eitaa logo
به هوای سیل
82 دنبال‌کننده
1هزار عکس
203 ویدیو
41 فایل
سفر به پلدختر و چیزهای دیگر
مشاهده در ایتا
دانلود
نوشته اسماعیل واقفی قسمت پنجم صاحب خانه آمد. بچه ها برایش توضیح دادند که آبگرمکنش رابیرون بکشند. او هم دعای خیر کرد برایمان که تا صد سال دیگه هر موفقیتی به دست بیاوریم صدقه سر دعاهای این مرد است. صاحبخانه عاقله مرد مو سپیدی بود که گفت جهیزیه ی فرزندش زیر این سقف بوده. گفت که تازه بیست روز قبل از سیل کابینت های آشپزخانه اش را عوض کرده بود. گفت که خدا خیرتان بدهد. گفت که ممنون است که آمده ایم. گفت که زندگی مان از بین رفته ولی خدا روشکر. گفت که ... . محمد شمس الهدی دوربین را از مداحی گرفته بود او هم از مجید بهجت. شمس الهدی از پیرمرد فیلم گرفت. البته بعد از اینکه دکمه فیلم برداری را پیدا کرد. پیرمرد از حال و هوایش گفت. بچه ها مصمم تر رفتند برای نجات آبگرمکن دیواری در گل مانده. گفتنش آسان است و نوشتنش مشکل. اینکه گِل های سیل آورده چقدر چسبناکند و روی نورون های مغزی راه می روند. وقتی بروند و بچسبند به چیزی باید با ابزارهای نانو آنها را کند. مولکول به مولکول. انگار که پیوند هیدروژنی می بندند با اشیاء. چند نفر داشتند از گودال پر گل و لای نزدیک خانه ماهی پیدا می کردند. مار ماهی بود. کوچک بود و لیز و گلی. ظرفی برداشته بودند برای زنده به رودخانه رساندش. احسنت دلاور. احسنت انسان. دیدم مفید نیستم رفتم کنار رودخانه کنار بچه هایی که داشتند کانالی باز می کردند کنار رودخانه تا گل ولای روستا را از آنجا به کشکان بریزند. این رودخانه بلاکش. سیل اگر بلا باشد که نیست. آنجا هم مفید نبودم. نیرو زیاد بود و همه با دقت کار میکردند. - این خونه برای منه یک از اهالی روستا که خانه اش کنار رودخانه بود هم داشت بیل می زد. خیلی خاکی خیلی لری خیلی ساده خیلی بی ادعا. بچه هاگفتند جدی می گی. گفت آره. گفتند چی شد اون شب. گفت سیل اومد صبح بود. تخلیه کرده بودیم. ولی پمپ آب توی رودخانه را آب کن و برد. از معمولان و قبل اش تا پلدختر دو هزار پمپ بود هر کدام با ترانس اش روی هم دویست و پنجاه میلیون تومان. داری ضرب و تقسیم می کنی برادر من، خواهر من. گیرم شد پانصد میلیارد تومان. فکر میکنی همین قدر بوده. خسارت روحی را چه میکنی؟ بچه کوچکت اگر خانه خرابت را ببیند چه میکنی؟ عروسک های پاره و گلی اش را چطور؟ مادر پیرت اگر همه سرمایه عمرش را از بین رفته ببیند چطور، چه کار می کنی؟ همین طور چرتکه بالا پایین می کنی برادر من، خواهر من. بگذار بگویم، پیرزن روستایی را دیده ای که برایت پتوی هلال احمر را بیاورد تا روی زمین ننشینی و بهت بگوید دخترم مغازه داشت اینجا. آبرو دارند این مردم. عزت نفس دارند. بزرگ منش هستند. پیرزن توی خانه نشسته و یک بند زیر لب شعری غمناک به لری می خواند. نمی فهمی چه می خواند ولی به شدت می فهمی چه حسی دارد. به تو چیزی نمی گویند. به تو لبخند می زنند و می گویند کاری است که شده. دولت هم که تکلیفش روشن است. سالهاست. توی راه تمدن اسلامی سالهاست توی ایستگاه دولت اسلامی ایستاده ایم. بگذریم. بله. بگذریم. این نیز بگذرد. مثل روز. مثل شب. مثل همین رودخانه. مثل کشکان. مثل کرخه. مثل سیل. مثل شادی مثل غم. باید کنار هم باشیم تا بگذرد. دلم برای یزد تنگ می شود یکهو. برای گلزار شهدای امیر چخماق. بگذریم.
نوشته اسماعیل واقفی قسمت ششم iii) عصرِیاران سفر کرده عصر شده. رسماً هوا ملایم است. ایزدی اگر بود می گفت: هوا از روی دریا آمده و به بیابان می رود. بچه ها آبگرمکن را بیرون کشیده اند و به هوای کولر دورخیز کرده اند. گل ولای چطور داخل کولر شده الله اعلم. کولر توی زمین و داخل محوطه تنگی است. شاید روزگاری در ارتفاع بوده همین کولر زبان بسته. حالا اما خیلی جایش بد دست است برای بیرون کشیدنش. خانه ها که خراب شده. محوطه ای وسیع ایجاد کرده. کوچه بعدی سالم تر است. از رودخانه دورتر بوده. خانه هایش اما پر از گل. لودر های کوچک موسوم به "باب‌کت" گریبان چاک داده اند و در پی امر مولی راهی شده اند. خوب کار میکنند. خدایشان ساخته است برای همین جاها. توی خانه ها هم می توانند بروند. به قول سلمان خر زوری هستند بیا و ببین. توی خانه روبرو به فاصله صد متر از ما دارند کار میکنند. چند نفر روی دیوار خانه شمالی هستند. وقتی می پرسم می گویند از توی حیاط نمی شود رفت داخل. حدودا پنجاه سانت گل چسبناک راه عبور را بر هر موجود دو پا و بیشتری می بندد. از دیوار می کشم بالا. طلبه ها عمامه به سر با لباس های خاکی عرق از سر و دستار پاک می کنند. داخل خانه یکهو سفیرانی ها را می بینم. گروهی که قبل از ما آمده بودند شامل چند سفیرانی بودند. حیدری، سلمان، مهدی باقری شاعر اهل بیت، دهقان بنادکی، اون یکی دهقان. سه نفر هم ما، روی هم میشویم هشت نفر. اون ها البته توی گُل گُل اسکان دارند. توی مدرسه. اسم مدرسه را آن موقع نپرسیدم. فردا شب می خوابیم توی یکی از کلاس هایش. هنوز به آن شب رویایی نرسیده ایم. اون یکی دهقان روی دیوار ایستاده، گوشی ام را بیرون می کشم ازش عکس بر میدارم. حیدری با وضعی خاص در حال بیرون آمدن از خانه است. چسبیده است به پنجره های حیاط و خودش را حسابی دوست دارد که اینجا دیگر جای هیچ ریسکی نیست. گِلی بشوی، گلی شده ای و باید با چکمه ای که تویش باتلاقی است و مدام از پایت در می آید بسازی. البته بگذریم از بعضی از گِل ها که با لجن رودخانه ممزوج شده اند و بوی خیلی بدی می دهند. باقری هنوز روی دیوار است کلی حرف می زنیم. حرفهایمان یادم نیست به همین برکت. فقط می دانم اتوبوسشان توی دشت اندیمشک خراب شده و آنها هم امروز صبح روز اول کاریشان است. توی حیاط همچنان گِل آلود است. باقری میگوید یازده نفر توی خانه هستند و چند ساعت است مشغول بیرون ریختن گل ولای. همگی خسته و کوفته. پلک های اون یکی دهقان مایل به افتادن شده. سلمان هم خودش را از خانه بیرون می کشد. خستگی از لپ های بر آمده سلمان می تراود. چشم های باقری هم خمار شده. حیدری می خندند و در آغوشش می کشم ... بوی رودخانه می آید. بوی درخت. خورشید روی رشته کوه ها لیز می خورد و می افتد پشت کوه. رودخانه می رود. خورشید می رود. روز می رود. سردار حسن باقری می رود. محمد خانی می رود. هوا کم کم تاریک می شود. عصرِ یاران سفر کرده است. همگی روی دیواریم. من، باقری شاعر اهل بیت، حیدری، سلمان ، اون یکی دهقان. دهقان نیامده. مجتبی، وحید و حرمزه سنگر دیگری را گرفته اند. می خواهم بنویسم که همگی باهم سوره والعصر را خواندیم ولی نخواندیم. دروغ چرا. آدم باید در زندگی اش اگر دین ندارد آزاده باشد. خدا رو شکر ما اگر آزاده نیستیم حداقل دین هم ان شا الله داریم. ها! چه خیال کرده ای عمو!...عمه... والعصر ان الانسان لفی خسر الا الذین....ایمان، عمل صالح، حق و صبر. باید ایمان داشته باشم. می روم به دنبال وحید و حُرمُزه و مجتبی. به دنبال عمل صالح، حق و صبر. مجتبی صبور است. کم حرف است. پُر کار است. همچون پاره های آهن. و انزلنا الحدید فیه بأسٌ شدید. و من او را قله می دانم. سکوت نشانه عقل است. صبر نشانه ایمان. پر کاری نشانه مومن. یاران امام عصر چون پاره های آهن اند. مجتبی آهن فروش است. مجتبی کار می کند و من حرف می زنم او اسمش جایی نیست و من روی هر متنی هشتک می کنم نامم را "و الله لا یستوؤن" مساوی نیستند این دو گروه...مجتبی مو ندارد مثل محمد حسن پسر یک و نیم ساله اش. همان پسری که وقتی عکسش را روی گوشی وحید دیدیم آب دهانش را قورت داد. گفتم: دلت برایش تنگ شده. گفت: الان که دیدمش آره. تو جهادگری آقا مجتبی. با صدو نود چهار سانت قد و بیست و اندی سال سن به یاران سفر کرده خواهی پیوست. ان شاءالله.
به هوای سیل
اون یکی دهقان روی دیوار. حیدری با وضعی خاص در حال بیرون آمدن از خانه و آمدن روی دیوار.
به هوای سیل
همانطورکه درتصویر می بینید زیر مدرسه خالی شده و به یک پول سیاه هم نمی ارزد.
به هوای سیل
محمد خانی سمت چپ بنر دارد میخندد.
به هوای سیل
بیل روی شانه بیل به هوا بیل فنگ سفیرانی های غیور.
این هم عکس هاش. فکر کردی ما از اونهاشیم که مدرک دکتراشون هم قلابی در میاد. نه داداش. نه آبجی... مااز اوناش نیستیم. ما آزاده ایم...
نظر فراموش نشه @evaghefi