنه که ناراحتشون کنه. بلاخره با افراد مذهبی میونه خوبی نداره . اما خوشبختانه این خانواده انقدر خون گرم و مهربون هستن که هم مامان هم بابا خیلی زود باهاشون صمیمی شدن و همچنین پرنیان با نامزد امیرعلی فاطمه خانوم. اما اون خانومی که فهمیدم خواهر امیرعلی بوده و اسمش هم حانیه ؛ نه تو بحثی شرکت میکنه نه حرفی میزنه ، وای مدام سعی میکنم بهش توجه نکنم اما همش فکرم درگیرشه و همین منو عذاب میده. بلاخره نامحرمه ، همون مسجد هم که باهاش چشم تو چشم شدم کلی توبه کردم و چند روز حالم داغون بود. امیرعلی_ امیرحسین. اینجایی؟ _ جان؟ امیرعلی_ کجایی داداش ؟ عاشق شدی؟ _ چی ؟ من ؟ نه بابا امیرعلی_ ? . میخوای من سکوت کنم به توهماتت برسی پسرم ؟ _ نه پدرم ادامه بده. ? . . مامان حانیه خانوم _ خب دخترا میاید کمک سفره بندازیم؟ با این حرف، مامان و پرنیان و فاطمه خانوم و حانیه خانوم بلند میشن و به سمت آشپزخونه میرن و بلاخره بعد از تعارف معمول که نه شما بفرمایید و این حرفا؛ همه خانوما میرن تو آشپزخونه . . . چندبار سر جام غلط میزنم .” وای خدا دارم دیوونه میشم “. الان یه ساعته که میخوام بخوابم ولی خوابم نمیبره. تصمیم میگیرم کمی مهمونی امشب رو مرور کنم ، واقعا شب خوبی بود ، خیلی خوش گذشت. با این وجود که خانواده مذهبی بودن اما بابا خیلی خوب باهاشون کنار اومد اما اون اوضاع حجاب حانیه خانوم اون روز دربند و اون شب برام عجیب بود ، از یه خانواده مذهبی همچین حجابی؟ البته حجاب اون شبش به خاطر کار اون…… با حرص دندونامو رو هم فشار میدم و چشمام رو میبندم . آیه الکرسى مسکن خوبیه……. . . با صدای آلارم گوشی سریع از جام بلند میشم. با حرص گوشی رو خاموش میکنم و میندازمش اون سمت. ” وای امروز ، دانشگاه نه ” . . . محمدجواد_ میگما امیر این خواهرمون چی بود اسمش؟ اها خانوم مقیمی. اخ ببخشید بیتا خانوم. بعد لحنشو زنونه میکنه و میگه _ خواهر فکر کنم میخواد مختو بزنه. _ خیلی مسخره ای جواد. میدونی ازاین شوخیا بدم میادا. محمدجواد_ اوا خواهر . خب به من چه ؟ _ بسته برادر. محمد جواد_ خب حالا بی جنبه جانم. ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═
هدایت شده از گسترده چمران
♦️اگر مدام افسرده ای و خاطرات گذشته، رو مرور میکنی، یکبار عضو جمع ما باش!!! 🔹 مطالبی که ایشون میذاره حرف دل خیلی از ماهاست 🔴روزی 10 دقیقه وقت بذار 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3081175356C5d0d11598c https://eitaa.com/joinchat/3081175356C5d0d11598c چندین دکتر روانشناس این کانال را تایید کرده اند.👆👆💥💥
هدایت شده از تست هوش و ترفند
بزن رو ماه تولد عشقت💋 ببین بهم میرسید یا نه؟😍❤️👇 فروردین💜 اردیبهشت💜 خرداد 💜 تیر 💜 مرداد 💜 شهریور 💜 مهر 💜 آبان 💜 آذر 💜 دی 💜 بهمن 💜 اسفند 💜 https://eitaa.com/joinchat/586350645C532be74653 نیت فراموش نشه😉☝️
