eitaa logo
به هوای سیل
77 دنبال‌کننده
1هزار عکس
203 ویدیو
41 فایل
سفر به پلدختر و چیزهای دیگر
مشاهده در ایتا
دانلود
نوشته اسماعیل واقفی قسمت سی و نهم xiii) ماساژ و حجامت و طب سوزنی از خواب بیدار می‌شوم. مجتبی می‌گوید بیا ببین دکتر اومده. برو ماساژت بده. خیلی کارشون درسته. سه نفر ان. ویزیتشون توی تهران صد و پنجاه تومنه. اینجا اومدن رایگان ویزیت می‌کنن. هم مردم هم جهادی‌ها توی مسجد دورشان حلقه زده بودند. یکی شان ظاهراً پیر بود و باطناً به صد جوون می‌ارزید. ماساژ می‌داد با یک وسیله ی فلزی بد فرم. ولی خیلی جالب بود. مجتبی می‌گفت گرفتگی عضله هام خوب شده بعد از ماساژش. یکی دیگرشان بدون وسیله ماساژ میداد. یک تی شرت سبز پوشیده بود و خیلی جوان بود. از جنوبی ترین قسمت بدن شروع می‌کرد تا پشت گوش‌ها را ماساژ می‌داد. وحید هم بیدار شد. مجتبی همین توضیحات را برای او هم داد. حرمزه هم بلند شد. به وحید گفتم: نمی‌خوای لباس کارت رو در بیاری بعد سه روز. سریع گوش داد و لباس تمیز پوشید. مجتبی گفت باید اسم بنویسی پیش منشی اش. وحید رفت. حرمزه هم رفت. من نرفتم. حس ماساژیده شدن نداشتم. رفتم بیرون مقداری هوا بخورم. حرمزه گفت: - شما هم رفیق هستین آخه؟! بعد ادامه داد که: شما تقصیری ندارید به قول بابام توقع از طلب بدتره. اگر از کسی طلب داشته باشه بهت نده ناراحت نمیشی. میری طلبت رو به زور می‌گیری ولی وقتی توقع داری نمی‌تونی زور بگی. فقط ناراحت می‌شی. حالا توقع چه به جا باشه چه بیجا. گفتم کلام حقی است که از آن می‌خواهی اراده باطل کنی ها... چیزی نگفت. من هم گفتم آخه ما خسته بودیم. حالا سرحال شدیم بیا برویم. گفت که حالا دیگه... من رفتم وآمدم. مجتبی در صف حجامت ثبت نام کرده بود و منتظر بود. دوباره آمد و گفت حجامت هم می‌کنند کلی باند و گاز و لوازم بهداشتی آورده اند. بیا... گفتم نه. واقعا دوست دارم ولی حس اش نیست. رفتم بین بچه‌ها نشستم. وحید زودتر رفته بود و کارهایشان را زیر نظر گرفته بود. می‌گفت دوتاشون خوبن ولی یکیشون خیلی حرفه ای نیست. گفت همون پیرهن سبزه رو می‌بینی... یکهو پیرهن سبزه برگشت مارو دید. گفتم، ماشا الله چه گوشی. وحید آهسته تر گفت: برداشته یک سوزن فرو کرده توی شکم اون یارو حدود پنج سانت. مگه نباید کوتاه باشه. فکر کنم الان این سوزن از همه پیچ های روده اش هم رد شده باشه. البته چون سوزن‌ها خیلی ریز هستند مشکلی ایجاد نمی‌کنه ها. گفتم نمی‌دونم. ولی الان که دارم خاطره اش رو می‌نویسم فکر می‌کنم باید ازشان یک مدرک می‌گرفتیم یا یک کارت ویزیت یا هرچیزی تا مطمئن می‌شدیم. از کجا معلوم که از سر خیرخواهی آمده بودند. الله اعلم. ولی خب به این راحتی‌ها هم نبوده. حتما مجوزشان را دیده اند که توی مسجد راه داده بودندشان. وحید هنوز نشسته. می‌گویم بلند شو بریم بیرون. میان وعده را می‌گیریم و می‌رویم. روز آخر هست. لحظه های آخر. می‌خواهم تا می‌توانم از هوای اینجا استشمام کنم. استحمام که کردم. بله. استشمام کنم و از استبداد و استکبار دورن و بیرنم هم باید خودمو پاک کنم. تا در جایگاه انسانی که خدا برایم مقرر کرده استقرار بیابم همان جنت. همان رضوان خودش.
