🔹رمان#او_را ....
🌷پارت_صد_و_دوم🌷
دستم رو زدم زیر چونم و سعی کردم با یادآوری نوشته های سجاد ، دلم رو آروم کنم. اما فایده ای نداشت...!
میدونستم با وجود این همه تمرین ، بازم یه جای کارم لنگ میزنه و حتی شاید میدونستم کجاش! اما نمیخواستم به این راحتی تسلیم همه ی عقاید سجاد بشم !
با صدای زهرا به خودم اومدم .
- ترنم چرا نمیخوری؟ نکنه از این غذا خوشت نمیاد؟!
- نه! نه! ببخشید. حواسم نبود. میخورم. ممنون.
حال و هوای خونه ی زهرا ، برام خیلی آشنا بود...
من حتی تو خونه ی خودم هم این آرامش و راحتی رو نداشتم و این دومین جایی بود که احساس میکردم میشه توش زندگی کرد! با این فکر ، غم عجیبی به دلم هجوم آورد.
غم کسی که هیچوقت نفهمیدم چرا اینقدر ناگهانی من رو گذاشت و برای همیشه رفت !
این بار مامان زهرا با همون لبخندی که از ابتدای ورودم شاهدش بودم ، من رو از عالم خودم بیرون کشید.
- ترنم جان ، بازم برات غذا بکشم؟
- نه. ممنونم. دستتون درد نکنه. خیلی خوشمزه بود!
- نوش جونت گلم! البته دستپخت زهرا خانوم بود.
با ناباوری زهرا رو نگاه کردم !
- واقعا؟ خیلی عالی بود! دیگه کم کم داره بهت حسودیم میشه ها زهرا !!
زهرا با شیرینی خندید
- نوش جونت! چه کنیم دیگه. بالاخره حاصل چنین مادری،چنین دختریه دیگه! 😉
نگاهم به روی مامانش برگشت. واقعاً همینطور بود. احساس میکردم منشاء تک تک اخلاق و رفتارهای زهرا ، تو وجود مامانشه. جوری باهام رفتار میکرد که انگار سالهاست من رو میشناسه! اهل حسادت نبودم ولی واقعا داشت به زهرا حسودیم میشد! تو همین فکر بودم که انگار نتیجه گیری هام از نوشته های سجاد ،خورد پس کلَم !
« حسادت ، یک رنج بده! رنج بد رنجیه که هیچ فایده ای نداره ، بلکه ممکنه به روح و جسمت هم آسیب بزنه.
برو سراغ رنج های خوب ، تا رنج بد به سراغت نیاد! »
شاید رنج خوب من قبول شرایط غیرقابل تغییرم ، به همین وضعی که هست ، بود .
و تلاش برای تغییر شرایط قابل تغییرم...!
زهرا با نگاه به ساعت ، مثل فنر از جا پرید.
- وای بدو ترنم! دیرمون شد!!
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🔹رمان#او_را....
🌷پارت_صد_و_سوم🌷
برای حاضر شدن ، به اتاق زهرا برگشتیم .
آماده شدم و رو تختش نشستم و حاضر شدنش رو نگاه میکردم و خوشگلی لباس های خونگیش رو با سادگی لباس های بیرونش مقایسه میکردم.
هرچند که در عین سادگی ، خیلی تمیز و شیک و مرتب بود...
از مامانش خداحافظی کردیم و بیرون اومدیم. زهرا بدون توجه به ماشین هردومون که توی پارکینگ بودن ، به طرف در رفت.
- عه! کجا میری؟؟ ماشینا تو پارکینگنا! 😳
دستم رو گرفت واز در بیرون برد.
- میدونم. مگه قراره آدم همه جا با ماشین بره؟
با تعجب ، سرجام میخ شدم و غر زدم :
- وا! میخوای پیاده بری؟ 😕
دوباره دستم رو گرفت و کشید
- مگه من گفتم پیاده بریم؟ 😒
چشم هام گرد شد و صدام از حد معمول بلندتر ...
