فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وزباݩ
ازشرحایݩهمهزیبایۍ
عاجزاسٺ🙃
اللهمارزقنـا•❤️•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے🌱
یا موتے الدموے !
@ThemeRangi_475(1).attheme
86.3K
#تم🌿
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣❣❣
🌼🍃به تقدیر خداوند راضیم..
🌼🍃کلیپ قشنگ و دیدنی
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
مرگ احساس
💎اومد خونه،چشمانش مانند کاسه خون بود!
رگ گردنش متورم و سرخ شده بود،خشم و غضب از وجودش میبارید!
هر کس اورا میدید و یا صدای نعره و فریادش را میشنید،خیال میکرد،من زنا کرده ام، یا جنایتی مرتکب شده ام که اینگونه مورد خشمش قرار گرفته ام!
دستان مردانه اش! را با تمام وجود بالا برد و بر تن من فرود آورد!با درد جانکاهی که کشیدم تمام قوانین نیوتن درباره شدت نیرو را برخود ثابت شده دیدم!
با گریه و فریاد بی امان دخترم،متوجه صدای شکستن چیزی درتمام وجودم شدم،غرورم؟قلبم؟احساسم؟
و شاید هم اعتمادم؟
همزمان با ضربه های بی امانی که بر تنم وارد میکرد،با دروغهای بزرگش مرا شرمنده خودش میکرد! باحرفهای پوچ و بی اساسش و دروغهایی که برای توجیه گناهش(خیانت)میزد عصبی شدم ،جرات پیدا کردم و به سمتی پرتش کردم،اما دستانم را چنان مورد لطف مشت و لگدش قرار داده بود که قدرتی نداشتم!
او مقصر بود،این را خودش هم میدانست و میدانست که من هم میدانم!نمیدانم چرا اصرار داشت که دروغهایش را باور کنم!
اما او مرد! بود و من یک زن و مادر!
خسته که شد،شرش را از سرم کم کرد و رفت خوابید!
دخترم سمتم دوید و محکم در آغوشم جای گرفت! گرمی تن نحیف و کوچکش،بهم جان دوباره داد!
دخترم آرام گفت:مادر ،بیا باهم بریم!
+کجا دخترم؟
_جایی که بابا نباشه تو رو اذیت کنه!
چشمانش را بوسیدم.
با لالایی کودکانه،گرد این دعوا را از ذهنش پاک کردم!
در آغوشم خوابید!من باید در کنار دخترم میماندم.
شوهرم سرکی کشید و با نیشخند نفرت انگیزش گفت:چیه؟نمیخوای حرف دخترت رو گوش بدی و بری؟؟اما بدون دخترم!!!
سرم را بلند کردم،نگاهم در نگاهش گره خورد،
به قدرت جادویی چشمانم ایمان داشتم ،اوهم ایمان داشت! بعد از سکوتی پرمعنا،آرام گفتم :
خیلی وقته که از پیشت رفته ام،همین برایم کافیست!!
چیزی نگفت ورفت!
✍یوتاب بانو
#نه_به_خشونت_علیه_زنان
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
آدمی که از چشم بیوفته ، شاید بتونه دوباره برگرده تو زندگیتون اما دیگه هرکاری هم بکنه نمیتونه به جایگاه اولش برگرده ;)
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
رمان نجوای ناجی.apk
9.92M
#نجوای_ناجی
داستان پر فراز و نشیب زندگی دختری به نام نجوا است؛ زنی که پنهانی دل به صاحب نوشته های عاشقانه و پر احساسی داده که حتی نمی داند نام کاملش چیست. او که تازه روزهای هجده سالگی را طی می کند مجبور است برای گذران زندگی و تهیه ی دارو برای مادر بیمار و قلب ناخوش خودش در خانه دیگران به کارها رسیدگی کند. اما این همه ماجرا نیست، در حالی که نجوا تمام تلاشش را به کار می گیرد تا شاید فقط بتوانند زنده بمانند،
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
*یه کار باحال فرهنگی*
*🎁 هدیه ای به امام زمانم(عجل الله)🎁*
💌 متولدین فروردین: *ده صلوات*
💌 متولدین اردیبهشت: *پنج سوره حمد*
💌 متولدین خرداد: *چهارده صلوات*
💌 متولدین تیر: *سه سوره قدر*
💌 متولدین مرداد: *ده سوره توحید*
💌 متولدین شهریور: *پنج صلوات و دو سوره حمد*
💌 متولدین مهر: *پنج سوره ناس*
💌 متولدین آبان : *یک آیه الکرسی*
💌 متولدین آذر : *پنج سوره فلق*
💌 متولدین دی: *پنج سوره کافرون*
💌 متولدین بهمن: *پنج صلوات با پنج سوره توحید*
💌 متولدین اسفند: *ده صلوات و یک سوره حمد*
اگه تونستین نشر بدین هم خودتون ثواب میکنین هم دیگران...