نوشته اسماعیل واقفی قسمت چهلم🌍 xiv) بستری برای آرامش🌹🌕 علیرضا از بچه های انصار است. دوربین به دست دارد با چند نفر صحبت می‌کند. می‌گوید همین حالا از گل گل داریم می‌آییم. می‌گویم خودت خوبی؟ - آره خدا رو شکر. عکسی روی گوشی اش نشانم می‌دهد. خودش است. با همین صورتی که از چهارده سال پیش تا حالا تکان نخورده. قالی کرمان. با گردنی توی آتل. می‌گویم بدی نرسه. می‌گوید: به خاطر کار فوق العاده زیاد با کامپیوتر اینطور شده بودم. مدت‌ها بود بد زندگی می‌کردم. عکاسی و کار ژورنالیستی است دیگر. وقت نمی‌گذارد. زندگی نمی‌گذارد. به خانواده ام هم نمی‌رسیدم. یاد جمله آقا جان می‌افتم که طلبه ششِ صبح بیرون می‌رود نُه شب بر می‌گردد چه معنی دارد. خانواده و ما ادراک الخانواده. همه گرفتار این دردیم. می‌گوید شش ماه است به مدد یک باشگاه و ورزش های خاص روی پا شده ام. می‌گوید سبک زندگی و من می‌گویم ما ادراک السبک زندگی. می‌گویم بله، همین سبک زندگی ما برخواسته از فرهنگ است و این چیزی که الان داریم برخواسته از فرهنگ غرب است. مجموعه عناصر سازنده فکر و عمل انسان است فرهنگ. یعنی هرچیزی که فکر و عمل مارو بسازه. فرهنگ متکی به فکر و عمل و جهان بینی است. و این سه تا پایه اصلی تمدن اسلامیه. سند بیست و سی هم همین‌ها را نشانه گرفته دیگه. لبّ کلام و جان کلام بیست سی اینه که نظام آموزشی باید سبک زندگی و فلسفه حیات را بر اساس مبانی غربی به کودک بیاموزه. یعنی ماها باید توی کلاس درسمون سرباز برای غرب درست کنیم. به خاطر همین جاسوس هاشون و خائن‌ها و احمق‌ها و از ساده انگاران و بی‌خبرهای داخلی روی این سند دارن کار می‌کنند. آنجا نه غزه نه لبنان می‌گویند به این سند که می‌رسند جانشان را می‌دهند تا بیگانه را مسلط کنند. به فرض مومن نیستی، ایرانی که هستی. آموزش و پرورش را می‌خواهند بکنند بازیچه خودشون. یعنی با پول خودمون بشینیم برای اون وحشی‌های کروات زدۀ اودکلون زدۀ ظاهرساز سرباز درست کنیم. به عربستان کمک میکنن تا آدم بکشه وقتی می‌گیم چرا بهش کمک می‌کنید میگن، ما به پولش نیاز داریم. بیست، سی یعنی همین. سرباز مفت. خب حالا ما چی داریم. ما تمدن اسلامی داریم. افق داریم. ما همینجور که جلو اومدیم بقیه راه هم جلو می‌ریم. اینها همه اش به خاطر اینه که نسل جدید باید بدونه که دوران پهلوی چه دوران خفت باری بوده. باید بدونه رضا شاه با اون همه اولدوروم بولدورم و پولی که خرج ارتشش کرد بیست و چهار ساعت نتونست دوام بیاره. بچه های مومن ما هشت سال جلوی دشمن ایستادند. همون بچه هایی که نفس متعالی امام بهشون خورده بود. نه همه مردم که فقط دو میلیون درگیر جنگ بودند همان سالها. بقیه کار خودشونو می‌کردند. وحید به ما اضافه می‌شود. معرفی می‌کنم. از دیدار هم خوشوقت می‌شوند. مجتبی و حُرمُزه هم بیرون می‌آیند. پیشنهاد می‌دهم که برویم امامزاده بابازید. می‌گویند دیر وقت می‌شود تا برویم راه زیاد است. می‌گویند برویم به سمت گل گل. به علیرضا می‌گویم برویم رودخانه را نشانت بدهم چند روز اینجایی بروی تنی به آب بزنی. می‌گوید: آره منم که چند تا عکس باید بگیرم کار خاصی ندارم. راه می‌افتیم. به رودخانه نرسیده علیرضا در مورد عکس گرفتن و کادر بستن صحبت میکند. یک عکس از چهارتاییمان می‌گیرد. در قامت دالتونها می‌ایستیم. البته فقط ترتیب قد و تعدادمان شبیه آنهاست. زبانم لال نه اسم آنها را نه رسم آنها را نداریم. از گلها و طبیعت عکس می‌اندازیم. علیرضا هیو و سچوریشن و برایتنس عکس‌ها را تنظیم میکند. می‌گویم: های داینامیک رزولوشنش هم بکن. خودم عکس های هاش دی آر را خیلی دوست دارم. توی پرانتز هم بگم که عکاسی را هم خیلی دوست دارم اندازه نان سنگک و عسل و خامه در یک صبح تعطیل. دلم تاپ تاپ می‌کند. آخرین غروب اینجا دارد می‌آید و ما تا چند ساعت دیگر اینجا را ترک می‌گوییم. طوعاً أو کرهاً. می‌رسیم به رودخانه. یک خانواده لر دارند وسایلشان را توی آب می‌شویند. می‌گویند بالاتر آبشار هم هست. ولی یک ربعی راه هست دیگه به درد امروز نمیخوره خیلی تاریک میشه اگر بخواین برین و برگردین. من و وحید و علیرضا می‌رویم توی آب. مجتبی و حرمزه نمی‌آیند. خداحافظی می‌کنند و بر می‌گردد. علیرضا و وحید با چکمه آمده اند. من اما با صندل. علیرضا مرتب می‌گوید پوتین. می‌گوید راه رفتن با پوتین خیلی خوبه چون آدم صاف راه میره. یعنی قشنگ معلومه باشگاه میره. هفتصد هزارمین دفعه که گفت پوتین، گفتم: - داداش این چیزی که پاته چکمه اس. پوتین یه چیز دیگه اس. پوتین کوتاه تره. چکمه بلند تره. پوتین محکم تره کف اش. سنگین تره. بدنه اش نرم تره. در کل ماموریتهاشون برای بشریت فرق داره. پوتین، چکمه، قیصری، اسپورت، کتونی، صندل، دمپایی هرکدوم شأنیتی دارن. مثل آدمهایی که یک جامعه رو تشکیل میدن. یک تخصص کم باشه جامعه لنگ میشه.