💫یک شب پر از آرامش ✨یک دل شاد و بی غصه 💫یک زندگی آروم و عاشقانه ✨و یک دعای خیر از ته دل 💫نصیب لحظه هاتون ✨تو این شب زیبـا 💫خونه دلتون گرم ✨شبتون در پناه خدا🌙✨
🚫این عکس متعلق به پنجاه سال پیش است و یک عکاس... از یک پدر و دختر روستایی گرفته است. ⚠️کمی فقط دقت کنید تا موهایتان سیخ شود، زمانی که نه تکنیک فوتوشاپ بود و نه ادیت‌های فیک!!! اگر متوجه نشده‌اید اروم اروم اینجا بیاین👇❌🔴 https://eitaa.com/joinchat/2222784535Cef7b39b27d بچه مچه نیاد خواهشا😒☝️🚷
هدایت شده از تست هوش و ترفند
نه خواهرته، نه برادرته، اما بچه پدر و مادرته، اون کیه؟ اول فکر کنید بعد کلیک کنید👇 دیدن جواب دیدن جواب دیدن جواب دیدن جواب
‍ ‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗       ‍ ⚜از جهـــــنم تا بهـــــشت⚜ قسمت 4⃣4⃣ امروز میخوایم با بچه ها بریم بیرون فکر کنم یه شش هفت ماهی هست که اصلا جایی نرفتیم ، فقط تو هیئت همدیگه رو دیدیم. میای دیگه ؟ _ صددرصد محمدجواد_ سنگین باش خواهرم. _ برادر تقبل الله با نشستن دستی روی شونم برمیگردم عقب ، از چیزی که میبینم متعجب و فوق العاده عصبی میشم. چشمامو میبندم و چندتا صلوات زیر لب زمزمه میکنم. مغزم از کار افتاده و واقعا نمیدونم چیکار میتونم بکنم. دستم میارم بالا که با تمام قدرت بزنم تو صورتش اما گذشت بهترین کاره. تمام نفرتم رو تو چشمام میریزم و سریع پشتم رو بهش میکنم که از برم بیرون از دانشگاه. چشمم به اطراف که میوفته با دیدن جمعیتی که همه با تعجب زل زدن بهم عصبانیتم بیشتر میشه. دستم رو مشت میکنم و تمام حرصم رو سعی میکنم رو دستم خالی کنم. دختره بی حیا خجالتم نمیکشه. سریع از در دانشگاه خارج میشم و به سمت ماشین میرم. با اینکه من کاری نکردم اما خودم رو گناهکار میدونم. بهترین مهد آرامش برای من مزار شهدا بود ، پس پیش به سوی بهشت زهرا ✨ _ به روایت راوی ( سوم شخص ) محمد جواد مات و مبهوت اتفاقی که افتاده فقط به رفتن امیرعلی نگاه میکنه، الان فقط اون حال دوستش رو درک میکنه ، چون میدونه امیرحسین فوق العاده رو مسئله محرم و نامحرم حساسه. و البته پچ پچ اطرافیان بیشتر عصبیش میکنه. تمام نفرتش رو تو چشماش میریزه و به سمت بیتا برمیگرده. محمد جواد_ دختره احمق این چه کاری بود که کردی؟ بیتا که ظاهرا به نقشش رسیده بود لبخند موزیانه ای میزنه و با ناز و عشوه پشتش رو به محمد جواد میکنه و از اونجا میره. همه فکر میکنن بیتا عاشق امیرحسین شده در صورتی که قصد اون فقط و فقط اذیت کردن بچه مذهبیای دانشگاهه که با این لبخندش محمد جواد پی به نقشش میبره. جو دانشگاه براش فوق العاده سنگینه و این رو هم درک میکنه که امیرحسین الان فقط نیاز به تنهایی داره. تصمیم میگیره در اولین فرصت با بچه ها تماس بگیره و برنامه امروز رو کنسل کنه و خودش هم به سمت خونه راه میوفته. . . . امیرحسین با سرعت زیاد به سمت بهشت زهرا میره ، تمام مدت تنها چیزی که ذهنش رو پر کرده ، حانیه هست. دختری که با وجود بی حجابی اما هیچ سو استفاده ای حتی از تنهاییشون نکرد و این فکرش بیشتر کلافش میکنه ، اصلا دوست نداره به نامحرم فکر بکنه اما…….. بعد از یک ساعت به بهشت زهرا میرسه. قطعه ۴۰٫ سرداران بی پلاک . شهدای گمنام. نزدیک به اذان مغربه و هوا تقریبا تاریک. چراغ های روشن بالای قبر شهدا فضا رو دلنشین کرده. تمام سعیش اینه که آرامش قلب بی قرارش رو از شهدای گمنام بگیره. زیارت عاشورا کوچیکی که همیشه همراهش بود رو از جیبش درمیاره و شروع میکنه به خوندن. به یاد دوست شهیدش میوفته و باهاش درد و دل میکنه. یاداوری این که چند وقته از دوست شهیدش حسابی دور شده دوباره غم عجیبی به دلش برمیگرده. با شنیدن صدای الله اکبر چشماش رو میبنده و زیر لب صلواتی میفرسته. چفیه ای که انداخته بود روی شونش رو برمیداره و روی زمین پهن میکنه جانماز کوچیکی که از ماشین برداشته بود رو روی اون میندازه و قامت میبنده. _ الله اکبر ‍ _ امیرعلی امیرعلی_ بلی؟ _ بگو جونم امیرعلی_ ?جونم؟ _ افرین. حالا اون کتابتو ببند گوش کن. امیرعلی_ خب؟ _ این قضیه دوست شهید چیه؟ منم دوست شهید میخوام امیرعلی_ ببین میگن هرکس بهتره یه دوست شهید داشته باشه تا باهاش حرف بزنه ، درد و دل بکنه و ازش طلب شفاعت بکنه . و اون رو الگو زندگی خودش قرار بده. _ چه خوب. خب من چجوری میتونم دوست شهید انتخاب کنم؟ ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
هدایت شده از گسترده چمران
من چیزی نمیگم🤷‍♀🤐 کلیپارو ببینی خودت عاشقش میشی😍 پشیمون نمیشی😉✌️ ورود و اکیدا ممنوع😜 یه عالمه از معروف🤩 (مونا فود😍اسمر پریسا😍و...) (ساس اسمر🤩خل و چلا🤩و...) این کانال جدیدمونه حتما عضو بشید😍👇 https://eitaa.com/joinchat/921370737C6d9e1528fa مگهـ داریم دلـبـرتر ازایـن ؟!😍☝️🤩 🔥
هدایت شده از تست هوش و ترفند
👁اگر به تاریخ علاقه دارید ادامه پیام رو مطالعه کنید 🧟‍♂از جهان باستان چه میدانید؟ 🔮تاریخ کامل آمریکا و اروپا 🔮تاریخ کامل ایران و مصر 🔮تاریخ کامل هند و چین 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1980432395Cf692b1e675 ✅ با مطالعه کافی میتوانیم از تاریخ کشور خود دفاع کنیم ✅حتما مطالعه کنید تا با عجایب تاریخی رو به رو شوید
