بسم الله الرحمن الرحیم
-بچه ها من برم
ندا حال نازنین زهرا بهتر شد خبرم کن
ندا :باشه برو باعث زحمتت شدیم
با خط واحد رفتم خونه تا زندگی در باز کرد مامان منو که دید گفت خاک تو سر کافر رنگ به رخ نداری
-خون دادم دیگه مادرمن
مامان:ترنم ی شربت براش بیار
حال نازنین زهرا چطور بود؟
-نمیدونم عملش تموم شد من اومدم
نمیدونم
من برم بخوابم
تازه چشمام گرم شده بود که زندگی جیغ میزد آجی پاشو پاشو بابا اومده یه خبر خوب داره
-زندگی ولم کن أه
زندگی :پاشو بابا خبر خوب داره
-الله اکبر از دست تو زندگی
زندگی :خامنه ای رهبر
مرگ بر ضد ولایت فقیه
پاشو
با قیافه داغون وارد اتاق شدم
خونمون سنتی بود
ومن تو اتاق دوم خواب بودم
روبه بابام گفتم :سلام چی شده ؟
به سمت آشپزخونه میرفتم صورتم بشورم که یهو بابا گفت
وام جور شد بهار
-ها
الکی میگی ؟😳😳
بابا:ن والا
یه سال بود ما دنبال وام بودیم
وجدانا پیر شدیما
این بردیم ی بهانه دیگه میبردن
پدر جدمون درآوردن
-قسطش چقدره؟
بابا:۳۹۰تومن
-أأأ چقدر زیاد
چطوری بدیم
بابا:غصه اش نخور بیا ی زنگ بزن ب داییت بگو دنبال یه ماشین خوب برات باشه
رو به مامان ادامه داد:شماهم برو اون شش میلیون از بانک بیار
منو ترنم همزمان براق شدیم :مگه اون واسه آینده نیست ☹️☹️
-ای بابا ی پراید میخایم بخریم
پس اندازمون پرید
بابا:بهار خدابزرگه
مگه تا حالا لنگ موندیم
-نه
فقط خدا حواسش ب ماست
بابا: امروز آقا مصطفی اومده بود مغازه پیش محمدآقا
میگفت دختر مرتضی تصادف کرده
ترنم :آره بهار رفت بهش خون داد
بابا:آفرین
حالش چطوره
-نمیدونم الان زنگ میزنم میپرسم
من برم راهیان نور عایا از طرف دانشگاس
مامان :نخیر لازم نکرده
-چرا اونوقت
مامان:تو دانشگاهت بویین زهراست چطوری میخای بری نصف شب برگردی چیکار میکنی
باهم میریم
بی صدا با بغض گفتم :باشه
😔😔😔 دوست دارم برم اما مامان حرفش یکیه
اونروز ندا زنگ زد گفت حال نازنین زهرا خوبه و خطر از بیخ گوشش،گذشته
داشتم با گوشی بازی میکردم
که مامان گفت :بهار ۲۲ام کلاس داری؟
-نه چطور
مامان:برای ناهید عیدی بریم
-زود نیست عایا
مامان:۲۵ایام فاطمیه است
-آهان
یهو ترنم با هیجان گفت :مامان امروز معلممون یه گوشی خریده بود یک میلیون خورده ای
-😳😳😳چقدر زیاد
ترنم :اوهوم از لمسی ها بود مثل مال ندا
-خداوکیلی ملت چه پولایی دارن
مامان:حالا منم براتون میخرم صبرکنید
ترنم :پس اول برامن
مامان:باشه
-زندگی ترنم بریم بخوابیم شما فردا مدرسه ندارید عایا
مامان:بهار ندا میگفت فرماندهه داره میره کربلا
-بله فقط لطفا ادامه ندید چون اعصابم بهم میریزه
زندگی من فردا میرم سپاه بعد میام دنبالت
راه نیفتی مثل چی بیایا
زندگی :باشه
-بریمممممممم بخوابیمممممم
#ادامه_دارد.....عصر ساعت18
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Kaniz_hazrat_abas72
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
#رمان
#داستان_زندگی_من
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/7663
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/7677
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/7684
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان
#داستان_زندگی_من
#قسمت_سوم
داشتم چادرم رو میپوشیدم که زندگی گفت :آجی منو میبری مدرسه ؟
-اگه زود حاضر بشی
زندگی: باشه
زندگی بردم گذاشتم مدرسه خودم رفتم سپاه
ههههه گوشی داغونم تو دژبانی تحویل دادم حالا بیچاره داغونم نبودا
به سمت حفظ آثار شهدا رفتم
آقای جعفری از اقوام دور مادرم بود
-سلام
آقای جعفری:سلام خوب هستید؟مادر خوبن ؟
-الحمدالله
آقای جعفری اومدم بگم من میخام از بخش مسئولین معراج، برم جمع آوری آثار
آقای جعفری :مشکلی پیش اومده
-خیر بخاطر دانشگاه نمیرسم
آقای جعفری :باشه مشکلی نیست
-ممنون یاعلی
وسط محوطه ناحیه بودم که یهو ندا دیدم
ندا:اینجا چیکار میکنی ؟!
-اومدم بگم یکی جام بفرستن خودم برم بخش مصاحبه
ندا:محسنی بفهمه میکشتت
-بهتره باهم خیلی کمتر چشم تو چشم بشیم
نمیخام یه روزی به خودم بیام تمام فکر و ذهنم یه مرد متاهل مال خودش کرده
ندا :بهت افتخار میکنم
آهان راستی بهار سمانه نمیتونه بیاد راهیان
تو میای بریم ؟
-وای یعنی میشه 😢😢
ندا:ان شاءالله
-من برم تا جوجه از مدرسه درنیومده بیرون
ندا:منم میام
نیم ساعت رسیدیم مدرسه
-زندگی✋✋
زندگی✋✋
زندگی: آجی امروز حرف چ رو یاد گرفتیم
-خب چ مثل
زندگی: چباب ،چفش، چتاب
-زندگی چ نه ک
زندگی :خب دیگه چ
ندا:عزیزدلم چ باحال میگه ک 😊😊😊
بهار رفتی خونه خبر بده ها
-باشه ممنون ک اومدی
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Kaniz_hazrat_abas72
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
@zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم
زندگی : آجی برات ی شعر بخونم از دوستم یاد گرفتم
-بخون عزیزدل آجی
زندگی:اون قدیم میدما تو کشور
ی شاه بود ستمگل خیلی بد و بلا
نوکل آمریکا بود
خیلی بد و بلا
ی روزی ی ملد خوب و مهلبون
اووووم اووووم
-خب بقیش
زندگی :یادم لفت
-زندگی لفت نه رفت
زندگی :خب منم میگم لفت دیگه
-الله اکبر
بیا بوست کنم
جیگر خانم
زندگی : آجی طلایی دوست دارم
-منم عزیزم
رسیدم خونه ترنم گفت :دایی زنگ زد گفت ی ماشین عالی پیدا کرده قرار گذاشتیم عصری بریم قولنامه
-هَی هَی مامان
مادرجان
یعنی باید از فردا رانندگی کنم ای وای من
خخخخ ماشین خریدیم تا به قول دایی همچنین فرمون گرفتی انگار قراره فرمون فرار کنه 😂😂😂
وای خدایا شش روز تموم هرکس هرجا میرفت بهم میگفت بیا دنبالم
بالاخره بعد از یک هفته یاد گرفتم رانندگی
دیروز بهم از سپاه زنگ زدن گفتن سه روز دیگه خانم خسروی جای شما به معراج الشهدا میروند به برادر محسنی هم گفتیم
دوتا کارتون موز از میوه فروشی پایین کوچمون خریدم
گذاشتم صندوق عقب
هر رفتاری از سمت آقای محسنی
پیش بینی کرده بودم
تا برسم معراج الشهدا ی ربع طول کشید
وارد معراج ک شدم جعبه ها را برداشتم
صدای آقای رضایی مانع از ادامه حرکتم شد
ی دختر یک ساله داشت که من عاشقش بودم
آقای رضایی : خانم موحد مبارک باشه
-خیلی ممنون
یاعلی
وارد اتاقم شدم در جعبه ها را برداشتم چفیه ای از آقا هدیه گرفته بود گذاشتم کنار
کتابام و.... جمع کردم گذاشتم تو جعبه
درحال پرکردن جعبه دوم بودم که ندا پرید تو اتاق
-چته ندا
ندا:بهار، محسنی داره میاد تو اتاقت
-باشه تو برو
در اتاق باز شد و محسنی وارد شد
محسنی: این کارا برای چیه 😡😡
-هه اون موقع ک پنهان میکردید موضوع ب اون مهمی را
فکر هیچی نبودید
الانم میرم تا بیشتر از این داغون نشم
در اتاق باز کردم و آقای رضایی را صدا کردم
-آقای رضایی میشه این دوتا جعبه را زحمت بکشید ببرید پایین
آقای رضایی :بله خواهرم
رضایی خیلی محسنی را دعوا کرده بود که این بچه را داغون نکن
از معراج الشهدا زدم بیرون به سمت تپه نورالشهدا رانندگی کردم
هیچ کس نبود و هق هق من بود که سکوت مزار هشت شهید گمنام تپه نور الشهدا را شکست
آخ سرم چقدر درد میاد تا غروب اونجا بودم
به سمت خونه با سردرد عظیم راه افتادم
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Kaniz_hazrat_abas72
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
@zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم
وقتی رسیدم خونه با موجی از دلواپسی روبرو شدم
مامان:کجا بودی گوشیت خاموش بود
-ببخشید نورالشهدا بودم
مامان: اونجا چرا
-خوب نبودم
الانم سرم درد میکنه برم بخوابم
تا شب خوابیدم
بزور مامان دو لقمه غذا خوردم بعد با مسکن خوابیدم
مامان ی سره علت سردردام میپرسید اما منم از زیرش در میرفتم
مامان با راهیان رفتنم موافقت کرد
به ندا زنگ زدم و بهش گفتم ک منم میام خیلی خوشحال شد
تواین چندروز تنها اتفاق جالب این بود
ما واسه نوعروسمون عیدی بردیم
فردا ما میریم جنوب
خخخخ من جای سمانه میرم
#ادامه_دارد.....فردا ظهر❤️💙
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Kaniz_hazrat_abas72
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
@zoje_beheshti
#رمان
#داستان_زندگی_من
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/7663
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/7677
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/7684
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/7695
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان
#داستان_زندگی_من
#قسمت_چهارم
منو ندا با استرس کامل ب سمت سپاه رفتیم
شیطنت ما خیلی زیاد بود
خخخخ منو سمانه حتی ی مورد مشترک ظاهری نداشتیم
قرار بود شب سپاه بخوابیم صبح راه بیفتیم چون پاسدارها بودن با پوشش کامل بودیم
منم ک بچه آرووووم
ملت ترکیده بودن از خنده
خلاصه برادران رحم کردن رفتن بیرون
اون دخترای بغل دستمون نبودن
اومدن ب ندا گفتن این دوستت کوش
ندا گفت خب همینه دیگه
أ چقدر بی حجاب فرق داره
وای ندا النگوم شکست 😢😢
ندا:ای وای من، بهار الان چیکار کنیم
-زنگ بزنم سجاد بیاد ببره بده ب مامان
ندا:الان یک شبه بیداره
نترسه
-حالا بزنم
خداروشکر دایی جان بیدار بود اومد النگو شکسته را برد
صبح به بدترین نحو حالم گرفته شد
پاسدار ماشین ما جناب محسنی شد
حالم خیلی بد شد
ندا:بهار چرا چشمات قرمز شده ؟
-سرم خیلی درد میکنه
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Kaniz_hazrat_abas72
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
@zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم
تمام فکر ندا این بود سرم مشغول کنه تا کمتر وجود محسنی آزارم بده
حتی با شوهرش و خود محسنی حرف زد جاهاشونو عوض کنن
خود محسنی هم راضی بود
اما حکمهای صادره از سپاه این اجازه نمیداد
ملایر برای ناهار که ایستادیم صدای محسنی مانع حرکتم شد
خانم موحد
ایستادم و اون ادامه داد
من هرکاری میکنم تا جا به جا بشیم
-ممنون
اما اون چندروز جابجایی انجام نگرفت
سپاه یه دلیل قانع کننده میخواست
و ما نمیخواستیم آبروی کسی ریخته بشه
اون پنج روز تحمل آقای محسنی فقط تا طلائیه سخت بود
اما بعدش دوباره شدم همون بهار خل و چل و یه سوژه جدید به نام صبوری
طلائیه 😌😌یک بارونی گرفت ما شبیه موش آب کشیده شده بودیم
موهای سرم خیس خیس بود
وای تو دوراهی شهادت پای یکی از بچه ها از روی معبر لیز خورد رفت پایین
چون مانتویی بود همه لباساش گل شد حتی از موهاش هم گل میریخت 😩😩
تو اتوبوس خیلی اذیتش کردیم
ندا خوشحال بود از آرامش من و چشمای که دیگه قرمز نبود
اما سردردام همراه بود
از فکه که برمیگشتیم تونستیم از محسنی بستنی بگیریم برای کل اتوبوس 🙃🙃
من عاشق معراج الشهدام
بد شدن حالم باعث شد ما دیر برسیم
محسنی هم گفت باید برای کل اتوبوس بستنی بخرید 😏😏
شهدا بهترین اطبا هستن
ما دقیقا شب عید رسیدیم قزوین
وای این سردرد دست از سرم برنمیداره
سال ۹۳شروع شد 😍😍
به اعتقاد بابام ما همه باید لحظه تحویل سال کنار هم باشیم بعدش بریم مزارشهدا
و خونه مامان جونم همه خاله ها و داییم اینا میان اونجا
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Kaniz_hazrat_abas72
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
@zoje_beheshti