eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
30 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
قبول‌اینڪہ‌یاری‌ات‌نڪردیم؛ تورابہ‌جان‌‌ِهمہ‌‌خوبی‌‌ها‌،بیابرگرد💔:) ‌‌ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ❃| @havaye_zohoor |❃
+میدونی‌تودنیابه‌چه‌کسایی‌حسودیم‌میشه؟ _ نه..! +به‌اونایی‌که‌دلشون‌میگیره‌میرن‌ حرمِ‌آقاوقتی‌برمیگردن‌دیگه حالِ‌دلشون‌خوبِ‌خوبه!:)👌🏾 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❃| @havaye_zohoor |❃
"🕊🤍" وقتےنمے‌دانے‌ڪجاهستے قبله‌راپیداڪـــن‌و.... ²رڪعت‌ بخوان وقتےنمے‌دانےبه‌ڪجامے‌روی وقتےخودت‌راگم‌ڪرده‌اے، وقتےخودت‌راازدست‌داده‌اے وقتےنمے‌توانےباخودت‌ڪناربیایے برسر بایست و نمازت‌‌رابادقت‌بخوان.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💚⃟꙰🌱¦↵‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💚⃟꙰🌱¦↵‌
آغوشت‌مترے‌چند‌ارباب؟ بے‌پناه‌ودلشکستہ‌وآواره؛ زیاد‌‌داریم :)💔
❬💙💎❭ - [اون دخترۍ ڪه تو گرما چادر سرش میڪنھ خُل نیست:| گرمشه:) اما یاد قول امانت داریش به مادرش زهرا میفته] - ¦🦋⃟🤍¦ ¦🤍⃟🦋¦
¦→📙•••🧡 بہ‌عشقِ‌مٰآدر،یٰآدگآرش‌رٰآپوشیدم! نٰآمِ‌مٰآدرسندخوردھ‌روۍِ‌دلم♥️•• محٰآل‌است‌چٰآدرسیاهے‌ڪھ‌مرٰآ روسفیدم‌ڪرد؛ڪنٰآربگذٰآرم...'! 🍊⃟꙰🧡¦↵‌‌ 🧕🌸^! 🍊⃟꙰🧡¦↵‌‌
|"•••🖤🎼 -دفترڪارش‌بیابان، میزش‌ازسنگ‌وصندلی‌اش‌زمین‌بود.! ازجان‌عزیزترداشتیم‌گرفتند💔(:! 🕯⃟꙰🖤¦↵‌ 🖤📃
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ نگاهی بهم کرد و گفت: _هیچی، فقط اینکه هواستونو بیشتر جمع کنید. اینو گفت و سوار ماشینش شد. شیدا گفت: _چرا اینقدر بداخلاقه؟ _فکر کنم فقط با من اینجوریه بی تفاوت بهش،سوار ماشینم شدیم و بعد از اینکه شیدا رو دم خونش پایین کردم،گازش رو گرفتم و رفتم شرکت پیش داداش سوار آسانسور شدم و رفتم طبقه مدیریت. تقه ای به در زدم و مثل جن پریدم توی اتاق و با صدای بلند گفت: _سلام به داداش گلم یکهو مثل مجسمه سر جام خشک شدم. اوه فک کنم بدجوری گند زدم. داداش و چندتا از دوستاش به من زل زده بودند و از ترس، دهنشون باز مونده بود . هین بزرگی کشیدم و فورا از اتاق بیرون اومدم و درو محکم کوبیدم. داشتم دنبال راه فرار میگشتم که درب باز شد و داداش با خنده گفت: _بیا تو،غریبه نیستن این بار آهسته وارد اتاق شدم.داشتم میمردم از خجالت. همه شون خنده هاشونو به زور نگه داشته بودند و سعی میکردند پنهانش کنند. روی صندلی نشستم و داداش خطاب به دوستانش گفت: _فکر کنم برای امروز کافیه اونها سر تکون دادند و از جاشون بلند شدند و بعد از خداحافظی اتاق رو ترک کردند داداش با خنده گفت: _قیافت دیدنی بود ریحانه با گله مندی گفتم: _فکر کنم امروز باید همش ضایع بشم _باز چی شده که لب و لوچت آویزونه خواهرکوچیکه _از کجا شروع کنم، والا...امروز یه استاد جدید برامون اومد که انگار طلب باباشو ازم میخواست،حسابی از خجالتم دراومد داداش سپهر همونطوریکه داشت میخندید،گفت: _لابد خوشتیپ و پولدارم هست با خنده گفتم: _آخ دقیقااا _و مجرد... _نمیدونم مجرده یا نه!ولی همینو میدونم که هرکی زنشه خیلی بدبخته‌‌‌ _چراااا آخههه؟ _چون حسابی مغرور و از خودراضیه،فکر کرده چون دخترا براش غش و ضعف میرن ، این حق رو داره که زور بگه. سپهر گفت: _اولشه،میخواد زهر چشم بگیره،اما یکم که بگذره، با همتون مهربون میشه بلند گفتم : _نه داداش، با همه مهربونه الا من ،میدونم دلیلش چیه! سپهر درحالیکه می خندید ابرویی بالا انداخت و گفت: _دلیلش چیه بگو منم بدونم؟ با جدیت گفتم: _اون استاد یکی مثل خودش خوشتیپ و باکلاس پیدا کرده ، به من حسودی میکنه و چون با وجود من موقعیتش به خطر میفته، برای همین سعی میکنه منو پیش دیگران ضایع کنه، اما کور خونده داداش بلند زد زیر خنده و گفت: _چرا بچه گانه فکر میکنی آخهه. یکهو یادم از تصادف افتاد و هین بلندی کشیدم و گفتم: _راستییی!زدم ماشینشو داغون کردم سپهر خندشو جمع کرد و با تعجب پرسید : _چی گفتی؟ _توی پارکینگ دانشگاه _چیزی نگفت؟؟ _چرا.....گفتم من الان چیکار کنم؟گفت هواستو جمع کن _خب بازم‌ درود به شرفش پوفی کشیدم و گفتم: _پس فردا دوباره باهاش کلاس دارم،نمیدونم چجوری توی چشماش نگا کنم. _هیچی ،خیلی طبیعی... مکثی کرد و گفت: _راستی ریحانه،نیلوفر قراره بره لباس عروس انتخاب کنه،گفت که دلش میخواد تو هم همراهش بری... با ذوق گفتم: _آخ جووون،حتمااا سریع کیفم رو برداشتم و رفتم سمت در که یکهو گفت: _کجاااا؟؟ _برم خونه یکم درس بخونم جلو این استاد ضایع نشم خداحافظی کردم و تا درب اتاقو باز کردم، سینا رو پشت درب دیدم. لبخندمو جمع و جور کردم و سلام کوتاهی کردم.بدون اینکه منتظر جواب بمونم، بدو بدو رفتم سمت راه پله... 🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ وقتی رسیدم خونه، وسایلم رو توی خونه پرت کردم و روی مبل دراز کشیدم. هاجر خانم مستخدم خونه مون اومد و گفت: _سلام خانم، وسایلتون رو ببرم توی اتاقتون؟ _سلام، آره ممنونم میشم موبایلمو برداشتم و شماره شیدا رو گرفتم.مثل همیشه گفت: _هاا؟چی میگی؟ _کوفت! صدبار گفتم مثل آدم حرف بزن خندید و برای اینکه حرف منو به سخره بگیره ،صداشو تو دماغی کرد و گفت: _ملههه؟مفرمایید؟؟ و پقی زد زیر خندهه _ای زهرر مااار ، الحق که شیدایی،آدم بشو نیستی _خب، حالا بگو چیکار داشتی؟ _هیچی،حوصلم سر رفته،گفتم بیای اینجا بلند خندید و گفت: _خوبه همین یکی دوساعت پیش دانشگاه همدیگرو دیدیم _چی بگم...اعصابم خورده _برا چی؟چیشده؟ _هیچی...برا همین استاد مزخرفه...دلم میخواد بدجوری تلافی کنماا _ای بابا ، اونو ولش کن....ریحانه _هاا _امروز میایی کافی شاپ؟ _کافی شاپ چه خبره؟ _هیچی، بچه ها دور هم جمع شدن گفتن تو هم بیا _آرهه،میام، حوصلم سر رفته _ساعت ۵ بیا دنبالم _ای کووفتت، خب بگو ماشین نداری که بری _حاالاا دیگهه _ساعت ۵ دم در باش،باز دو ساعت منو دم در معطل نکنیااا _بااااشه خداحافظی کردیم و تماس رو قطع کردم... ساعت ۵ آماده شدم و رفتم دنبال شیدا. این دختر بازهم منو دم خونشون کاشت . شمارشو گرفتم و هرچی بوق خورد جواب نداد.براش پیامک نوشتم: _شیدا...