eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تست هوش و ترفند
خسته شدی انقدر گاز سابیدی؟؟😩 هربار میخوام گاز و هود تمیز کنم انقدر چربیاش سخت پاک میشه که بیزار میشم😰 دیگه با زحمت تمیزکاری خداحافظی کن عزیزم😍 ✅باورت میشه این چدن های گازمو تو ۲ دقیقه برق انداختم😁 فقط خانومایی که میخوان دست به سیاه و سفید نزنن خونه ی تمیز تحویل بگیرن بیان اینجا👇👇 https://eitaa.com/joinchat/139198864Cc255f799e7 ------------------------------------------------------ 🔥تبلیغات در مجموعه کانالهای کوثر😍
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗ ‍ فرمانده شهر 🔰 قسمت 7⃣ مأموري كه از صبح بالاي سرِ ما بود خودش را به مرد كت چرمي چسـباند و خفه گفت: «قربان! ديشب موقع بازرسي اش، كاغذ را قورت داد.»با اين حرف مأمور، مرد كت چرمي مثل آتش از جا كنده شد. مأمور را هل دادو رفت بالاي سر جسد. ـ تو آن پيغام چي بود؟ چرا قورتش دادي؟! چنان بلايي به سرت بيـاورم كـه كاغذ را همراه دل و روده ات بالا بياوري. بعد ناگهان هجوم برد به طرف محمد. انگار او بود كه پيغام را قورت داده بود.محمد كه پسر را شناخته بود، بي توجه به سيلي هاي مرد كت چرمي، مات نگاهش ميكرد. پسر، يكي از همكلاسيهايمان بود به نام حيدري. پسري منـزوي كـه تـوگروه هم نبود. بعدها محمد برايم تعريف كرد كه پيغام را بچه‌هاي گـروه تـو يقـةكت حيدري جاسازي كرده بودند. تو پيغام از محمد و من خواسته بودنـد جـاي پیمان‌نامه اخوت را بگوييم و خودمان را خلاص كنيم. بچه‌ها پيمـان نامـة تـازه اي نوشته بودند و به جاي خون با استامپ قرمز انگشت زده بودند.مرد كت چرمي كه از زدن محمد خسته شده بود فرياد زد: «بگو جاي اسلحه هاكجاست؟!» با اين سؤال، محمد سيخ ايستاد. مانده بود از كدام اسـلحه حـرف مـيزننـد.ناگهان تو صورت مرد كت چرمي فريـاد زد:«اصـلاً اسـلحه اي در كـار نيسـت! گزارش اشتباهي بهتان داده‌اند...» حرفش تمام نشده بود كه مرد صورتش را، مشت باران كرد. چنان محكـم كـه بيهوش شد. چند روز بعد بچه‌هاي گروه تك تك دستگير شدند. محمد همچنان خودش راگناهكار ميدانست؛ به همين خاطر بيشتر از بقيه شكنجه ميشد.روز دادگاه همه مان را به صف كردند. دستبند به دست و زنجير به پا. درسـت مثل برده هايي كه براي قيمت گذاري توي بازار رديف مـيشـوند. فضـاي دادگـاه سنگين بود. نور خورشيد كه از پنجره‌های قدي آن تو مـيزد، چشـمانمان را آزارميداد. صورت محمد پر بود از بريدگي و سوختگي سيگار. با آمدن قاضي، پاهايم شروع به لرزيدن كرد.ميدانستم حرف آخر را او خواهد بود اما هنوز سر جايش ننشسته بود كـه تـوصورت محمد خيره شد و نعره زد: «پسر، اين جوري مـات مـات نگـاهم نكـن، حالت را ميگيرمها.» حرفهاي قاضي مثل خطي كه نقطه‌چین شده باشد از دهانش بيـرون مـي آمـد. سكوتي دلهره آور بر اتاق چنگ انداخته بود. نگاهها لحظه اي بر لبهـاي چروكيـده قاضي و بعد به زمين خيره ميشد. حكم بي هيچ سؤال و جوابي، فقط با نگاههـاي خشن و سرد قاضي به سر تا پاي تك تكمان صادر شد. همه به چند سـال زنـدان محكوم شده بوديم... ❇️ مجسمه محمد چشم از ماه رنگ پريده گرفت. سر چرخاند به طرف صغرا. بـه سـجده نشسته بود. با انگشت، نمِ زير چشمانش را پاك كرد و آه بلنـدي كشـيد. صـداي بانگ خروسي شنيده شد. جانمازش را جمع كرد و روي طاقچه گذاشت. ـ آدم وقتي فكر ميكند باورش نميشود هموطن هايش دشمنش باشند. صغرا گفت: «شايد، شايعه باشد!» ـ خدا كند... دعا كن شايعه باشد. نظامي هـاي لشـكر 92 زرهـي مثـل دانـه هـاي زنجيـر دور تـا دور دانشـگاه جندي شاپور با نظم ايستاده بودند. محمد براي لحظه اي احساس تنهايي كرد. نگاه انداخت به در ورودي دانشگاه. چند مأمور كيف و ساكهاي دستي دانشجوها رابازرسي ميكردند. دانشـجوها آن طرف در با خشم به مأمورها خيره شده بودند. مرتضي كه در ميان آنها بود دستش را براي محمد بلند كرد. چهرة سفيدش از خشم سرخ شده بود. دستي شانة محمد را چسبيد. محمد سربرگرداند. نظامي مسلحي پشـت سـرش ايستاده بود. ـ يا برو تو، يا راهت را بگير و برو... محمد خونسرد دست نظامي را از روي شانه اش كنار زد و خيره نگاهش كـرد. نظامي، نوك سبيل كلفتش را به دندان گرفت و اسـلحهاش را گرفـت بـه طـرف محمد: ـ گورت را گم كن! ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
هدایت شده از تست هوش و ترفند
چند ماهی بود به دلیل مشکلات مالی از شهرستان اومده بودم تهران و تو یه مغازه ای کار میکردم که با یه خانوم چهل ساله به نام شیوا آشنا شدم🔥 همیشه از اخلاق بد شوهرش تعریف میکرد و می‌گفت خوش به حال خانومتون که همچین شوهر خوش اخلاق و چشم پاکی گیرش اومده.خونشون چسبیده به مغازه،طبقه چهارم بود و چند دفعه ای ازم خواست که خریداشو براش ببرم بالا و هر دفعه پنجاه هزار تومن بابت اینکه کمکش میکردم بهم میداد.یه روز تو ایتا بهم پیام داد و یه لیست خوراکی نوشته بود که آقا رضا بیزحمت این لیست برام بیارید طبقه بالا امشب مهمان داریم دستم بنده.خریدارو تو چند تا پلاستیک گذاشتم رفتم طبقه چهارم تا زنگ درو زدم، در باز شد و... 😱😱👇🔥 https://eitaa.com/joinchat/4191486495Cd7848c9260 زندگیمو بخاطر حیله زنانه از دست دادم☝️🔥
هر کجا یاد خدا هست سقف آن خانه قشنگ است... در پناه خداوند 😍🦋
هدایت شده از تست هوش و ترفند
راز گنبد مخفی حرم امام رضا علیه السلام می‌دونستید حرم امام رضا گنبدی داره که دیده نمیشه؟!؟ میدونستید چقدر رمز و راز در ساخت حرم به کار رفته و خیلی ها اطلاعی ازش ندارن... از طلسم سر در حرم تا فیروزه اهدایی که میشه باهاش کل حرم رو بازسازی کرد تا همین گنبد مخفی از دیدگاه همه... تمامی رمز و راز حرم رضوی همینجاست 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3013083249C818d7d7080
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗ ‍ فرمانده شهر 🔰 قسمت 8⃣ محمد چنگي به موهاي سياهش انداخت و به طرف در دانشگاه بـه راه افتـاد. نظامي فرياد زد: ـ آدمتان ميكنيم، جوجه ها!! محمد حرف نظامي را نشنيده گرفت و قاطي دانشجوها شد.مرتضي با نزديك شدن محمد با صداي خفه اي گفت: «ترس برم داشـت. فكـركردم شناسايي ات كرده اند.» ـ نه؛ ولي بايد مواظب بود. بين شان مأمورهاي ساواك هم هسـت. نگاههايشـان خيلي خيره و تيز است. قلبش با اين حرفها فشرده شد به خاطر آنها بيشـتر سـالهاي عمـرش را آوارة شهرهاي ديگر شده بود. تهران، كاشان، قم، اراك و تبريز. ياد برادرش علي افتاد. ناگهان تمام خـونش تـوي صـورت سـبزه اش دويـد. شهادت علي زير شكنجه هاي ساواك هميشه زجرش ميداد. اشك توي چشمانش پر شد، اما اجازة سرازير شدن به آن نداد. ـ انتقامت را از آنها ميگيريم. اين را بهت قول ميدهم.با صداي فرياد چند نظامي به خودش آمد. نظاميها اسلحه به دست، مردمي راكه جلو درِ دانشگاه جمع شده بودند عقب ميزدند. مردم مشت هايشـان را تـو هـواتكان ميدادند و آنها را هو ميكردند. فرمانده نظاميها كـه دورتـر ايسـتاده بـود،گردن ميكشيد و به اطرافيانش تشر ميزد. ـ جرأت جلو آمدن ندارد. مي شناسيدش كه؟ ـ آره. فقط تو دفترش، گردن كلفتي مي كند. با شروع همايش سكوتي غيرمنتظره، توي سالن دانشگاه حكم فرمـا شـد. فقـط صداي سخنران بود كه شنيده ميشد. ـ فكر ميكني بشود كاري كرد. با اين حرف مرتضي، محمد نگاهي به اطرافش انداخت و زير لب گفـت: «آره بعد از سخنراني شروع ميكنيم!» با بالا رفتن دست محمد، مرتضي سنگي را كه در مشت داشت به شيشة قـدي در ورودي كوبيد. صداي مهيبي سالن را پر كرد. محمد با تمام صدايي كه در گلو داشت فرياد كشيد: «االله اكبر... االله اكبر.» ناگهان جمعيت هجوم بردند به طرف در ورودي. نظاميها با باتومهايشان به سر و تن دانشجوها كوبيدند. يكي از نظاميها تير هوايي شليك كرد. جمعيت وحشـت زده از سالن خارج شد. فريادها تو دل آسمان شهر تركيد. محمد دويد به طرف در ورودي دانشگاه. نظاميها مثل ديواري جلويش صف كشيدند. مرتضي از ميان جمعيـت سـنگي به طرف نظاميها پرت كرد. نظاميها وحشتزده قدمي به عقب برداشتند. با فريادالله اكبر محمد، دانشجوها به طـرفش دويدنـد.نظـاميهـا پراكنـده شـدند. صـف دانشجوها به طرف شهر سرازير شد.در ميان راه، مردم از طرف ميدان بارفروشها خود را قاطي دانشـجوها كردنـد. چماق به دست و خشم‌آلود. فرياد مرگ بر شاه با صداي تيرها در هـوا تكـه تكـه ميشد. ـ الان است كه اهواز منفجر شود. اين را محمد گفت و خود را رساند به جلو صف. بلوار اصلي شهر از جمعيت موج ميزد. چند تير هوايي شليك شـد. لحظه‌اي بعد دودي در هوا پخش شد. محمد فرياد كشيد: ـ گاز اشك آور زدند. مردم سرفه كنان به طرف خانه هاي اطراف دويدنـد. محمـد شـيلنگ آب را بـه طرف جمعيت گرفت. بعد چادري را كه از صاحب خانه گرفته بود، تكه تكه كردو ميان مردم پخش كرد. نزديك پل معلق، ديواري از تانكها، محمد و جمعيت را سرجايشان ميخكـوب كرد. لولة تانكها درست به طرف آنها نشانه رفته بود. محمد براي روحيه دادن بـه جمعيت فرياد كشيد: ـ يادتان باشد ما همه با هم هستيم. تانك نميتواند ما را از هم جدا كند. يكي از نظاميها با بلندگويي كه در دست داشت فرياد كشيد: ـ پراكنده شويد وگرنه به گلوله مي بنديمتان! با اين حرف، مردم فرياد مرگ بر شاه سردادند. ناگهان رگبار مسلسلي بلند شد. محمد فرياد زد: «روي زمين دراز بكشيد!»مرتضي خود را به محمد رساند و نفس نفس زنان گفت: «پس نقشة اصلي چـه ميشود؟» محمد سرچرخاند به طرف ميدان مجسمه. شاه سنگي بـا غـرور وسـط ميـدان ايستاده بود. صداي مسلسلي كه روي تانك نصب شده بود، از انتهاي ميـدان مجسـمه بـه گوش مي رسيد. ـ به حساب آن هم ميرسيم. صبر داشته باش. ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
🎴۵۹ روز تا مونده؛ می‌دونستی تو هم مثل مردم عراق می‌تونی از زوار اربعین پذیرایی کنی؟ زائرسرای اربعینی امام زمان(عج) در مسیر مرز‌های غربی کشور در حال ساخت می‌باشد؛ این زائرسرا در مجموعه‌ی مردمی و فرهنگی قائم(عج) قرار داره و در ایام غیر از اربعین محل فعالیت‌های فرهنگی و جهادی در مناطق محروم مرزی است. هر متر کاشی و سرامیک کف و دیوار زائرسرا ۴۰۰ هزار تومن هست؛ به نیت امواتتون با هر مبلغی که توان دارید حتی ۵۰ هزار تومن شریک باشید؛ شماره‌ کارت‌های و زائرسرا به‌نام مسجد حضرت قائم(عج) 👇👇 ●
6037991899988582
040170000000206596699008
مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر می‌شود 🏮اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan
هدایت شده از تست هوش و ترفند
🏮 سلام؛ امشب شب جمعه است! بیاید به نیت فرج امام زمان(عج) و شادی روح امواتمون قدمی برای اربعین برداریم همیشه فرصت کافی نداریم و هیچکدوممون از فردای خودمون خبر نداریم! پس همین الان پاشو و در حد توانت برای ساخت این زائرسرا کمک کن ...💔 گزارش ساخت و ساز و پیشرفت زائــــرسرا رو می‌تونید توی کــانال زیر ببینید 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗ ‍ فرمانده شهر 🔰 قسمت 9⃣ فرياد يكي ديگر از نظاميها شنيده شد: ـ ما حكم تير داريم. بهتر است پراكنده شويد.ناگهان تيري ميان جمعيت شليك شد. جـواني روي زمـين افتـاد. خـون روي آسفالت راه كشيد. محمد و مرتضي جوان را روي دست بلند كردند زني زارزنـان فريـاد كشـيد: نامسلمانها... بيتعصبها... با اين حرف، تيري جلو پاي محمد شليك شد. جمعيت محمد را دوره كردند.دورتر، مردم لاستيكها را به آتش كشيده بودند. آسمان از بوي دود و بـاروت پـرشده بود. ناگهان دسته هاي نظامي از پشت كاميون نظامي كه كنار خيابان پارك شده بود، بيرون ريختند. مردم با ديدن آن همه نظامي پراكنده شدند. نظاميها حفاظهاي ضد ضربة خود را جلو هيكلهاي ورزيده‌شان گرفته بودند وجلو ميرفتند. محمد كه كنار مرتضي توي جوي سـنگر گرفتـه بـود نگـاهي بـه ساعتش انداخت و گفت: «پس چرا صغرا نيامد؟ نكند...» در همان لحظه صداي صغرا شنيده شد. درست جايي ايستاده بود كه قرارشـان بود. محمد از جا كنده شد و به طرفش دويد. صـغرا در حـالي كـه اسـلحه هـا و نارنجكها را زير چادرش گرفته بود، نگران او را نگاه ميكرد. ـ بموقع آمدي... فكر كردم گرفته باشندت. حالا زود برگرد خانه! ـ آخر... ـ آخر ندارد. هر چه ميگويم گوش كن. مگر نميبيني شمشيرهايشان را از روبسته‌اند! صغرا لحظه اي ايستاد و بعد با چشمان اشك آلود از محمد جدا شد. نظاميهاي ضد شورش همچنان جلو مي آمدند. محمد و مرتضي آمادة شـليك بودند. محمد پاهاي يكي از نظاميها را هدف گرفت و شليك كرد. با افتادنِ مـرد، نظاميها از حركت ايستادند. وحشت صورتهايشان را چنگ انداخته بود. ـ بهتر است از اينجا فرار كنيم. الان است كه باران گلوله روي سرمان ببارد. صداي شني تانكها از هـر طـرف شـنيده مـيشـد. محمـد بـه طـرف صـداسرچرخاند. چند تانك از دو طرف خيابان درست از جايي كه ماشينهاي شخصـي پارك شده بود به حركت درآمده بودند. صداي خرد شدن ماشينها بـه خـرد شـدن اسكلت جسدهاي بي دفاع مي ماند.محمد نگاهش را به آسمان كشيد. خورشيد مات و درب و داغان زل زده بـود به شهر. گويي از آن همه جنايت ترسيده بود. از طرف لشكرآباد، صداي اذان به گوش ميرسيد. صداها چنان بلند بود كه قلب را ميلرزاند. محمد، مرتضي را صدا زد: «برويم به طرف پل راهنمايي. ميگويند آنجا را به گلوله بسته‌اند.» ـ پس مجسمه چي ميشود. ـ هر چيزي بموقعاش. گفتم كه صبر كن. پل راهنمايي از حضور نظاميها به سياهي ميزد. چند جسد پراكنده در اطراف پل ديده ميشد. چشمان محمد با ديدن شهدا از اشك پر شد. بي اختيار روي زمين زانو زد: ـ يا اباعبداالله به دادمان برس. اين حرف محمد، بغض مرتضي را تركاند.ناگهان محمد از جا كنده شد و نارنجكي را به طرف نظاميها پرتاب كـرد. بـا انفجار نارنجك، نظاميها پا به فرار گذاشتند، چنانكه گويي لشكري مسـلح حملـه كرده باشد.يك گروه از نظاميها از روي پل معلق به طرف مردم شليك ميكردند. گروهي ديگر زنجير به دست، منتظر حمله مردم بودند. زنجيرها محكـم روي پـل كوبيـده ميشد. ـ يعني ميخواهند با آن زنجيرهاي كلفت، مردم را بزنند؟! ـ آره. براي شاهشان هر كاري ميكنند. اينكه چيزي نيست.يك تير هوايي شليك شد. زنجيرها دوباره به زمين كوبيده شد. با فرياد محمـددسته اي از جوانها به طرف پل به حركت درآمدند. زنجيرها آسمان را مي شـكافت و به سر و تن آنها كوبيده ميشد.محمد بر سر نظامياي فرياد كشيد: «ما از خودتان هستيم. اجنبي كه نيستيم. »نظامي آب دهانش را يكجا جمع كرد و به طرف محمد انداخت. بعد زنجير را به طرف او پرتاب كرد. نوك زنجير روي پاهاي محمد كوبيده شد.محمد نگاهش را به چشمان نظامي دوخت و بعد فرياد «مرگ بر شاه» سر داد.نظامي اسلحه‌اش را به طرف او گرفت؛ اما محمد در يك چشم به هم زدن در ميان جمعيت گم شد. باد، دود غليظ لاستيك‌هاي شعله ور را پراكنده مي كـرد. محمـد و مرتضـي بـه كمك مردم زخميها را داخل آمبولانسها مي گذاشتند. نالة زخميها قلب محمد را ميلرزاند و اشك را تو چشمانش پر ميكرد. ـ خدايا، كمك كن ظالمان و ستمگران را به هلاكت برسانيم. ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.
🖤مادرم و تازه دفن کردیم🖤 🥀همه رفتن خونه هاشون و من تنها موندم تو خونه از بس گریه کرده بودم که خوابم برد و با صداهایی از خواب پریدم صدا از طرف آشپزخونه بود و بلند شدم و رفتم سمتش در و باز کردم و دیدم مادرم داره تو آشپزخونه کار میکنه صداش کردم جوابی نداد رفتم سمتش و صداش کردم وقتی برگشت چیزی دیدم که زبونم بند اومد بلایی سرم اورد که ...😔😔 https://eitaa.com/joinchat/1364656341C892be99676 🖤
هدایت شده از تست هوش و ترفند
🥀🥀🥀🥀😔😔😔 متاسفانه باخبر شدیم هنرمند دهه ۶۰ ،۷۰ معروف به دلیل... 👇👇👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1364656341C892be99676 https://eitaa.com/joinchat/1364656341C892be99676