‍ ‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗       ‍ ⚜از جهـــــنم تا بهـــــشت⚜      قسمت 5⃣4⃣ امیرعلی_ شاید این جزو محدود چیزایی باشه که چهره توش دخیله. باید به عکس شهدا نگاه کنی و شهیدی که لبخندش، چهرش، تورو جذب کرد رو به عنوان دوست شهیدت انتخاب کنی. با گفتن این حرف امیرعلی ذهنم پر میکشه به سفر قم. عکسی که تو گوشی امیرعلی بود ، عکسی که با وجود اینکه هیچ اشنایی با شهدا نداشتم اما برام جذاب بود. _ اون اون…. اون عکسی که تو گوشیت بود، گفتی دوست شهیدمه. اون شهید. لبخندی میزنه و صفحه گوشیش رو بهم نشون میده عکس همون شهیده ، با همون جذابیتی که اون روز برام داشت. انگار خیلی وقته میشناسمش. _ اسمش؟ امیرعلی_ شهید احمد محمد مشلب _ گفتی کجاییه؟ امیرعلی_ لبنان. زندگینامه و عکساش رو برات میفرستم. نمیدونم چرا اما ناخوداگاه اشکام جاری میشن ، گیج شدم. بدون هیچ حرفی برمیگردم به اتاق خودم. گوشیم رو برمیدارم و نتم رو روشن میکنم. بی توجه به پیامایی که پشت سرهم سر و صدا ایجاد میکنن، میرم تو کاربری امیرعلی منتظر میشم. یه حس عجیبی دارم ، حسی که نمیتونم درکش کنم. اولین عکسش میاد ، اولین صفتی که به ذهنم میرسه زیباییشه و بعد خوشتیپی. ذهنم پر میکشه پیش خانوادش. چقدر سخته از عزیزت بگذری. عکسی خیلی توجهمو جلب میکنه. عکس یه خانوم جوون کنار همون شهید و نوشتش ؛ برگرد و تنها یک بغل فرزند من باش. شدت اشکام بیشتر میشه، و عکس بعد ، عکس دختر کوچولوی نازی بغل همون شهید که زیرش نوشته بود ، حنین خواهر شهید مشلب. ای جانم. چقدر برای یه خواهر سخته که از برادرش بگذره. زندگینامش و وصیت نامش. نفر هفتم لبنان تو رشته انفورماتیک ، پولدارترین شهید مدافع حرم. فقط یک سال از من بزرگتر بوده. اشکام پشت سر هم جاری میشن . ” خدایا عجب عشقی میخواد اینجوری گذشتن ” . . حدود سه روز از آشنایی من با شهید مشلب و مدافعان حرم میگذره ، که باعث تصمیمی شد که برای گرفتنش دو دل بودم. . . مامان_ حانیه حاضرشدی؟ _ اره. ” وای باید چادر بپوشم” چادر رو دوست داشتم چون یادگار خانوم فاطمه زهرا بود ، اما نمیدونستم جمعش کنم ، و میترسیدم همین باعث بی حرمتی و توهین بشه . چادرم رو بر میدارم و از اتاق بیرون میرم. قلبم تند تند به قفسه ی سینم میکوبه. قراره با مامان اینا بریم بهشت زهرا و من هم تصمیمم رو عملی کنم. . . آروم آروم قدم میزنم، اما قلبم هنوزم بی قراره. استرس دارم ، بار دومیه که به اینجا میام. بی اختیار اشکام دوباره سرازیر میشه ، خیلی شدید و بی درنگ. به سمت مزار مدافعان حرم میرم ، کنار مزار یکی از شهدا میشینم و شروع میکنم به گفتن ، به عهد بستن. به درد و دل کردن ؛ ” تو این مدت انقدر از شیرینی زندگی های مذهبی شنیدم که ارزش این عهد رو داره. خدایا ، امام زمان ، شهید مشلب ؛ میخوام همینجا ، کنار قبر همین شهید ، همین شهیدی که معلوم نیست چند نفر چشم به راه نگاه دربارش بودن ، همین شهید که نمیدونم با رفتنش شاید دختری بیوه و بچه ای یتیم شده باشه، از همینجا باهاتون عهد میبندم و قول میدم ، اگر همسرم ، یه روز