eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تست هوش و ترفند
🏮 سلام؛ امشب شب جمعه است! بیاید به نیت فرج امام زمان(عج) و شادی روح امواتمون قدمی برای اربعین برداریم همیشه فرصت کافی نداریم و هیچکدوممون از فردای خودمون خبر نداریم! پس همین الان پاشو و در حد توانت برای ساخت این زائرسرا کمک کن ...💔 گزارش ساخت و ساز و پیشرفت زائــــرسرا رو می‌تونید توی کــانال زیر ببینید 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗ ‍ فرمانده شهر 🔰 قسمت 9⃣ فرياد يكي ديگر از نظاميها شنيده شد: ـ ما حكم تير داريم. بهتر است پراكنده شويد.ناگهان تيري ميان جمعيت شليك شد. جـواني روي زمـين افتـاد. خـون روي آسفالت راه كشيد. محمد و مرتضي جوان را روي دست بلند كردند زني زارزنـان فريـاد كشـيد: نامسلمانها... بيتعصبها... با اين حرف، تيري جلو پاي محمد شليك شد. جمعيت محمد را دوره كردند.دورتر، مردم لاستيكها را به آتش كشيده بودند. آسمان از بوي دود و بـاروت پـرشده بود. ناگهان دسته هاي نظامي از پشت كاميون نظامي كه كنار خيابان پارك شده بود، بيرون ريختند. مردم با ديدن آن همه نظامي پراكنده شدند. نظاميها حفاظهاي ضد ضربة خود را جلو هيكلهاي ورزيده‌شان گرفته بودند وجلو ميرفتند. محمد كه كنار مرتضي توي جوي سـنگر گرفتـه بـود نگـاهي بـه ساعتش انداخت و گفت: «پس چرا صغرا نيامد؟ نكند...» در همان لحظه صداي صغرا شنيده شد. درست جايي ايستاده بود كه قرارشـان بود. محمد از جا كنده شد و به طرفش دويد. صـغرا در حـالي كـه اسـلحه هـا و نارنجكها را زير چادرش گرفته بود، نگران او را نگاه ميكرد. ـ بموقع آمدي... فكر كردم گرفته باشندت. حالا زود برگرد خانه! ـ آخر... ـ آخر ندارد. هر چه ميگويم گوش كن. مگر نميبيني شمشيرهايشان را از روبسته‌اند! صغرا لحظه اي ايستاد و بعد با چشمان اشك آلود از محمد جدا شد. نظاميهاي ضد شورش همچنان جلو مي آمدند. محمد و مرتضي آمادة شـليك بودند. محمد پاهاي يكي از نظاميها را هدف گرفت و شليك كرد. با افتادنِ مـرد، نظاميها از حركت ايستادند. وحشت صورتهايشان را چنگ انداخته بود. ـ بهتر است از اينجا فرار كنيم. الان است كه باران گلوله روي سرمان ببارد. صداي شني تانكها از هـر طـرف شـنيده مـيشـد. محمـد بـه طـرف صـداسرچرخاند. چند تانك از دو طرف خيابان درست از جايي كه ماشينهاي شخصـي پارك شده بود به حركت درآمده بودند. صداي خرد شدن ماشينها بـه خـرد شـدن اسكلت جسدهاي بي دفاع مي ماند.محمد نگاهش را به آسمان كشيد. خورشيد مات و درب و داغان زل زده بـود به شهر. گويي از آن همه جنايت ترسيده بود. از طرف لشكرآباد، صداي اذان به گوش ميرسيد. صداها چنان بلند بود كه قلب را ميلرزاند. محمد، مرتضي را صدا زد: «برويم به طرف پل راهنمايي. ميگويند آنجا را به گلوله بسته‌اند.» ـ پس مجسمه چي ميشود. ـ هر چيزي بموقعاش. گفتم كه صبر كن. پل راهنمايي از حضور نظاميها به سياهي ميزد. چند جسد پراكنده در اطراف پل ديده ميشد. چشمان محمد با ديدن شهدا از اشك پر شد. بي اختيار روي زمين زانو زد: ـ يا اباعبداالله به دادمان برس. اين حرف محمد، بغض مرتضي را تركاند.