eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐
💙❤️رمان زندگی من❤️💙
بسم الله الرحمن الرحیم الحمدالله سریع رسیدم وای این آسانسور چرا انقدر شلوغه دوباره ندا زنگ زد جواب دادم -الو ندا من پیش آسانسورم اما خیلی شلوغه طبقه چندید از پله بیام ندا:طبقه سوم زود باش چندبار چادرم گیر کرد زیر پام نزدیک بود با مخ بخورم زمین بالاخره رسیدم طبقه سوم نسرین اول دیدم رفتم ‌سمتش نسرین جان خوبی؟ نسرین :بهار میبنی بچه ام رو تخت بیمارستان وسط مرگ و زندگیه -آروم عزیزم خیره خانم گل ندا:‌بهار اومدی -‌آره کجا باید بریم ؟ همزمان با این حرفم در اتاق عمل باز شد دکتر اومد بیرون رو ب نسرین و ندا گفت :پس این خانمی که گفتید قراره به دخترتون خون بده کجا موند ؟ -‌آقای دکتر من آماده ام کجا باید خون بدم ؟ دکتر :‌گروه خونیتون چیه _ O منفی دکتر:کم خونی که ندارید ؟ -نه دکتر:‌خانم پرستار از ایشون خون بگیرید رو به ندا ادامه داد چون ضعیفن براشون کمپوت آناناس تهیه کنید داشتن خون میگرفتن ازم که ندا وارد اتاق شد ندا:بهار ی چیزی بگم هاپو 🐶 نمیشی -نه نمیشم ندا:خانم رمضانی داره میره کربلا اخمم رفت توهم گفتم خوب به من چه نکنه انتظار داری برم راش بندازم 😠😠 ندا:نخیرم نگفتم برو بدرقه اش -خب پس چی 😠😠 ندا:حلالش کن -ندا پاشو برو بیرون تا لهت نکردم ندا:چرا حلالش نمیکنی -چون ب مادرم توهین کرد هرکسی حرمت مادرم بشکنه از چشمم میفته علی و سجاد نذاشتن از بسیج دربیام وگرنه قیدشو زده بودم ندا: تو چرا آدم نیستی -ندا بسه ندا رفت بیرون چه میدونست من ۱۲-۱۳ساله نتونستم عاشق بابام باشم فقط دوسش دارم همیشه هم از جواب دادن به ندا فرار کردم یاد هفت سالگیم افتادم دعوای معمولی که با دخالت عمم مامان و بابام تا مرز طلاق رفتن بعداون بود که عشق به پدر،تو من از بین رفت و فقط بابا را دوست دارم ولی عاشق مامانمم داشتم گریه میکردم آروم آروم که ندا وارد اتاق شد ندا:خاک تو سرم چرا گریه میکنی ؟ درد داری؟ -نه ندا:بیا بابات پشت خطه -الو سلام بابا بابا:سلام کجایی بهارجان ؟ -بیمارستانم خون بدم زنگ میزنم سجاد بیاد دنبالم بابا:مراقب خودت باش -باشه خداحافظ ..... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم پرستار وارد اتاق شد خب خانم خوشگل تموم شد روبه ندا گفت :کمپوتشو بده بخوره ندا دستم گرفت رفتیم تو راهرو کنار نسرین نشستیم -ندا شماره بابامو میگیری ندا :باشه تو این کمپوتت بخور سلام باباجان خوبید؟ بله ممنون یه لحظه گوشی دستتون بهار میخاد باهاتون حرف بزنه گوشی گرفتم با جیغ گفتم :دَدَی بابا:چته پشت گوشی جیغ میزنی -قهلم بابا:بهار لوس نشو -بله جناب بابا زنگ زدم بگم میمونم عمل نازنین زهرا تموم بشه میام خونه خداحافظ نشستم کنار نسرین و گفتم بچه چه جوری تصادف کرد؟ نسرین : با مرتضی رفته بودن خرید اونور خیابون یه عروسک میبینه دست باباش ول میکنه میدوه تو خیابون -این بچه خب خیلی شیطونه حالا نگران نباش توکل کن به اسم حضرت زهرا(س)😭😭 از دور استاد و آقای محسنی دیدم ندا با پسر خاله آقای محسنی ازدواج کرده بودن اخوی بزرگشون هم استاد ما بودن تو حوزه البته ندا طلبه بود همزمان حوزه و دانشگاه میخوند اما من بخاطر اینکه مامان راضی ب حوزه علمیه نبود من نرفتم گاهی ب عنوان مهمان میرفتم استاد :خانم موحد زحمت کشیدید -استاد وظیفم بود ان شاالله به خیر و خوشی تموم بشه ۴۵دقیقه ای طول کشید اما خداروشکر به خیر گذشت ..... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم -بچه ها من برم ندا حال نازنین زهرا بهتر شد خبرم کن ندا :باشه برو باعث زحمتت شدیم با خط واحد رفتم خونه تا زندگی در باز کرد مامان منو که دید گفت خاک تو سر کافر رنگ به رخ نداری -خون دادم دیگه مادرمن مامان:ترنم ی شربت براش بیار حال نازنین زهرا چطور بود؟ -نمیدونم عملش تموم شد من اومدم نمیدونم من برم بخوابم تازه چشمام گرم شده بود که زندگی جیغ میزد آجی پاشو پاشو بابا اومده یه خبر خوب داره -زندگی ولم کن أه زندگی :پاشو بابا خبر خوب داره -الله اکبر از دست تو زندگی زندگی :خامنه ای رهبر مرگ بر ضد ولایت فقیه پاشو با قیافه داغون وارد اتاق شدم خونمون سنتی بود ومن تو اتاق دوم خواب بودم روبه بابام گفتم :سلام چی شده ؟ به سمت آشپزخونه میرفتم صورتم بشورم که یهو بابا گفت وام جور شد بهار -ها الکی میگی ؟😳😳 بابا:ن والا یه سال بود ما دنبال وام بودیم وجدانا پیر شدیما این بردیم ی بهانه دیگه میبردن پدر جدمون درآوردن -قسطش چقدره؟ بابا:۳۹۰تومن -أأأ چقدر زیاد چطوری بدیم بابا:غصه اش نخور بیا ی زنگ بزن ب داییت بگو دنبال یه ماشین خوب برات باشه رو به مامان ادامه داد:شماهم برو اون شش میلیون از بانک بیار منو ترنم همزمان براق شدیم :مگه اون واسه آینده نیست ☹️☹️ -ای بابا ی پراید میخایم بخریم پس اندازمون پرید بابا:بهار خدابزرگه مگه تا حالا لنگ موندیم -نه فقط خدا حواسش ب ماست بابا: امروز آقا مصطفی اومده بود مغازه پیش محمدآقا میگفت دختر مرتضی تصادف کرده ترنم :آره بهار رفت بهش خون داد بابا:آفرین حالش چطوره -نمیدونم الان زنگ میزنم میپرسم من برم راهیان نور عایا از طرف دانشگاس مامان :نخیر لازم نکرده -چرا اونوقت مامان:تو دانشگاهت بویین زهراست چطوری میخای بری نصف شب برگردی چیکار میکنی باهم میریم بی صدا با بغض گفتم :باشه 😔😔😔 دوست دارم برم اما مامان حرفش یکیه اونروز ندا زنگ زد گفت حال نازنین زهرا خوبه و خطر از بیخ گوشش،گذشته داشتم با گوشی بازی میکردم که مامان گفت :بهار ۲۲ام کلاس داری؟ -نه چطور مامان:برای ناهید عیدی بریم -زود نیست عایا مامان:۲۵ایام فاطمیه است -آهان یهو ترنم با هیجان گفت :مامان امروز معلممون یه گوشی خریده بود یک میلیون خورده ای -😳😳😳چقدر زیاد ترنم :اوهوم از لمسی ها بود مثل مال ندا -خداوکیلی ملت چه پولایی دارن مامان:حالا منم براتون میخرم صبرکنید ترنم :پس اول برامن مامان:باشه -زندگی ترنم بریم بخوابیم شما فردا مدرسه ندارید عایا مامان:بهار ندا میگفت فرماندهه داره میره کربلا -بله فقط لطفا ادامه ندید چون اعصابم بهم میریزه زندگی من فردا میرم سپاه بعد میام دنبالت راه نیفتی مثل چی بیایا زندگی :باشه -بریمممممممم بخوابیمممممم .....عصر ساعت18 نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💐💐💐💐
💙❤️رمان زندگی من❤️💙
بسم الله الرحمن الرحیم داشتم چادرم رو میپوشیدم که زندگی گفت :آجی منو میبری مدرسه ؟ -اگه زود حاضر بشی زندگی: باشه زندگی‌ بردم گذاشتم مدرسه خودم رفتم سپاه ههههه گوشی داغونم تو دژبانی تحویل دادم حالا بیچاره داغونم نبودا به سمت حفظ آثار شهدا رفتم آقای جعفری از اقوام دور مادرم بود -سلام آقای جعفری:سلام خوب هستید؟مادر خوبن ؟ -الحمدالله آقای جعفری اومدم بگم من میخام از بخش مسئولین معراج، برم جمع آوری آثار آقای جعفری :مشکلی پیش اومده -خیر بخاطر دانشگاه نمیرسم آقای جعفری :باشه مشکلی نیست -ممنون یاعلی وسط محوطه ناحیه بودم که یهو ندا دیدم ندا:اینجا چیکار میکنی ؟! -اومدم بگم یکی جام بفرستن خودم برم بخش مصاحبه ندا:محسنی بفهمه میکشتت -بهتره باهم خیلی کمتر چشم تو چشم بشیم نمیخام یه روزی به خودم بیام تمام فکر و ذهنم یه مرد متاهل مال خودش کرده ندا :بهت افتخار میکنم آهان راستی بهار سمانه نمیتونه بیاد راهیان تو میای بریم ؟ -وای یعنی میشه 😢😢 ندا:ان شاءالله -من برم تا جوجه از مدرسه درنیومده بیرون ندا:منم میام نیم ساعت رسیدیم مدرسه -زندگی✋✋ زندگی✋✋ زندگی: آجی امروز حرف چ رو یاد گرفتیم -خب چ مثل زندگی: چباب ،چفش، چتاب -زندگی چ نه ک زندگی :خب دیگه چ ندا:عزیزدلم چ باحال میگه ک 😊😊😊 بهار رفتی خونه خبر بده ها -باشه ممنون ک اومدی ..... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم زندگی : آجی برات ی شعر بخونم از دوستم یاد گرفتم -بخون عزیزدل آجی زندگی:اون قدیم میدما تو کشور ی شاه بود ستمگل خیلی بد و بلا نوکل آمریکا بود خیلی بد و بلا ی روزی ی ملد خوب و مهلبون اووووم اووووم -خب بقیش زندگی :یادم لفت -زندگی لفت نه رفت زندگی :خب منم میگم لفت دیگه -الله اکبر بیا بوست کنم جیگر خانم زندگی : آجی طلایی دوست دارم -منم عزیزم رسیدم خونه ترنم گفت :دایی زنگ زد گفت ی ماشین عالی پیدا کرده قرار گذاشتیم عصری بریم قولنامه -هَی هَی مامان مادرجان یعنی باید از فردا رانندگی کنم ای وای من خخخخ ماشین خریدیم تا به قول دایی همچنین فرمون گرفتی انگار قراره فرمون فرار کنه 😂😂😂 وای خدایا شش روز تموم هرکس هرجا میرفت بهم میگفت بیا دنبالم بالاخره بعد از یک هفته یاد گرفتم رانندگی دیروز بهم از سپاه زنگ زدن گفتن سه روز دیگه خانم خسروی جای شما به معراج الشهدا میروند به برادر محسنی هم گفتیم دوتا کارتون موز از میوه فروشی پایین کوچمون خریدم گذاشتم صندوق عقب هر رفتاری از سمت آقای محسنی پیش بینی کرده بودم تا برسم معراج الشهدا ی ربع طول کشید وارد معراج ک شدم جعبه ها را برداشتم صدای آقای رضایی مانع از ادامه حرکتم شد ی دختر یک ساله داشت که من عاشقش بودم آقای رضایی : خانم موحد مبارک باشه -خیلی ممنون یاعلی وارد اتاقم شدم در جعبه ها را برداشتم چفیه ای از آقا هدیه گرفته بود گذاشتم کنار کتابام و.... جمع کردم گذاشتم تو جعبه درحال پرکردن جعبه دوم بودم که ندا پرید تو اتاق -چته ندا ندا:بهار، محسنی داره میاد تو اتاقت -باشه تو برو در اتاق باز شد و محسنی وارد شد محسنی: این کارا برای چیه 😡😡 -هه اون موقع ک پنهان میکردید موضوع ب اون مهمی را فکر هیچی ‌نبودید الانم میرم تا بیشتر از این داغون نشم در اتاق باز کردم و آقای رضایی را صدا کردم -آقای رضایی میشه این دوتا جعبه را زحمت بکشید ببرید پایین آقای رضایی :بله خواهرم رضایی خیلی محسنی را دعوا کرده بود که این بچه را داغون نکن از معراج الشهدا زدم بیرون به سمت تپه نورالشهدا رانندگی کردم هیچ کس نبود و هق هق من بود که سکوت مزار هشت شهید گمنام تپه نور الشهدا را شکست آخ سرم چقدر درد میاد تا غروب اونجا بودم به سمت خونه با سردرد عظیم راه افتادم نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم وقتی رسیدم خونه با موجی از دلواپسی روبرو شدم مامان:کجا بودی گوشیت خاموش بود -ببخشید نورالشهدا بودم مامان: اونجا چرا -خوب نبودم الانم سرم درد میکنه برم بخوابم تا شب خوابیدم بزور مامان دو لقمه غذا خوردم بعد با مسکن خوابیدم مامان ی سره علت سردردام میپرسید اما منم از زیرش در میرفتم مامان با راهیان رفتنم موافقت کرد به ندا زنگ زدم و بهش گفتم ک منم میام خیلی خوشحال شد تواین چندروز تنها اتفاق جالب این بود ما واسه نوعروسمون عیدی بردیم فردا ما میریم جنوب خخخخ من جای سمانه میرم .....فردا ظهر❤️💙 نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti