224.mp3
2.01M
✨🍂زیاࢪت عاشوࢪا🍂✨
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#رمان_جانم_میرود
#پارت_هشتاد_و_پنجم
مریم با گریه به سمت پله ها دوید
مادرش با ناراحتی خیره به رفتنش ماند سارا لبخند غمگینی به مهیا زد و به دنبالش رفت
مهیا دیگر نای ایستادن نداشت دوست داشت فریاد بزند و از آن ها بخواهد برایش بگویند که چه شده
تمام وقت تصویر عکس شهاب و مسعود جلوی چشمانش بود
احمد آقا با استرس به سمت محمد آقا رفت
ـــ حاجی چی شده
محمد آقا آشفته نگاهی به احمد آقا انداخت
ـــ چی بگم ؟دوست شهاب تماس گرفته گفته که شهاب امروز عملیات داشته و نمیتونه بیاد واسه مراسم
مهیا نفس عمیقی کشید خودش را جمع وجور کرد دستی به صورتش کشید و صلواتی زیر لب زمزمه کرد
مهلا خانم کنار شهین خانم نشست
ـــ شهین جان ناراحت نشو عزیزم حتما صلاحی تو کاره
شهین خانم اشک هایش را پاڪ کرد
ـــ باور کن من درک میکنم نمیتونه کارشو ول کنه بیاد ولی مریم از صبح عزا گرفته
احمد آقاــ نگران نباشید خانم مهدوی الان دخترا میرن پیشش حال و هواش عوض میشه
و به مهیا اشاره ای کرد که به اتاق مریم برود
مهیا با اجازه ای گفت و به طرف اتاق رفت
از پله ها تند تند بالا رفت در اتاق مریم را باز کرد مریم روی تخت دراز کشیده بود و سارا روی صندلی کنارش نشسته بود
مهیا نفس عمیقی کشید با اینکه خودش هم از اینکه شهاب را نمی بیند ناراحت بود اما خدا را شکر می کرد که
حدس های اول درست نبودند
ـــ چتونه شما پاشید ببینم
سارا با ناراحتی نگاهی به او انداخت
ـــ قبول نمیکنه پاشه
ـــ مگه دست خودشه تو لباساشو آماده کن
سارا بلند شد و مهیا کنار مریم روی تخت نشست
ـــ مریم بلند نمیشی یکم دیگه میرسن
ـــ برسن .من نمیام
ـــ یعن چی نمیای به این فکر کن محسن با خانواده اش و کلی فک وفامیل دارن میان
بعد بیان ببین عروس راضی نیست بیاد پایین یه لحظه فک کردی اون لحظه محسن چه حالی پیدا میکنه خودخواه
نباش.
ـــ نیستم
ـــ هستی اگه نبودی فقط به فکر خودت نبودی به بقیه هم فکر می کردی نگا الان همه به خاطر تو ناراحتن
مریم سرجایش نشست
ـــ ولی من دوست داشتم داداشم باشه آرزوی هر دختریه این چیز
ـــ داداش تو زندگی عادی نداره مریم نمیتونه هر وقت تو که بخوای پیشت باشه
بعدشم به نظرت داداشت بفهمه تو مراسمو کنسل کردی ناراحت نمیشه مطمئن باش خیلی از دستت عصبی میشه
ـــ میگی چیکار کنم
در باز شد و سارا لباس هایی که در کاور بودند را آورد
ـــ الان مثل دختر خوب پا میشی لباساتو تنت میکنی و دل همه ی خانواده رو شاد میکنی
چشمکی به روی مریم زد
مریم از جایش بلند شد
ـــ سارا من میرم پایین برای کمک تو پیش مریم بمون
ـــ باشه
مهیا از اتاق بیرون آمد به دیوار تکیه داد نمی توانست کنارش بماند چون با هر دفعه ای که نام شهاب را با گریه می
گفت دل مهیا می لرزید و سخت بود کنترل اشک هایش.
