🍃هركهميپرسدكهديدي
كربلاي؏شقرا؟!
🍃سࢪبهزيراندازموگويمكه
لايقنيستم...😔
#جامانده
#اربعیــن
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
حاج حسین یکتا میگفت:
حضرت آقا به سید حسن نصرالله
گفتن ،که هرموقع دلت گرفت
دنیا بهت سخت فشار آورد...
برو یه اتاق خالی گیر بیار ،
بشین نماز بخون ...
بزن زیر گریه ...
حرف بزن با صاحبت ...
مشکلت حل میشه ...👌🏻
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┊ اگه تو بخوای آرومم کنی میتونی حسین... 😭
🖤┊ #اربعین
♡| ڪپے با ذڪر صلوات آزاد |♡
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ اربعینی
#حب_الحسین_یجمعنا
#اربعین
#کربلا
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
اربعینقسمتمانیست..
عراقےهاالتماسدعآ(:💔
#جاماندهایم..
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
هدایت شده از The time
[ هم از سکوتـ گریزانـ
هم از صدا بیـ زار ]
-به خوشمزگی پیتزا 🍕
-به دلبری کاکتوس 🌵
|Can You Hear The Silence?|🍃
@the_time🌵
هدایت شده از |نوکر حسین(ع)|
نوشته هایے از جنس نوکرحسین💔
#هیئت_مجازی هم داریم...
از۱۵مهر تا ۱۸مهر
ساعت شروع:۲۲
🌿⃟🕊@nokarr_hosein🌿⃟🕊
{ وَكَم مِن ضالٍّ
رأى قُبَّةَ الحُسينِ(ع)
فاهتَدى..!🍃❣ }
🍃وچه بسیار گمراهانی
ڪه با دیدنِ گنبدِحسین
هدایت شدند... :)♥️
#تلنگرانه
#اربعیـــن
#جامانـــده
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
بشتابید به سوی نماز اول وقت... 🌿
#دعا برای خادم های کانال هم یادتون نره رفقا 🙏🏻💔
💙🍃🦋
🍃🍁
🦋
❤️اگر خدا را دوست داری
اگر خدا را دوست داری، خدا گفته است:
💠لا یسخر قوم من قوم
👈🏻همدیگر را «مسخره نکنید.»
اگر خدا را دوست داری، خدا گفته است:
💠ولا تلمزوا انفسکم
👈🏻از همدیگر «عیب جویی نکنید»
اگر خدا را دوست داری ،خدا گفته است:
💠ولا تنابزوا بالالقاب
👈🏻 «لقب زشت» به هم ندهید.
اگر خدا را دوست داری، خدا گفته است:
💠و انفقوا فی سبیل الله
👈🏻در راه خدا «انفاق کنید.»
اگر خدا را دوست داری ،خدا گفته است:
💠و بالوالدین احسانا
👈🏻و «به پدرو مادر نیکی کنید.»
اگر خدا را دوست داری، خدا گفته است:
💠اجتنبوا کثیرا من الظن
👈🏻از بسیاری «از گمان ها دوری کنید»
🦋
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🍃🍁
💙🍃🦋
شبتون کربلایی ☺️
🌱•برای کربلا نرفتههایی...
•که امیدشان اربعین امسال بود!
•دعا کنید(:💔
#آیه_نگار
💌 امیرالمؤمنین علی(ع) فرمودند:
هنگام هر سختی و مشکلی بگو: لاحول و لا قوه الا بالله العلی العظیم، تو را کفایت میکند.
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
گاهی_یک_تلنگر_کافیست...
دوست خوبم ❗️
⭕️قبر تنگ و تاریک
خانه همیشگی توست...
⭕️مخصوص خودت،فقط برای تو...
پنجره ندارد، درش هم با ورود تو تا
قیامت بسته می شود...
⭕️اجازه نداری غیر از چند متر پارچه
چیز دیگری با خودت،آنجا ببری...
⭕️وقتے آنجا نقل مکان کنی
کسی به دیدنت نمےآید...
⭕️کسی برایت ایمیل نمےفرستد
گروه های اجتماعے از لیستشان حذفت مےکنند...
⭕️مطالبت لایڪ نمےخورد...
⭕️تنهایک چیز به دردت مےخورد...