- مترو؟؟؟ وای زهرا بیخیال! 😩
من اصلاً عادت به اینجور کارا ندارم.
مصمم رو به روم ایستاد و یه ابروش رو انداخت بالا !
- تنبل خانوم! بیا بریم. مگه باید عادت داشته باشی؟ 😒
- زهرا جون ترنم ول کن! این یکی رو دیگه نمیتونم. بیا عین آدم سوار ماشین بشیم بریم ...
- ترنم به جون خودت من از تو تنبل تر و راحت طلب ترم. ولی تا این تنبلی رو کنار نذارم بیخیال نمیشم. بیا بریم تا منم بیشتر از این وسوسه نشدم .
دستم رو گرفت و من رو که هنوز در حال غر زدن بودم ، کشون کشون به دنبال خودش برد!
از شلوغی مترو طاقتم تموم شده بود و دلم میخواست بشینم و گریه کنم. ولی حتی جایی برای نشستن هم نبود ! 😐
- آخه من از دست تو چیکارکنم؟ عجب غلطی کردم با تو دوست شدما ! 😑
- هیسسس...دلتم بخواد! وایسا غر نزن ! 😊
تن صدام رو پایین آوردم و تو چشماش که ده سانت بیشتر از چشمای خودم فاصله نداشت زل زدم
- غر نزنم؟؟ زهرااااا...غر نزنم؟؟ کلَت تو حلق منه! بعد میگی غر نزن؟! 😣
لبخند دلنشینی رو لب هاش ظاهرشد .
- اولشه! درست میشی...منم اوایلش همین احساسو داشتم. کلی از خودم فحش خوردم تا تونستم!☺️
چشمام رو ریز کردم و با حرص نفسم رو بیرون دادم .
صدای دست فروشی که از وسط اون جمعیت چمدون بزرگش رو میکشید و گوشاش سعی میکرد بد و بیراه مردم رو نشنیده بگیره ، حتی از لبخند زهرا هم برام زجرآورتر بود ! 😒
نگاهم رو تو واگن چرخوندم. به جز زهرا و یه پیرزن ، هیچکس چادری نبود !
هرکسی با تیپ و قیافش سعی داشت بهتر از بغل دستیش به نظر بیاد. این رو از نگاه های چپ چپشون به همدیگه یا سلفی های چند دقیقه یه بار و بررسی تمیزی زیرچشمشون تو آینه میشد فهمید !
ناخودآگاه دستی به بافت موهام کشیدم و از تو آینه به صورتی که حالا چندوقتی میشد سعی میکرد رو پای زیبایی خودش وایسه و به لوازم آرایش متوسل نشه ، نگاه کردم .
دلم میخواست لوازم آرایشم پیشم بود تا به همشون ثابت کنم هیچکدوم نمیتونن حتی به گرد پام برسن! و با این فکر شدیداً حرصم گرفت...
اعصابم خیلی خورد شده بود. نگاهم رو صورت هاشون میچرخید و خودم رو واسه ظاهری که برای خودم درست کرده بودم ، سرزنش میکردم 😞
تو اون لحظه اصلاً دلم نمیخواست یاد آموخته ها و هدف جدیدم بیفتم. فقط دلم میخواست منم مثل بقیه تو این دور رقابتی شرکت کنم و دست همه رو از پشت ببندم !
تو همین فکرا بودم که زهرا دستم رو گرفت و به سمت در کشید. از مترو که پیاده شدم با غرغر رفتم یه گوشه ی خلوت و مشغول مرتب کردن شالم شدم . زهرا با لبخند ملایمی ، نگاهم میکرد و چیزی نمیگفت .
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🔹رمان#او_را...