اینم از قسمت چهل و یکم. نظراتتونو برام بفرستید... @evaghefi
نوشته اسماعیل واقفی قسمت چهل و یکم🌍 یک آه ممتد می‌کشد شبیه «آی آی نگو نگو همش اشتباه می‌کنم با رییس جمهور روسیه قاطی می‌کنم پوتین و چکمه را». می‌گویم یک چیز دیگه هم هست که همه اشتباه می‌کنند. می‌پرسد چی؟ می‌گویم: - بلندگو، همه به میکروفون می‌گن بلند گو. مثلا اون بلندگو رو بردار حرف بزن. در حالی که بلندگو روی دیوار نصب شده نمیشه برش داشت. می‌گن بلند گوی یقه ای. آخه بلندگو رو میشه به یقه زد. یا بلند گوی مخفی. جلّ الخالق. بلند گوی بی سیم. بلندگو رو بگیر تو مشتت!! برو پشت بلندگو، آخه بلندگو که روی دیواره نمیشه رفت پشتش. گفت: - آره آره... نگو نقو نقی نگی نگو... اشتباهاتی که هیچ وقت به چشم نمی‌آیند. اشتباهاتی که برای کسی مهم نیست. اشتباهاتی که ظاهراً هیچ ضرری ندارند. خدا کند یک روزی همه بفهمند برجام و اِف اِی تی اِف و کِرسِنت و بیست،سی و غربزدگی چه نوع اشتباهاتی بودند. ماهی‌ها زیر پایمان در می‌روند. نسیم کرامت وزیدن گرفته... بوی آب بوی کوهستان هجوم می‌آورد به ریه هامان. سبک مان می‌کند. علیرضا چون طفلی که به آغوش مادر بازگشته آرام است. می‌گوید: - آقای راوی اینجا خیلی قشنگه، اصلا شهر به درد زندگی نمی‌خوره. همه چیز طبیعی... آه...آه... یعنی ما ایرانی‌ها همه یک آرمان مشترک داریم. چهار تا بعبعی سفید و تپل بخریم و برویم توی روستا. شیر تازه. گوشت بره. آب گوارا. طبیعت متعالی کننده. و تقریباً از هر صد هزار میلیارد ایرانی یک اپسیلون به این آرمان می‌رسد. یعنی فقط دلمان می‌خواهد ها! ولی هیچ کس واقعا نمی‌تواند برای بیست و چهار ساعت تلگرامش را ول کند. ولی علیرضا ول کرد. خودش گفت: - کل عید کامپیوتر را ول کردم. بعدش هم خیلی مدیریت شده رفتم سمتش. هم به خانواده ام رسیدم. هم به خودم. خدا رو شکر زندگی ام بهتر شد. می گویم بیحال نشدی!؟ ازخودش می‌گوید و پسر تو راهی اش و پسر اولش که گوشش چرک کرده و گرفتاری هایی که همه مان داشتیم و ول کردیم آمدیم توی این منطقه ها... می‌گوید و می‌گویم. وحید آن دورهاست. توی آب دنبال ماهی‌ها می‌کند. نزدیکمان که می‌شود هردو سکوت میکنیم. آسمان سکوت کرده. علیرضا سکوت کرده. من سکوت کرده ام. درخت‌ها سکوت کرده اند. ماهی‌ها همیشه ساکت اند. آنتن بلند وسط سایت انتقال اتیلن هم ساکت است. سنگ های بزرگ صخره ای وسط رودخانه هم ساکت اند. علف های بلند کنار رودخانه هم ساکت اند. روز دارد می‌میرد. شب دارد می‌آید. گرگ و میش ساکت اند. آنانی که باید از حق صحبت کنند ساکت اند. از انقلاب ... از تمدن نوین اسلامی... از الگوی اسلامی ایرانی پیشرفت پنجاه ساله... از گام دوم... «نامه ای به جوانان آمریکای شمالی و اروپا» که کلاً یادمان رفته...کهکشان راه شیری توی آسمان ساکت است. ستاره‌ها ساکت هستند. نورها ساکت اند. تمام خلقت ساکت است. تمام کائنات. فقط قورباغه‌ها و جیرجیرکها می‌خوانند. از قورباغه کمتریم اگر ساکت باشیم. ورق بر می‌گردد. سارها می‌خوانند. چکاوک‌ها می‌خو انند. بلبل های محلی... صدای آب، صدای آب به گوش می‌رسد با قدرت و عظمت. عظمتی که حتی صخره هم خودش را برایش می‌شکند. صدای اذان از سه تا گوشی همزمان پخش می‌شود با چند ثانیه اختلاف. گیرم وحید گوشی اش را تنظیم نکرده باشد. همه چیز این عالم مگر حساب کتاب دیجیتالی است. نیست. حساب و کتابش را خودش می‌داند. خود خدا. توی آسمان صدای الله اکبر می‌پیچد. محمد رسول خداست. علی ولی خداست. تمام کائنات با هم می‌خوانند: معبودی جز خدای یکتا نیست. جز الله. سکوتِ طبیعت آرامش می‌بخشد. صدای آب هم. صداهای دیگر هم. همانجایی که دیروز نماز ظهر خوانده ایم را پیدا می‌کنیم. دوباره همانجا نماز می‌خوانیم. چراغ قوه گوشی‌ها راکه خاموش می‌کنیم زمین همچنان روشن است. ماه شب دوازده است، شاید هم یازده. نزدیک نیمه شعبانیم. شعبان الذی حَفَفتَهُ... شعبانی که در رحمت و رضایت خدا پیچیده شده... زمین به نور ربّ اش روشن شده. دلم می‌خواهد کنده شود. دلم دیگه. خودِ دلم. ای خدا... گیج بازی در نیار دیگه. قلبم می‌خواهد کنده شود. بین دو نماز علیرضا می‌گوید. - این اولین باری است در این سی و شش سال زندگی ام که زیر سقف آسمان در دل طبیعت بکر دور از هر گونه نماد بشری نماز می‌خوانم. می‌گویم: - این است آن چیزی که بشریت فراموش کرده. آیاتی که خدا در قرآنش فرموده. لیل و نهار و سموات و الارض. اینها هستند که ما را خدا پرست می‌کنند. یک اردوی جهادی در دل طبیعت. نه هزاران کتاب که از سر بی توجهی یادمان دادند. صد البته که کتابها لازم هستن. کافی نیستند اما. والعادیات ضَبحا. فالموریات قَدحا. فالمغیرات صُبحا. ایمان در طبیعت بکر و بی ریا، راحت تر دورن قلب هامان نفوذ می‌کند. خدا از رگ گردن به ما نزدیک تر است اینجا... من حبل الورید. وحید شروع می‌کند صلوات شعبانیه را خواندن. با صوتی زیبا:
قمست چهل و دوم تقدیم می شود. کلا 45 قسمته. 4 قسمت دیگه تموم میشه. دوستانی که تا اینجاخوندن حتما نظراتشونو برام بفرستند. راهپیمایی هاتونم قبول باشه.❤️
نوشته اسماعیل واقفی قسمت چهل و دوم🌍 - ...الفلک الجاریة فی الججة الغامرة یأمَنُ مَن رَکِبَها و یَغرَقُ مَن تَرَکَها... صدا در قلبش تولید می‌شود و از میان دو لبش بلند می‌شود و می‌رود در آسمان ها. می‌رود توی گوشهای کهکشان. می‌رود روی بلندی ها. می‌خورد به آبها. به کشتی ها. به ماهی ها. به همه‌ی مولکولهای جهان. به ذرات عالم برخورد می‌کند و تکانشان می‌دهد. همچنان صدای آب و جیرجیرکها می‌آید. صدای شب. و زمین روشن است. نمی دانم چرا. ولی زمین حالت عادی ندارد. جلوتر ها خواهی فهمید. در فصل بعد. خودت را آماده کن. منتظر باش. جلوی مسجد ولی عصر. می روم توی حال خودم. جلو تا چشم کار می‌کند زمین خالی است که روزی بستری بوده برای رودخانه. وحالا بستری شده برای نماز گزاردن ما. بستری برای آرامش علیرضا. بستری برای پی بردن به آرامشبخشی کائنات. آرامش، آن چیزی که بشریت تا کُره ماه و مریخ را برای یافتنش جُسته ولی هنوز نیافته. تا قعر زمین و آسمان را جسته اند برای یافتنش. ولی من و وحید و علیرضا اینجا بر بستری ازخاک رس، جایی بین گُل‌گُل و بابازید، کنار رودخانه ای خروشان و شفاف، زیر ملحفه ای پر از ستاره درخشان، در آغوش نماز جماعت و اصوات لطیف صلوات شعبانیه آن را یافته ایم. باور نمی‌کنی؟ می‌دانم! تمام مولکولهای این عالم هوشمندند. تا در این عالمَ نباشی نمی‌فهمی! باور کن نمی‌فهمی. باید بزنی بیرون از خودت. از زندگی بسته ای که برای خودت ساخته ای. باید برای خدا کار کنی. جهادی کار کنی. زیاد کار کنی تا بفهمی این معنا را. اینجا معنایی جدید از زندگی در حال جریان است... معنایی جاری مثل همین رودخانه شفاف وشیشه ای فصلی. مثل همین کشکانِ ارده ای رنگ. مثل سارها. مثل ماهی های پهنَک. مثل ایمانی که درون قلوب مُخبِتین جاری می شود. جریان ایمان. جریان عمل صالح. جریان حق. جریان صبر. جریانِ من و حُرمُزه و وحید و مجتبی. مثل همین جاده ای که از خرم آباد تا پلدختر جاری شده... حلوای جهادی تا نخوری ندانی. به خاطر همین مدیر و مسئول جهادی کم داریم. ژنرال سلیمانی کم داریم. باقری و همت و باکری به قدر نیاز نداریم. سرمایه تمدن اسلامی نیروی تراز انسانی است و زحمتش