دعاے ࢪوز دوم ماه مباࢪڪ ࢪمضان🌱✨
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ قَرّبْنی فیهِ الی مَرْضاتِکَ
و جَنّبْنی فیهِ من سَخَطِکَ و نَقماتِک
و وفّقْنی فیهِ لقراءةِ آیاتِکَ
برحْمَتِکَ یا أرْحَمَ الرّاحِمین
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
Javad Moghadam - Khoshbakhti Yani.mp3
5.13M
خوشبختے یعنے تو زندگیت امام حسیـ❤️ـن داࢪے...
#مداحے_تایمـ💔
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
دعای هفتم صحیفه سجادیه.mp3
6.77M
دعای صحیفه سجادیه
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#رمان_پلاک_پنهان
#پارت_صد_و_سی_و_هشتم
یاسر سریع لیوان آبی ریخت و به سمت کمیل که از خشم نفس نفس می زد گرفت.
ــ بیا بخور کمیل😕
کمیل لیوان را پس زد و با صدای خشداری گفت:
ــ نمیخوام😞
اما یاسر که در این چهار سال کمیل را به خوبی شناخته بود و میدانست بسیار لجباز است ،دوباره لیوان را به سمتش گرفت و با عصبانیت گفت:
ــ بخور کمیل،یه نگاه به خودت بنداز الان سکته میکنی😠
کمیل برای اینکه از دست اصرارهای یاسر راحت شود لیوان را از دستش گرفت و قلپ آبی خورد و لیوان را روی میز گذاشت.
امیدوار بود با نوشیدن آب سرد کمی از آتش درونش کاسته شود اما این آتش را چیزی جز شکستن گردن تیمور خاموش نمی کرد.
کمیل مصمم از جایش برخاست و به سمت در رفت،اما قبل از اینکه دستش بر روی
دستگیره ی در بنشیند یاسر در مقابلش قرار گرفت و دستش را روی سینه کمیل گذاشت و او را به عقب برگرداند.
ــ کجا داری میری؟🤨
کمیل چشمانش را محکم بر هم فشرد و زیر لب چند بار ذکری را تکرار کرد تا کمی
آرام بگیرد و حرفی نابجا نزد که باعث ناراحتی یاسر شود پس سعی کرد با ارامش با جدیت با یاسر صحبت کند:
ــ یاسر یک ساعت پیش تیمور رفت سراغ زنم،زنمو تا جا داشت ترسوند و اگه به موقع او در لعنتی باز نمی شد ،الان اتفاق دیگه ای هم می افتاد،پس از جلوی راهم برو کنار بزار برم این مساله رو همین امشب تمومش کنم😠
اما یاسر که از نقشه و افکار پلید تیمور خبر داشت با لحنی آرام گفت:
ــ گوش کن کمیل الان رفتن تو هیچ چیزو درست نمیکنه ،بلکه بدتر هم میکنه،شنیدی سردار چی گفت؟تیمور به زنده بودنت شک کرده،اون میتونست راحت
بپره تو خونتون ،اما اون فقط میخواست از زنده بودنت مطمئن بشه😢
کمیل غرید:
ــ میفهمی چی میگی یاسر؟از من میخوای اینجا بشینم به ترس و لرز زنم و مزاحمت های تیمور نگاه کنم؟
تو میدونی تا خودمو رسوندم اونجا داشتم جون میدادم،میفهمی وقتی زنت اسمتو
فریاد بزنه و ازت کمک بخواد ولی تو کاری نکنی نابود میشی؟میفهمی یاسر😡
میفهمیِ آخر را فریاد زد.
یاسر ،به چشمان سرخ و رگ های متورم کمیل نگاهی انداخت.
می دانست چه لحظات سخت و زجر آوری بر کمیل گذشته بود،هنوز فریاد های کمیل
در گوشش بودند ،اگر او و سردار جلویش را نمی گرفتند از ماشین پیاده می شد و به
سراغ تیمور می رفت.
ادامه دارد...
به قلم
فاطمه امیری🌹✨
#رمان_پلاک_پنهان
#پارت_صد_و_سی_و_نهم
یاسر جلوی کمیل که بر روی صندلی نشسته بود زانو زد و دستش را بر روی زانویش گذاشت.
ــ کمیل داداش،باور کن همه ی ما اینجا نگران خانوادتیم،شاید نتونم نگرانیتو نسبت
به همسرت درک کنم چون خودم همسری ندارم.
اما مرد هستم حالیمه غیرت یعنی چی،پس بدون ما هم کنارت داریم عذاب میکشیم.😕
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
تیمور الان به خاطر اینکه شکش رو بر طرف کنه خودش وارد بازی شد،میدونست در
صورتی که خودش بیاد سراغ خانمت و اگر زنده باشی جلو میای ،ندیدی وقتی
همسرت اسمتو فریاد زد برا چند لحظه ایستاد و گارد گرفت.
چون فکر میکرد الان سر میرسی،اما بعد بیخیال شد،پس نزار بهونه دستش بدیم.
ــ نمیدونم چطور شک کرده؟مطمئنم بویی از نقشه برده.😟
یاسر آهی کشید و گفت:
ـ سردار هم از وجود یه جاسوس بین ما خبر داد،ولی قول داد به یک هفته نکشیده کار تیمور تموم بشه.😞
لبخندی زد و با دست شانه ی کمیل را فشرد و گفت:
ــ تو هم میری سر خونه زندگیت،دیگه هم از غر زدنات راحت میشم😄
**
سمیه خانم به سمانه نگاهی انداخت و آهی کشید.
ــ مادر جان چی شده؟چند روزه که از این اتاق بیرون نیومدی😢
سمانه بی حال لبخندی زد و گفت:
ــ چیزی نیست خاله فقط کمی حالم بده😔
ــ خب مادر بگومریضی؟جاییت درد میکنه؟کسی اذیتت کرده؟چند روزه حتی سرکار نمیری😥
ــ چیزی نیست خاله😞
سمیه خانم که از جواب های تکراری که در این چند روز از سمانه شنیده ،خسته شده
بود،از اتاق خارج شد.
سمانه زانوهایش را در بغل گرفته و روی تخت نشسته بود،از ترس آن سایه و ان مرد
با آن زخم عمیق بر روی صورتش، چند روزی است که پایش را از خانه بیرون
نگذاشته بود.
به پرده ی اتاقش نگاهی انداخت و لبخند غمگینی بر لبانش نشست،حتی از ترس
پرده را کنار نمی زد.
این همه ترس و ضعف از سمانه غیر باور بود،اما از دست دادنِ تکیه گاه محکمی مثل
کمیل این ترس را برای هر زن قویی ممکن می ساخت.
دوباره به یاد کمیل چشمه ی اشک هایش جوشید و گونه هایش را بارانی کرد.
نبود کمیل در تک تک لحظه ها و اتفاقات زندگی اش احساس می شد،اگر کمیل بود
دیگر ترسی نداشت،اگر کمیل بود او الان از ترس خودش را دراتاقش زندانی نمی کرد.
او حتی از ترس آن مرد چند روزی است بر مزار کمیل هم نرفته بود...😔
ادامه دارد...
به قلم
فاطمه امیری🌹✨
ݕے ࢪٵہ نࢪۅ سٵڐہ ٺࢪێن ࢪٵہ حسێـ❤️ـن ٵسٺ...
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
372044_209.mp3
4.02M
بسم الله الرحمن الرحیم
۱۴۰۰/۱/۲۶روز بیست و نهم چله زیارت آل یاسین
✨رفیق جانمونی از چله
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چطوࢪ از ماه ࢪمضان بیشتࢪ بهࢪه ببࢪیمـ🌱...
#سخنࢪانے🍂
#استاد_پناهیان✨
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
🍃بسم رب الشهدا والصدیقین 🍃
من یادمه ما هروقت میرفتیم حرمامامرضا (ع)
(محمد صحن اسمائیلطلا رو خیلی دوستداشت)😊
جاے خاصی رو داشتیم. بهـش میگفتیم مـا همـه
اینجا می شینیم وقتی میدید ما کجا نشستیم بعد
میرفت شروع میکرد طوافکردن به قولخودش،
کیفیت زیارتش تو حرم امامرضا(ع) همیشه به این
حالت بود.
آنقدر دور حرم تو حیاط ها می چرخید
یه موقع ده دور،هفت دور.طورے ڪه پاهاش درد
می گرفت شاید ساعت ها⏰ طول میڪشید و من
همیشه میگفتم این چه وضع زیارت ڪردنه‼️
بشین یه جا دعا بخون ،نماز بخون بهش میگفتم که چیکار میکنی؟🤔
می گفت:من آنقدر دور آقا می گردم تا آقا خودش
به من بگه حالا بسه حالا اینجا بشین و با من حرف
بزن و بعد می شینم حرفامو می زنم.☺️
#شهیدمحمدرضا_دهقان_امیری
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات 🇮🇷
#جهادگران_گمنام
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
∞♥∞
|"کمیل" حرفِ هرقلبۍ با هـردردیه!|
#کمیـلدلم
#مناجاتعاشقانھ
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈
#معرفی_شهید
🌹🌹
ياد شهدا بايد هميشه در فضاى جامعه زنده باشد.
🌸مقام معظم رهبری🌸
نام و نام خانوادگی:#محمد هادی ذوالفقاری
تولد: ۶۷/۱۱/۱۳ – تهران
شهادت: ۹۳/۱۱/۲۶ – مکیشفیه سامراء
محل خاکسپاری : نجف ، وادی السلام ، سمت هود و صالح بعد از سید علی قاضی
مزار یادمان : گلزار شهدای تهران ، قطعه ی ۲۶ ، ردیف۱، شماره ۲۵
♡﴾ @roshangari312 ﴿♡
┈┈••✾•🌻🍁🌻•✾••┈┈