eitaa logo
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
885 دنبال‌کننده
11هزار عکس
5.9هزار ویدیو
93 فایل
﴾﷽﴿ ♡•• دَرسـَرت‌دار؎اگرسُودا؎ِعشق‌وعاشِقۍ؛ عشق‌شیرین‌است‌اگرمَعشوقہ‌توباشۍحسین:)!❤ ڪپے ازمطاݪب ڪاناڵ آزاد✨ اࢪتباط باماوشرایط🌸 https://eitaa.com/havayehosin ارتباط با ما🕊🌱⇩ @Nistamm
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ درجمع آمدیم و رفتیم گفتیم که یاری بلدیم و رفتیم😔 گفتی که ، هَل مِن ناصِر⁉️ ما نیز فقط سینه زدیم و 🌸🍃 ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
غمت به اندازه ی تعداد قلبهایی که دوستت دارن بزرگه...💔 ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
هدایت شده از مدارڪ‌ تبادلاتـ‌ــ آرزو:)"
لطفا بنرهاتونو عوض کنید برای جذب بیشترتون🙃⚘ ادمین تبادلات کانال های مذهبی میشم امارتون +100 جهت ادمین شدن به ایدی زیر پیام بدید: @Boshra_B_313 جذبم بالاست😌⚘ به سین متن و بنرها نگاه کنید👀😍 رایگان برای سلامتی امام‌زمان(عج) و حضرت‌زهرا(س) (س) 🎀•|@baenat_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 ••^^[[🌸✨✨🌺]]^^•• هـــراســانـــ خــانــہ را مے گشتـــ ، چشمــانشـــ پــر شــده بـــود😩 بــہ سمتشــ رفتمـــ و گفتمـــ چیزے گمــ ڪــرده اے ؟!🤔 بــا بغضــ گفتــ ارثیمــ نیستــ.😞 و دوبــاره به دنبــالشــ رفتـــ در ذهنمــ فڪـر میڪردمــ گردنبــدے ، ســاعتــے ، لبــاسے ، گــوشــواره اے، یا... درحـــالـــ خود بودمـــ که یڪدفعــہ خوشحـــالـــ چــادر بــہ دستـــ آمـــد و گفتـــ ارثیمـــ را پیــدا ڪردمـــ❤️ ✨بانـــو چــادر تنهــا یڪــ پارچــہ مشڪــے نیستـــ ، چـــادر یڪ ارثیــہ مادرے استـــ .😇😉😌 ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
نمیخواهم‌برنجانم‌دلت‌را‌بی‌سبب‌اما چگونه‌مرگ‌یک‌مادر‌چهل‌تن‌متهم‌دارد؟! ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Γ💔🔗°○ پرواز کردن سخت نیست... عاشق که باشی بالت می‌دهند؛ و یادت می‌دهند تا کنی... آن هم عاشقانه... :)♥️ • • °♡🥀 •° ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
خونریزی شَدیدی داشت... داخِلِ اتاق ِ عمل ، دکتر اِشاره کرد که چآدُرم رو در بیارم تا راحت تر مَجروح رو جابه جا کنم ..🥺 گوشه ی چآدُرم رو گرفت و بُریده بُریده گفت: "مَن دارَم میرَم که چآدُرت رو در نیاری..." چآدُرم تو مشتش بود که شَهید شد...:) +به روایت پَرستارِ جنگ ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
هدایت شده از مدارڪ‌ تبادلاتـ‌ــ آرزو:)"
امشب کانال های زیر در کانال هاتون قرار میگیره:⚘ 💎•|بندگات مخلص خدا 💎•|دلتنگی 💎•|کانال سرباز ولایت 💎•|ارزانسرای محصولات فرهنگی طهورا 🔴ادمین تبادل میشم امارتون +100 🔴جذبم بالاست😌🍭 🔴پیشنهاد میکنم امارتون +100 هست پی‌وی باشید☺️ 🔴امار زیر 100 لطفا نیاین!🙏🏻 (س) جهت شرکت در تبادلات گسترده یازهرا(س) در کانال زیر عضو بشید و پیام سنجاق🖇شده را بخوانید و به ایدی پیام بدید. 💎•|@baenat_313