🌷پارت_صد_و_چهارم🌷
فکرهای چنددقیقه پیشم باعث شده بود دپرس و بی حوصله بشم. زهرا هم که اینو از چهرم خونده بود، خیلی به پر و پام نپیچید. کلافه و ناراحت به دنبالش راه افتاده بودم و سعی میکردم سرم رو پایین بگیرم که کسی قیافم رو نبینه !
خودمم میدونستم حتی بدون آرایش خوشگلم ، اما اون لحظه شدیداً اعتماد به نفسم پایین رفته بود ...
بعد از چند دقیقه وارد یه حیاط پر درخت بزرگ شدیم. انتهای حیاط ، یه راهرو بود که با راهنمایی زهرا به همون سمت رفتیم. کلی کفش بیرون راهرو بود و سر و صدا از داخل میومد. سردر راهرو یه پرچم نصب شده بود با جمله ی "به هیئت منتظران موعود خوش آمدید."
با همون جمله وارفتم ! 😕
- زهرا؟ منو آوردی هیئت؟! 😶
کفشاش رو درآورد وبا لبخند نگاهم کرد .
- مگه اون هیئتی که هرهفته میومدی ، بده؟
با ابروهای درهم ، از گوشه ی چشمم به پرچم نگاه کردم
- خب حالا به فرض اون یه دونه استثنا بود! 😐
بعدم خودت که میدونی من فقط بخاطر حرف های اون حاج آقاهه میومدم ؛ اونم چون حرفاش به نظرم جالب و متفاوت بود. وگرنه من اصلاً از آخوندجماعت و هیئت و غیره خوشم نمیاد !
لبخندش پررنگ تر شد
- امروز نمیدونم از کدوم دنده بلند شدی که اینقدر غر میزنی!
بیا بریم تو. امروز هیئت نداریم. فقط با بچه ها دور هم جمع شدیم یکم صحبت و برنامه ریزی کنیم. یکمم گپ بزنیم. همین ! 😊
نگاه دیگه ای به پرچم انداختم و بعد از یکم این پا و اون پا کردن ، ناچاراً کفشام رو درآوردم. زهرا یه قدم رفت جلو و دوباره برگشت
- ترنم میدونم که امروز بهت بد نمیگذره. ولی اگر حتی یه لحظه احساس ناراحتی کردی ، سریع بهم بگو تا برگردیم خونه !
با لبخند سرم رو تکون دادم و سعی کردم کلافگیم رو نشون ندم .
از در که وارد شدیم ، تزئینات راهرو نظرم رو جلب کرد. راهروی کم نوری با دیوارهای کاهگلی که چند تا فانوس ازشون آویزون بود. و چند شاخه گل نرگس تو گلدونی که کنار در انتهای راهرو گذاشته شده بود و از بالای در ، نور سبز رنگی به روش تابیده میشد و پرنور ترین قسمت این مکان بود ، فضای آروم و دلنشینی درست کرده بود .
اینقدر خوشگل بود که گوشیم و درآوردم و چندتا عکس گرفتم. زهرا یه گوشه وایساده بود و به حرکات من میخندید.
- قشنگه! نه؟
- از عکسایی که میگیرم ، معلوم نیست؟!
-چرا. واقعا نازه! کار گروه فضا سازیمونه. انصافاً خیلی هنرمندن.
- گروه فضاسازی؟ مگه تئاتره؟!😳
این بار با صدای بلندتری خندید
- نه. هیئته! هیئت منتظران!
- جالبه! خوبه سیاهپوشش نکردین!
- هرچیزی به وقتش! محرم سیاهپوشش میکنیم. البته به همین خوبی که میبینی 😊
پشت سر زهرا به طرف در رفتم و وارد یه سالن بزرگ شدیم.
با دیدن جمعیت بیست سی نفری چادری که هر چندنفرشون یه گوشه دور هم نشسته بودن ، چشمام سیاهی رفت ...