را باید سید الشهدا علیه السلام بکشد که ماها این عُرضه‌ها نداریم نیروی تراز تربیت کنیم. دلم هوای صاحب الزمان دارد. دلم هوای آوینی می‌کند، سید جانم بگو برایم از اصحاب عشق، و سید روبرویم می ایستد، قامتش تا کهکشانها ادامه دارد، نزدیک تر می آید و می گوید: - خون حسین(ع) و اصحابش کهکشانی است که بر آسمان دنیا، راه قبله را می‌نمایاند... اگر نبود خون حسین، جوشیدن سرد می‌شد و دیگر در آفاق جاودانه شب، نشانی از نور باقی نمی‌ماند... حسین سرچشمه خورشید است... و بدان که سینه تو نیز آسمان لایتناهی است با قلبی که در آن خورشید می‌جوشد، و گوش کن که چه خوش ترنْمی ‌دارد در تپیدن: «حسین، حسین، حسین...» آن شراب طهور که شنیده‌ای بهشتیان را می‌خورانند، میکده‌اش کربلاست و خراباتیانش این مستان‌اند، که این چنین بی‌سر و دست و پا افتاده‌اند... آن شراب طهور را که شنیده‌ای تنها به تشنگان راز می‌نوشانند. ساقی‌اش حسین است: حسین از دست یار می‌نوشد و ما از دست حسین. عالم همه در طواف عشق است و دایره‌دار این طواف، حسین است: اینجا در کربلا، در سرچشمه جاذبه‌ای که عالم را بر محور عشق نظام داده است. شیطان اکنون درگیر و دار آخرین نبرد خویش با سپاه عشق است و امروز در کربلاست که شمشیر شیطان از خون شکست می‌خورد: از خون عاشق، خون شهید. به افق نگاه می کنم. به متوسلیان که فرماندهی می کند همه جهادی ها را... به محمد حسین محمد خانی که چطور در پی امر فرمانده اش جاری و ساری است. سید مرتضی می گوید: - ما همه افق‌های معنوی انسانیت را در شهدا تجربه کرده‌ایم. ما ایثار را دیدیم که چگونه تمثّل می‌یابد، عشق را هم، امید را هم شجاعت را هم و... همه آنچه را که دیگران جز در مقام لفظ نشنیده‌اند، ما به چشم دیدیم... آنچه را که عرفای دلسوخته حتی بر سر دار نیافتند، ما در شب‌های عملیات آزمودیم. ما عرش را دیدیم، پندار ما این است که ما مانده‌ایم و شهدا رفته‌اند، اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده‌اند... تو بگو کیست که زنده‌تر است. شهید سید عبدالرضا موسوی یا من و تو؟ کیست که زنده‌تر است؟ تو بگو که آیا این تصاویر واقعی‌ترند یا روزهایی که من و تو واماندگان از قافله عشق یکی پس از دیگری می‌گذرانیم؟ چشمانم در زیبایی مسحور کننده کهکشان گیر افتاده است. همه جا پر از نور است. شهدا همگی زنده شده اند. که زنده بوده اند و من بی خبر از آنها. همه شان در حال تکاپو و فعالیت. سید می نشیند کنار آب های شفاف و شیشه ای و می گوید:
نوشته اسماعیل واقفی قسمت چهل و سوم🌍 - زندگی زیباست، اماشهادت از آن زیباتر است. سلامت تن زیباست، اما پرندة عشق تن را قفسی می‌بیند که در باغ نهاده باشند... راز خون را جز شهدا در نمی‌یابند. گردش خون در رگ‌های زندگی شیرین است، اما ریختن آن در پای محبوب، شیرین‌تر است و نگو شیرین‌تر، بگو بسیار شیرین‌تر است. راز خون در آنجاست که همه حیات به خون وابسته است. تمام کهکشان به زمین می‌ آید انگار. بالای سر روستا تجمع می کند و نوری ساطع می شود.سید رفته است انگار. به حال خودم بر می گردم. صدای وحید را می شنوم. وحید کائنات را به مناجات کشانده با صلوات شعبانیه ... روبرویم آسمان به وسعت کهکشان دیده می‌شود. از کشکان تا کهکشان یک پرده ستاره ای کشیده شده. ازکشکان ارده‌ای رنگ تا کهکشان نورانیِ هزار رنگ. از کشکان تا کهکشان راهی نیست. اگر آمده بودی می‌فهمیدی. نیامدی...! نیااااااااااااااااااااااااامدی. چرا نیامدی؟ ای خدا چه باید بنویسم. چه می توانم بنویسم. مگر همه چیز با نوشتن حل می شود. مگر می شود همه چیز را نوشت. مگر تو در واژه ها جای می گیری. ما انسانها یک چیزی مان می شود. آخر این همه لطافت در طبیعت بکر را رها کرده ایم و رفته ایم توی لانه کفتر هایمان. توی دود ماشین. توی ریا. توی بغض. توی کینه. توی حسادت. توی چشم و هم چشمی. توی خودمان. توی نفس. نفس، همین نفسی که اگر هَرَس نکنی اش می شود بستری برای نگرانی و ترس و عذاب دائمی. می شود جهنم. باید بزنیم بیرون از این جهنم سیاه. از خودمان باید برای خدا کار کنیم. جهادی کار کنیم. زیاد کار کنیم. پژوهش کنیم. تحصیل کنیم. رشد کنیم. ما ز بالاییم و بالا می رویم. وقتی که این کارها انجام شد صورتِ ماهِ ولی عصر را خواهیم دید. مثل همین ماهِ شبِ دوازدهم. خیلی زود. به شرطی که همه با هم رشد کنیم. هنوز صدای آب و زنگوله های بعبعی ها از دور می آید. خدای من! طبیعت بکر دیوانه کننده است. وحیدِ درونم می خواند: - دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی، دیوانۀ تو هر دو جهان را چه کند؟ وحیدِ درونم صدایش بهتر است. ایزدی درونم ناراحت می شود و می رود روی تخته سنگ سیگار می گیراند. ایزدیِ درونِ وحید و علیرضا هم می روند منقل می گذارند و سیخ و ...! هر کسی یک جور آرام می شود دیگر. وحید و علیرضا و من هر سه از صلوات شعبانیه لذت می بریم همچنان. آراممان می کند. xv) ایزد ها نمازمان را خوانده ایم و توی دل شب راه می‌افتیم سمت روستا. حُرمُزه تماس می‌گیرد که بیایید شامتان را بخورید. می‌گوید اتوبوس‌ها توی راه اند. می گوید بسه دیگه چه خبره مگه بیاید دیگه! او هیچ وقت نخواهد فهمید آنجا چه خبر بوده. بابا زید از اینجا پیداست. ایزدیِ درون من و وحید و علیرضا بیرون می‌آید و پشت سرمان شروع می‌کنند راه رفتن و مسخره بازی در آوردن و فیس فیس کردن. چند باری تشرشان می‌زنم. وحید و علیرضا هم مانده اند چه بکنند. می رسیم روبروی مسجد. چراغ‌ها ی روبروی مسجد روشن است. بچه‌ها شامشان را خورده اند. خیلی هاشان رفته اند دراز بکشند تا اتوبوس‌ها برسند. چراغ های داخلِ مسجد خاموش است. بچه هایی که از صبح تا حالا کار کرده اند صدای خُرو پُف شان هم بلند شده. شمس الهدی دارد وضو میگرد و برود ساک اش را ببندد. جوّ خیلی خاصی است. زمین روشن است. آسمان تاریک است. ماه روشن است. کهکشان پیداست. نمی دانم هوای سیل با ما چه کار کرده. توی دلم خوشحالم که آمده ام و کار کرده ام. طلبه های میبدی دارند چکمه های خودشان را می شویند. تا حالا در حال شستن فرش های مردم بودند. دهها فرش شسته اند در همین فرصتی که ما رفته ایم رودخانه و برگشته ایم. از دیروز تا حالا خیلی بیشتر هم شسته اند. یکی از طلبه ها یک پارچ آبِ بزرگ قرمز رنگ را بالای آتشِ اجاق گرفته و در حال کج کردن است تا آتش را خاموش کند. بلند می گوید: بسم الله الرحمن ... ایزدی های درونمان نشسته اند کنار آتش و دارند خیره خیره نگاهمان می کنند. از سوراخ دماغ هاشان دود بلند می شود. دود سیگار نیست...یکهو ایزدی من به سمتم حمله می کند. یک مشت محکم می کوبد به شکمم. خم می شوم. با زانو می زند توی صورتم. خون از دماغم راه می افتد روی زمین. نمی فهمم چرا. ایزدی های دیگر هم به وحید و علیرضا حمله می کنند. آنها هم وضعشان بهتر نیست. گردن علیرضا صدای وحشتناکی می کند. ایزدی وحید شروع می کند به تنوره کشیدن. صدایش کر کننده است. همه ایزدی ها از همه جا جمع می شوند و روبروی مسجد صف می بندند. یکهو ایزدی من گم می شود. دنبالش می کردم. صدایی فییییییییس مانند بلند می‌شود. وسط جاده یک کوه بلند است نگاهش می‌کنیم مثل یک هیولاست. ایزدیِ من است. بلند داد می‌زد. صدایش گوش خراش است. می‌گوید: - من ایزد بزرگ شما هستم. أنا ربکم الاعلی.
