eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗ ‍ ✨ پروانه در چراغانی ✨ قسمت 2⃣2⃣ بـه تقـاطعي رسيد كه ساعتي پيش از آن پيچيده بودند سوي خاكريز تازه. باز دويد. سـرانجام ساية سياه رنگي از دور پيدا شد. دست تكان داد و دويد. كمي بعد هيأت ماشـيني استتار شده در ميان جاده جان گرفت. ايستاد وسط جاده تا راه ماشين را سد كند. راننده ترمز كرد. از پنجره سـر بيـرون آورد و بـا عصـبانيت گفـت: «چـرا راه رابسته اي؟» «مجروح داريم برادر، بيا كمك»راننده گفت: من مأموريت دارم، صبر كن تا حمل مجروح بيايد.»دنده را جا زد تاحركت كند. چيزي در وجود حسين زبانـه كشـيد، خشـمي شايد. با صدايي كه سعي ميكرد كنترلش كند، از لاي دنـدانهاي بـه هـم فشـرده گفت: «دارند مي ميرند، مي فهمي؟»راننده بي حوصله سر تكان داد و گفت: «خوب جنگ است ديگر برادر من، من هم كار واجب دارم.» طاقت نياورد. با تنها دستش يقة راننده را گرفت و او را با چنان شدتي به جلوكشيد كه سرش از پنجره ماشين بيرون آمد.«من، حسين خرازي ام، فرمانده لشكر امام حسين (ع) و فعـلاً بـراي مـن هـيچ كاري واجب تر از جابه جا كردن اينها نيست، فهميدي؟» صورت راننده يخ كرد. چند لحظه بعد، لبخندي در گوشة لبهايش جان گرفت. نگاهش شرمنده بود. گفت: «هر چه شما بفرماييد برادر.»حسين پا روي ركاب گذاشت و دستش را به لبة سقف ماشين گرفت تا راه رانشان بدهد. رسيدند به خاكريز. بال در آورده بود، انگـار بـه طـرف بچـه هـا پـرميكشيد. كسي در سرش بلند بلند تكرار ميكرد: «او را به شما مي سپارم... هر جاكه ميرويد، او را با خودتان ببريد.....» دنبال صدرا گشت. اما انگار همه چهرة او را داشتند. جـواد ؛حـاج هـدايت ؛ راننده لودر و آن بسيجيها كه نمي شناختشان. مرد سوخته به هوش آمده بود و داشت ناله ميكرد. به سراغش رفت. دسـتش را به زيرِ زانوهاي او برد، راننده كتفهايش را گرفت و با هـم تـو ماشـين جـايش دادند. بعد صدرا، جواد وبسيجيها را. رانندة لودر را هم روي صندلي جلـو جـا داد.دادند. ماشين پر شد. راننده جا باز كرد تا او هم بنشيند اما گفـت كـه نمـي آيـد.اصرار راننده را با قاطعيت رد كرد. ماشين حركت كرد و او به رد آن در ميان گردو غبار خيره شد. بعد برگشت. با شانه هاي فرو افتاده رفت بالاي سر حاج هـدايت و با نوك انگشت هايش پلكهاي او را بست. چفيه اش را از دور گردن باز كرد و بدن كوچك شده اش را پوشاند. بغض كرده بود. «چرا من؟ چرا فقط من زنده مانده ام ؟ چرا هنوز سالمم. بي هيچ زخم آشكاري در بدنم.» حس كرد صورتش دارد متلاشي ميشود. چشم راستش مي سوخت. انگشتانش را به صورتش كشيده و نگاه كرد. خوني تازه روي كف دست سـوخته اش نقـش بسته بود. نفسي عميق كشيد. بوي خـاك دمـاغش را پـر كـرد. خورشـيد رو در رويش، زرد و رنگ پريده در سرازيري غروب فرو ميرفت. چشمهايش را بسـت. سنگيني هزار نامه در دستش بود كه مي سوخت. ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
❌به جای اینکه دو ساعت توی مسیر رفت و آمد باشی😩 🏡توی خونه👇 🕥و نیم ساعته👇 انگشتر دلخواهت رو پیدا کن😍 اینجا معدن انگشتره و بزرگتر گالری انگشتر ایتا 🥳 🎁به مناسب تخفیف ویژه روی تمامی محصولات🥰 📲تخصص ما فروش آنلاین و غیر حضوری هست 👌 زمان رو از دست نده 🤗 همراه با هدایا ویژه ، بزن روی لینک زیر، ما منتظرتیم 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1404633111Cadf1ce6911