🔹رمان... 🌷پارت_صد_و_هجده🌷 ماشین رو تو حیاط پارک کردم و پیاده شدم. میدونستم این ساعت هنوز کسی خونه نیست ، پس با خیال راحت ، با چادر وارد خونه شدم. در رو که بستم ،تازه متوجه حالم شدم. خیلی حس خاصی داشتم. از اینکه زیر بار نفسم نرفته بودم احساس عزت نفس داشتم! رفتم جلوی آینه و با لبخند مغرورانه ای خودم رو نگاه کردم. واقعاً با وقار شده بودم!! 😇 اما به خوبی زهرا نبودم! 😶 اون خیلی خوب چادر و روسریش رو سر میکرد ، اما من شال سرم بود و موهام از دو طرف صورتم بیرون بود و فرقی که باز کرده بودم ، مشخص بود ! اولین کاری که کردم یه عکس از خودم انداختم و سریع برای زهرا فرستادم ! آنلاین بود. با ذوق کلی قربون صدقم رفت و بهم تبریک گفت. همونجا جلوی آینه ی هال، با لبخند ایستاده بودم و دونه دونه همه اتفاقا رو براش تعریف میکردم که یهو در باز شد !!! با ترس به سرعت برگشتم سمت در . مامان بود! 😨 بدنم یخ کرد!! هنوز من رو ندیده بود و داشت در رو میبست. با یه حرکت چادر رو از سر درآوردم و انداختم زمین! مامان با دیدنم لبخند کوتاهی زد و سلام کرد. - چرا اونجا وایسادی؟؟ - همینجوری! اومده بودم تو آینه خودمو ببینم! مامان لبخند زد و اومد سمت من. آب دهنم رو قورت دادم و به طور نامحسوسی چادر رو با پام هُل دادم زیر مبل!! داشتم قبض روح میشدم که مامان رسید پیشم و بازوهام رو گرفت. - چه خبر از دانشگاه؟ درسات خوب پیش میره؟ - امممم..بله... خوبه. با لبخند دوباره ای بازوهام رو ول کرد و برگشت و رفت به اتاقش! نفس راحتی کشیدم و به این فکر کردم که چرا مامان هیچ‌وقت نمیتونست راحت ابراز احساسات کنه ! معمولاً نهایت عشقش تو همین کار خلاصه میشد !! چادر رو یواش برداشتم و انداختمش تو کوله‌م ! و بدو بدو رفتم تو اتاقم که گوشیم زنگ خورد. - الو - سلام ترنم. خوبی؟؟ - سلام زهراجونم. ممنون. خوبم - چی‌شدی یدفعه چرا دیگه جوابمو ندادی؟! - وای زهرا سکته کردم!! مامانم یهو سر رسید! ماجرا رو براش تعریف کردم و خداحافظی کردیم. از خستگی ولو شدم روی تخت. به همه ی اتفاقات امروز فکرمیکردم ! به این که صبح با مانتو رفته بودم دانشگاه و شب با چادر از امامزاده برگشته بودم خونه!! به اینکه همه چی چقدر سریع اتفاق افتاده بود! به حرف‌های زهرا و به دانشگاه که فردا چطور با این چادر برم؟! تصورش هم سخت بود! "همین امروز با صحبتام راجع به نماز چشماشون میخواست از حدقه بیرون بزنه. فردا با چادرم دیگه بی برو برگرد شاخ درمیارن!"😐 روم نمیشد حرفی از پشیمونی بزنم ... در اتاق رو قفل کردم ، وضو گرفتم و جانمازی که تو کیفم و چادر نماز صورتی و جدیدی که تو کمدم قایم کرده بودم رو برداشتم و گوشه ی اتاقم مشغول نماز شدم. فکرم مثل یه گنجشک همه جا پرواز میکرد. مبارزه با نفس تو این یه مورد از همه سخت تر بود! با خودم کلنجار میرفتم که " الان داری با خدا صحبت میکنی! از درونت خبر داره، اینقدر فکرتو اینور و اونور نده! " سعی میکردم به معنی حرف‌هایی که میزدم فکر کنم تا فکرم جای دیگه نره. به هر زوری بود نماز