✨🌸✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨🌸✨
✨🌸✨🌸✨
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
#رمان_مدافع_عشق❤️
#پارت_دهم🌱
صدای بوق ازاد در گوشم میپیچد
شماره را عوض میڪنم
#خاموش!
ڪلافه دوباره شماره گیری میڪنم
بازم #خاموش
فاطمه دستش را مقابل چشمانم تڪان میدهد:
_ چی شده؟جواب نمیدن؟
_ نه! نمیدونم ڪجا رفتن ... تلفن خونه جواب نمیدن... گوشیها شونم خاموشه،ڪلیدم ندارم برم خونه.
چندلحظه مڪث میڪند:
_ خب بیا فعلا خونه ما
کمی تعارف ڪردم و " نه" اوردم
دودل بودم...
اما اخر سر در برابر اصرارهای فاطمه تسلیم شدم
*
وارد حیاط ڪه شدم،ساڪم را گوشه ای گذاشتم و یڪ نفس عمیق ڪشیدم
مشخص بود ڪه زهراخانوم تازه گلها را اب داده...
فاطمه داد میزند: ماااماااان... ما اومدیمم...
و تویڪ تعارف میزنے ڪه:
اول شما بفرمائید...
اما بـےمعطلے سرت را پائین مےاندازی و میروی داخل.
چنددقیقه بعد علےاصغر پسر ڪوچڪ خانواده و پشت سرش زهرا خانوم بیرون می ایند...
علے جیغ میزند و می دود سمت فاطمه... خنده ام میگیرد چقدر #شیطون!
زهرا خانوم بدون اینڪه با دیدن من جا بخورد لبخند می میزند و اول بجای دخترش به من سلام میڪند!
این نشان میدهد ڪه چقدر خون گرم و مهمان نوازند..
_ سلام مامان خانوم!...مهمون اوردم
" و پشت بندش ماجرای مرا تعریف میڪند"
- خلاصه اینڪه مامان باباشو گم کرده اومده خونه ما!
علےاصغربا لحن شیرین و ڪودڪانه میگوید: خاله گم چده؟واقیهنی؟
زهراخانوم میخندد و بعد نگاهش را سمت من میگرداند
_ نمیخوای بیای داخل دخترخوب؟
_ ببخشید مزاحم شدم. خیلے زشت شد.
_ زشت این بود ڪه تو خیابون میموندی! حالا تعارفو بزار پشت در و بیا تو... ناهار حاضره.
لبخند میزند، پشت به من میکند و میرود داخل.
*
خانه ای بزرگ،قدیمے و دوطبقه ڪه طبقه بالایش متعلق به بچه ها بود.
یڪ اتاق برای سجادو تو،دیگری هم برای فاطمه و علےاصغر.
زینب هم یڪ سالے میشود ازدواج ڪرده و سر زندگےاش رفته.
از راهرو عبور میڪنم و پائین پله ها میشینم،از خستگےشروع میڪنم پاهایم را میمالم.
ڪه صدایت از پشت سر و پله های بالا به گوش میخورد:
_ ببخشید!. میشه رد شم؟
دستپاچه از روی پله بلند میشوم.
یڪےاز دستانت را بسته ای،همانےڪه موقع افتادن از روی تپه ضرب دیده بود...
علےاصغر از پذیرایـے به راهرو میدود و اویزان پایت میشود.
_ داداش علے. چرا نیمیای کولم کنے؟؟
بےاراده لبخند میزنم،به چهره ات نگاه میڪنم،سرخ میشوی وڪوتاه جواب میدهے:
_ الان خسته ام...جوجه من!
ڪلمه جوجه را طوری گـفتےڪه من نشنوم...اما شنیدم!!!
***
یڪ لحظه از ذهنم میگذرد:
"چقدر خوب شد ڪه پدر و مادرم نبودن و من الان اینجام...
#ادامه_دارد...
♡﴾ @havaye_hossein﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