✔️نمازهایت....
✔️صدقاتت....
✔️ و اعمال نیکت....
👈حال با خودت فکر کن ❗️
💡برای رفتن آماده هـســـتی❓
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
•💛✨•
کـاشروزیبـرسـد،کهبههممژدهدهیم...
یوسـففـاطـمـهآمـد❤️
دیـدیـــ....؟!
مـنسـلامـشکـردم...
پاسـخـمدادامـام،😍
پاسـخـشطـوریبـود!!
باخودمزمزمهکردمکهامام...
میشناسدمگراینبیسروبیسامانرا؟!🌱
وشـنـیـدمفـرمـود...:
توهمانیکه«فـــرج»میخواندی...
#اِلٰهیعَظُمَالـبلا...
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
رمان#او_را
⚜پارت_هفتم⚜
اینقدر مشغول حرف شدیم که اصلا یادمون رفت میخواستیم بریم بیرون!!
ترجیح دادیم همین یکی دوساعت باقیمونده رو هم خونه بمونیم.
- دیگه چه خبر؟
- هیچی ؛ کلاس ، سعید ، سعید ، کلاس 😊
- میگم تو خسته نشدی از این سعید؟ 😒
باورکن من بیشتر از یکی دو ماه نمیتونم این پسرا رو تحمل کنم!
دوست دارم آدمای مختلفو امتحان کنم.
- من ... نمیدونم ... من میترسم از زندگی بدون سعید.
من جز اون کسیو ندارم 😢
اصلا هیچکس نمیتونه مثل سعید باشه.
- فکر میکنی ...
اینقدر باحال تر و بهتر از سعید هست که فکرشم نمیتونی بکنی.
بعدم از کجا معلوم سعیدم تو رو اینقدر دوست داره؟؟
اصلاً از کجا میدونی چندنفر دیگه نداره؟ 😏
- سعید و خیانت؟! 😳
عمراً ...
سعید عاشق منه ...
- هه 😏 تو این پسرا رو نمیشناسی ...
یه مارمولکی هستن که دومی نداره ... 😒
- اه ... ول کن مرجان ؛ سعید فقط با منه ...
- ولی اون موقع که من با سپهر بودم ، یه حرفایی از سعید میزد .....
- چه حرفایی؟؟
- راجع به اخلاقای خاص سعید و تنوع طلبیش و رفیقای آبجیش و ....
- حرف بیخود نزن مرجان.
من دیگه میرم
میترسم دیرم شه.
خداحافظ ...
بلند شدم و اومدم بیرون.
تمام طول راهو به حرفای مرجان و بعضی کارای مشکوک سعید فکر میکردم ... 😥
خیلی حالم خراب شده بود
چنددقیقه بود رسیده بودم جلوی باشگاه.
اما احساس میکردم پاهام حس نداره از ماشین پیاده شم...
حوصله هیچ کاریو نداشتم.
دور زدم و راه افتادم سمت بام تهران ...
جایی که بارها با سعید رفته بودم ... 👫
حس میکردم روزای خوبی جلو روم نیست ، باید یه چیزایی رو میفهمیدم ...
شماره های مشکوک توی گوشی سعید
گالری گوشیش که قفل بود
آنلاین بودنش تا نصف شب ، درحالیکه چندساعت قبلش به من شب بخیر گفته بود ....
داشتم دیوونه میشدم 😔
من بیشتر از دو سال بود که با سعید بودم! 💕
من دیوونه سعید بودم ...
اینقدر دوستش داشتم که هربار حس میکردم داره یه شیطنت هایی میکنه هم خودمو میزدم به اون راه که مبادا باعث جداییمون شه ...
گوشیمو از کیفم درآوردم بهش زنگ زدم.
- الو سعید ...
- سلام خانومم ... سلام عشقم ... خوبی؟
- سلام نفسم. تو خوبی؟
- ممنون. تو خوب باشی منم خوبم ...
بعد از اینکه حرفامون تموم شد و قطع کردم ، به خودم بابت تمام شک هام فحش دادم و تو دلم از سعید عذرخواهی کردم ...
امکان نداشت سعید کسی جز منو دوست داشته باشه ... 💕
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🔹 رمان#او_را
⚜پارت_هشتم⚜
تا برگردم خونه دیر شد،
وقتی رسیدم مامان و بابا سر میز شام بودن.
غذامو خوردم، چند جمله ای باهاشون صحبت کردم و رفتم تو اتاقم.
کتابی که تازه خریده بودم رو آوردم و نشستم به خوندن ... 📖
حجمش کم بود و تو سه چهار ساعت تونستم تمومش کنم
طبق عادتی که داشتم یه برگه برداشتم
و چکیده ای از اونچه که خونده بودم رو توش نوشتم و گذاشتم لای کتاب 📄
تا هروقت خواستم فقط همون برگه رو بخونم
تا مجبور نشم بازم کل کتاب رو بخونم و دوباره کاری بشه 😉
داشت دیر میشد، صبح باید میرفتم دانشگاه.
خیلی زود خوابم برد ... 😴
صبح بعد از کلاس اول ، فهمیدیم استاد ساعت بعدمون نیومده و تا بعداز ظهر کلاسی نداریم.
پس چندساعت بیکار بودم.
👱♂️ سعید تمام برنامه های کلاسیم رو حفظ بود
میدونست الان باید سرکلاس باشم
پس اگر زنگ میزدم و باهاش قرار میذاشتم حسابی ذوق میکرد و میومد دنبالم
گوشیمو از کیفم بیرون آوردم و شمارشو گرفتم ...📱
- الو سعید ...
- الو سلام. خوبید؟
- خوبید؟؟ مگه من چندنفرم؟؟؟ 😂
چرا اینجوری حرف میزنی؟؟
- ببخشید من جایی هستم ، بعداً باهاتون تماس میگیرم.
😳
تا اومدم چیزی بگم
یدفعه شنیدم یه دختر با صدای آرومی گفت سعید زود قطع کن دیگه ، کارت دارم ...
سعیدم هول شد و سریع قطع کرد ...
هاج و واج به گوشی نگاه میکردم 😥
یعنی چی؟؟
اون کی بود؟؟
سعید چرا اینجوری حرف میزد؟؟😠
چندبار شمارشو گرفتم ولی خاموش بود😡
داشتم دیوونه میشدم ...
نمیدونستم چیکار کنم.
زنگ زدم به مرجان و همه چیزو تعریف کردم ...
- دیدی دیروز بهت گفتم!!
بعد جنابعالی فکر میکردی من به رابطه مسخرتون حسودی میکنم 😒
چندبار گفتم این پسره رو ول کن؟؟
- مرجان من دارم دیوونه میشم
حالم خوب نیست ...
چیکار کنم؟؟
- پاشو بیا اینجا
بیا پیشم آرومت میکنم ...
تا رسیدم پیش مرجان بغضم ترکید ...
خودمو انداختم بغلش و گریه کردم ... 😭😭
باورم نمیشه سعید به من خیانت کرده ...
ما عاشق هم بودیم،
حتی خانواده هامون در جریان بودن ...
اینقدر گریه کردم که چشام سرخ سرخ شده بود و صدام گرفته بود 😣
تو همین حال بودم که سعید زنگ زد...
گوشیو برداشتم و هرچی از دهنم درومد بهش گفتم ...
- ترنممممم .... یه لحظه ساکت شو ببین چی میگم ...
- چجوری دلت اومد با من این کارو بکنی؟؟ 😠
- کدوم کار؟
تو داری اشتباه میکنی ...
عشقم بیا ببینمت همه چیو برات توضیح میدم ...
- خفه شوووووو ...
من عشق تو نیستم ....
دیگه هم نمیخوام ریختتو ببینم .... 😡😭
- ترنم ...
- سعید دیگه به من زنگ نزن ...
قطع کردم و چنددقیقه فقط جیغ زدم و گریه کردم.
- ترنم بسه دیگه ، ولش کن ، بذار بره به جهنم.
اصلاً از اولشم نباید اینقدر بهش وابسته میشدی ...
- مرجان تو نمیفهمی عشق یعنی چی ...
- هه ... عشق اینه؟؟ 😒
اگه اینه تا آخر عمرمم نمیخوام بفهمم ...
بیا اینو بگیر ...
آرومت میکنه ...