سلام به همگی.🌺 می بینم که ماه مبارک داره تموم میشه.💔 مستندداستانی ما هم داره به قسمت آخرش می رسه.📚 اگه بخونی و نظر ندی ایشا الله به حق پنج تن.... نظر بده دیگه😁
نوشته اسماعیل واقفی قسمت چهل و چهارم🌍 پا می‌کوبد روی زمین. می‌خواهد مرا زیر لگد هایش له کند. وحید و علیرضا هم فریاد می‌زنند فرار کن. نمی‌توانم. کنار ایزدی من پر از ایزدی است. ایزدی ها همه فریاد می زنند و هل من مبارز می طلبند. ایزدی هر کس فقط با صاحبش کار دارد. آنها هم می‌گویند ما ایزد هستیم. ما خدا هستیم. ایزدی های دیگران سر و صدا به راه انداخته اند. بعضی هاشان خیلی ضعیف اند. روح طلبه‌ها دانه دانه از مسجد بیرون می‌آید. هر کدام از طلبه ها یک تبر توی دستش دارد. ابراهیم وار آمده اند. بعضی هاشان می گویند: - اگر هر روز مواظب بودی و ایزد درونت را کشته بودی الان اینقدر بزرگ نشده بود. باید هرروز بُکشی اش. ما هر روز محاسبه نفس داریم. چند تا از طلبه ها با تشر نفس شان را می کشند و بر میگردند. یکی شان می گوید: - مشارطه مراقبه محاسبه معاتبه معاقبه. شمس الهدی هم بیرون آمده. ایزد او پا ندارد. می‌گویم چرا ایزد تو پا ندارد. می‌گوید. زیاد روزه می‌شوم. نماز شبم ترک نمی‌شود. به سمت ایزد درونش هجوم می‌آورد و چند دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد. دست و پایش زخمی می‌شود ولی ایزد درونش را دست و پا بسته می‌اندازد عقب خاور. با زنجیرهای ضخیمی می‌بندَدَش. می‌گوید تا بیست و چهار ساعت بیهوش است اما دوباره بیدار می‌شود و روز از نو روزی از نو. ایزد من دو برابر من ارتفاع دارم. مرتب باید فرار کنم به شمس می‌گویم تبرت را به من می‌دهی. می‌گوید: - تبر وسیله شخصی است مثل مسواک. می گویم شوخی نکن الان وقت این کارها نیست. تبرش را می‌اندازد. روی هوا می‌گیرم. یک ضربه می‌زنم به ایزد بزرگ. هیچ فایده ای ندارد. می‌گوید: - دیدی گفتم. هر کس خودش باید برای خودش یک کاری بکند. آن موقع که نفست هرچه می‌خواست برایش فراهم کردی باید فکر الان را می‌کردی. می گویم خب باید چه کار کنم؟ می‌گوید نفس مثل شتر مرغ است غذای زیاد می‌خورد و نه بار می‌برد نه پرواز می‌کند. نباید عادتش می‌دادی...علی علیه السلام نانش جو بود و خورشت اش نمک. با اینکه همه چیز برایش فراهم بود. مولایت مگر علی نیست؟ خجالت می کشم جواب بدهم. مولایت علی باشد و چون علی زندگی نکرده باشی باید هم خجالت بکشی. چون او که نمی توانیم حداقل شبیه اش هم نخواسته ایم بشویم. ایزد‌ها دارند حمله می‌کنند همه شهدا آمده اند کمک. همه به ایزد درونشان حمله می‌کنند. من می‌ترسم ازش. نمی‌توانم. ایزد درونم پایش را می‌گذارد بیخ گلویم. خِر خِر می‌کنم. نفسم بالا نمی‌آید. چشمانم تار می‌شود. صدای نَفَس نَفَس زدنهایم را می‌شنوم. نفسم به حالت واقعی خودش تبدیل می‌شود. از ایزدی تبدل می‌شود به یک مار سیاه. سرش اندازه سر خودم است. بدنش شکل مار پوست پولک داری دارد. چِندِشم می‌شود. می‌گویم خدایا چه کنم؟ همه جا تاریک است. چشمانش برق می‌زند. صدای شیطانی اش بلند می‌شود توی تاریکی. نفس های دیگری هم پیروز شده اند. طلبه‌ها دارند مقاومت می‌کنند. هنوز قافیه را نباخته اند. زیر لب می‌گویم خدایا چه کار کنم. نگاهم می‌افتد به آسمان. به ستاره ها. ستاره ای می‌درخشد. آخرین لحظه های زندگی ام است. می‌فهمم. دشمن ترین دشمنانم به شکل ماری سیاه و بد بود و لزج مانند دورم را گرفته ماده ای چسبناک از گوشت های لهیده صورتش می‌ریزد توی دهانم. می خواهم استفراغ کنم ولی نمی توانم. نفس خبیث دست دارد. مثل دستهای عقرب. دستهایش را می‌گیرد زیر گلویم دستانش آتش است. پوستم می‌سوزد. نمی دانم چه کار کنم. زمین روشن است. بوی کربلا می آید. دوصف روبروی هم. ستاره‌ها چشمک می‌زنند زیر لب می‌خوانم: - ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد ،تمام هستی زهرا نصیب نرجس شد. ایزد درونم که ماری بدشکل شده رنگش می‌رود تا نام زهرا سلام الله علیها را می‌شنود. تمام بدنش را روی زمین می‌اندازد. تمام مارهای خبیث دیگر هم می‌ترسند. توی تاریکی، لشکر سیاه مارها چنبره می‌زنند و بلند می‌شنوند. دوباره می‌خوانیم. وحید می‌خواند: - السلام ای ساکن کربلا. مردانی نورانی در افق آشکار می‌شوند. خرازی و همت و باکری و زین الدین آنها را حلقه خودشان گرفته اند. می‌گویند: - راه همین است، مقاومت کنید. هر جا جنگ مغلوبه شد به ما تمسک کنید ما از احوال شما غافل نیستیم.