ناگهان محمد از جا كنده شد و نارنجكي را به طرف نظاميها پرتاب كـرد. بـا انفجار نارنجك، نظاميها پا به فرار گذاشتند، چنانكه گويي لشكري مسـلح حملـه كرده باشد.يك گروه از نظاميها از روي پل معلق به طرف مردم شليك ميكردند. گروهي ديگر زنجير به دست، منتظر حمله مردم بودند. زنجيرها محكـم روي پـل كوبيـده ميشد. ـ يعني ميخواهند با آن زنجيرهاي كلفت، مردم را بزنند؟! ـ آره. براي شاهشان هر كاري ميكنند. اينكه چيزي نيست.يك تير هوايي شليك شد. زنجيرها دوباره به زمين كوبيده شد. با فرياد محمـددسته اي از جوانها به طرف پل به حركت درآمدند. زنجيرها آسمان را مي شـكافت و به سر و تن آنها كوبيده ميشد.محمد بر سر نظامياي فرياد كشيد: «ما از خودتان هستيم. اجنبي كه نيستيم. »نظامي آب دهانش را يكجا جمع كرد و به طرف محمد انداخت. بعد زنجير را به طرف او پرتاب كرد. نوك زنجير روي پاهاي محمد كوبيده شد.محمد نگاهش را به چشمان نظامي دوخت و بعد فرياد «مرگ بر شاه» سر داد.نظامي اسلحه‌اش را به طرف او گرفت؛ اما محمد در يك چشم به هم زدن در ميان جمعيت گم شد. باد، دود غليظ لاستيك‌هاي شعله ور را پراكنده مي كـرد. محمـد و مرتضـي بـه كمك مردم زخميها را داخل آمبولانسها مي گذاشتند. نالة زخميها قلب محمد را ميلرزاند و اشك را تو چشمانش پر ميكرد. ـ خدايا، كمك كن ظالمان و ستمگران را به هلاكت برسانيم. ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.
🖤مادرم و تازه دفن کردیم🖤 🥀همه رفتن خونه هاشون و من تنها موندم تو خونه از بس گریه کرده بودم که خوابم برد و با صداهایی از خواب پریدم صدا از طرف آشپزخونه بود و بلند شدم و رفتم سمتش در و باز کردم و دیدم مادرم داره تو آشپزخونه کار میکنه صداش کردم جوابی نداد رفتم سمتش و صداش کردم وقتی برگشت چیزی دیدم که زبونم بند اومد بلایی سرم اورد که ...😔😔 https://eitaa.com/joinchat/1364656341C892be99676 🖤
هدایت شده از تست هوش و ترفند
🥀🥀🥀🥀😔😔😔 متاسفانه باخبر شدیم هنرمند دهه ۶۰ ،۷۰ معروف به دلیل... 👇👇👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1364656341C892be99676 https://eitaa.com/joinchat/1364656341C892be99676
6.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌺🍃 شب زیباتون متبرک به گرمی نگاه خـدا الــهی دلخوشی‌هاتون افزون دلاتون مملو از شـادی و جمع خانواده‌تون پراز دلگرمی و عشق و لبخند‌ شبتون بخیر در پناه خدای مهربان💫💥
**افتادگی پلک‌تو درمان کن♥️😍 بدون جراحی و هزینه های،سنگین😍 با چه حسرتی همیشه زُل میزدم تو صورت خانماییکه صورتشون گرده!😓 اینجا بدونِ عمل و توخونه😌👇** اول صورتت رو ☺️ آخرم صورت جوش جوشی و چال چالیتو آیینه میکنه و اثر گذاری میده😉 **قبل از سفارش هم مشاورمون با دلسوزی میگه که روتون اثر میذاره یا نه!😁 ❌چاقی صورت بدون قرص و پودر ❌** 🌸صورتتو پر و گونه هاتو برجسته کن 🌸 همین الان پیجشو فالو کن😍 https://eitaa.com/joinchat/3720937500Cce62abdffa
هدایت شده از تست هوش و ترفند
