eitaa logo
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
897 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
5.9هزار ویدیو
93 فایل
﴾﷽﴿ ♡•• دَرسـَرت‌دار؎اگرسُودا؎ِعشق‌وعاشِقۍ؛ عشق‌شیرین‌است‌اگرمَعشوقہ‌توباشۍحسین:)!❤ ڪپے ازمطاݪب ڪاناڵ آزاد✨ اࢪتباط باماوشرایط🌸 https://eitaa.com/havayehosin ارتباط با ما🕊🌱⇩ @Nistamm
مشاهده در ایتا
دانلود
4_6010577194814802213.mp3
13.88M
🥀دستمو رها نکنی ... 🎤 محمدحسین_پویانفر ◾️ایام_فاطمیه ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🍂 _هر وقت بیکار شدی! یه تسبیح بگیر دستت و هی بگو "اللهم عجل لولیک الفرج"❤️ هم دلِ خودت آروم میگیره هم‌ دل آقا که یکی داره برای ظهورش دعا میکنه...☺️💚(: ‌ ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هَمہِ‌گویَــند‌کہِ‌چــرآ‌ لهــجہ ِ‌تو‌لَحـنِ است؟! گُفــتم از‌بَس ‌کہ ِ‌دِلــم ،مَست‌و‌خــَرآب ‌است .....💔 ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🌱 -میدونستے اربابت تو رو بیشتر از خودت دوست دارهـ؟ :")) +چطور؟! -آخہ تو خودت دعاهاتو بعد یہ مدتے یادت میره! ولی اربابت حسابِ دونہ دونہ دعاهاتو کہ هیچـ🍃 حتے آه هایے کہ از سر حسرت هم کشیدے داره.. یادش نمیره محاله فراموششون کـنه..🙂 ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان آقای میری درباره توبه حتما گوش کنید👌🏻 ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
← : زیاد بگـ ـوئید : |♥️| این روزها کسے در مدینـہ ؛ سلامَش..نـمۍکند!😔💔
به قفسه های گناه پیش رویش نگاهی کرد همه نوع بود دستش رو گشود سربند یاحیدر را دید قدرت گرفت و رد شد ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
004 Bavar e Mane.mp3
7.5M
...💔 ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
مادرجان بے اذن تـو هـرگـزعددےصدنشود... بر هر ڪه نظر ڪنے دگر بد نشود زهــراجـان! تو دعـا ڪن ڪہ‌بیآیدمهـــدے... زیرا تـۅ اگر دعـا ڪنے ، رد نشود... ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
به وقت رمان...😍
🔹رمان... 🌷پارت_صد_و_بیست_و_هفتم🌷 - از همون اول میفهمیدم یه الدنگ از حماقتت سوءاستفاده کرده و مغزتو پر کرده ! - من با آخوندا کاری ندارم! من فقط حرف خدا رو گوش دادم. همین 😖 از قهقهه ی عصبیش بیشتر ترسیدم. - چی چی؟؟ یه بار دیگه تکرار کن!! خدا؟؟ 😒😄 دوباره هلم داد - آخه گوسفند تو میدونی خدا چیه!؟ 😡 تو توی این خونه حرفی از خدا شنیدی!؟ دختره ی ابله! کدوم خدا!؟ سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم. - همون خدایی که من و شما رو آفرید! همون خدایی که تو همین خونه به من کمک کرد تا بشناسمش! همون خدایی که اینهمه مال و ثروت بهتون داده! دوباره خندید - عههه؟ آهان!! اون خدا رو میگی؟؟ 😏 بلندتر خندید و یدفعه ساکت شد و با حرص نگاهم کرد 😰 - احمق بیشعور! حیف اونهمه زحمت که برای تو کشیدم! 😒 پس بین من و مامانت و تمام این ثروت که قرار بود بعد از من به تو برسه و خدا ،یکی رو انتخاب کن!! اگر ما رو انتخاب کردی، همه چی مثل قبل میشه و همه اینا رو یادمون میره ولی اگر اون رو انتخاب کردی، هم دور ما رو خط میکشی، هم دور ثروت مارو . چون یه قرون هم بهت نمیدم و از ارث محرومت میکنم! برو گمشو تو اتاقت و قشنگ فکر کن ... هلم داد سمت پله ها و داد زد "برو تو اتاقت" خسته و داغون به اتاقم رفتم و در رو بستم و با گریه رو تختم افتادم 😭 فکرنمیکردم اینقدر بی رحمانه برخورد کنن یا بهتره بگم فکر نمیکردم بخوان همه چی رو ازم بگیرن ! تو دوراهی سختی مونده بودم ... میدونستم خدا از همه بهتره اما اون لحظه یه ترسی به دلم چنگ میزد . چون علاوه بر مامان و بابا ،باید قید تمام امکانات رو هم می‌زدم! از بی رحمیشون دلم بدجور گرفته بود ... میدونستم عهد بستم، اما گذشتن از این ثروتی که تا چند ساعت پیش مال من بود، از اونی که فکرش رو میکردم سخت تر بود! مغزم قفل کرده بود. ترجیح میدادم بخوابم تا مجبور نباشم به چیزی فکر کنم! صبح با سر درد شدیدی از خواب بیدار شدم. حوصله ی دانشگاه رو نداشتم. رفتم حموم و دوش رو باز کردم . قطرات آب با قطرات اشکم مخلوط میشد و روی تنم میریخت 😭 اما آب هم نتونست دلم رو آروم کنه! 😞 موهام رو لای حوله پیچیدم و از حموم بیرون اومدم. تمام طول روز یه گوشه بق کرده بودم و تو خودم بودم. دلم نمیخواست فکرکنم. یعنی میترسیدم که فکرکنم! 😔 گاهی میخواستم تمام دیروز رو از یاد ببرم. حتی خودم رو به اون راه میزدم که متوجه زمان نماز نشم! دیروز متولد شده بودم و امروز نمیدونستم باید مثل یه جنین بی جون سقط بشم 😭 یا قوی باشم و برم به استقبال روزهای سخت.... جواب زنگ های زهرا رو هم ندادم! سرم رو پایین می‌گرفتم تا با جملات روی دیوار ،رو به رو نشم! 😞 قبل از اومدن مامان و بابا زنگ زدم تا برام غذا بیارن. قصد نداشتم امشب از اتاق بیرون برم ،چون هنوز تصمیمم رو نگرفته بودم! و اون شب بعد از مدت ها با قرص آرام‌بخش خوابیدم ... من بخاطر نپذیرفتن این رنج ،دوباره به عقب برگشته بودم و این احساس ضعف ،برام از همه چیز بدتر بود! ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🔹رمان... 🌷پارت_صد_و_بیست_و_هشتم🌷 صبح با صدای زنگ گوشیم ،چشمام رو باز کردم . شماره ناشناس بود . - بله؟ - سلام خانوم. وقت بخیر. - ممنونم. بفرمایید؟ - من از بیمارستان تماس میگیرم ،ممکنه تشریف بیارید اینجا؟ سریع نشستم 😰 - بیمارستان؟ برای چی؟ 😳 - نگران نشید. راستش خواهرتون رو آوردن اینجا ،خیلی حال خوبی ندارن. - من که خواهر ندارم خانوم! - نمیدونم. شماره ی شما به اسم آبجی سیو بود. بدنم یخ زد! - مرجان؟؟؟ 😰 - نگران نباشید ؛ ممکنه تشریف بیارید بیمارستان؟ اینجا همه چی رو می‌فهمید. - بله بله، لطفاً آدرس رو بهم بدید . از دلشوره حالت تهوع گرفته بودم ،خدا خدا میکردم که اتفاقی براش نیفتاده باشه! سریع مانتوم رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون . فاصله ی خونه تا اونجا زیاد بود. فکرم هزار جا رفت مردم و زنده شدم تا به بیمارستان برسم . سریع ماشین رو پارک کردم و دویدم داخل . مثل مرغ سرکنده اینور و اونور می‌رفتم و از همه سراغش رو میگرفتم تا اینکه پیداش کردم . ولی روی تخت و زیر یه پارچه ی سفید... دنیا دور سرم چرخید . به دیوار تکیه دادم و همونجور که نفس نفس میزدم با بهت و ناباوری بهش خیره شدم... یه جوری خوابیده بود که انگار هیچوقت بیدار نبوده! دستم رو گذاشتم لبه ی تخت و از ته دل ضجه زدم 😭 بیمارستان رو گذاشته بودم روی سرم . هر دکتر و پرستاری رو که میدیدم یقش رو میگرفتم و فحشش میدادم 😭 جمعیت زیادی دورم جمع شده بودن . مرجان رو بغل کردم و بلند بلند گریه میکردم. لباس مناسبی تنش نبود، دوباره پارچه رو کشیدم روش تا تنش مشخص نشه! تمام غم های عالم ریخته بود رو دلم... یکم که آرومتر شدم یکی از پرستارها اومد کنارم و دستش رو گذاشت رو شونم . - متأسفم. ولی باور کن کاری از دست ما برنمیومد؛ قبل از اینکه برسوننش اینجا ،تموم کرده بود...! سرم رو به دیوار تکیه دادم و با چشم های اشکبار نگاهش کردم . - چرا؟؟ - دیشب... خبرداشتی کجاست؟ با وحشت نگاهش کردم - فکرکنم پارتی... 😖 سرش رو انداخت پایین 😞 -متأسفانه اوور دوز کرده...! بدنم یخ زد. یاد دعوای پریروز افتادم 😔 با حال داغون رفتم بالای سرش و موهاش رو ناز کردم ... ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🔹رمان... 🌷پارت_صد_و_بیست_و_نهم🌷 دیدی گفتم نرو؟ مرجان دیدی چیکار کردی!؟ 😭 کنارش زانو زدم و دستش رو گرفتم . مرجان تموم شده بود. صمیمی ترین دوستم تو تمام این سالها...! ❤️😭 روزی که بدن همیشه گرمش رو به دست سرد خاک دادیم، احساس میکردم من روهم دارن کنارش دفن میکنن... 😞 دلم به حال گریه های مامانش نمی‌سوخت . دلم به حال پشیمونی بابای ندیدش نمی‌سوخت . دلم فقط به حال داداشش میلاد می‌سوخت که بهش قول داده بود یه روزی این کابوس هاش رو تموم میکنه! روز خاکسپاریش، خبری از هیچ کدوم رفیق‌های هرزه و دوست پسراش نبود . اونایی که بهش اظهار عشق میکردن ... هیچ‌کدوم از اونایی که اون مهمونی رو ترتیب داده بودن تا باهم خوش بگذرونن نیومدن ... دیگه اشک‌هام نمیومدن! شوکه شده بودم و خروار خروار خاکی که روی بدنش ریخته میشد رو نگاه میکردم ... به کفنی که شبیه هیچکدوم از لباس هایی که میپوشید نبود! به صورتی که خیلیا برای بار اول آرایش نشدش رو میدیدن و به بدن بی جونی که حتی نمیتونست خاک ها رو از خودش کنار بزنه... 😔 بعد از اینکه خاک ها رو روش ریختن ،دونه به دونه همه رفتن! هیچکس نموند تا از تنهایی نجاتش بده . هیچکس نموند تا کنارش باشه . هیچکس نموند... تنهایی رفتم کنار قبرش . دستم رو گذاشتم رو خاک ها "اگر به حرفم گوش داده بودی، الان..." گریه نذاشت بقیه ی حرفم رو بگم! 😢 احساس می‌کردم همه ی این اتفاق ها افتاد تا دوباره یاد درس های چندماه اخیرم بیفتم ... بلند شدم که برگردم خونه نیاز به خلوت داشتم ... نیاز به آرامش داشتم ... تو ماشینم نشستم نگاهم رو داخلش چرخوندم. یعنی این ماشین و اون خونه میتونستن برام جای تمام اون آرامش ،جای خدا و جای تمام لذت های واقعی رو بگیرن؟! از حماقت خودم حرصم گرفت. من از وسط همین ثروت ،به خدا پناه برده بودم. چی رو میخواستم کتمان کنم؟ به این فکرکردم که اگر پارسال کسی من رو نجات نداده بود، شاید حالا من هم یه درس عبرت بودم! روم نمیشد سرم رو بالا بگیرم . بدجور خراب کرده بودم! شرمنده اشک میریختم و خیابون گردی می‌کردم چجوری باید برمیگشتم و دوباره به خدا قول میدادم؟! روم نمیشد اما به زهرا زنگ زدم . نزدیک یه هفته بود که جوابش رو نداده بودم... - خب دیوونه چرا جواب منو نمیدادی؟ بی معرفت دلم هزار راه رفت! 😕 - حالم خوب نبود زهرا. ببخشید...😔 -فدای سرت. واقعأ متاسفم ترنم! امیدوارم خدا بهش رحم کنه و ببخشتش! - اوهوم. یعنی منم میبخشه؟ - دیوونه اگر نمیخواست ببخشه، به فکرت مینداخت که برگردی باز؟ بابا خدا که مثل ما نیست . تمام این هفته منتظرت بوده تا برگردی! گوشی رو قطع کردم و دوباره هق هق زدم 😭 به حال مرجان ،به حال خودم ،به مهربونی خدا ،به بی معرفتی خودم! به امتحانی که خراب کرده بودم و به امتحان هایی که مرجان خراب کرده بود، فکر کردم ... به اینکه باید برگردم سر خونه ی اول و از ها شروع کنم... صبح با آلارم گوشی از خواب بیدار شدم. قلب عزادارم کمی آروم تر شده بود و باید میرفتم دانشگاه ... ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🔹رمان... 