سلام✋ این هم از قسمت آخر.🚨 التماس دعا از همه عزیزان و مخاطبان کانال.✋ رحلت حضرت امام خمینی رو تسلیت میگم🖤🏴🖤🏴 پیشنهاد بدین ادامه کانال چی بنویسم.📚 عید فطر همگی هم مبارک باشه.❤️💐
نوشته اسماعیل واقفی قسمت چهل و پنجم🌍 قسمت آخر💠 مردی از تبار نور روبروی مسجد در پرتویی از نور ایستاده. جلوی مسجد گلهایی به شدت زیبا روییده. پیچ های خوش بود. از زیر پای آقا نهری زیبا از نور جاری شده و تمام سطح زمین را نورانی کرده. اطراف آقا زمین زنده شده است. هیچ چیز جز نور نمی‌بینیم. چشم، چشم را نمی‌بیند از بس شدت نور زیاد است. نمی‌توانیم چشم هایمان را سرمه کنیم با دیدنش. هنوز لایق دیدارش نشده ایم. با صدایی مهربان خطابمان می‌کند آقایمان: - ما در رعایت حال شما کوتاهى نمى‌کنیم و یاد شما را از خاطر نبرده ‌یم، که اگر جز این بود گرفتارى‌ها به شما روى مى‌آورد و دشمنان، شما را ریشه کن مى‌کردند. از خدا بترسید و ما را پشتیبانى کنید. وحید قسمتی از صلوات شعبانیه را می‌خواند: - خدایا! بر محمّد و خاندان محمّد درود فرست، کشتیهای روان در اقیانوس هاى عمیق، هرکه به آنان توسّل جوید ایمنى یابد، و هرکه آنان را رها کند غرق شود، پیش افتاده از آنها از دین خارج است و عقب مانده از آنان نابود است، و همراه آنان ملحق به حق است. اشک توی چشمانمان حلقه می‌زند. مارها توی تاریکی. نفس های سیاه فیسسسسسی می‌کنند و با چهره های کریه و وحشتناکشان زوزه کشان می‌روند. می‌دانم که زیاد دور نمی‌شوند. بالای مسجد پرده ای از نور پیداست. فقط کعبه را می‌بینم که حُرمزه پرده اش را گرفته و بالا می‌رود. آن بالا که می‌رسد شروع می‌کند اذان گفتن. تصویرش همه ی آسمان و کهکشان را پر می‌کند. محمدحسین محمدخانی و آوینی لبخند می‌زنند. آوینی نگاهی به کهکشان می‌کند و می‌گوید. دیدی اینها را؟ می‌گویم بله. می‌گوید: - خیلی نزدیک است. الیس الصبح بقریب؟ توی دلم می‌گویم مولای من دلم برایت تنگ شده بعد از اینجا چگونه زندگی کنم؟ سطح نورانی کم کم حالت عادی پیدا می کند. هوا عادی می شود. کانه خبری نبوده. همه چیز انگار در یک چشم بر هم زدند اتفاق افتاده. طلبه ای که پارچِ آبِ بزرگِ قرمز رنگ را توی دست گرفته بود را نگاه می کنم. هنوز آب از پارچ پایین نریخته. آخرین کلمه از دهان طلبه خارج می شود... «الرحیم» و آبهای شفاف پایین می ریزد و همه ی آتشِ اجاق را خاموش می کنند... أَنزَلَ مِنَ السَّمَاء مَاء فَسَالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِهَا فَاحْتَمَلَ السَّيْلُ زَبَدًا رَّابِيًا... تمام این اتفاق ها بین الرحمن و الرحیم افتاد. بین رحمت عام و رحمت خاص. هیچ چیز در این عالم بی حکمت نیست. فَتأمَل... خداوند حق را از آسمان فرو می‌فرستد و دل‌ها براساس هوای درونی خود، آن را در خود جای می‌دهند. یقین‌داران به اندازه یقین خود، حق را دریافت می‌كنند و دل‌هایی كه شك دارند نیز به اندازه شك خود. اتوبوس‌ها می‌آیند و همه کم کم از مسجد خارج می‌شوند. از همه جا بی خبر. آتش کنار اجاق با شدت دارد دود می کند. باد خیلی خنکی می‌وزد. گوش‌ها و چشمانم پر از هوا می‌شود. وحید می‌زند روی شانه ام و می‌گوید: - تو هم دیدی؟ دوتایی لبخند می‌زنیم. صدای چکاوک توی کوه می‌پیچد. آمده بودیم از هوای نفس پاک بشویم. آمده بودیم تا خودمان را بسازیم آمده بودیم تا از سیم خاردار نفس رد بشویم. به هوای سیل راهی شده بودیم. هوایی که هوای ما را ببرد. هوای نفس ما را بشوید و هنوز حالا حالاها کار داریم. وحید همراه سارها می‌خواند: - دلم جز هوایت هوایی ندارد، لبم غیر نامت نوایی ندارد. من، حُرمُزه، وحید و مجتبی کوله بر دوش می‌کشیم و به سمت شهرمان راه می‌افتیم. راهی که آخرش را دیده ایم... راهی که از آن کوتاه نخواهیم آمد. ان شا الله. گام دوم را بر خواهیم داشت و چشم در چشم با «همه ی هستی زهرا» خواهیم شد. چشمانمان را سرمه خواهیم کرد با دیدنش. ندیده عاشقش شدیم. - در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن، شرط اول قدم آن است که مجنون باشی. وحید زیر لب شعری از فاضل زمزمه می‌کند و در دل شب راهی می‌شویم همراه ناز صدای سارها و چکاوکها: - شور دیدارت اگر شعله به دل‌ها بکشد، رود را از جگر كوه به دريا بكشد، گيسوان تو شبيه‌است به شب اما نه، شب كه اينقدر نبايد به درازا بكشد. دلم روشن است. گام دوم را محکم خواهیم برداشت و تمام. ان شاالله. پایان اردیبهشت 1398