eitaa logo
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
893 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
5.9هزار ویدیو
93 فایل
﴾﷽﴿ ♡•• دَرسـَرت‌دار؎اگرسُودا؎ِعشق‌وعاشِقۍ؛ عشق‌شیرین‌است‌اگرمَعشوقہ‌توباشۍحسین:)!❤ ڪپے ازمطاݪب ڪاناڵ آزاد✨ اࢪتباط باماوشرایط🌸 https://eitaa.com/havayehosin ارتباط با ما🕊🌱⇩ @Nistamm
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌸✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨🌸✨ ✨🌸✨🌸✨ 🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ ❤️ 🌱 صدای بوق ازاد در گوشم میپیچد شماره را عوض میڪنم ! ڪلافه دوباره شماره گیری میڪنم بازم فاطمه دستش را مقابل چشمانم تڪان میدهد: _ چی شده؟جواب نمیدن؟ _ نه! نمیدونم ڪجا رفتن ... تلفن خونه جواب نمیدن... گوشیها شونم خاموشه،ڪلیدم ندارم برم خونه. چندلحظه مڪث میڪند: _ خب بیا فعلا خونه ما کمی تعارف ڪردم و " نه" اوردم دودل بودم... اما اخر سر در برابر اصرارهای فاطمه تسلیم شدم * وارد حیاط ڪه شدم،ساڪم را گوشه ای گذاشتم و یڪ نفس عمیق ڪشیدم مشخص بود ڪه زهراخانوم تازه گلها را اب داده... فاطمه داد میزند: ماااماااان... ما اومدیمم... و تویڪ تعارف میزنے ڪه: اول شما بفرمائید... اما بـےمعطلے سرت را پائین مےاندازی و میروی داخل. چنددقیقه بعد علےاصغر پسر ڪوچڪ خانواده و پشت سرش زهرا خانوم بیرون می ایند... علے جیغ میزند و می دود سمت فاطمه... خنده ام میگیرد چقدر ! زهرا خانوم بدون اینڪه با دیدن من جا بخورد لبخند می میزند و اول بجای دخترش به من سلام میڪند! این نشان میدهد ڪه چقدر خون گرم و مهمان نوازند.. _ سلام مامان خانوم!...مهمون اوردم " و پشت بندش ماجرای مرا تعریف میڪند" - خلاصه اینڪه مامان باباشو گم کرده اومده خونه ما! علےاصغربا لحن شیرین و ڪودڪانه میگوید: خاله گم چده؟واقیهنی؟ زهراخانوم میخندد و بعد نگاهش را سمت من میگرداند _ نمیخوای بیای داخل دخترخوب؟ _ ببخشید مزاحم شدم. خیلے زشت شد. _ زشت این بود ڪه تو خیابون میموندی! حالا تعارفو بزار پشت در و بیا تو... ناهار حاضره. لبخند میزند، پشت به من میکند و میرود داخل. * خانه ای بزرگ،قدیمے و دوطبقه ڪه طبقه بالایش متعلق به بچه ها بود. یڪ اتاق برای سجادو تو،دیگری هم برای فاطمه و علےاصغر. زینب هم یڪ سالے میشود ازدواج ڪرده و سر زندگےاش رفته. از راهرو عبور میڪنم و پائین پله ها میشینم،از خستگےشروع میڪنم پاهایم را میمالم. ڪه صدایت از پشت سر و پله های بالا به گوش میخورد: _ ببخشید!. میشه رد شم؟ دستپاچه از روی پله بلند میشوم. یڪےاز دستانت را بسته ای،همانےڪه موقع افتادن از روی تپه ضرب دیده بود... علےاصغر از پذیرایـے به راهرو میدود و اویزان پایت میشود. _ داداش علے. چرا نیمیای کولم کنے؟؟ بےاراده لبخند میزنم،به چهره ات نگاه میڪنم،سرخ میشوی وڪوتاه جواب میدهے: _ الان خسته ام...جوجه من! ڪلمه جوجه را طوری گـفتےڪه من نشنوم...اما شنیدم!!! *** یڪ لحظه از ذهنم میگذرد: "چقدر خوب شد ڪه پدر و مادرم نبودن و من الان اینجام... ... ♡﴾ @havaye_hossein﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