ذخیره بشه برای آخرتتون😊
Mohammad Hossein Poyanfar - Karbobala Aramesh Mane (128).mp3
8.41M
#مداحی_تایم...💔
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🔹رمان#او_را...
🌷پارت_صد_و_بیست_و_چهارم🌷
- فکر نمیکنی این ظلمه؟!
- اگر جز این باشه، ظلمه!
اگر انسان رو بذاره به حال خودش و تو رسیدن به هدف کمکش نکنه، ظلمه!
نگاهم رو به آسمون دوختم.
- ولی من از وجود "اون"، به آرامش و خدا رسیدم!
- نمیدونم. شاید اشتباه کردی!
شایدم وسیله بوده تا تو اینا رو بهتر بفهمی.
ولی خواست خدا نبوده که بیشتر از این جلو برید!
- یعنی خودش میخواسته؟
- شاید! شایدم خواست خدا رو به خواست خودش ترجیح میداده!
- پس ازدواج چی؟
- اون که خواست خداست. اونم توش عشق به غیر خداست!
اونم امتحانه!
اون عشقیه که به دستور خداست.
اینجا خدا میگه حق نداری عشق بازی کنی ؛ اونجا میگه حق نداری عشق بازی نکنی!!!
بالاخره هر لحظه یه دستوری برای رشدت میده دیگه!
بلند شدم و چند قدم راه رفتم. پس قرار نبود پازل زندگی من با سجاد تکمیل شه!؟
گذشتن از مرجان، برام آسون تر بود تا گذشتن از سجاد...
- ترنم؟
برگشتم و به چهره ی خندون زهرا نگاه کردم.
- تازه داری بنده میشی!
خدا هم میخواد راه و رسم بندگی بهت یاد بده دیگه!
مردش هستی؟!
به آسمون چشم دوختم. احساس میکردم آبی تر از همیشه شده.
آروم سرم رو تکون دادم.
زهرا مهربون تر لبخند زد.
- سخته ها! مطمئنی مردشی؟
نگاهش کردم.
- یه جمله بود که میگفت اشک خدا رو پشت پرده ی رنج هات ببین!
میدونم که ناراحت میشه از ناراحتیم! ولی به هر حال باید محکمم کنه.
میخوام خودم رو بسپرم به دستش...
میدونی زهرا !
من اهل این چیزا نبودم !
اون وقتی هم که اومدم، برای به اینجا رسیدن نیومدم !
اومدم یکم آروم شم و خودم رو پیدا کنم که پابندش شدم !
شاید هیچکس مثل من نفهمه الان حتی تو اوج سختی هام چه آرامشی دارم !
میخوام بمونم .
میخوام به پای این عشق بمونم .
سخته !
میخوام ثابت کنم که قدر مهربونی هاش رو میدونم و حتی با این رنج ها ، بیشتر بدهکارش میشم ...
من از دیشب لحظه های سختی رو گذروندم اما تو همین چند ساعت سختی ، به اندازه ی سال ها بزرگ شدم! میمونم. میخوام بزرگم کنه...
زهرا بلند شد و آروم اومد طرفم و دست هام رو گرفت.
- بندگیت مبارک! ☺️
ناهار رو مهمون زهرا بودیم و بعد به سمت حسینیه راه افتادیم.
برای مراسمی قرار بود دکور رو عوض کنن و دوباره دورهم جمع شده بودن.
با دیدنشون تمام غصه هام از یادم رفت.
از چادر سر کردنم اینقدر خوشحال شده بودن که حد نداشت.
اینقدر پر انرژی بودن که گاهی بهشون حسودیم میشد.
دلم میخواست یه روز منم مثل این جمع بتونم یه مذهبی شاد و سرحال بشم!
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🔹رمان#او_را...