واقعاً حوصله ی نگاه های مسخره و خیره رو نداشتم. پشیمون از همراهی زهرا به ساعت مچیم نگاه کردم. ولی متاسفانه هنوز اونقدری دیر نبود که بهونه بگیرم و برگردم!
با سلام بلند زهرا ، همه ی نگاه ها به طرف ما چرخید !
چند نفر از میون جمعیت بلند شدن و با لبخند به سمت ما اومدن. زهرا رو بغل کردن و باهاش خوش و بش کردن و بعدهم با همون لبخند دوستانه به طرف من اومدن و همونقدر صمیمی بهم خوش آمد گفتن و حتی چندتاشون بغلم کردن! 😳
چشم هام میخواست از حدقه بیرون بزنه !!!
برعکس اونا من از شدت تعجب ، با یه سلام و ممنون خشک و خالی سر و ته قضیه رو هم آوردم.
جلوتر که رفتیم ، بقیه ی جمعیت هم بلند شدن و با همون مهربونی بهم سلام دادن 😳😶
جوری رفتار میکردن که با خودم شک کردم که واقعا شاید قبلا هم همدیگه رو دیدیم !!
بعدش هم خیلی عادی همه به همون جایی که نشسته بودن برگشتن و منم با زهرا به یکی از اون دورهمی ها ملحق شدم.
سن و سالشون از حدودای چهارده سال بود تا بیست و هفت-هشت سال. با یه لیوان شربت و چندتا میوه پذیرایی شدیم و دوباره مشغول حرف زدن شدن !
- زهرا یکم دیر کردی! ما چنددقیقست جلسه رو شروع کردیم. بچه ها از برنامه هاشون گفتن. تو چیکار کردی؟ برنامت چیه؟
زهرا به طرف دختر تپل و بانمکی که خطاب قرارش داده بود نگاه کرد .
- معذرت میخوام واقعاً! منم یه فکرایی دارم.
نمیدونم بچه ها چیا گفتن اما من فکر میکنم واسه داخل مجموعه ، وقتشه یه اردوی تربیتی دو سه روزه ببریم ...
و لازمه یه جلسه هم با بچه های گروه تبلیغات و جذب داشته باشیم تا یه برنامه ی خوب واسه ورودی های جدید ترتیب بدیم .
- خیلی خوبه. موافقم. خیلی وقته جذب نداشتیم. دیگه وقتشه ورودی جدید بگیریم.
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
یلدا یعنی یادمان باشد
زندگی آنقدر کوتاه است
که یک دقیقه بیشتر
با هم بودن را باید جشن گرفت...
🍉 یلداتون مبارک
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
یک ثانیه از عمر دراز شب یلدا!!
باعث شده تا صبح به یادش بنشینیم...
ده قرن ز عمر پسرفاطمه بگذشت!!
یک شب نشد از داغ فراقش بنشینیم :)
یک لحظهی دیر آمدن صبح زمستان "
باعث شده یلدا همه بیدار بمانیم؛
ده قرن نیامد پسر فاطمه امّا...
شد ثانیهای تشنه دیدار بمانیم!!؟؟؟
#زيـاږݓݩــاݦـہشهــڌا
♥️|دل ڪہ هوایـے شود، پرواز است
……ڪہ آسمانیت مےڪند.……
🌱و اگر بال خونیـن داشتہ باشے🌱
دیگر آسمــان، طعم ڪربلا مےگیرد.
دلــها را راهےڪربلاے جبــهہها
مےڪنیم و دست بر سینہ،
بہ زیارت "شــهــــــداء" مےنشینیم...|♥️
🕊🦋 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🦋🕊
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
🕊اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...🌻
#شادے_روح_شهـــــــدا_صلوات🌾
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#سلام_مولای_مهربانم❤
خدا کند تو بیایی و صبح سر بزند ،
جهان روشن شود و نور،
دل هایمان را پر کند ...
خدا کند تو بیایی
و چشمانمان به جمال خورشید،
نور گیرد ...
