هَمہِگویَــندکہِچــرآ لهــجہ ِتولَحـنِ #غــــم
است؟!
گُفــتم ازبَس کہ ِدِلــم ،مَستوخــَرآب
#حـــــرم است
#دلتنگ_کربلا.....💔
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🌱
-میدونستے اربابت تو رو بیشتر
از خودت دوست دارهـ؟ :"))
+چطور؟!
-آخہ تو خودت دعاهاتو
بعد یہ مدتے یادت میره!
ولی اربابت حسابِ دونہ دونہ
دعاهاتو کہ هیچـ🍃
حتے آه هایے کہ از سر حسرت
هم کشیدے داره..
یادش نمیره
محاله فراموششون کـنه..🙂
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
11.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سخنان آقای میری درباره توبه
حتما گوش کنید👌🏻
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
← : زیاد بگـ ـوئید :
#السلامعلیڪیاامیرالمومنین|♥️|
این روزها کسے در مدینـہ ؛
سلامَش..نـمۍکند!😔💔
#تلنگر
به قفسه های گناه پیش رویش نگاهی کرد
همه نوع بود
دستش رو گشود
سربند یاحیدر را دید
قدرت گرفت
و رد شد
#مقاومیمدربرابرگناه
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
004 Bavar e Mane.mp3
7.5M
#مداحی_تایم...💔
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
مادرجان بے اذن تـو
هـرگـزعددےصدنشود...
بر هر ڪه نظر ڪنے دگر بد نشود
زهــراجـان!
تو دعـا ڪن
ڪہبیآیدمهـــدے...
زیرا تـۅ اگر دعـا ڪنے ، رد نشود...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#فاطمیه
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🔹رمان#او_را...
🌷پارت_صد_و_بیست_و_هفتم🌷
- از همون اول میفهمیدم یه الدنگ از حماقتت سوءاستفاده کرده و مغزتو پر کرده !
- من با آخوندا کاری ندارم!
من فقط حرف خدا رو گوش دادم.
همین 😖
از قهقهه ی عصبیش بیشتر ترسیدم.
- چی چی؟؟ یه بار دیگه تکرار کن!! خدا؟؟ 😒😄
دوباره هلم داد
- آخه گوسفند تو میدونی خدا چیه!؟ 😡
تو توی این خونه حرفی از خدا شنیدی!؟
دختره ی ابله! کدوم خدا!؟
سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم.
- همون خدایی که من و شما رو آفرید! همون خدایی که تو همین خونه به من کمک کرد تا بشناسمش!
همون خدایی که اینهمه مال و ثروت بهتون داده!
دوباره خندید
- عههه؟ آهان!! اون خدا رو میگی؟؟ 😏
بلندتر خندید و یدفعه ساکت شد و با حرص نگاهم کرد 😰
- احمق بیشعور! حیف اونهمه زحمت که برای تو کشیدم! 😒
پس بین من و مامانت و تمام این ثروت که قرار بود بعد از من به تو برسه و خدا ،یکی رو انتخاب کن!!
اگر ما رو انتخاب کردی، همه چی مثل قبل میشه و همه اینا رو یادمون میره
ولی اگر اون رو انتخاب کردی، هم دور ما رو خط میکشی، هم دور ثروت مارو .
چون یه قرون هم بهت نمیدم و از ارث محرومت میکنم! برو گمشو تو اتاقت و قشنگ فکر کن ...
هلم داد سمت پله ها و داد زد "برو تو اتاقت"
خسته و داغون به اتاقم رفتم و در رو بستم و با گریه رو تختم افتادم 😭
فکرنمیکردم اینقدر بی رحمانه برخورد کنن
یا بهتره بگم فکر نمیکردم بخوان همه چی رو ازم بگیرن !
تو دوراهی سختی مونده بودم ...
میدونستم خدا از همه بهتره اما اون لحظه یه ترسی به دلم چنگ میزد .
چون علاوه بر مامان و بابا ،باید قید تمام امکانات رو هم میزدم!
از بی رحمیشون دلم بدجور گرفته بود ...
میدونستم عهد بستم، اما گذشتن از این ثروتی که تا چند ساعت پیش مال من بود، از اونی که فکرش رو میکردم سخت تر بود!
مغزم قفل کرده بود. ترجیح میدادم بخوابم تا مجبور نباشم به چیزی فکر کنم!
صبح با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم. حوصله ی دانشگاه رو نداشتم.
رفتم حموم و دوش رو باز کردم .