مغرب رو تموم کردم. اعصابم خورد بود! اما با حرف زهرا خودم رو آروم کردم : "همین که خدا تلاش تو رو برای مبارزه با نفست ببینه، ارزش داره. به خودت سخت نگیر ، خدا از ضعف های بنده ی خودش آگاهه!" چقدر این حرف‌ها آرامش بهم میداد. از صمیم قلب از خدا تشکر کردم و به سجده رفتم. سر نماز عشاء سعی کردم بیشتر حواسم رو جمع کنم. رکعت سوم بودم که در اتاق به صدا دراومد! از ترس یادم رفت چه ذکری داشتم میگفتم !! 😰 مامان داشت صدام میزد و من سر نماز بودم .هر لحظه محکم تر میکوبید! 😦 یکم طول کشید تا به خودم بیام. با عجله نماز رو تموم کردم و چادر و سجاده رو انداختم تو کمد و درش رو بستم. سعی کردم خودم رو خواب‌آلود نشون بدم 😴 در رو باز کردم ، مامان با رنگ پریده نگاهم کرد - کجا بودی؟ چرا در رو باز نمیکردی؟ - ببخشید، خب... نمیتونستم بگم خواب بودم! یعنی نباید میگفتم 😶 از بچگی از دروغ بدم میومد، چه برسه به حالا که شده بودم دشمن سرسخت نفس!! تو چشمای مامان نگاه کردم! معلوم بود ترسیده. - فکرکردم دوباره.... و ادامه ی حرفش رو خورد . فهمیدم که حسابی سابقم پیششون خراب شده!! 😔 - نه...معذرت میخوام مامان جانم؟ چیکارم داشتی؟؟ - هیچی! بیا بریم شام بخوریم. ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🔹رمان ... پارت_۱۱۹🌷 صبح همین که چشمام رو باز کردم ، دلشوره به دلم چنگ انداخت ! دانشگاه! چادر! من! ترنم! احساس میکردم پاهام سِر شده و اصلاً جون بلند شدن از تخت رو ندارم. به هر زوری بود بلند شدم و لباس هام رو پوشیدم. اینقدر برام انجام این کار سخت بود که سعی کردم خودم رو به حواس پرتی بزنم که چادرم جا بمونه!! از اتاق زدم بیرون و پله ها رو دو تا یکی پایین رفتم اما احساس عذاب وجدان گلوم رو گرفته بود! "خجالت نمیکشی؟؟ بی عرضه! 😒 یعنی تو یه ذره عزت نفس نداری که اجازه میدی نظر بقیه رو رفتارات اثر بذاره؟؟ اونا کی هستن که تو بخوای به دلخواه اونا بگردی؟" دور زدم که برگردم بالا اما بابا پشت سرم ظاهر شد. ترسیدم و یه پله عقب رفتم! - مگه جن دیدی؟؟ - سلام بابا. نه ببخشید. خب یدفعه دیدمتون!! - کجا میری؟ مگه کلاس نداری؟ - چرا ، یه چیزی جا گذاشتم تو اتاقم! برگشتم و چادر رو از کشوی تخت برداشتم و گذاشتم تو کوله پشتیم و رفتم . تو راه، انواع و اقسام برخوردهایی که ممکن بود ببینم، از مغزم میگذشت! سعی میکردم با تکون دادن سرم، فکرهای مزاحم رو دور کنم و به انسان بودنم فکر کنم! جلوی دانشگاه، یه نفس عمیق کشیدم. فکرم رفت سمت آقایی که دیروز ازش کمک خواسته بودم! فقط یادم بود که عموی امام زمان بود! همون آقایی که به اندازه چندتا جمله راجع بهش شنیده بودم . چشمام رو بستم و سعی کردم صادقانه صحبت کنم! " من خیلی شما رو نمیشناسم، اما شنیدم که باید از شما کمک بگیرم . من تازه دارم با خدا آشتی میکنم. خیلی کارها رو دارم برای اولین بار انجام میدم. مثل همین کار... واسه همین خیلی دل و جرأتش رو ندارم. میدونم تا ببینن منو ، شروع میکنن به مسخره کردن ! میدونم راه سختی جلومه ... تا امروز هرجور دلم خواسته گشته، اما دیگه قرار نیست به این دل گوش بدم. من ضعیفم، کمکم کنید. واقعاً سختمه. اما انجامش میدم، به شرطی که کمکم کنید امامِ...