رقیهۜ از خوشحالی بچه ها را دور خودش جمع میکنھ...بچه ها بیایید عمو میخواد برامون آب بیارھ💔😭حضرت عباسۜ؛آقای ادب به سمت اباعبدالله حرکت میکنھ...اذن رفتن میگیرد ... و به همراه مشک به شت فرات میتازد!-😔
آی گوارا را میبیند...اما لبان خشکیدھ کودکان را به خاطر می آورد!!!
مشک را پر میڪند و میخواهد به وعدھ اش وفا ڪند و کودکان را سیراب کند؛که دشمنان مهلتش نمیدهنـد!😓
به زمین میخورد...!
یا اخا؛ادرک اخا!!
بیا برادر...بیا که منم باید برم دیگھ💔😭
•﴿هَـۆاےِ حُـݭِــ❤ــێْنْ﴾•
اینجا دیگه فقط عباسۜ حرف میزنه...! چون باید بره دیگه!😭
وقتی داشتم به زمین پرت میشد...افتادم در دامن حضرت فاطمھۜ...اون موقع تورا صدا زدم اخا...ای برادر!!!😭
برادر این خون های جلوی چشمم رو ببر کنار میخوام صورتتو برای بار آخر ببینم اخھ...!-💔