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗ ‍ ✨پروانه در چراغانی ✨ قسمت 3⃣2⃣ ❇️ مثل يك خواب تويوتاي گل مالي شده كه ترمز كرد، چند نفر با تعجب نگـاهش كردنـد. هـرچهار چرخ پنجر بود، با بدنهاي چنان از هم دريده و سوراخ سوراخ كـه حركـت كردنش عجيب مي نمود. پنجرهها لخت بود، جز پنجرة عقب كه شيشه اش مثل تارعنكبوت، تركهايش تو در تو و دايره وار بود و جدا شده از هـم. از زوار، رو بـه داخل لوله شده بود. از ماشين پياده شد و چيزي به راننده گفت و دستي به ماشين زد كه؛ يعني برو. تويوتا حركت كرد. او نگاهش را در دشت چرخاند. شـلوغ بـود. ايـن هيـاهو رادوست داشت. نفربرها نيروهاي خسته را بر مي گرداندند؛ بلندگوهاي سيار كه روي ماشينهاي تبليغات به شتاب مي گذشتند و توي حـرف هـم مـي پريدنـد، سـرودمي خواندند، خبر ميدادند يا به بازگشتگان خير مقدم مي گفتند. چند بسيجي اسلحه به دست، رديف اسيرهاي عراقي را كنار ايستگاه صلواتي نشانده بودند و نوجواني از تُنگ پلاستيكي قرمز رنگش برايشان چيزي در ليوان مي ريخت ؛ آب ياشربت. دستهايشان بسته نبود. با شلوارهاي نظـامي و پـوتينهـاي بـدون بنـد و زيـر پيراهنيهاي چركمرده، خسته و بي حوصله به نظر مي رسيدند اما آسـوده ! بـه هـر حال در آخرين جنگ، زنده مانده بودند. جلال را شناخت كه ايستاده بود جلوي عراقيها و با زبـان عجيـب و غريـب عربي و فارسي اش برايشان سخنراني مي كرد. بعد از هـر دو سـه جملـه يكـي از فحشهاي من در آوردي اش را با لحن و آهنگ شعارهاي عربي نثار صدام ميكرد و عراقيها هم هاج و واج هر چه را مي گفت تكرار مي كردند.جلو ايستگاه شلوغ بود. چاي و شربت با كلوچه هاي شمال تقسيم مـيكردنـد،دست چند نفر هم سيب زمينيهاي آب پزِ داغ بود كه از آنها بخار بلند ميشـد وآنها انگشتهايشان را فوت ميكردند و تكه تكه پوست سيب زميني را ميكندند. گرسنه بود اما فرصت خوردن چيزي را نداشت. تمام تنش پـر از خـاك بـود.دورتر از ديگران ايستاد و شروع كرد به تكاندن لباسهايش. هاله اي از گرد و غبـاراطرافش را گرفت. درست خاك، موها، ابروها و مژههايش را تا ريشه، خاكسـتري كرده بود، درست مثل پيرمردها. دنبال تانكر آب، چشم گرداند. آن قدر شلوغ بود كه فكر نزديك شدن به آن هم بيهوده به نظر ميرسيد. همـه كلافه از خاك و عرق به آب پناه برده بودند. آنها كه زودتر رسيده بودنـد، حـالا براي نماز ظهر وضو ميگرفتند و آنها كـه سـرحالتر بودنـد داشـتند آب بـه هـم مي پاشيدند.از كارتن بزرگي كه پر از قالبهاي سبز و صـورتي صـابون و بالشـتكهاي زردرنگ شامپو بود، يكي را برداشـت و در جسـتوجـوي آب، محوطـه را دورزد.پشت ايستگاه صلواتي كه خلوتتر بود، كناراجاقي كه ديگ سيب زميني رويـش مي جوشيد، سه دبة پلاستيكي سفيد رنگ پر از آب بود. يكي را برداشت و دنبال كسي كه كمكش كند،به اطراف نگاه كـرد. وانتـي آن طرفتر ايستاده بود. ظاهراً بارش را خالي كرده بودند و حـالا راننـدة ميانسـالش تكيه داده بود به در ماشين و داشت سر فرصت سيگار ميكشيد. دبة آب در دست به او نزديك شد. راننده نگاهش كرد و چشمهايش روي آستين دست راست كـه خالي بود، خشك شد و گفت: «بفرما؟» «ميخواستم خواهش كنم كمك كنيد سرم را بشويم.» ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
❤️ شب چه حکایت قشنگیست🌟 آدم را وادار به فکر کردن به آنهایی میکند که عزیزند🌟 شبتون قشنگــــــ🌸ـــــــ ❤️ ❤️ ╭───┅🍃🌸🍃┅────╮ 🛅 @tarfand_test_hoosh ╰───┅🍃🌸🍃┅────╯
هدایت شده از تست هوش و ترفند
5.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🉐 و بدون چروک فاش شد🤩🤩 دوست داری صورتت مثل کلیپ بالا صاف بشه ❓❓❓ 🌙دلت میخواد بدرخشه 🌞 دیگه با چه زبونی بگم بوتاکس نکنین ❌ https://eitaa.com/joinchat/3812819107C27dadee671 . این همه عوارض نداره⁉️⁉️
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗ ‍ ✨ پروانه در چراغانی ✨ قسمت 4⃣2⃣ راننده نفس دودآلودش را كه با لذت تمام حبس كرده بود، بيرون داد و گفت: «برو زير تانكر بشور.» توضيح داد كه آنجا شلوغ است و فرصت ندارد، و حتمـاً بايـد بـرود جـايي. راننده يك پك طولاني ديگري به سيگارش زد و با بي اعتنـايي گفـت: «بـرو تـو رودخانه شنا كن !» گفت كه به آب حساسيت دارد و نمي تواند شنا كند. راننده كه مي خواست هرطوري شده او را از سر خودش واكند، گفت: «خوب، برو كارت را انجام بده، سر فرصت برو شهرك حمام.» او باز گفت كه كارش طولاني است، و ممكن است مجبور شود برگردد خط و ديگر نميتواند اين همه خاك را تحمل كند. و ايستاد و چشم دوخت بـه راننـده. راننده به نظر كلافه ميرسيد.حالا داشت تندتند پك ميزد و دود سـيگارش را بـا شدت از ميان لبهاي غنچه شده بيرون مي فرستاد.راننده اول به زمين نگاه كرد، بعد بـه جـاده و بـه سـمت اجاقهـا وديگهـاي سيب زميني و هر كجا بجز چشمهاي جوان كه همان جـا ايسـتاده بـود. سـرانجام سيگارِ نيمه اش را با دو انگشت از لب برداشت، چند ثانيـه نگـاهش كـرد و بعـد پرتش كرد روي زمين و از ميان دندانهايي كـه بـه هـم فشـرده مـيشـد، گفـت: «خلاصي نداريم كه !» و دبة آب را برداشت و با نگاهي كج و دلخور منتظر ماند تا جوان روي دو پـا بنشيند بر زمين و يقه اش را رو به عقب لولـه كنـد و سـرش را جـوري كـه آب لباسش را تر نكند، روبه پايين خم كند. «بالاخره بريزم يا نه ؟»بلافاصله دبه را كج كرد. آب از روي موها گذشت و تيره و گل آلود بر زمـين ريخت. جوان شامپو را با كمك دندان باز كرد. شستن موهايي آنقدر خـاكي، آن هم با يك دست، سخت بود. راننده بيحوصله پابه پا كرد. چند بار دهانش را باز كرد و بست. عاقبت طاقت نياورد و گفت: «حالا مجبور بودي بياي جبهه.» جوان، گوش هايش از آب و كف پر بود. صداي مرد را خوب نشنيد و سرش را همان طور گردن كشيده،كج كرد طرف مرد و پرسيد: «چي ؟» «گفتم مجبور بودي بيايي جبهه ؟ با اين دست نـاقص و حساسـيت بـه آب و وسواس تميزي ؟» جوان سرش را برگرداند و همانطور كه موهايش را چنگ ميزد، گفت: «شـمافرض كن بله.» مرد انگار كـه بخواهـد تلافـي سـيگار نصـفه مانـده اش را در آورد، دسـت برنداشت. «مردم با دو دست، ساق و سالم اينجا در مي مانند. تو نصفه ـ من نميفهمـم ـ آمده اي چه كني! اصلاً ميخواهم بگويم دست و پاگير ميشوي، جبهه شـده بچـه بازي!»جوان، رو به راننده گفت: «بي زحمت آب بريز.» مرد ته دبه را بالا آورد و نصـف بيشـتر آب را ريخـت روي گـردن جـوان ولباسش را خيس كرد. «بروي خودت هم راحت تري. خدا واجب نكرده، اصلاً ميخواهم بدانم تو كه نميتواني سرت را بشويي چه طور ميخواهي بجنگي ؟» ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝
7.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه حال دلتون خوش نیست یا بی هوا گریه می‌کنید😢 اگه خدایی نکرده با همسرتون مشکل دارین😔 اگه بچتون لجبازی میکنه و به حرفتون گوش نمیده 😖 یا استرس و اضطراب آرامش رو ازتون گرفته😭 و یا هر مشکل دیگه ای که دارید میتونید به راحتی و تلفنی با مشاورای همکده حرف بزنید و مشکلتون رو ریشه ای حل کنید❤️ ☎️دریافت اولین نوبت خالی مشاوره👇🏻👇🏻👇🏻 https://hamkadeh.com/landings/cYgJ1 https://hamkadeh.com/landings/cYgJ1
هدایت شده از تست هوش و ترفند
‌ آب هویج نخورید 🥕😱❌ آب هویجی خطرناک ترین نوشیدنی جهان شناخته شده😨 علتش اینجا بخون 😓👇 https://eitaa.com/joinchat/314966606Ccef9edc138 https://eitaa.com/joinchat/314966606Ccef9edc138
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗ ‍ ✨ پروانه در چراغانی ✨ قسمت 5⃣2⃣ اما جوان، چنانكه حرفهاي مرد را نشنيده باشد، سرش را كج كرد و كفـي راكه كنارِ گوش و گردنش مانده بود، نشان داد و گفت: «دستت درد نكند، اينجـاراهم.....» مرد آب ريخت...«حالا همه يك چيزي شنيده اند، همه مي خواهند بشوند خـرازي. يكـي نيسـت بگويد پدر آمرزيده ها، او را كه مي بينيد جنسش فرق دارد. اصلاً او مي نشيند تـوي سنگر فرماندهي، كنار بيسيم، از روي نقشه دستور مي دهد...» همانطور كـه حـرف مـيزد، باقيمانـدة آب را ريخـت روي سـر او. هنـوزحباب هاي كوچك شامپو روي موهايش بود كه بلند شد. كف دسـتش را محكـم روي سر كشيد تا ِ آب موهايش گرفته شود. تويوتاي گل مالي شده ايستگاه را دور زد و راننده اش حالا در جسـتوجـوي كسي دور و بر را نگاه ميكرد و سرانجام آنها را ديد و بـه سويشـان آمـد. در ده دوازده قدميشان ترمز كرد. پريد پايين و از همان جا گفت: «حاج آقا رحيم و بقيه منتظرند.»گوشهاي راننده وانت تيز شد. «انگار از جلو خبرهايي داده اند، از سمت حبيب و بچه هايش.»جوان نگاهي به صفحة بزرگ ساعت بند فلزياش كه شيشهاش تـرك خـورده بود، انداخت و گفت: «همين حالا.»به راننده وانت كه دبة آب به دست با چشمهاي گرد شده و دهان كمي باز بـه او نگاه ميكرد، گفت: «دستت درد نكنه اخوي، اجرت با خدا.» راه افتاد. راننده يك قدم به سويش برداشت. دسـتش را دراز كـرد و چنانكـه بخواهد او را بگيرد، گفت: «ببخشيد شما...» برگشت، دستش را تا كنار پيشاني بلند كرد و گفت: «خيلي زحمت داديم.» به راهش ادامه داد. كنار ماشين كه رسيد، ايسـتاد. برگشـت و دوبـاره رو بـه راننده گفت: «ما را حلال كن، برادر جان....» با اشارة سر، نصفة سيگار خاموش را روي خاك نشان داد. ❇️ اطلسي ها در آفتاب آفتاب، چنان داغ بود كه انگار فرصت ديگري براي تابيدن نـدارد و زمـين چنـان گرم كه گويي تكه اي از خورشيد است. هرم گرما همه چيز را پيش چشم مي لرزانـد،آدمها، ساختمانها و درختهاي خاك گرفته با برگه اي تيره رنگشان، همه مي لرزيدندو موج برميداشتند و رو بالا كشيده ميشدند. صداي ساييده شدن پوتينهاي سـنگين پـر از خـاك و سـنگريزه، فريادهـاي پـر ازسرزنش حاج حسين و تكتيرها، گاه آزاردهنده ميشد. اما محمـود از ايـن همـه، چيـززيادي حس نميكرد. چنان شعلهورِ حرفهاي آخر حاج حسين بود كه گرماي آفتـاب دربرابرش هيچ مي نمود. آنقدر آزرده بود كه حتّي تركيدن تاول انگشتهـايش در پـوتين خيس عرق و سوزششان را هم نمي فهميد. صداي تير از جا پراندش. تيري كه آن قدر نزديك انگشت كوچك پايش به خاك نشست كه هم ضربه اش را حس كرد و هم داغي اش را. حاج حسين داد زد: «زودتـر،زودتر، آن قدر كلاغ پر برويد تا گوشت تنتان آب شود.» دستهاي عرق كرده اش را پشت گردن به هم قفل كرد و به زانوهاي دردناكش فشـار آورد.بدنش را رو به بالا كش داد و از جا پريد. ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