🌷پارت_صد_و_بیست_و_پنج🌷
زهرا که تو جمعیت گم شد ،
ازشون فاصله گرفتم و به طرف همون در و رد پاها یا به قول زهرا عهدنامه ی سربازی امام زمان رفتم.
یه بار دیگه به ردپاها نگاه کردم.
بعد از این چندماه، حالا دیگه تقریباً روی نود درصدشون پا گذاشته بودم.
از وقتی قرار شده بود با تمیلات سطحیم مبارزه کنم ، کم کم از دروغ ، غیبت ، تهمت ، بد زبانی ، رابطه با نامحرم ، نگاه حرام و... دور شده بودم.
پس من تا همین جا هم تا نزدیکای اون در ، پیش رفته بودم !
جلو رفتم .
رو نماد این کارها هم پا گذاشتم و جلو رفتم
تا رسیدم به بنر عهدنامه !
دوباره جملاتش رو خوندم !
«هل من ناصر ینصرنی؟!»
یعنی من میتونستم کمکی به امام زمان بکنم؟!
چه کمکی؟!
من هنوزم درست نمیشناختمش ...!
فکرهایی که از ذهنم گذشت ، خودم رو هم متعجب کرد !
" من این راه رو اومدم که به هدفم برسم ، ولی قبل از هدفم ، به این عهدنامه رسیدم! پس این باید ربطی به هدفم داشته باشه! "
حالا دیگه به پازلی که خدا دائماً برای من تکمیل ترش میکرد، ایمان آورده بودم.
خودکاری که همونجا گذاشته شده بود رو برداشتم و نوشتم "یارت میشم! امضاء، ترنم سمیعی"
نمیدونستم باید چیکار کنم!
بچه ها رو نگاه کردم.
هرکدوم به دقت مشغول کاری بودن!
منم میفهمیدم. کم کم میفهمیدم که باید چیکار کنم!
کیفم رو گوشه ای گذاشتم و به کمکشون رفتم.
حس خاصی داشتم! یه حس جدید و ناب!
و دوستایی پیدا کرده بودم که هر کدومشون میتونست جای مرجان رو برام پر کنه و مطمئن بودم که همین ها ،هدیه ی خدا به من هستن!
دم دمای غروب از هم جدا شدیم.
زهرا بازهم بغلم کرد و دعام کرد.
با ریموت در رو باز کردم و وارد حیاط شدم.
با دیدن بابا توی حیاط ماتم برد 😨
انگار یه سطل یخ رو سرم خالی کردن!! اصلاً حواسم به ساعت نبود!
دیگه برای هرکاری دیر شده بود...
بابا چشماش رو ریز کرده بود و با دقت داشت نگاهم میکرد!!
گلوم از شدت ترس خشک شده بود! 😯
سرش رو با حالت سوالی تکون داد.
منظورش این بود که چرا پیاده نمیشم!؟
به چادرم چنگ زدم و زیرلب صدا زدم "یا امام زمان..."
بابا از هیچ چیز به اندازه زن چادری و آخوند بدش نمیومد!
تمام فحشهایی که به مذهبیا میداد و مسخرشون میکرد از جلوی چشمم رد میشد ...
جملاتی که با زهرا رد و بدل کرده بودیم ، عهدی که بستم...
خودمم میدونستم دیر یا زود این اتفاق میفته!
اخم غلیظش رو که دیدم ،در ماشین رو با دودلی باز کردم و پیاده شدم.
یه قدم به جلو اومد و دستش رو زد به کمرش
- به به! ترنم خانوم! هر دم از این باغ بری میرسد!!! 😤😒
- سـ....سـ...سلام بـ...بابا!
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🔹رمان#او_را...
🌷پارت_صد_و_بیست_شش🌷
ابروهاش رو انداخت بالا
- اینم مسخره بازی جدیدته؟؟
-مممـ...مگه چیکار کردم؟؟😓
- بیا برو تو خونه تا بفهمی چیکار کردی!
آب دهنم رو قورت دادم و با ترس نگاهش کردم.
- گفتم گمشو تو خونه تا صدام بالا نرفته! 😠
در ماشین رو بستم و رفتم تو خونه. مغزم قفل کرده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم!
مامان که انگار قبل از ما رسیده بود و با خستگی روی مبل ولو شده بود، با دیدنم چشماش گرد شد و سیخ ایستاد !
جلوی در ایستادم و زل زدم بهش، که بابا از پشت هلم داد و وارد خونه شدم. مامان اومد جلوتر و سرتا پام رو نگاه کرد.
