eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
30 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
خوشحالی امروز مون رو مدیون کسایی هستیم که کنار خانواده نیستن توی سال جدید :)
🔻یک تار موی من بیرون باشد، دنیا به آخر می‌رسد؟! 🔹️اگــر یــک تــار مــو در غذایــی خــوب و خوشــمزه باشــد، آیــا دنیــا بــه آخــر می‌رسد؟ خیـر. ایـن تـار مـو حتـی مـزه و طعـم غـذا را هـم تغییـر نمی‌دهد، امـا بسـیاری از افراد طبیعتـا در چنیـن حالتـی دچـار دلزدگـی شـده و آن غـذای خـوب و خوشـمزه از چشمشان می‌افتد. 🔹از ســوی دیگــر ماجــرای ســؤال یکــی از اصحــاب امــام صــادق (علیه‌السلام) در ایــن زمینــه درس‌آموز اســت. روزی یکــی از یــاران امــام خدمــت ایشــان رســید و گفــت در یــک کــوزه روغــن یــک مــوش افتــاده، آیــا می‌شود آن روغــن را خــورد؟ امــام صــادق (علیه‌السلام) فرمودنــد: نمی‌توانی آن را بخـوری. مـرد گفـت آقـا یـک مـوش کوچکتـر از آن اسـت کـه باعـث شـود غـذای خـود را کنـار بگـذارم و از خیـر روغن‌های گـران قیمـت بگـذرم! امـام صــادق (علیه‌السلام) فرمودنـد: آن چیـزی کـه در نظـر تـو کوچـک اسـت، مـوش نیسـت. ایـن دیـن اسـت کـه در نظـر تـو کوچـک اسـت. 🔹بنابرایـن، وقتـی از ایـن زاویـه بـه ماجـرا نـگاه کنید متوجـه می‌شویم کـه یـک تـار مـو شـاید بـه خـودی خـود اهمیتـی نداشـته باشـد امـا وقتـی بـه ایـن توجـه کنیـم کـه حتـی نمایـش یـک تـار مـو هـم، سـرپیچی از فرمـان پـروردگار جهانیـان اسـت، بنابرایـن نمایـش حتـی یـک تـار مـو بـه نامحـرم هـم مهـم می‌شود. چطـور ممکـن اسـت روزانـه دسـت دعـا و نیـاز بـه درگاه پـرورگار بلنـد کنیـم و از او انتظـار داشـته باشـیم نیازهایمـان را تامیـن کنـد ولـی در عمـل بـه دسـتوراتش اهمیـت ندهیـم؟ ➖➖➖➖
ازازل،خاکِ‌درت‌بود‌گلِ‌هستی‌من دست‌من‌نیست‌که‌اینگونه‌شدم‌عاشقِ‌تو:)🌱 (ع)❤️
کاش که عکاس ظهورت باشم 🧡@havaye_zohoor
من کان لله کان الله له کسی که صددرصد برای خدا کار کند خدا هم برای او و عاشق او خواهد بود. -شیخ‌رجبعلی‌خیاط(ره)-
بسم الله الرحمن الرحیم شروع رمان حبل الورید🌸
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• آخرین پارچه تسلیت را هم از روی دیوار برداشت. 40 روز از آن تندباد سهمگین گذشته بود،انگار خواب بود. اقوام و آشنایان به تدریج در حال خروج از منزل بودند. _مادر،تنها در خانه نمان فدایت شوم. خانم مهربان،با چشمانی بادامی و کشیده لبخند تلخی زد و گفت:" چشم مادر،چند روز نیاز به تنهایی دارم. _من که هر چه می گویم تو حرف خودت را میزنی ،خیلی خب،مراقب خودت و مبینا باش. _چشم مادر. _خداحافظ . _خدانگهدار مادر. مبینا دختر 9 ساله ی این خانه بود،به ظاهر 9 ساله بود اما با همین سن کم شاهد دردها و رنج کشیدن مادرش بود. مادر جوانی که آثار پیری و شکستگی روی صورتش در حال ظهور بود. جوان با محاسنی کم پشت واردخانه شد،پارچه های تسلیت را بوسید و گفت:" مادر ،این پارچه ها هم تمام شد، اگرکاری داشتید به من بگویید،منم را هم مثل پسر خودتان بدانید." خانم مهربان لبخندی زد و خطاب به جوان گفت:" دستت درد نکند مادر، خیلی این چند وقت بهت زحمت دادم ،ممنونم.