🌷پارت_صد_و_سی🌷 تصمیم سختی بود اما قلب و عقلم میگفتن به همه سختی هاش می‌ارزه! هنوزم با تمام وجود احساس میکردم نیاز دارم که سجاد باشه. دلم براش لک زده بود... 😔 و این آزارم میداد ! روسری هایی که تازه خریده بودم رو آوردم و یکیشون که زمینه ی مشکی و خال های ریز سفید داشت، برداشتم . کلی جلوی آینه با خودم درگیر بودم تا تونستم مثل زهرا ببندمش . چادرم رو سر کردم و از اتاق خارج شدم . بابا و مامان مشغول خوردن صبحانه بودن . سعی کردم به طرفشون نگاه نکنم . وسایل شخصیم رو از ماشین برداشتم و بردم تو اتاق و برگشتم پایین . بابا با اخم به خوردنش ادامه میداد و مامان با نگرانی نگاهم میکرد . استرس عجیبی گرفته بودم ... زیر لب خدا رو صدا زدم و جلو رفتم . سلام دادم و سوییچ رو گذاشتم رو میز خواستم برم که با صدای بابا میخکوب شدم! - کارت های بانکی!؟؟ آروم پلک زدم و برگشتم طرفشون. کارت ها رو از کیفم درآوردم و گذاشتم کنار سوییچ - از این به بعد فقط میتونی تو اون اتاق بخوابی. همین! و سعی کن جوری بری و بیای که چشمم بهت نیفته 😒 چشمی گفتم و به چهره ی نگران مامان لبخند اطمینان بخشی زدم و از خونه بیرون رفتم ! دیگه هیچی نداشتم ... قلبم تو سینم وول وول می‌خورد اما سعی میکردم به نگرانی‌هاش محل نذارم . زیرلب با خدا صحبت می‌کردم تا کمی آروم بشم... کیفم رو گشتم و با دیدن دو تا تراول پنجاهی، خوشحال شدم. برای بار اول سوار تاکسی شدم و به دانشگاه رفتم! وسط یکی از کلاس ها گوشیم زنگ خورد. زهرا بود! قطع کردم و بعد از کلاس خودم باهاش تماس گرفتم. - خوبی ترنم؟ چه خبر؟ - خوبم ولی فکرکنم باید دنبال کار باشم زهرا ! با صدهزار تومن چندروز بیشتر دووم نمیارم ! 😑 تقریبا جیغ زد -واقعا؟؟یعنی بهشون گفتی.... -آره واقعا!بابای من پولداره ولی خدا از اون پولدار تره! 😊😅 زهرا هم با من خندید . - نمیدونم قراره چی بشه زهرا ! واقعا دیگه جز خدا کسی رو ندارم هیچ کسو ... و یاد سجاد افتادم! ❤️ قرار شد زهرا دو ساعت دیگه جلوی دانشگاه بیاد دنبالم ! با صدای اذان، رفتم سمت نمازخونه . این بار همه چی برعکس شده بود . ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 
ادمین تبادل میشم جذبم بالاس روزی 200 جذب داشتم امارت +500 بود پی‌وی باش:😻👇🏻 @Z_Boshra313 بیا داخل کانال مدارک جذب هارو ببین🤞🏻😌 کانال مدارک تب.م @baenat_313 🙂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام خدای فاطمہ...🖤
♥️|دل ڪہ هوایـے شود، پرواز است ……ڪہ آسمانیت مےڪند.…… 🌱و اگر بال خونیـن داشتہ باشے🌱 دیگر آسمــان، طعم ڪربلا مےگیرد. دلــ‌ها را راهےڪربلاے جبــ‌هہ‌ها مےڪنیم و دست بر سینہ، بہ زیارت "شــ‌هــــــداء" مےنشینیم...|♥️ 🕊🦋 بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم🦋🕊 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ 🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ 🕊اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ 🌹اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ 🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ 🕊اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...🌻 🌾 ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
✨🌹✨ باران هر لحظہ بہ یاد مےبارد خورشید در آرزوے روے طلوع مےڪند و دریا با نورانےِ نوازش تو موج مےزند سلام بر تنها گل نرگس✋ ♡﴾ @roshangari312 ﴿♡ ┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