- این چیه ترنم!؟
بابا غرید
- این؟؟ دسته گل توعه! تحویلش بگیر! تحویل بگیر این تف سر بالا رو! 😒😠
و قبل از اینکه هر حرف دیگه ای زده بشه، سنگینی و داغی دستش رو، روی صورتم حس کردم.
این بار اولی بود که از بابا کتک میخوردم !
چادر رو از سرم کشید و داد زد 😞
- این چیه؟؟ این نکبت چیه؟؟ این رو سر تو ، رو سر بچه ی من چیکار میکنه؟؟ 😡
و هلم داد عقب. سعی میکردم اشکام رو کنترل کنم.
اینقدر تند این اتفاقات میفتاد که فرصت فکر کردن نداشتم. اومد طرفم و بلندتر داد کشید
- لالی یا کری؟؟
پلک محکمی زدم تا مانع فرود اشک هام بشم و نالیدم
-بابا مگه چیکار کردم؟؟مگه خلاف کردم؟ 😢
- خفه شو! خفه شو ترنم! خفه شو! دختره ی نمک به حروم، اینهمه خرجت کردم که پادوی آخوندا بشی؟؟
از عصبانیت قرمز شده بود، تند تند دور من راه میرفت و داد میزد. بغضم بهم اجازه ی حرف زدن نمیداد !
- بی شرف برای چی با آبروی من بازی میکنی؟؟
یه ساله چه مرگت شده تو؟؟ 😡
هر روز یه گند جدید میزنی، هر روز یه غلط اضافی میکنی، آخه تو نون آخوندا رو خوردی یا ...
با عصبانیت به سمتم حملهور شد و صورتم رو به یه چک دیگه مهمون کرد که باعث شد بیفتم زمین 😔
اونقدر دستش سنگین بود که احساس گیجی میکردم. مامان جیغی کشید و اومد جلو اما بابا با تهدید، دورش کرد!
دوباره از چادرم گرفت و بلندم کرد
- مگه با تو نیستم؟؟ لکه ی ننگ!!
کاش همون روز میمردی از دستت خلاص میشدم...
با شنیدن این حرف با ناباوری نگاهش کردم و دیگه نتونستم جلوی بغض تو گلوم رو بگیرم .
مثل ابر بهار باریدم... 😭
به حال دل شکستم و به حال غرور خورد شدم!
- خفه شو...
برای چی داری گریه میکنی؟ ساکت شو ،نمیخوام صدای عرعرتو بشنوم! 😒
چرا حرف نمیزنی؟ برای چی لچک سرت کردی؟
مامانت آخوند بوده یا بابات؟؟ 😡
اشک هام رو کنار زدم و گفتم
- چه ربطی به آخوندا داره؟؟ 😖
- عههه؟ پس زبونم داری!! پس به کی مربوطه؟
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
هدایت شده از مدارڪ تبادلاتـــ آرزو:)"
سلامـ علیڪم بزرگواران
متاسفانه امشب به دلیلی که ایتا همراهی نکرد تبادلات رو در کانالاتون قرار ندادمـ😔
فردا شب همین کانالا در کانالاتون قرار میگیرهـ😍
✔️لطفا همگی بنر جدید بدید برای جذب بیشتـــــــر🍭✨
🔴ادمین تبادل میشم امارتون +300
با سابقه ســـ³ــــه سال سابقه در ادمین تبادل🎀
📌برای شرڪت در تبادلات در کانال زیر عضو بشید و مطلب سنجـــ🖇ــــاق شدهـ را مطالعه بفرمایید و به ایدی پیام بدید😊
کانال تبادلات و ثبت بنر و جذبــ💎 ها:
🔍@baenat_313
با تبادلات یازهرا(س) ریزش ندارید😌جذب دارید😎
#زيـاږݓݩــاݦـہشهــڌا
♥️|دل ڪہ هوایـے شود، پرواز است
……ڪہ آسمانیت مےڪند.……
🌱و اگر بال خونیـن داشتہ باشے🌱
دیگر آسمــان، طعم ڪربلا مےگیرد.
دلــها را راهےڪربلاے جبــهہها
مےڪنیم و دست بر سینہ،
بہ زیارت "شــهــــــداء" مےنشینیم...|♥️
🕊🦋 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🦋🕊
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
🕊اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...🌻
#شادے_روح_شهـــــــدا_صلوات🌾
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