خیر از جوانی ات ببینی. جوان تشکر کرد و برای آخرین بار به آن تخت خالی کنار دیوار نگاه کرد. ان روزهای خوب را به یاد اورد،ان روزها که برای مراقب از جانِ مادر به این خانه می آمد و تمام خستگی هایش با دیدن رفیقش رفع می شد. خیال کرد صدای ضعیفی در گوشش می گوید :"بیا این بالش زیر سرم را درست کن تا برادری ات را ثابت کنی😄." و چشمانی زیبا که اقیانوس آرامش بود آمدنش را به نظاره نشسته بود. اما نه.. تخت خالی بود،هیچ کس او را صدا نمیزد جز مادررفیق اش که چند ماهی است مادر خودش شده بود. _پسرم... _هاان؟! بله ،بله،ببخشید.. _اشکال ندارد پسرم.خیلی ممنون که کارها را کردی،برو پسرم به زندگی ات برس،پیراهن مشکی ات را هم در بیاور، این جا منزل خودته،پسرم رفته است من که هستم.هر وقت خواستی می توانی بیایی ،در این خانه همیشه به روی شما باز است. بغض گلوی جوان را می فشرد،بغض اش را فرو خورد و گفت:" منزل امید ماست مادر.مزاحمتان می شوم.یاعلی." _علی یارت پسرم‌. مبینا در تمام این مدت از گوشه ی درِ نیمِ باز اتاقش رفتن تک تک اقوام و آشنایان را نگاه میکرد. انگار داشت برای همیشه تنها می شد. به تخت خالی برادر نگاه کرد. به چشمان گریان مادر خیره شد.اری آنها تنهای تنها شده بودند، خانه ای چهار دیواری، مبینا و مادر و ...😔جای خالی جانِ خانه. خانم مهربان در را به روی آخرین مهمان هم بست. حالا او مانده و تنهایی،برای لحظاتی به تمام خانه نگاه کرد. چشمانش سیاهی رفت ،انگار دیوارهای خانه هر لحظه جلو جلوتر می امدند تا اورا حبس کنند. تنها صدایی که به گوشش می رسید صدای ضربان قلبش بود که حالا تندتر از همیشه می تپید. مادر و مبینا تنها شده بودند اما چاره ای نبود باید تحمل کنند،آخر همیشه که نمی توانند مهمانان را پیش خود نگه دارند ،بالاخره باید با این تنهایی کنار بیایند. مادر قرآن را برداشت تا مثل گذشته تنهایی خود را با خواندن کلام خدا پشت سر بگذارد،اعوذ بالله را که گفت اشک چشمانش را فرا گرفت. خواست به خدایش از تنهایی اش گله کند، علت این امتحان سخت را بپرسد اما ناگهان همان صدای ضعیف که 40 روز از شنیدنش محروم شده بود در گوشش طنین انداز شد:"مامان؛ هیچکس پشت آدم نیست فقط خدا هست..." اری،جانِ مادر راست می گفت،هیج کس پشت آدم نیست،بالاخره روزی تمام این آدمها هم می روند و خودت میمانی و خدایت. قرآن را گشود و آیه " نحن اقربُ الیه من حبل الورید" امد . مادر با خود تکرار کرد:" ما از رگ گردن به مردم نزدکتریم. چقدر مادر از رگ گردن خاطره داشت.رگ گردنی که خدا همواره با همان نزدیکی اش را برای مادر ثابت میکرد. مادر یاد رگ گردن افتاد،اشکی گونه هایش را نوازش کرد و از گردی چانه اش بر زمین افتاد. مادر یادش آمد چیزی یا کسی را گم کرده و باید آن را پیدا کند .. با عجله چادرش را به سر کرد.باید خود را سریع به همان جا می رساند که سراغی از جانش دارند. ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• سریع تاکسی گرفت. _سلام خانم کجا برم؟! _سلام،لطفا برید چهار راه سیدالشهدا. _چشم. سرش را به شیشه ی ماشین تکیه داده بود و به جانش فکر میکرد. دوران خوش بزرگ شدن و قد کشیدنش مثل یک فیلم سینمایی از جلوی چشمان بسته اش می گذشت. ناگهان به یاد خاطره پرویز همسرش و پدر دو فرزندش افتاد. پرویز می گفت:" یکبار که باری برای کاشان بهم خورده بود ،علی هم که دبیرستانی بود گفت بابا منم با خودت ببر،او را همراه خود بردم.در راه بازگشت علی گفت:" بابا،من و جمکران ببر. من هم او را به جمکران بردم.بعد از زیارت ،به چاه نزدیک شدیم تا عریضه ای برای آقا بنویسیم.یک عریضه علی نوشت و یکی هم من.و هر دو را به چاه سپردیم. در راه از علی پرسیدم:" پسرم ،از امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف چه خواستی؟! اولش نگفت. بعدها گفت "" بابا من از امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف شهادت خواستم😍😌." ادامه دارد.. نویسنده: فاطمه یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• _خانم،خانم رسیدم چهار راه سیدالشهدا.کجا برم؟! _هیچ جا،همین جا نگه دارید.همینجا حبل الورید بریده شد و خدا نزدیکتر شد. پس از توقف ماشین،و پیاده شدن،با پایی لرزان در کف آسفالت های چهار راه به دنبال یادگاری جانش می گشت. جانِ مادر در همین جا حبل الورید غیرتش بقول جوان های امروزی باد کرد و با خون پاکش ریشه های غیرت و ایمان را آبیاری کرد..انقدر ریشه های غیرت خشکیده ی برخی مردان بی رگ را آبیاری کرد که تمام خون بدنش خالی شد. مادر،با نگاه های ملتمس ان شب نیمه شب شعبان را در جلوی چشمانش مجسم کرد.جانش کتک میخورد و دست آخر یک چاقوی تیز گلوی علی اکبرش را شکافت... _یا زهرا یا زهرا یا زهرا.. علی اکبر جوانش با صورتی غرق به خون با ذکر یا زهرا بر زمین خورد. _ علی علللللللللللللللللللللللللی 😭😭 ان دو دختر از فرصت درگیری جوانها با علی استفاده کرده بودند و فرار کرده بودند. پسر 14ساله ی همراه علی با اینکه گواهی نامه نداشت اما نمی توانست از خون مربی مجاهد و باغیرتش بگذرد ،سریع با موتور ان ضارب جانی را دنبال کرد. و اما علی ِمادر.😭😭 مادر با چشمانی مضطرب اطرافش را نگاه میکرد، رفت و آمد انسانهای مبتلا به ویروس بی تفاوتی را به نظاره نشسته بود . کسی به علی اکبرش توجهی نداشت. تنها کسی که جلو آمد و به علی توجه کرد یک پیرمرد به ظاهر متدین بود اما نه😏او مرده ای بود در میان زندگان. پیرمرد نیامده بود به علی کمک کند بلکه آمده بود تا به زخم نای سوخته اش نمک بپاشد. با حالت تمسخر گفت:" آی جوان، مگه مملکت قانون نداره؟! پلیس نداره؟! تو چکاره بودی؟ حالا خوب شد زخمی شدی؟!: و علی با صدای ضعیفی که گویی از ته چاه در می آمد پاسخ داد:" ببخشید حاج اقا، فکر کردم دختر شما هستند که دارند اذیتشان می کنند. " علی مانده و کف خیابان و شاهرگی شکافته... ادامه دارد..... نویسنده:فاطمه خانم یحیی زاده •┈┈••✾❀💠🍃🌺🍃💠❀✾••┈┈•