تصمیم به جنگیدن توراه اهل بیت رو گرفت ، نه تنها مخالفت نکنم بلکه تشویقش هم بکنم. ” حرفم که به اینجا میرسه خودم رو روی قبر شهید که با گل رز پوشیده شده بود میندازم و اشکام دونه دونه رو گل برگای رز میشینه ، ” خدایا خودت کمکم کن.” چندتا از گلای پر پر شده رو کنار میزنم و به اسم شهید میرسم ؛ شهید محمد کامران. برگرد و تنها یک بغل فرزند من باش ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
هدایت شده از گسترده چمران
من چیزی نمیگم🤷‍♀🤐 کلیپارو ببینی خودت عاشقش میشی😍 پشیمون نمیشی😉✌️ ورود و اکیدا ممنوع😜 یه عالمه از معروف🤩 (مونا فود😍اسمر پریسا😍و...) (ساس اسمر🤩خل و چلا🤩و...) این کانال جدیدمونه حتما عضو بشید😍👇 https://eitaa.com/joinchat/921370737C6d9e1528fa مگهـ داریم دلـبـرتر ازایـن ؟!😍☝️🤩 🔥
هدایت شده از تست هوش و ترفند
👁اگر به تاریخ علاقه دارید ادامه پیام رو مطالعه کنید 🧟‍♂از جهان باستان چه میدانید؟ 🔮تاریخ کامل آمریکا و اروپا 🔮تاریخ کامل ایران و مصر 🔮تاریخ کامل هند و چین 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1980432395Cf692b1e675 ✅ با مطالعه کافی میتوانیم از تاریخ کشور خود دفاع کنیم ✅حتما مطالعه کنید تا با عجایب تاریخی رو به رو شوید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫امشب 🌸از خـدایی که از همیشه 💫نزدیکتر است برایتان 💫عاشقانه‌ترین 🌸لحظات را میطلبم 💫زیباترین لبخندها 💫را روی لبهایتان و 🌸آرام ترین لحظات را 💫برای هر روز و هر شبتان 🌸شبتون در آغوش اَمـن خـدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
͟͟͞͞ـ꯭͞❃ٌٍٍٍٍٍٍَ۪۪ٜۘۘۘۘؓؔ͟͜͞͡ই꯭ٌ͟͟͟͟͟͞͞͞͞͞͞ـ͟͟͞͞ـ꯭͞❃ٌٍٍٍٍٍٍَ۪۪ٜۘۘۘۘؓؔ͟͜͞͡ই꯭ٌ͟͟͟͟͟͞͞͞͞͞͞ـ͟͟͞͞ـ꯭͞❃ٌٍٍٍٍٍٍَ۪۪ٜۘۘۘۘؓؔ͟͜͞͡ই꯭ٌ͟͟͟͟͟͞͞͞͞͞͞ـ͟͟͞͞ـ꯭͞❃ٌٍٍٍٍٍٍَ۪۪ٜۘۘۘۘؓؔ͟͜͞͡ই꯭ٌ͟͟͟͟͟͞͞͞͞͞͞ـ͟͟͞͞ـ꯭͞❃ٌٍٍٍٍٍٍَ۪۪ٜۘۘۘۘؓؔ͟͜͞͡ই꯭ٌ͟͟͟͟͟͞͞͞͞͞͞ـ͟͟͞͞ـ꯭͞❃ٌٍٍٍٍٍٍَ۪۪ٜۘۘۘۘؓؔ͟͜͞͡ই꯭ٌ͟͟͟͟͟͞͞͞͞͞͞ـ͟͟͞͞ـ꯭͞❃ٌٍٍٍٍٍٍَ۪۪ٜۘۘۘۘؓؔ͟͜͞͡ই꯭ٌ͟͟͟͟͟͞͞͞͞͞͞ـ͟͟͞͞ـ꯭͞❃ٌٍٍٍٍٍٍَ۪۪ٜۘۘۘۘؓؔ͟͜͞͡ই꯭ٌ͟͟͟͟͟͞͞͞͞͞͞ـ͟͟͞͞ـ꯭͞❃ٌٍٍٍٍٍٍَ۪۪ٜۘۘۘۘؓؔ͟͜͞͡ই꯭ٌ͟͟͟͟͟͞͞͞͞͞͞ـ͟͟͞͞ـ꯭͞❃ٌٍٍٍٍٍٍَ۪۪ٜۘۘۘۘؓؔ͟͜͞͡ই꯭ٌ͟͟͟͟͟͞͞͞͞͞͞ـ͟͟͞͞ـ꯭͞❃ٌٍٍٍٍٍٍَ۪۪ٜۘۘۘۘؓؔ͟͜͞͡ই꯭ٌ͟͟͟͟͟͞͞͞͞͞͞ـ 🍵🍚 با این سنِ کمم یه میپزم که کلِ فامیل انگشت بدهن موندن!👌😏😂 نه به اولا که میپختم پامیشد ازش 😐😩 نه به الان که پدرمو درآوردن از بس ازم دستور میپرسن😉 به قومِ شوهری ندید لینکشو اینجا یادش گرفتم😍😅👇 https://eitaa.com/joinchat/611909760Ca2fd5017ae
هدایت شده از تست هوش و ترفند
🔴به حضرت نرجس خاتون مادر امام زمان متوسل شوید، ایشان چون مادر ولی وقت ما هستند به فرزندشان می‌فرمایند که پسرم، این شخص به من متوسل شده خواسته‌اش را بده 👌ذکری بسیار سریع الاجابه از حضرت نرجس خاتون برای براورده شدن حاجاتی که امیدی به براورده شدنش ندارید ذکری که تا به حال کسی را دست خالی رد نکرده 👇 http://eitaa.com/joinchat/1867382803C75dfd5079d 🔴ویژه_همین_الان🔴