- این چیه؟ 😳
- بهش میگن سیگار !!
نمیدونستی؟
- مسخره بازی درنیار ...
من لب به این نمیزنم ...
- نزن 😏
ولی دیگه صدای گریتو نشنوم ...
سرم رفت ...
- این میخواد چیکار کنه مثلا؟؟
- آرومت میکنه ... امتحان کنو...
- نمیخوام ...
- باشه پس یه بسته میذارم تو کیفت.
اگر خواستی امتحانش کن 😊
شب شده بود و مامان چندبار بهم زنگ زده بود.
مرجان خیلی اصرار کرد بمونم ولی اجازه نداشتم شب جایی باشم ...
برگشتم خونه و مامان و بابا با دیدن سر و وضعم با تعجب نگام کردن 😳
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🔹 رمان#او_را . ♻️پارت نهم♻️
حوصله توضیح نداشتم و بدون حرفی رفتم تو اتاق.
چنددقیقه بعد هر دو شون در اتاقو زدن و اومدن تو.
میدونستم تا نگم چی شده بیخیال نمیشن پس همه چیو تعریف کردم ...
بابا عصبانی شد و ...
- دیدی می گفتم این پسره لیاقت نداره ...
کدومتون به حرفم گوش دادین ...
گفتم این سرش به تنش نمیرزه 😡
بابا میگفت و من گریه میکردم ...
همه رؤیاهایی که با سعید ساخته بودم،
همه خاطره هامون از جلو چشام رد میشدن و حس میکردم قلبم الان از کار میفته 💔😭
مامان سعی داشت آرومم کنه و به سعید بد و بیراه میگفت...
چنددقیقه بعد هردو رفتن و ازم خواستن بخوابم و از فردا زندگی جدیدی رو برای خودم شروع کنم
و نذارم فکر سعید مانع پیشرفتم بشه ... 🚫
اما من تا صبح گریه کردم و چت هامون رو خوندم و خاطراتو مرور کردم ...
هیچی نمیتونست آرومم کنه.
هر فکری تو سرم میومد ...
تا یادم افتاد مرجان یه بسته سیگار تو کیفم گذاشته ...
تا بحال سمت این چیزا نرفته بودم اما چندباری دست سعید دیده بودم و میدونستم چجوری باید بکشم ...
پک اول رو که زدم به سرفه افتادم 😣
رفتم تو تراس و کشیدم و کشیدم و اشک ریختم ...
دیگه زندگی برام معنایی نداشت.
من بی سعید هیچی نبودم ... 😭
تحمل نامردی سعید برام خیلی سنگین بود ...
داغ بودم ...
داغِ داغ ...
تب شکست و تنهایی
به تب بیماریم اضافه شده بود و تنم رو میسوزوند ...
رفتم حموم و آب سرد رو باز کردم ... 🚿
داغی اشکام با سردی آب مخلوط میشد و روی صورتم میریخت 😭
از حموم در اومدم
سردم بود ولی داغ بودم ...
دیگه زندگی برای من تموم شده بود ...
چند روزی نه دانشگاه رفتم نه سر بقیه کلاسا ...
بعد اونم مثل یه ربات ، فقط میرفتم و میومدم ...
دیگه خندیدن یادم رفته بود 💔
من مرده بودم ...❗️
ترنم مرده بود ...❗️
حتی جواب مرجان رو کمتر میدادم ...
مامان و بابا هم یا نبودن یا اینقدر کم بودن که یادشون میرفت چه بلایی سر تک دخترشون اومده ...
مامان دکتر روانشناس بود اما اینقدر سرش گرم مطب و بیمارهاش و این سمینار و اون سمینار بود که به افسردگی دخترش نمیرسید‼️
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
رمان #او_را
🗼پارت دهم🗼
سعید چندباری پیام فرستاد که همه چیو ماست مالی کنه
اما وقتی جوابشو ندادم ، کم کم دیگه خبری ازش نشد.
مرجان بیشتر از قبل میومد خونمون ، سعی میکرد حالمو بهتر کنه.
امّا من دیگه اون ترنم قبل نبودم❗️
نمره های آخر ترمم که اومد تازه فهمیدم چه خرابکاری کردم و چقدر افت کردم 😔
سعید منو نابود کرده بود ...