یعنی زن نیسی این کانالو نداشته باشی! قول میدم با زیبایی ما همیشه 10 سال، از سن واقعیت بچه تر بزنی بیا😍☺️👇 https://eitaa.com/joinchat/3720937500Cce62abdffa ترفندهای عالی🤩 50 خانگی سفید کننده صورت=بوتاکس😍 های سفید و خامه ای شدن صورت و...😍💃💃🏃‍♀ 50 ارایش لایت که 🥰😍👆❤️
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗ ‍ فرمانده شهر 🔰 قسمت 0⃣1⃣ محمد نگاهي به سنگ و آجرهايي كه روي هم چيده شده بودند انداخت. چند جوان دانشجو بالاي سر آنها ايستاده بودند. دور تا دور پشت بام را نگاه كـرد. ازهمه طرف ميشد به نظاميها حمله كرد. ـ با فرياد من سنگها و آجرها را به طرف نظاميها پرت كنيد. با فرياد االله اكبر محمد، سنگها و آجرها روي سر نظاميها باريدن گرفت. نعـرةدردآلود نظاميها بلند شد. چند نفر از آنها پشت بام را به رگبار بستند. كسـي تـو پشت بام ديده نميشد گلوله ها فقط تو جان سيماني ساختمان فرو مي رفتند. شهر به سلاخ خانه اي بزرگ تبديل شده بود. لكه‌هاي خون، نشان از قتـلِ عـام بي‌.رحمانه اي ميداد.نظاميها در همه جا پراكنده بودند. محمد چشم چرخانـد تـا شـايد يكـي ازبچه‌هاي گروه را در آنجا ببيند. رضا را توي جمعيت ديد. فرياد كشيد و صـدايش زد. رضا چنان با خشم به نقطة نامعلومي نگاه كرد كه صداي او را نشنيد. ـ معلومه دستة آنها هم خودشان را رسانده اند.مرتضي گفت: «قبل از تاريكي هوا بايد دست به كار شويم. سـيم بكسـل هـم آماده كرده ام.» بعد سيم بكسل را به طرف محمد گرفت. هزار فكر ناگهان توي سر سنگين شدة محمد چنگ انداخت. ميدانست سقوط مجسمه، تأثير زيادي در روحيه نظاميها خواهد شد. ـ با اين كار غرور آنها را خرد ميكنيم. از شمال و جنوب و شرق و غرب شهر،فريادها در هم پيچيده بود. خورشـيدرنگ باخته بود.محمد و مرتضي خود را به ميدان رساندند. جمعيت با ديـدن آنهـادوره‌شـان كردند. چهره ها چون آهن گداخته اي سرخ بود. محمد با يك خيز به پاية مجسـمه چنگ انداخت و خود را بالا كشيد. ناگهان جمعيت فرياد كشيدند. تير هوايي اي شليك شد. محمد خونسرد زل زدبه چشمان مات مجسمه. احساس كرد از حدقه بيرون زده اند. سيم بكسـل را دورگردن كلفت شاه سنگي انداخت. دوباره صداي االله اكبر جمعيت بلند شد. محمـد در حالي كه پايين ميپريد، با تمام صدايي كه در گلو داشت فرياد زد: ـ بكشيدش ... بكشيدش ... پايين. چند دقيقه بعد صداي مهيب افتادن مجسمه، همه جا را لرزاند.نظاميها شليك كنان به طرف ميدان دويدند. مجسمه جلو نگاههايشان، خوار وذليل به خاك افتاده بود. ✳️ مقر شب چادرش را همه جا كشيده بود. نسيم خنكي با خود بوي دود و سوختگي مي آورد. محمد لحظه‌اي تو چارچوب در ايستاد و به نيروهـايش كـه در خـواب خوشي فرو رفته بودند، خيره ماند. زير نور ضعيف يك لامپ به سـاعت ديـواري كج شده نگاه كرد. به نظرش رسيد ساعت نُه و ده دقيقة شـب اسـت. خميـازه اي كشيد و كش و قوسي به بدن خسته اش داد. نگاهي به اطرافش انداخت.