قطرات آب با قطرات اشکم مخلوط میشد و روی تنم میریخت 😭
اما آب هم نتونست دلم رو آروم کنه! 😞
موهام رو لای حوله پیچیدم و از حموم بیرون اومدم.
تمام طول روز یه گوشه بق کرده بودم و تو خودم بودم. دلم نمیخواست فکرکنم.
یعنی میترسیدم که فکرکنم! 😔
گاهی میخواستم تمام دیروز رو از یاد ببرم. حتی خودم رو به اون راه میزدم که متوجه زمان نماز نشم!
دیروز متولد شده بودم و امروز
نمیدونستم باید مثل یه جنین بی جون سقط بشم 😭
یا قوی باشم و برم به استقبال روزهای سخت....
جواب زنگ های زهرا رو هم ندادم!
سرم رو پایین میگرفتم تا با جملات روی دیوار ،رو به رو نشم! 😞
قبل از اومدن مامان و بابا زنگ زدم تا برام غذا بیارن.
قصد نداشتم امشب از اتاق بیرون برم ،چون هنوز تصمیمم رو نگرفته بودم!
و اون شب بعد از مدت ها با قرص آرامبخش خوابیدم ...
من بخاطر نپذیرفتن این رنج ،دوباره به عقب برگشته بودم و این احساس ضعف ،برام از همه چیز بدتر بود!
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🔹رمان#او_را...
🌷پارت_صد_و_بیست_و_هشتم🌷
صبح با صدای زنگ گوشیم ،چشمام رو باز کردم .
شماره ناشناس بود .
- بله؟
- سلام خانوم. وقت بخیر.
- ممنونم. بفرمایید؟
- من از بیمارستان تماس میگیرم ،ممکنه تشریف بیارید اینجا؟
سریع نشستم 😰
- بیمارستان؟ برای چی؟ 😳
- نگران نشید. راستش خواهرتون رو آوردن اینجا ،خیلی حال خوبی ندارن.
- من که خواهر ندارم خانوم!
- نمیدونم. شماره ی شما به اسم آبجی سیو بود.
بدنم یخ زد!
- مرجان؟؟؟ 😰
- نگران نباشید ؛ ممکنه تشریف بیارید بیمارستان؟
اینجا همه چی رو میفهمید.
- بله بله، لطفاً آدرس رو بهم بدید .
از دلشوره حالت تهوع گرفته بودم ،خدا خدا میکردم که اتفاقی براش نیفتاده باشه!
سریع مانتوم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون .
فاصله ی خونه تا اونجا زیاد بود.
فکرم هزار جا رفت
مردم و زنده شدم تا به بیمارستان برسم .
سریع ماشین رو پارک کردم و دویدم داخل .
مثل مرغ سرکنده اینور و اونور میرفتم و از همه سراغش رو میگرفتم تا اینکه پیداش کردم .
ولی روی تخت و زیر یه پارچه ی سفید...
دنیا دور سرم چرخید .
به دیوار تکیه دادم و همونجور که نفس نفس میزدم با بهت و ناباوری بهش خیره شدم...
یه جوری خوابیده بود که انگار هیچوقت بیدار نبوده!
دستم رو گذاشتم لبه ی تخت و از ته دل ضجه زدم 😭
بیمارستان رو گذاشته بودم روی سرم .
هر دکتر و پرستاری رو که میدیدم یقش رو میگرفتم و فحشش میدادم 😭
جمعیت زیادی دورم جمع شده بودن .
مرجان رو بغل کردم و بلند بلند گریه میکردم.
لباس مناسبی تنش نبود، دوباره پارچه رو کشیدم روش تا تنش مشخص نشه!
تمام غم های عالم ریخته بود رو دلم...
یکم که آرومتر شدم یکی از پرستارها اومد کنارم و دستش رو گذاشت رو شونم .
- متأسفم. ولی باور کن کاری از دست ما برنمیومد؛
قبل از اینکه برسوننش اینجا ،تموم کرده بود...!
سرم رو به دیوار تکیه دادم و با چشم های اشکبار نگاهش کردم .
- چرا؟؟
- دیشب...
خبرداشتی کجاست؟
با وحشت نگاهش کردم
- فکرکنم پارتی... 😖
سرش رو انداخت پایین 😞
-متأسفانه اوور دوز کرده...!
بدنم یخ زد.
یاد دعوای پریروز افتادم 😔
با حال داغون رفتم بالای سرش و موهاش رو ناز کردم ...
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