حال بد خودم کم بود ، بابا هم با دیدن نمره هام شدیداً دعوام کرد و رفت و آمدم رو محدودتر کرد ...
برام استاد خصوصی گرفت تا جبران کنم.
استادم یه پسر بیست و هفت ، هشت ساله بود.
خیلی خوشتیپ و جنتلمن✅
بعد از چند جلسه ی اول که اومده بود دیگه فهمیده بود که من همیشه طول روز تنهام و کسی خونمون نیست ...
اونقدر هم بیخیال و بی فکر بودم که نمیفهمیدم باید حداقل با یه لباس موجه پیشش بشینم ...🔥
از جلسه هفتم هشتم بود که کم کم خودمونی تر از قبل شد...
- درس امروز یکم سنگین بود ، میخوای یکم استراحت کنیم ترنم خانوم؟
- برای من فرقی نداره.
اگر میخواید میتونیم این جلسه رو تموم کنیم تا شما هم برید به کارای دیگتون برسید.
-من که کاری ندارم. یعنی امروز جای دیگه ای قرار نیست برم ...
راستش احساس میکنم خیلی گرفته ای! میشه بپرسم چرا؟
- فکرنمیکنم نیازی باشه خارج از درس صحبتی داشته باشیم آقای ناظری! 😒
- بگو بهزاد!
چقدر لجبازی تو خوشگل خانوم ...
- بله؟؟ 😠
- چیز بدی گفتم؟ من با شاگردام معمولاً رابطه ی دوستانه تری دارم ...
ولی تو خیلی بداخلاقی ...
و از همه هم جذاب تر 😉
- مثل اونا هم خرررر نیستم...
پاشو برو بیرون 😠
- چرا اینجوری میکنی؟ 😳
مگه من چی گفتم؟؟
- گفتم برو بیرووووون ...
من نیازی به استاد ندارم.
خوش اومدی 😡
- متأسفم برات ...
هرکس دیگه ای جای من بود یه بلایی سرت میاورد،
حیف که پدرت با عموم دوسته ..... 😡
دختره ی وحشی ... 😒
شب که بابا برگشت خونه دوباره یه دادگاه تشکیل داد تا یه جریمه جدید برام مشخص کنه ...
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
⚠️نگـو #مـرسـے🚫
پاوه که بودیم حاج احمد صبح ها بعد از نماز مارو به ارتفاعات شهر میبرد و توی برف و یخبندان باید از کوه بالا میرفتیم😐
حاج احمد همیشه روی پلی که کنار کوه بود با یک جعبه خرما می ایستاد و به بچه ها خسته نباشید میگفت و از اون ها پذیرایی میکرد☺🌸
یکبار در حال برداشتن خرما بودم که گفتم مرسی برادر 🙂😨
گفت چی گفتی؟؟🤔🤨
منم فهمیدم چه اشتباهی کردم گفتم هیچی گفتم دست شما دردنکنه برادر🤭
گفت گفتم چی گفتی؟؟😠
گفتم برادر گفتم ممنون😢
دوباره گفت نه اون اولی چی گفتی؟؟
من دیگه راه برگشت نداشتم گفتم گفتم مرسی برادر😭
گفت بِخیز😊
سینه خیز رفتن با اون شرایط برف و سرما و گل واقعا کار سختی بود😢
اما چاره ای نبود باید اطاعت امر میکردم.😔
بیست متری که رفتم دیگه نتونستم ادامه بدم 😢☹️
روی زمین ولو شدم و گفتم نمیتونم والله نمیتونم😭😔😢
ظهر دوباره همدیگرو دیدیم گفتم حاج آقا اون چه کاری بود با ما کردی؟؟😒
مگر من چه گفتم!!
گفت:ما یک رژیم طاغوت با فرهنگش رو از کشور بیرون کردیم ما خودمون فرهنگ داریم ،زبان داریم شما نباید نشخوار کننده ی کلمات فرانسوی و اجابت باشید.
به جای این حرف ها بگو
#خداپدرتوبیامرزه☺️🌱
🚫خواهرم برادرم لطفا از کلمه مرسی،اوکی و.....استفاده نکنید
شاخ نمیشید با استفاده از این کلمات❌
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