از پله ها پایین آمد و به آشپزخونه رفت
شهین خانم سوالی نگاهش کرد
مهیا لبخندی زد
ـــ داره آماده میشه
شهین خانم گونه ی مهیا را بوسید
ـــ ممنون دخترم
ـــ چی میگی شهین جونم من به خاطرت دست به هرکاری میزنم
شهین خانم و مهلا خانم بلند خندیدند
فضای خانه نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود
مهمان ها همه آمده بودند
و مهلا با کمک شهین خانم از همه پذیرایی می کردند
همه از جا بلند شدند مهیا با تعجب به آن ها نگاهی کرد به عقب برگشت با دیدن مریم و سارا که از پله ها پایین می آمدند لبخندی زد به طرفشان رفت
همه به اتاقی رفتند که برای مراسم عقد آماده شده بود
اتاق خیلی شلوغ شده بود
سوسن خانم همچنان غر می زد
ـــ میگم شهین جون جا کمه خو
ـــ سوسن جان بزرگترین اتاق خونه رو انتخاب کردیم برا مراسم
ــ نه منظورم خیلی دعوت کردید لازم نبود غریبه دعوت کنید
و نگاهی به مهیا انداخت
محمد آقا با اخم استغفرا... گفت
مهیا که تحمل این حرف ها را نداشت و ظرفیتش برای امروز پر شده بود
عقب رفت
ــــ ببخشید الان میام
مریم و شهین خانم با ناراحتی به رفتن مهیا نگاهی انداختن
مهیا به آشپزخونه رفت روی صندلی نشست و سرش را روی میز غداخوری گذاشت دیگر نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد
ــــ دخترم
مهیا سریع سرش را بلند کرد بادیدن محمد آقا سر پا ایستاد
زود اشک هایش را پاک کرد
ـــ بله محمد آقا چیزی لازم دارید
ـــ نه دخترم .فقط می خواستم بابت رفتار سوسن خانم معذرت خواهی کنم
ـــ نه حاج آقا اصلا من
ـــ دخترم به نظرت من یه جوون همسن تورو نمیتونم بشناسم؟؟
مهیا سرش را پایین انداخت
ــــ بیا.به خاطر ما نه به خاطر مریم
مهیا لبخندی زد
ـــ چشم الان میام
محمد آقا لبخندی زد و از آشپزخونه خارج شد
ادامه دارد...
به قلم
فاطمه امیری🌹✨
#رمان_جانم_میرود
#پارت_هشتاد_و_ششم
در باز شد و مهلا خانم با بشقاب میوه وارد اتاق شد
مهیا سرش را بالا آورد
ــ دستت طلا مامان
ـــ نوش جان گلم
بسقاب را روی میز تحریر گذاشت
ـــ داری چیکار میکنی مهیا جان
ـــ دارم چیزایی که لازم ندارمو جمع میکنم اتاقم خیلی شلوغه
مهلا خانم به پلاستیکی که پر از لاک و وسایل های آرایش گوناگون بود نگاهی کرد
ـــ می خوای بزاریشون تو انبار
ــ نه همشون , فقط اونایی که بعدا ممکنه لازمم بشن
مهلا خانم به پلاستیک اشاره کرد
ـــ اینا چی
مهیا سرش را بالا آورد و به جایی که مادرش اشاره کرده بود نگاهی انداخت
ـــ نه اینا دیگه لازمم نمیشه
ــ میندازیشون
ــ آره
مهیا کارتون را بلند کرد گذاشت روی تخت
دستی به کمر زد
ـــ آخیش راحت شدم
مهلا خانم از جایش بلند شد
ـــ خسته نباشی برای نماز مغرب میری مسجد؟
مهیا به پنجره نگاهی کرد هوا کم کم داشت تاریک می شد
ـــ نه فک نکنم برسم .شما میرید؟
ـــ نه فقط پدرت میره
مهیا سری تکون داد
گوشیش زنگ خورد مهلا خانم از اتاق خارج شد نگاهی به گوشی انداخت باز هم مهران بود
بیخیال رد تماس زد
با صدای سرفه احمد آقا مهیا از اتاق خارج شد احمد آقا روی مبل نشسته بود و پشت سر هم سرفه می کرد مهلا خانم لیوان به دست به طرفش آمد
مهیا کنار پدرش زانو زد
ـــ بابا حالت خوبه
احمد آقا سعی می کرد بین سرفه هایش حرف بزند
اما نمی توانست
مهیا بلند شد و پنجره را بست
ـــ چند بار گفتم این پنجره رو ببندید دود میاد داخل خونه
احمد آقا بلند شد و نفش عمیقی کشید حالش بهتر شده بود
ـــ چرا بلند شدید بابا
ــ باید برم این چند کتاب رو بدم به علی
ـــ با این حالتون ؟؟ بزارید یه روز دیگه
ـــ نه بابا بهش قول دادم امشب به دستش برسونم
مهیا نگاهی به پدرش انداخت
ـــ باشه بشینید خودم الان آماده میشم میرم کتابارو بهش میدم مسجدم میرم
ـــ زحمتت میشه
مهیا لبخندی زد و به اتاقش برگشت
لباس هایش را عوض کر د روسری سورمه ای را لبنانی بست و چادرش را سرش کرد گوشیش را در کیفش گذاشت
نگاهی به کتابا انداخت سه تا کتاب بودند آن ها را برداشت بوت های مشکیش را پا کرد
ـــ خداحافظ من رفتم
ـــ خدا به همرات مادر
تند تند از پله ها پایین آمد
نگاهی به کوچه انداخت خلوت بود فقط یک ماشین شاسی بلند سر کوچه ایستاده بود
می خواست به مریم زنگ بزند با هم بروند تا شاید بتواند از دلش در بیاورد چون روز عقد زود به خانه برگشته بود و
به اصرارهای مریم اهمیتی نداده بود
اما با فکر اینکه تا الان او رفته باشد بیخیال وسط کوچه قدم زد
صدای ماشین از پشت سرش آمد از وسط کوچه کنار رفت
با شنیدن فریاد شخصی
ـــ مهیا خانم
به عقب چرخید با دیدن ماشینی که با سرعت به طرفش می آمد خودش را به طرف مخالف پرت کرد
ماشین سریع از کنارش رد شد
روی زمین نشست چشمانش را از ترس بسته بود قلبش تند می زد دهانش خشک شده بود
ـــ حالتون خوبه
با شنیدن صدا برای چند لحظه قلبش از تپش ایستاد
چشمانش را باز کرد سرش را آرام بالا آورد با دیدن شهاب
که روبه رویش زانو زده بود و با چشمان نگران منتظر پاسخش بود
قطره ی اشکی از چشمانش روی گونه اش را سرازیر شد چشمانش را روی هم فشرد
شهاب با نگرانی پرسید
ـــ مهیا خانم چیزیتون شد؟؟
ولی مهیا اصلا حالش مساعد نبود و نمی توانست جواب بدهد
شهاب از جایش بلند شد
مهیا با ترس چشمانش را باز کرد و به رفتن شهاب نگاهی انداخت از ترس اینکه رفته باشد سر پا ایستاد
بعد چند دقیقه شهاب با بطری آبی به سمت مهیا آمد
بطری آب را به سمتش گرفت
ـــ بفرمایید
مهیا بطری را گرفت و آرام تشکری کرد
یه مقدار از بطری خورد شهاب خم شد و کتاب ها را جمع کرد
ـــ برای شما هستن؟
مهیا لبانش را تر کرد
ــــ نه پدرم دادن برسونم به دست آقا علی
شهاب سری تکون داد
مهیا کتاب ها را از دست شهاب گرفت
ـــ خیلی ممنون آقا شهاب .رسیدنم بخیر با اجازه
مهیا قدم برداشت که با حرف
شهاب ایستاد
ـــ این اتفاق عادی نبود
شما خدایی نکرده با کسی دشمنی چیزی دارید؟
ـــ نه همچین چیزی نیست آقا شهاب .خداحافظ
شهاب به رفتن مهیا خیره شده بود
مهیا تند تند قدم برمی داشت نمی خواست شهاب سوال دیگری از او بپرسد چون اصلا کنترلی روی رفتارش نداشت
قلبش بی قرار شده بود باور نمی کرد شهاب برگشته بود از خوشحالی نمی دانست چیکار کند
ادامه دارد...
به قلم
فاطمه امیری🌹✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪࢪیمہ آݪ عبایے
جون و دݪ مایے🌸...
#استوࢪے
#ولادت_حضرت_معصومه🎊
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خانومہ معصومھ❤️
ڪࢪامت و ݪطفش معݪومہ...
#استوࢪے🦋
#ولادت_حضرت_معصومه🎊
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
فاطمہ واࢪ آمدے و صاحب ڪوثࢪ شده اے🌱...
#استوࢪے🦋
#ولادت_حضرت_معصومه🎊
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چہ خواهࢪے🌸...
#استوࢪے🦋
#ولادت_حضرت_معصومه🎊
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
قیامت بی حسین غوغا ندارد
شفاعت بی حسین معنا ندارد
حسینی باش که در محشر نگویند
چرا پرونده ات امضاء ندارد…😭🖤
#حسینجانم
#دلتنگمودیدارتودرمانمناست
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
1_1055779852.mp3
2.39M
بِــسْــمِـ اَللهِ اَلْــرَحْــمــنْ اَلْــرَحـیــمْـ🌸
1400/3/22 روز پنجم چله سوࢪه مباࢪڪہ یس🌱
✨ࢪفیق جانمونے از چݪہ
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هࢪ ڪسے باید امتحانات خودشو پیدا ڪنہ🌱...
#سخنࢪانے🍂
#استاد_پناهیان✨
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
مࢪدم ࢪاے ࢪو از ࢪوے تفڪࢪ و تامݪ بدهند👌...
#استوࢪے
#انتخابات
#رهبری
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
••|♥️|••
•| تنها دیگر دلمـ کنار ضریح تو آرامـ میگیرد
لطفی بڪن بار دگر مرا آنجا ببر ...
میخواهمـ قلبم را ڪه سال ها آنجا جا ماݩدہ بود پیدا ڪنم (:
ولے اگر خودم همـ برگردم ...
دلمـ را با خودم نخواهمـ آورد 🌱🙃
❥︎•❥︎•❥•︎❥•︎❥•︎❥•︎❥•︎❥•︎❥•︎❥•︎❥︎
#خادمه_الزهرا
#امامرضایـے🌱
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
✨🌸بخشی از وصیت نامه🌸✨
بِسمِ رَبِّ الشُّهَداءِ وَالصِّدِّیقِینَ
در این لحظات آخر عمر سر تا پا گناه و پشیمانی وصیت خود را می نویسم و علم کامل دارم که در این مأموریت شهادت، جان به پروردگار بزرگ تسلیم نمایم. انشاءالله که خداوند متعال با رحمت و بزرگواری خود، گناهان بی شمار این بنده خطاکار را ببخشد.
1 انشاءالله هرگاه به سنی رسیدید که توانستید این وصایا را درک نمائید هرچند روز یکبار این وصیتنامه را بخوانید؛
2 شناخت کامل در حد استطاعت خود از خداوند متعال پیدا نمائید و در پی مسائل اعتقادی تحقیق و مطالعه نمائید و با تفکر زیاد، تا به اصول اعتقادی یقین کامل داشته باشید؛
3 احکام اسلامی را (فروع دین) با تعبد کامل و به طور دقیق و با معنی به جا آورید؛
4 آشنایی کامل با قرآن کریم که نجات بخش شما در این دنیای سر تا پا گناه خواهد بود داشته و در آیات تفکر زیاد نمائید و با صوت قرآن را فرا گیرید؛
5 از راحت طلبی و به دست آوردن روزی به طور ساده دوری نمائید و دائم باید فردی پرتلاش و خستگی ناپذیر باشید؛
6 یقین بدانید تنها اعمال شما که مورد رضایت خداوند متعال قرار خواهد گرفت اعمالی است که تحت ولایت الهی و رسول(ص) و امامش باشد در هر زمان و در هر وقت همت به اعمالی بگمارید که مورد تأیید رهبری و امامت باشد؛
7 به کسب علم و آگاهی و شناخت در تاریخ اسلام و تاریخ انقلاب اسلامی اهمیت زیادی قائل باشید؛
8 قدر انقلاب اسلامی را بدانید و مدام در جهت تحکیم مبانی جمهوری اسلامی کوشا باشید و زندگی خود را صرف تحکیم پایه های آن قرار دهید؛
9 به اخلاقیات اسلام اهمیت زیادی قائل و آن را کسب و عمل نمائید؛
10 در جماعات و مراسم بخصوص نماز جمعه، دعای کمیل و . . . و در مجالس بزرگداشت شهدا مرتب شرکت نمائید؛
11 رساله حضرت امام را دقیق خوانده و مو به مو اجرا نمائید؛
12 حرمت مادرتان را نگهدارید و قدرش را بدانید و احترام به مادرتان را به عنوان تکلیف دانسته و خود را عصای دست او قلمداد نمائید؛
13 در زندگیتان همواره آزاد باشید و به هیچ چیز غیر از خدا آنچه که آنی است دل مبندید و بدانید که دنیا زودگذر و فانی است و فریب زرق و برق دنیا را نخورید. برحذر باشید از وسوسه های نفس و مدام به یاد خدا باشید تا از شر نفس و شیطان در امان باشید؛
14 برحذر باشید از وسوسه های نفس و مدام به یاد خدا باشید تا از شر نفس و شیطان در امان باشید.
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
حمید باکری در تاریخ 1 آذر 1334 در شهر ارومیه زاده شد و دوران کودکی و نوجوانی خود را در این شهر سپری نمود. او تحصیلات متوسطه را در دبیرستان فردوسی ارومیه به پایان رساند و بعد از اخذ مدرک دیپلم متوسطه، با وجود قبولی در آزمون کنکور سراسری، به سربازی رفت. باکری دوران خدمت سربازی را در یکی از پاسگاههای ژاندارمری اطراف ارومیه گذراند و بعد از پایان خدمت، حدود یک سال، بههمراه برادرش؛ مهدی به شهر تبریز نقل مکان کرد و فعالیتهای سیاسی خود بر علیه نظام شاهنشاهی را نیز در همین دوره آغاز نمود. در سال 1355 ابتدا به ترکیه و از آنجا به لبنان و سوریه رفت، تا در دورههای آموزش چریکی شرکت نماید. وی سپس برای ادامه تحصیلات خود راهی کشور آلمان شد، اما با استقرار سیدروحالله خمینی در حومه پاریس، وی تحصیل در آلمان را رها کرد و عازم فرانسه شد.
با وقوع انقلاب 1357، به ایران بازگشت و در پی شکلگیری سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، در سال 1358 به عضویت این نهاد درآمد. با آغاز جنگ ایران و عراق، حمید باکری نیز همچون بسیاری از اعضای سپاه پاسداران، بعنوان نیروی داوطلب عازم استان خوزستان شد و دوره کوتاهی فرماندهی خط مقدم ایستگاه 7 آبادان را عهدهدار گردید. وی سپس برای مدتی در جهاد سازندگی فعالیت کرد، اما سرانجام بار دیگر به سپاه پاسداران بازگشت و فعالیت خود را بعنوان جانشین فرمانده لشکر 31 عاشورا ادامه داد.
حمید باکری در تاریخ 6 اسفند 1362 در خلال انجام عملیات خیبر، بر اثر برخورد مستقیم موشک آرپیجی، در منطقه قرنه واقع در جزایر مجنون، کشته شد و پیکر وی نیز هیچگاه شناسایی نگردید.
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
•رفقـــــا نمــــاز شـب فــرامــوش نشـہ ها.. 😉
دعـــا برای ظهور امام زمانمون یادتون نره ❤️🙃
سر نمار برای شهادت خادم های کانالم دعا کنید 🙏🏻🍃
شبتون نورانی ✨
•{🦋🌙}
شما #نماز_شب نخونے
چپ نمیکنے بیفتے توی درّه
ولی سحرها یه چیزایی میدن🙃
○● که هیچوقتِ دیگھ نمیدن 😍●○
#استادپناهیان
#امتحانکن
#دلتآروممیگیره
••
#تصویرروبازکنبههمینسادگیهها✌️🌱
#نمازشب_بخون_رفیق ❤️
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