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
چهزیباگفتنشهیدرجببیگی😌🍃 :
از یڪ سو باید بمانیم،تا شهید آیندهشویم...
و از دیگرسو باید شهید شویمتاآیندهبماند...
هم باید امروز شهید شویم،تا فردا بماند
وهم بایدامروز بمانیمتافردا شهید نشود...
عجب دردے!!
چه میشد اگر امروز هم شهید میشدیم
و فردا زنده میشدیم
تا دوباره شهید شویم؟
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
شهدا دنبال خشکوندن
شهوت شهادت بودند ♥️
ما گیر یه قرون
دو هزار شهوتیم..!
| حاج حسین یکـتا |🍃
#راویعشق
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
می گفت:
یاد بگیر
بین نیازها و خواسته هات
تفاوت قائل باشی ...
آدم به هر چی که
دلش می خواد٬
نیاز نداره که:)))
#متصل
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
.
پروردگار حاجت ما را نداده
خب نداده!
صلاح مریض به دست خداست.
شخصی زیارت عاشورا خواند
که با خانوادهای وصلت ایجاد کند
بعد از ۱۵ روز در عالم رویا دید
که این وصلت به صلاح اون نیست
صلاح ما به دست مولای ماست
نه به آن چیزهایی که ما اختراع میکنیم
آن چه که دلمان میخواهد که نباید بشود..
| آیتالله حق شناس |
#پامنبـری..
#والسلام
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
°°| #تلنگرانه🥀 |°°
✅گام به گام ، با امام زمان(عج)👣
⚠️يادمان نرود
در دفتر ديكته هر روزمان بنويسيم:👇👇
👈قلب امام زمانمان را شاد کنم
👈دل نازنین شون را ناراحت نکنم
👈سر قولمون بهشون باشم
👈برای امام مهربونم تبلیغ کنم
👈برای سلامتی و تعجیل در ظهورشون دعا کنم
👈حضورشون را در کنارمون هر لحظه احساس کنم
👈خدا را به خاطر داشتنشون شکر کنم...
‼️اجبار نیست!!!
بلكه اوج سعادت و افتخاره.....
💜 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 💜
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#حدیث
امام حسین علیه السلام می فرمایند:
أَلاِستِدراجُ مِنَ اللّهِ سُبحانَهُ لِعَبدِهِ أَن يُسبِغَ عَلَیهِ النِّعَمَ وَ يَسلُبَهُ الشُّکر
غافلگیر کردن بنده از جانب خداوند به این شکل است که به او نعمت فراوان دهد و توفیق شکرگزاری را از او بگیرد.
(تحف العقول،ص 246)
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#فقط_برای_خدا
سرزده آمد به جلسه قرآن روستا مثل بقیه نشست یک گوشه و شروع کرد به خواندن از حفظ !
پرسیدم : شما با این همه مشغله چطور فرصت حفظ قرآن داشتید ؟
گفت : در ماموریت ها فاصله بین شهرها را عقب ماشین مینشینم و قرآن میخوانم
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
شور: از زیر قرآن رد شدم - @seyedrezanarimani.mp3
7.27M
🔴بابایی کجایی دورت بگردم
👈تقدیم به #فرزندان_شهدای_حرم
🎤🎤سید رضا #نریمانی
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد پناهیان : خودتان را آماده کنید برای!
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فکرکنبری
گلزارشهدا...
رویقبراروبخونیوبرسی
بهیهشهیدهمسنت (:
اونوقتهکهمیخوای
سربهتنتنباشه!
-✎راستگفتنه..؟
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
Javad Moghadam - Nafas Mikesham (128).mp3
7.7M
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#حرف_قشنگ
خدا چهار تا ازت میگیره
یدونه بهت میده که اندازهی چهل تاست!👌
دو دو تای خدا چهار تا نمیشه
بهش اعتماد کن 😊
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