امام زمان! " چشمام رو باز کردم و بدون معطلی از ماشین پیاده شدم . چادر رو سرم انداختم و بدون اینکه اطرافم رو نگاه کنم، کیف رو برداشتم و بسم اللّه گفتم و رفتم سمت دانشکده. سرم رو انداختم پایین تا نگاهم به کسی نیفته، اما از لحظه ای که وارد دانشکده شدم، کم کم نگاه ها رو روی خودم احساس کردم . پام رو که توی کلاس گذاشتم صدای جیغ دخترها و خنده ی تمسخر آمیز پسرها رفت بالا ! - اینو نگاااا! - وای اینم جوگیر شد! 😏 - از همون دیروز مشخص بود مخش عیب کرده! 😂 - ترنم این چه وضعشه! - وای اینجا هم کلاغ اومد!! 😁 - قیافه رو!! - دوست پسرت گفته چادر سر کنی؟ و..... احساس میکردم صورتم قرمز شده ! خیلی بهم برخورده بود. تو دلم گفتم "عمراً اگه کم بیارم!" سرم رو بالا گرفتم و با جدیت همه رو نگاه کردم ! - اتفاقی افتاده؟ یکی از دوستام نالید - ترنم اون چیه روی سرت؟ 😕 - نمیدونی چیه؟ بهش میگن چادر! 😐 - میدونم ولی آخه تو اهل این امل بازیا نبودی!! - اتفاقاً من امل بودم، ولی تازگیا دارم انسان میشم. امل کسیه که به میل دیگران میگرده، هر روز یه رنگ ،هر روز یه شکل ،هر روز لخت‌تر ! یکیشون با اخم بلند شد - منظورت چیه؟؟ 😒 یعنی الان یعنی ما انسان نیستیم؟؟ - با کسی کاری ندارم. خودم رو گفتم 😊 منم دلم میخواد تو چشم باشم، اما بیشتر از اون دلم میخواد انسان باشم. انسان یعنی کسی که تابع عقله، نه بنده ی هوس. انسانیت یعنی داشتن عزت نفس، نه که بخاطر دیده شدن، خودت رو به هرشکلی دربیاری! آرامش عجیبی تو قلبم احساس می‌کردم. هرچند هنوزم متوجه مسخره کردناشون میشدم، اما دیگه حساسیت نشون ندادم.بی محلیم رو که دیدن،کم کم خودشون رو جمع کردن. دم ظهر هم برخلاف روزای گذشته که یواشکی و موقع خلوتی میرفتم نمازخونه،با خیال راحت رفتم برای نماز جماعت. بعد از کلاس،وقتی سوار ماشین شدم احساس میکردم مثل یه پر ،سبک شدم!! باورم نمیشد تونسته باشم مقاومت کنم! خیلی حالم خوب بود. از آینه ی ماشین به خودم نگاه کردم. قیافه ی جدیدم، برام جالب بود! آروم تو خیابونا رانندگی میکردم و به حس خوبم فکرمیکردم. به این که این حس رو برای بار اول بود که تجربه میکردم. اما هنوزم یه چیزی به دلم چنگ میزد. یه چیزی شبیه ترس! شبیه نتونستن! شبیه شک! وسط اینهمه احساس متضاد ، یه حال عجیب دلتنگی هم قلبم رو فشار میداد ؛ که اتفاقاً زورش از همه بیشتر بود! 😔 به خودم که اومدم، سر کوچشون بودم و به یاد اون شب بارونی ای که برای اولین بار اینجا پا گذاشتم، میباریدم... و روزی که بخاطر حجاب من کتک خورد و حالا من با حجاب برگشته بودم 😞 شاید هم یه گوشه ای قایم شده بود تا ببینه حرف هاش با دلم چیکار میکنه و بعد خودش رو نشون بده! سرم رو چرخوندم اما باز هم نبود... صدای بی موقع زنگ گوشی، از خیالات شیرین بیرونم کشید ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻?
🔹رمان ... 🌷 پارت_صد_و_بیست🌷 - سلام بی معرفت. کجایی تو؟ - سلام مرجان جونم. چطوری؟ - خوب یا بدم چه فرقی میکنه برای تو؟ - دیوونه! یه جوری حرف میزنه انگار ده ساله همو ندیدیم! خوبه چند روز پیش با هم بودیم! - یعنی الان نمیخوای دعوتم کنی بیام خونتون؟! 😐 خندم گرفت از مدل حرف زدنش . - چرا خل و چل. میخوام! 😅 - خب بکن دیگه! - مرجان جان میشه افتخار بدی امشب بیای خونه ی ما؟ - نه نمیشه! - کوفت! مسخره... -عه؟ به به چندوقتی بود از این کلمات گهربار کمتر میشنیدم ازت! با ادب شده بودی! 😏 - مگه بده؟ - اوهوم! همین ترنم بیشعور خودم بهتره! صدای خنده ی بلندم به بغض نصفه نیمه ی تو گلوم تنه زد و باعث شد چشم هام دوباره پر از اشک بشه. تازه فهمیدم چقدر بده بغض داشته باشی و بخوای بخندی! 😢 سرم رو روی فرمون گذاشتم و چشم هام رو بستم. این بار هم صدای گوشی، سکوت ماشین رو در هم شکست... انگار من حتی توی عالم خیال هم، اجازه ی خلوت با سجاد رو نداشتم ! - سلام خاااانوم! خوبی؟ - سلام. ممنون زهرا جون. تو خوبی؟ - خداروشکر. ممنون. میگم که وقت داری امروز ببینمت؟! - امممم...راستش نه. مرجان میخواد بیاد پیشم! - عه؟ حیف شد. دوست داشتم ببینمت! پس بمونه برای فردا اگر خدا بخواد. - باشه گلم. منم دوست داشتم ببینمت. مرجان چنددقیقه قبل از تو زنگ زد! - پس از تنبلی خودم بود! عیب نداره عزیزم.خوش بگذره. - ممنون عزیزم. واقعاً حیف شد که دیر زنگ زد! هرچند دلم برای مرجان تنگ شده بود ؛ اما ساعت های بودن با زهرا ، بیشتر خوش میگذشت. به صندلی تکیه دادم و نگاهم رو به در کوچیک فلزی سفیدرنگ دوختم . تازه رسیده بودم خونه و داشتم چادرم رو قایم میکردم که مرجان رسید. کیف و کیسه ای که دستش بود رو گذاشت رو میز و ولو شد رو کاناپه. - بذار برسی بعد وا برو!! - وای ترنم خیلی خسته ام. مامانتینا کی میان؟ - کم کم باید برسن. چرا خسته ای؟ - بابا دو روزه نیکی برام زندگی نذاشته! همش منو میکشه اینور ، میکشه اونور! خستم کرده...الانم کلی صغری کبری چیدم تا پیچوندمش و اومدم ! - نیکی؟! قضیه چیه؟! - بابا به این بهروز نکبت شک کرده. پدر منو دراورده!دو روزه هرجا بهروز رفته، مثل کارآگاها دنبالش رفتیم. - عه!! جدی؟ چرا؟ اونا که خیلی همو دوست داشتن! - هه! آره خیلی! 😐 ولی فقط تا قبل از اینکه بهروز یکی خوشگلتر از نیکی رو ببینه! من همون روز اول به این دختره احمق گفتم این پسره دنبال پول باباته نه خود خرت! کو گوش شنوا؟ 😒 - یعنی چی؟! الان نیکی کجاست؟ - هیچی. رفته وسایلشو جمع کنه و بره خونه باباش! - وای مرجان راست میگی؟ - نه یه ساعته دارم دروغ میگم! - ای وای چه بد! خیلی ناراحت شدم. - نشو!کسی که به حرف گوش نکنه همین میشه عاقبتش! بهروزم یکی مثل سعید، نیکی هم یکی مثل تو! سرم رو انداختم پایین - اوهوم. با صدای ماشین و باز شدن در ،مرجان هم از جاش بلند شد و وسایلش رو برداشت و رفت سمت اتاق . خودشم میدونست بابام خیلی ازش خوشش نمیاد! برای همین سعی میکرد با هم رو به رو نشن . دو لیوان شربت درست کردم و بردم بالا . مرجان رو تختم نشسته بود و یه گوشه ی لبش رو به نشونه تمسخر بالا داده بود 😏 - مامانتینا فهمیدن رد دادی؟! - من؟ برای چی؟ 😳 - ترنم انصافا ایناً چین رو در و دیوار اتاقت؟! بیشعور عکس منو از دیوار کندی که این چرت و پرتا رو بچسبونی؟؟ 😕 -مرجان باور کن اینا چرت و پرت نیستن! منو نگاه کن! من همون دختر چند ماه پیشم؟؟ ببین چقدر عوض شدم! سر تا پام رو نگاه کرد و پوزخند زد - به فرضم که خوب شده باشی ؛ اونی که حال تو رو خوب کرده، زمانه. نه این مزخرفات! اینا هم حکم همون کلاس هایی که قبلا میرفتی رو دارن. فقط حواست رو از اصل ماجرا پرت میکنن. ترنم تو از جهان پرتی کلاً ! این که پایان دنیا نزدیکه و بشر هیچ راه نجاتی نداره رو حالا دیگه کل عالم فهمیدن . کمال و آرامش و اینجور مزخرفاتی که رو در و دیوار اتاقت زدی، همه کشکه عزیزمن! هممون به زودی تموم میشیم. تو این چند روزی که از عمرت مونده لااقل خوش بگذرون! سینی شربت رو گذاشتم رو تخت و با مهربونی نگاهش کردم. - یه نفس هم بگیر وسط حرفات! خندید و لیوان شربتش رو برداشت. ادامه دادم - مرجان اینجوریا که تو میگی هم نیست. ما هر چی میکشیم بخاطر اینه که به یه زندگی حداقلی و کم لذت قانع شدیم . اگر بدونیم ما نیومدیم که مثل حیوونا صبح و شبمون رو الکی بگذرونیم و از هرچی که خوشمون اومد بریم طرفش، کم کم همه چی فرق میکنه. چشم هاش رو ریز کرد - ترنم انصافا حوصله ندارم 😑 بیا بیخیال ما شو ! - من دلم میخواد تو هم درست زندگی کنی! چرا نمیفهمی اینو؟ - من نمیخوام درست زندگی کنم! دلم میخواد همینجوری باشم 😐 من اینجوری خوشم ! ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
✍ فرازی از وصیت نامه سردار شهید قاسم سلیمانے: عزت دست خداست و بدانید اگـر گمنام‌ترین هم باشید ولے نیت شما یارۍ مردم باشد، مے‌بینید خداوند چقدر با عزت و عظمت شما را در آغوش مے‌گیرد 🥀 ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
یک‌وبیست‌یک‌زخم‌است ؛ فَإِنَّ‌ الْجُرْحَ‌ لَمّا يَنْدَمِل‌ ؛ این‌زخم‌خوب‌شدنی‌نیست ...💔 ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20200506-WA0004.mp3
1.78M
قرار صبح گاهی باصدای دلنشین استاد فرهمند ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🌼🌱 نشاط عمیقـ ـ ـ مثـلِ؛..🌱 ''ترڪ یڪ گناھ'' براے...🖇 لبخندمھدۍفاطمھ . .🙂 ♥️ ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🌱 خواهرم... اگه به این باور برسے ڪه این 🌼 همون ڪه پشت در سوخت 🔥 ولے از سر حضرت نیفتاد...✨ .😭 🌿🍂 ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
بهش گفتن‌آقا ابراهیـم... چرا جبهه رو ول نمیکنی بیای دیدار امام خمینی؟ - گفت ما رهبری رو برای اطاعت میخوایم نه برای تماشا! "شهید ابراهیم هادی" ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
✒️یک داستان کوتاه مردی بود قرآن میخواند و معنی قرآن را نمیفهمید. دختر کوچکش از او پرسید چه فایده ای دارد قرآن میخوانی بدون اینکه معنی آن رابفهمی؟ پدر گفت سبدی بگیر واز آب دریا پرکن وبرایم بیاور. دختر گفت: غیر ممکن است که آب درسبد باقی بماند. پدر گفت امتحان کن. دخترم. دختر سبدی که درآن زغال میگذاشتند گرفت ورفت بطرف دریا وامتحان کرد سبد را زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت و هیچ آبی در سبد باقی نماند. پس به پدرش گفت که هیچ فایده ای ندارد. پدرش گفت دوباره امتحان کن دخترکم. دختر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب رابرای پدر بیاورد. برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد وبه پدرش گفت که غیر ممکن است... ✅ پس پدر به او گفت سبد قبلا چطور بود؟ اینجا بود که دخترک متوجه شد و به پدرش گفت بله پدر قبلا سبد از باقیمانده های زغال کثیف وسیاه بود ولی الان سبد پاک وتمیز شده است. پدر گفت: این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام میدهد. پس دنیا و کارهای آن قلبت را از کثافتها پر می‌کند، خواندن قرآن همچون دریا سینه ات را پاک میکند، حتی اگر معنی آنرا ندانی... هر چند با تدبر و دقت در معنی آن اثراتش چند برابر می‌شود. 🌺 پس تلاوت قرآن کریم را از دست ندهیم🌺 ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
حاج قاسم قلبم تو را میطلبد... فقط میتوانم بگویم بدون تو میمرم.... ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا