بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان
#داستان_زندگی_من
#قسمت_چهارم
منو ندا با استرس کامل ب سمت سپاه رفتیم
شیطنت ما خیلی زیاد بود
خخخخ منو سمانه حتی ی مورد مشترک ظاهری نداشتیم
قرار بود شب سپاه بخوابیم صبح راه بیفتیم چون پاسدارها بودن با پوشش کامل بودیم
منم ک بچه آرووووم
ملت ترکیده بودن از خنده
خلاصه برادران رحم کردن رفتن بیرون
اون دخترای بغل دستمون نبودن
اومدن ب ندا گفتن این دوستت کوش
ندا گفت خب همینه دیگه
أ چقدر بی حجاب فرق داره
وای ندا النگوم شکست 😢😢
ندا:ای وای من، بهار الان چیکار کنیم
-زنگ بزنم سجاد بیاد ببره بده ب مامان
ندا:الان یک شبه بیداره
نترسه
-حالا بزنم
خداروشکر دایی جان بیدار بود اومد النگو شکسته را برد
صبح به بدترین نحو حالم گرفته شد
پاسدار ماشین ما جناب محسنی شد
حالم خیلی بد شد
ندا:بهار چرا چشمات قرمز شده ؟
-سرم خیلی درد میکنه
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Kaniz_hazrat_abas72
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
@zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم
تمام فکر ندا این بود سرم مشغول کنه تا کمتر وجود محسنی آزارم بده
حتی با شوهرش و خود محسنی حرف زد جاهاشونو عوض کنن
خود محسنی هم راضی بود
اما حکمهای صادره از سپاه این اجازه نمیداد
ملایر برای ناهار که ایستادیم صدای محسنی مانع حرکتم شد
خانم موحد
ایستادم و اون ادامه داد
من هرکاری میکنم تا جا به جا بشیم
-ممنون
اما اون چندروز جابجایی انجام نگرفت
سپاه یه دلیل قانع کننده میخواست
و ما نمیخواستیم آبروی کسی ریخته بشه
اون پنج روز تحمل آقای محسنی فقط تا طلائیه سخت بود
اما بعدش دوباره شدم همون بهار خل و چل و یه سوژه جدید به نام صبوری
طلائیه 😌😌یک بارونی گرفت ما شبیه موش آب کشیده شده بودیم
موهای سرم خیس خیس بود
وای تو دوراهی شهادت پای یکی از بچه ها از روی معبر لیز خورد رفت پایین
چون مانتویی بود همه لباساش گل شد حتی از موهاش هم گل میریخت 😩😩
تو اتوبوس خیلی اذیتش کردیم
ندا خوشحال بود از آرامش من و چشمای که دیگه قرمز نبود
اما سردردام همراه بود
از فکه که برمیگشتیم تونستیم از محسنی بستنی بگیریم برای کل اتوبوس 🙃🙃
من عاشق معراج الشهدام
بد شدن حالم باعث شد ما دیر برسیم
محسنی هم گفت باید برای کل اتوبوس بستنی بخرید 😏😏
شهدا بهترین اطبا هستن
ما دقیقا شب عید رسیدیم قزوین
وای این سردرد دست از سرم برنمیداره
سال ۹۳شروع شد 😍😍
به اعتقاد بابام ما همه باید لحظه تحویل سال کنار هم باشیم بعدش بریم مزارشهدا
و خونه مامان جونم همه خاله ها و داییم اینا میان اونجا
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Kaniz_hazrat_abas72
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
@zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم
بعداز تعطیلات عید سجاد بزور منو
دکتر مغز و اعصاب برد
بعد از ی عالمه MRI, سی تی اسکن مشخص شد فقط سردردام عصبیه و با گریه تجدید میشه
امروز میرم دانشگاه 🙂🙂
دلم برای دوستام تنگ شده بود
یک جعبه شیرینی 🍰خریدم واسه دوستام
امروز تا عصر کلاس داریم
فقه ۲کلاس عصرمون بود
امروز یه چیزی فهمیدم که باعث شد سردردم خیییــــــلی شدید بشه
محسنی جزو کادر آموزشی دانشگاه بود 😒
ملکه عذابم شده ها
استاد بیشعور کلاس ۵:۳۷دقیقه تموم کرد سرویس محترم رفته بود
با بچه ها وایستاده بودیم برای ماشین که یهو محسنی مثل آش آلو پیداش شد
محسنی :خانم موحد پدرتون زنگ زدن من شما را ببرم قزوین
تو دلم گفتم ارواح عمت هیچکس نه بابای من که انقدر حساسه
صورتم از عصبانیت در حال ترکیدن بود
تو ماشین که نشستم گفتم این بازی مسخره رو بهتره تمومش کنید اگه یه بار دیگه به هردلیلی جلوی من ظاهر بشید اول به پدر وداییام میگم که شر یه مزاحم از سرم کم کنن بعدم به استاد و نسرین
کاری نکنید که باعث رفتن آبروی خودتون بشید
بعداز گفتن حرفام از ماشینش پیاده شدم
احمق بیشعور خجالتم نمیکشه
بچه ها گفتن :پس چرا نرفتی بابات دعوات نکنه
-ن بابا
آقای محسنی هم کار داشتن مزاحمشون نشدم دیگه
#ادامه_دارد.....عصر ❤️💙
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Kaniz_hazrat_abas72
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
@zoje_beheshti
#رمان
#داستان_زندگی_من
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/7663
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/7677
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/7684
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/7695
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/7703
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان
#داستان_زندگی_من
#قسمت_پنجم
الحمدالله رب العالمین ماجرای آقا محسنی تموم شد
و منتقل شدن سپاه تهران جالبش اینجا بود که علی هم منتقل شد همون ناحیه
مامان تو این چند ماه برای من و ترنم گوشی لمسی خرید
یک هفته دیگه هم عروسی داییمه
و یه اتفاق جالب دیگه ک فردا عقد علی هم هست
با خواهر یکی از همکاراش ازدواج کرده بود و من بسی نافرجام ازاین اتفاق خوشحال شدم
فصل امتحان هم رسید
خداروشکر همه رو قبول شدم 😌😌
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Kaniz_hazrat_abas72
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
@zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم
ماه ها پشت سر هم میگذشت و ترم مهر شروع شد
وارد محوطه دانشگاه که شدم دوستام دیدم چقدر دلم براشون تنگ شده
یهو مونا گفت بچههههه ها اون بنر وسط دانشگاه را دیدید
-نه چیه
مونا:روش نوشته مدافعین حرم
-خب یعنی چی
زینب :داداشم میگه ی گروهک ضد اسلامی تو سوریه بوجود اومده
-خب
زینب :خب کوفت خب مرض
کسانی میرن جلوی اون گروه بگیرن چون دارن از حرم حضرت زینب(س) دفاع کنن اسمشون مدافعین حرم هست
-چه باحاله
زینب :کجاش باحاله نادان
تهدید کردن حرم بی بی زینب(س) و بی بی رقیه(س) را خراب میکنن
تازه فکر کنم شهید مدافع حرم داشتیم
-وای چه بد
زینب :آره
رضوانه:بدودید بیاید بریم استاد اومد
سرکلاس هیچی از درس نفهمیدم و همش فکرم پیش حرفای زینب بود
باید میفهمیدم این مدافعین حرم چه کسانی هستن
#ادامه_دارد.....
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Kaniz_hazrat_abas72
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
@zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم
تا برسم خونه ساعت ۷:۳۰-۸بود
مامان :بهار لباست عوض کن ی چیزی بیارم بخوری
-باشه ممنون
مامان امروز تو دانشگاه یه بنر تو محوطه دانشگاه بود روش نوشته بود مدافعین حرم
بعد زینب گفت یه گروه داعش هست که میخاد حرم بی بی زینب(س) خراب کنه
مامان :آره امروز تو اخبارهم گفت گروهک ترویستی داعش مزار
حجر بن عدی از یاران رسول الله و حضرت علی (ع) خراب کردن و پیکرشون با خودشون بردن
-ها 😳😳😳
مامان :همین
این داعش کجا بود
یهو پیداش شد
ترنم:خونشون والا
-کوفت و خونشون
خیلی فکرمو مشغول کرده
ترنم :کلا خیلی وحشتناکن فکر کنم
-فکر کنی
معلومه دیگه
مامان:کم حرف بزنید بفهمه حداقل مزش چیه
-من الان تنها چیزی که فهمیدم داعش و...بوده
باید یه زنگ بزنم به استاد رفیعی ببینم این داعش چیه
ترنم :به تو چه که چیه آخه
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Kaniz_hazrat_abas72
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
@zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم
به سمت اتاقمون حرکت کردم
یه نگاه اجمالی به کتابخانه ام انداختم
پراز کتابهای مذهبی و درسی بود
گوشیمو برداشتم شماره استاد رفیعی گرفتم بعد از پنج شش بوق جواب داد
-سلام استاد خوب هستید؟
استاد: سلام خانم موحد
پارسال دوست امسال آشنا
خوبی دخترم پیدات نیست
-شرمنده استاد شاگردتون بی وفاست
استاد:نگو اینجوری به شاگرد من
کاری داشتی دخترم
-بله استاد امروز طی روز بارها اسم داعش و مدافعین حرم شنیدم ذهنم مشغولشون شده
درموردشون اطلاعات میخام
استاد:یکی از رفقا تو دانشگاه بین الملل چندروزی مهمان هست ب اسم آقای قنبرلو از رفقای قدیمی منه باهاش هماهنگ میکنم که فردا ببینش
ولی قبلش یه سر تو گوگل تحقیق کن بعد برو پیش قند پهلو
-استاد قند پهلو چیه ؟
استاد:ما رفقای قدیمی بهش میگیم قندپهلو
ب حاج خانم و پدر سلام برسون
یاعلی
-التماس دعا
یاعلی
#ادامه_دارد.....فردا ظهر❤️💙
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده
@Kaniz_hazrat_abas72
🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
@zoje_beheshti
#رمان
#داستان_زندگی_من
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/7663
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/7677
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/7684
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/7695
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/7703
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/7716
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