احسـاس كرد ديوارهاي مقر، چون ديوارهاي قبرستاني نگاهش ميكنند. حتـي بـوي خـاك مرطوب قبرستان تو اتاق پر شده بود. دو نفر از نگهبانهـا از كنـارش گذشـتند. ازپشت سر نگاهشان كرد. علي حسيني و تقي محسني فر بودنـد. از خسـتگي و كـم خوابي خميده راه مي رفتند. به ديوار تكيه داد. سـر آسـتينِ پيـراهنِ سـياه شـده و خـاك آلـودش را روي پيشاني اش كشيد. ـ چيزي نيست. همه اش توهم است. خستگي به تنم نشسته. بايد چرتي بزنم. آب دهانش را قورت داد و از مقر بيرون زد. آسمان از سياهي به قير مي ماند. ـ امشب، ستاره ها غيبشان زده! عجب شبي! هيچ وقت شبهاي خرمشهر را چنين سياه و ماتم زده و بي رمق نديده بود. رفت به طرف ماشينش. چشمانش را ماليد. بايد به ستاد جنگ سركشي ميكرد؛ تا دربارةخيلي از مسايل با نيروهاي ارشدش صحبت كند. ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
هدایت شده از گسترده چمران
🔹اگر مدام افسرده ای و خاطرات گذشته، رو مرور میکنی، یکبار عضو جمع ما باش!!! ♦️اگر خجالت میکشی تو جمع حرف بزنی اگر اعتماد به نفست پایینه😢 روزي ١٠ دقيقه فقط وقت بزار.👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3081175356C5d0d11598c به شددددددت توصیه می کنم حتما حتما عضو شوید.💥👆👆👆
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗ ‍ فرمانده شهر 🔰 قسمت 1⃣1⃣ صداي انفجاري از دوردستها شنيده شد. سر چرخاند به طرف ساختمان مقـر. چنين به نظرش رسيد كه ساختمان مقر از او دور شده است. شقيقه هايش بـه دردافتاده بود و مي كوبيد. ـ مسئوليت... فقط يك كلمه نيست. اين را گفت و پشت فرمان نشست. ساختمان ستاد در سكوت وهمانگيزي فرو رفته بـود. از پنجـره هـاي شكسـتة ساختمان، نورهاي تندي بيرون مي ريخت. نزديك پله هاي ورودي، پارك كرد. همه جا از خرده شيشه ها برق ميزد. نگهبان نوجواني وسط راهرو ايستاده بود. با ديدن محمد، اسلحه اش را سيخ گرفت. محمد لبخندي زد و دستي به سر پسرك كشيد. با وارد شدن محمد به اتاق، صداي شليك پراكنده مسلسلي شنيده شد. همه ازجا كنده شدند و به بيرون نگاه كردند. ـ كجا ميتواند درگيري شده باشد؟ اين را محمد گفت و روي يكي از صندليها نشست. پاهايش به دو كندة سنگين مي ماند. آه بلندي كشيد و دوباره گفت: «آنها براي قتل عام آمده‌اند. زنها و بچه‌ها بايد بروند.» ـ بايد راهي پيدا كرد. وضع خيلي خراب است. نوري از پنجرهاي كه پارچة چرك مردهاي جلويش كشيده بودند، به داخل اتاق ريخت. لحظه‌اي بعد آسمان از ته دل غرش كرد. چند نفر فريادكنان ازسـاختمان خارج شدند. شب و ابرهاي سياهش هزار تكه شده بود. محمد نقشه اي را كه روي ميز پهن بود برداشت و لوله كرد. زل زد به صورت تك تك حاضرين.صورتها خسته و خاك آلود بودند. ناگهان زنگ تلفن بـا صـداي خشـكي تـوفضاي اتاق پيچيد، نگاهها به هم گره خورد. با صداي زنگ دوم، محمد گوشـي رابرداشت. ناگهان صدايي كه از گريه چند رگه شده بود از تو گوشي شنيده شد. ـ برادر جهان آرا... اينجا... بمباران شده... ـ كجا بمباران شده؟ درست نشاني بده! آرام باش! تا مرد آرام شود، محمد براي لحظه اي چشمانش را بست. ـ مقر... مقر سپاه را به توپ بسته‌اند. ـ الان خودم را ميرسانم. آمبولانس و آتشنشاني خبر كنيد. سكوتي مرگبار مقرّ سپاه را در برگرفته بود. محمد، مثل كسي كه سرب توي پوتينش باشـد، سـنگين قـدم برمـيداشـت. فريادي درون سينة داغش ميخروشيد: «بچه‌ها! برگشتم پيشتان! اگر بيداريد، چيزي بگوييد. براي فردا كارهاي زيادي داريم. شهر به كمـك شـما نيـاز دارد، كـارون منتظر شنيدن صداي شماهاست...» وسط حياط ويران شده ايستاد و به انتظـار مانـد. صـداي نَفَسـهاي نـامنظم وخشداري از آن طرف ديوار شنيده ميشد. اندوهي تلخ يكسر بر دلش پنجه كشيد. مات به جلو خيره شد. ساختمان چون هيولايي زخمي رو به رويش كـج ايسـتاده بود. از انتهاي حياط مقر، دودي شيري رنگ به اطراف پراكنده مـيشـد. كسـي ازپشت درِ نيمه باز سر بيرون كرده بود. با صورتي گلرنگ وچروك، موهايي روشن و مجعد با پيشاني درشت و قرمز رنگ. با ديدن مرد، لرزي سر تـا پـايش را فـراگرفت. دويد به طرف درِ مقر. گردن كج كرد و از لاي در نيمه باز، سـالني را كـه نيروهايش ساعتي پيش در آنجا خوابيده بودند نگاه كرد. سـالن در تـاريكي فـرورفته بود. سكوت همه جا را صيقل زده بود. چيزي نرم و لزج زير انگشـتانش بـه خيسي ميزد. هراسان دست از ديوار برداشت؛ تكه هاي گوشت سوخته جا به جـاروي ديوار چسبيده بود. زل زد به ديوار. نميدانست چه كار بايد بكند. چهرة تك تك نيروهايش جلو چشمانش بود. آرام و پر از خنده. گويي كسي به آنها خبـردار داده بود. پاها جفت و سرها و سينه ها بالا. ـ سپاه خرمشهر با شهيدانش كمرم را خُرد كرد. نسيمي به سر و صورت خيس از عرقش پيچيد. بغضش را در گلو نگه داشت. اشك چشمانش را با سر آستين پيراهنش گرفت. ناگهان به طرف ماشينش دويد. چراغ قوه را از داشبورد بيـرون آورد. فريـاديدكشيد و خدا را صدا كرد. نور زرد چراغ قوه چـون كفنـي بـر سـالن پهـن شـد. احساس ميكرد تمام سالن چشم شده و نگاهش ميكند. آهسـته از روي آوارهـاجلو رفت. بوي تند دود و باروت و گوشت سوخته نفس اش را به تنگي انداختـه بود. لكه هاي بزرگ و كوچك خون، نور زرد رنگ را سياه ميكرد. ميـان آوارهـاتقي محسني فر را شناخت. پا و دستش قطع شده بود. بـه زانـو نشسـت و كـف دستش را روي صورت محسني فر كشيد. چشمها همچنان نگاهش مي كردنـد. سـرچرخاند. دو نفر در زير يك ستون آهني به زمـين كوبيـده شـده بودنـد. تـوده اي ملحفه و چند متكاي خون‌آلود در اطرافشان ديده ميشد. ناگهان كسي شـروع بـه زار زدن كرد: ـ يا حسين... يا حسين... يا زهرا... يا... ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
🔴 ها پای کدام هنرمندان صبح زود رای خودشونو به صندوق انداختند⁉️ ببینید چه کسایی اومدن باورم نمیشه😳👏 لیست سلبریتی ها رو اینجا ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1210843973C2a4abc42a4