‍ ‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗       ‍ ⚜از جهـــــنم تا بهـــــشت⚜      قسمت 6⃣4⃣ ✨_به روایت امیرحسین …………………… روی کاناپه کنار پدر میشینم و شربت آلبالویی که مامان زحمتش رو کشیده بود رو برمیدارم. مامان_زنگ زدم بهشون _ به کی؟ مامان_ به مامان حانیه کاملا میدونستم حانیه کیه ولی ترجیح دادم بگم_ حانیه؟ مامان_ اها. یعنی نمیدونی که کی رو میگم. از دروغ متنفر بودم پس مجبور شدم بگم _ خانوم موسوی؟ مامان_ خب حالا ، خانوم موسوی _ خب؟ مامان _ قرار شد فردا بریم خاستگاری با شنیدن کلمه خاستگاری مقداری از شربت میپره تو گلوم و به سرفه میوفتم. بابا میزنه پشتم و یکم حالم بهتر میشه. مامان_ مادر جان اگه میدونستم انقدر مشتاقی که زودتر زنگ میزدم . اولش بیخیال مخالفت میشم اما بعدش خودمو به خاطر این فکر سرزنش میکنم سریع میگم _ مامان من مشتاق چیه؟ نباید زنگ میزدید. بابا_ چرا ؟ _ پدر من شما که مخالف ازدواج من با یه خانوم مذهبی بودید . بابا_ این که مذهبی نبود، مگه ندیدی حتی چادرم سرش نبود. _ مگه هرکی چادر سرش نباشه مذهبی نیست؟ چه ربطی داره پدر من ؟ مامان_ دیگه زنگ زدم. الانم فقط باید بگی چی ؟ _ چشم. دیگه چی میتونم بگم؟ حالا بماند که از خدام بود و البته تو دلم غوغا ” وای خدایا، من چم شده؟” مامان_ امیرحسین جان. مادر. خدایی دوسش نداری؟ سرمو پایین میندازم. مامان_ واه تو که از خداته دیگه چرا بدخلقی میکنی _ ببخشید. شرمندم. . . . شکرلله حمدلله عفواًلله واقعا به نماز شب و سجده شکر احتیاج داشتم. اینکه مونده بودم چجوری به مامان بگم که از این خانوم خوشم اومده و خودش پیشقدم شد، سجده شکر لازم بود. فقط خودمم نمیدونم چرا یه دفعه اونجوری مخالفت کردم. کلا خوددرگیری دارم. ? سجاده رو جمع میکنم و دراز میکشم رو تخت. میخوام مرور کنم همه این چند وقت رو، از دربند تا اون شب مهمونی ، میخوام ببینم دقیقا کی دلم رو باختم؟ اما خودم هم این حس رو درک نمیکنم، منی که معیارم حجاب و چادر بود ، اما دوباره به خودم تشر میزنم ، مگه همه چی چادره ؟ این دختر، پاکی داشت که شاید تو خیلی از دخترای چادری نمیشد پیدا کرد . شاید همون روز اول تو دربند، یا نه شایدم مسجد با دیدن چادرش ، یا نه شایدم اون شب ، شایدم اصلا اون شب تو خونشون. نمیدونم نمیدونم نمیدونم وای خدایا. اصلا به من چه. ? بیا خل شدم رفت. تو آن تک بیت نابی که غزل هایم به پایش سجده افتادند…. ✨_به روایت حانیه……………………………… روبه روی آینه وایمیستم ، میخوام با خودم رو راست باشم. _ عاشق شدم؟ _ نه _ قرار بود رو راست باشم _ اره _ عاشق کی؟ _ امیر امیر امیرحسین. _ نههههههههههههه _ وای امیرحسین چیه ؟ آقا امیرحسین. _ ای خدایا. خل شدم رفت. *** مامان_حانیه جان بیا. _بله؟ مامان_ بیا بشین اینجا. کنار مامان روی مبل میشینم. _ خب؟ مامان_ نظرت درمورد پسر خانوم حسینی چیه؟ وای خدایا نکنه مامان فهمیده ، چی بگم حالا؟ _ خب یعنی چی چیه؟ ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
😱۲سال پیش قافیه ی زندگیم روباخته بودم که ناگهان ورق برگشت...‌😍 😱بانوی ۶۰ ساله ی کم سوادی که کمتر از ۲سال ۲۰میلیارد جذب کرد😍 وُیسش گوش بده رازش روبفهمی👈 (کلیک کن ) 💥اگه خونه داری 👈 ( کلیک کن ) 💥مغازه داری👈 ( کلیک کن ) 💥اگه جذب مالی درکوتاه ترین زمان میخوای 👈( کلیک کن ) 💠کانالی که زندگی هزاران نفر روتغییر دادو معجزه خلق کرد👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/969146553C4014759b0e تکنیک رایگانش بزای جذب سریع پول رو ازدست نده ❌👆
هدایت شده از تست هوش و ترفند
🔴خانم ۵۶ ساله هستم و طی دو هفته برلیانس جذب کردم😱 🟢درست فکر کردن و درست زندگی کردن رو به من آموخت آرامش قلبی و ذهنی دارم که تو این همه عمرم نداشتم هرچیزی خواستم تو این مدت کوتاه خداوند از ناشناخته ها برام فراهم کرد🤑 🔴قبل از ورود به دوره ۵۰ هزارتومن هم پس‌انداز نداشتم😬 اما الان خداروشکر👈 ۱۴۸میلیون پول درحسابم هست🤑 🟢بدون هیچ کار فیزیکی 213 میلیون تومان جذب کردم😱🤑😋👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/969146553C4014759b0e 😍 فایل های رایگانش که برای من معجزه کرد👆
‍ ‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗       ‍ ⚜از جهـــــنم تا بهـــــشت⚜ قسمت 7⃣4⃣ مامان_ بزار برم سر اصل مطلب. خانوم حسینی زنگ زد ، گفت فردا شب میخوان بیان خاستگاری. _ نهههههههههههههه?؟؟؟؟؟؟؟ مامان_ عه. چرا داد میزنی؟ _ شما چی گفتید؟ مامان_ گفتم بیان دیگه _ چیییییی؟ مامان_ عه. یه بار دیگه داد بزنی من میدونم با تو. پاشو برو ببینم. عه ” وای وای وای خدایا. عاشقتم که. ولی ولی اگه ، اون عهدم…..???” . . امیرعلی_ سلام جوجه جان _ جوجه خودتی امیرعلی_ شنیدم که خبراییه. _ چه خبری؟ امیرعلی_ نمیدونم والا. میگن که یکی پیداشده دیگه از زندگی سیر شده میخواد بیاد خاستگاری شما. کوسن روی مبل رو بر میدارم و پرت میکنم سمت امیرعلی. _حرف نزن حرف. فاطمه خودشو بدبخت کرد شد زن تو. امیرعلی_ اخ اخ بهش گفتم تنها نره خونه میرم دنبالش. نگاهی به ساعت انداخت. امیرعلی _ وای بدبخت شدم. نیم ساعته کلاسش تموم شده. با تعجب فقط خیره شدم به رفتن امیرعلی و یه دفعه زدم زیر خنده. وای فاطمه از معتل شدن متنفر بود الان امیرعلی رو میکشت. ? . . . تونیک سفیدی که تا پایین پام بود ، با یه روسری کرم که به لطف فاطمه لبنانی بسته بودم، تصمیم داشتم امشب رو چادر سرم بکنم ، چادر حریر سفید با گل های برجسته ریز صورتی که جلوه خاصی بهش داده بود ، برای بار آخر تو آینه به خودم نگاه میندازم ، بدون هیچ آرایشی، ساده ساده و من چقدر این سادگی رو دوست دارم. امیرعلی_ اجازه هست ؟ _ بیا تو پسره. امیرعلی_ سلام دختره. _ مصدع اوقات نشو. امیرعلی همون لبخند همیشگی رو مهمون لباش کرد و گفت _ شاید مدت کوتاهی باشه که با امیرحسین اشنا شدم ولی دلم قرصه که دست خوب کسی میسپرمت. _ اوووووو. توام. حالا نه به باره نه به داره. با صدای زنگ امیرعلی سریع میره دم در و منم آشپزخونه. دل تو دلم نیست که برم بیرون. وای پس چرا مامان صدام نمیکنه خدایا . مامان_ حانیه جان عزیزم. چایی هارو میریزم ، چادرم رو روی سرم مرتب میکنم و از آشپزخونه میرم بیرون . _ سلام. مامان امیرحسین _ سلام عروس گلم. با شنیدن این کلمه قند تو دلم آب میشه ولی فقط به یه لبخند کوتاه و مختصر اکتفا میکنم. اول خانم حسینی، بعد آقای حسینی ، بعد پرنیان و بعد…….. به هرسه با احترام خاصی چای رو تعارف میکنم و جواب تشکرشون رو با خوشرویی میدم تا زمانی که میرسم به امیرحسین. از استرس زیاد، میترسم سینی چای رو پایین بگیرم. همونجوری میگم بفرمایید، دستش رو بالا میاره که چای رو برداره که یه دفعه سینی رو کنار میکشم و گوشه سینی به زیر لیوان میخوره و لیوان کمی کج و یه مقدار از چاییش روی لباسش میریزه. تازه فرصت کردم براندازش بکنم، یه کت و شلوار مشکی با یه پیرهن سفید، وای که چقدر بهش میومد. _ وای شرمندم. عذر میخوام. امیرحسین _ نه بابا خواهش میکنم. یه دفعه صدای خنده جمع بلند میشه و منم باخجالت سرم رو پایین میندازم و چای رو به بقیه تعارف میکنم. حتی سرم رو بالا نمیارم که عکس العمل مامان بابا و امیرعلی رو ببینم. کلا من باید همش جلوی این سوتی بدم. ? ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
هدایت شده از گسترده چمران
🔴 هر جا نا امید شدی و فکر کردی به ته خط رسیدی، حتما فقط ۱۵ دقیقه پست های این کانالو بخون، ♦️مطالب این کانال واقعا عالیه✔️ کانالی پراز مطالب شاد وانگیزشی جملات تاثیر گذار از، و...... کانالی که زندگی خیلیا رو متحول کرده👇 https://eitaa.com/joinchat/2967404754Cd55473eba5 https://eitaa.com/joinchat/2967404754Cd55473eba5 👆👆👆👆 این کانال واقعا فوق العاده س به شدددددددت توصیه میشه👆👆
هدایت شده از تست هوش و ترفند
(ࡅߺ߲ࡄܩܢ‌‌ߊ‌‌ࡋߺࡋߺܘߊ‌‌ࡋߺܝ‌ܟߺܩࡍ߭ߊ‌‌ࡋߺܝ‌ܟߺࡅ࡙ߺܩ) اینجا فال 🏛️ میگیریم برات تا بفهمی چه اتفاقی تو زندگیت می‌افته😰 اول نیت کن و ماه تولدتو انتخاب کن😉👇 🏛️ فروردین 🏛️ تیر 🏛️ اردیبهشت 🏛️ مهر 🏛️ مرداد 🏛️ خرداد 🏛️ دی 🏛️ آبان 🏛️ شهريور 🏛️ بهمن 🏛️ آذر 🏛️ اسفند https://eitaa.com/joinchat/586350645C532be74653 🧿بعد تایید(ok) رو بزن تا هرروز فالتو ببینی😉🕊️