یکم آدم باش، دم خونتونم چندتا ایموجی خنده گذاشتم و براش فرستادم. دستمو گذاشتم روی بوق و بعد از چندثانیه با ترس درو باز کردو با عجله پرید توی ماشینم: _چته دیوونهههه _به ساعت یه نگا بنداز،ساعت ۵و نیمه _خب حالا دیگه، راه بیفت _دلم به حال اون بدبختی میسوزه که قراره بیاد تورو بگیره شیدا... خندیدیم و راه افتادیم سمت کافی شاپ. کافی شاپ که چه عرض کنم، پاتوق ما بود. پدر شایان یک کافی شاپ براش خریده بود و اونجا کلی خدمتکار داشت. ماها همه اونجا جمع میشدیم و خوش میگذروندیم. وارد کافی شاپ شدیم . شایان اومد جلو و گفت: _چه عجب! با غر گفتم: _به شیدا بگو... خندید و گفت: _برین طبقه بالا ،بقیه هم اونجان خودشم همراهمون اومد‌. یک میز گرد معروف داشتیم که همیشه اونجا می نشستیم. من،شیدا،لیلا،شایان،میثم،نسترن و عماد یک گروه ۷ نفره و بسیار صمیمی بودیم . 🧡@havaya_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ میثم با خنده گفت: _چه خبر ریحانه؟ _هیچی...فعلا که این استاد حسابی زده توی برجکم شیدا گفت: _بچه ها، امروز ریحانه ماشین استادو داغون کرد عماد که متفکر جمعمون بود،پرسید: _نگفت تا چند ترم مشروطی؟ بچه ها زدن زیر خنده.حرصی گفتم: _نهه، فقط گفت هواستو جمع کن شایان گفت: _اوه،پس اوضاع قاراشمیشه لیلا گفت: _ولی خیلی خوشتیپه هااا پوفی کشیدم و گفتم: _بخوره تو سرش میثم پرسید: _خب حالا نقشه چی کشیدی ریحانه؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم: _بدجور تلافی میکنم بچه ها پقی زدن زیر خنده شایان گفت: _بچه ها پس فردا باهاش کلاس داریماا،ببینیم ریحانه چه دسته گلی میخواد به آب بده شیدا گفت: _ریحانه،جو گیر نشی خودتو بدبخت کنی _نگران نباش...میدونم چیکار کنم کمی از کیک گذاشتم دهنم . بعد رو به بچه ها گفتم: _بچه ها فردا شب خونمون مهمونیه، حتما بیایین عماد گفت: _دوباره پارتی شبانه؟ _آره...بیایین خوش میگذره میثم گفت: _دفعه قبلی که خیلی خوش گذشت، اگه اینبارم قول میدی ،ما پاشیم بیاییم _آره، اینبار از خارج هم مهمان داریم، حتما بیایین همون لحظه موبایلم زنگ خورد،داداش بود: _سلام،جانم داداش _سلام خواهری،کجایی؟کم پیدایی؟ _هیچی،با دوستام اومدیم بیرون،چطور؟ _نیلوفر میخواد بره مزون، همراش نمیری؟ باهیجان گفتم: _چرا چرا...الان میام موبایلو قطع کردم و فورا از جام پاشدم شایان متعجب پرسید: _کجا؟ _باید برم بچه ها، از همتون عذر میخوام، فرداشب می بینمتون شیدا با لب و لوچه آویزون گفت: _چرا به این زودی؟ _ببخشید واقعا... قول داده بودم همراه نیلوفر برم مزون...حالا تو یه فرصت دیگه... ازشون جدا شدم و رفتم سمت ماشین. سوار ماشینم شدم و حرکت کردم سمت خونه. ماشینمو توی حیاط پارک کردمو با ماشین نیلوفر،رفتیم مزون لباس عروس... خیلی ذوق داشتم...چون عروسی تنها برادرم نزدیک بود، خیلی دلم میخواست زودتر عروسیشون فرابرسه... اما یک ماه دیگه بود...نیلوفر،ماشینشو پارک کرد و باهم از ماشین پیاده شدیم... مزون مجلل و بزرگی بود... داخل شدیم، پر از لباس عروس زیبا و گرون قیمت بود... نیلوفر، یکی از لباس هارو انتخاب کرد و از خانم فروشنده پرسید: _قیمتش چنده؟ فروشنده با صدای نازک کرده ای گفت: _اگه بخوایین برا یه شب کرایه کنید، ۵۰ تومن میشه قیمتش...اما اگه بخوایین بخرید،۳۰۰ میلیون ... پول برام مهم نبود اما کاملا می شد تشخیص داد قیمتاشون خیلی بالاس... نیلوفر چیزی پسند نکرد و دست از پا درازتر برگشتیم خونه...شب شده بود. هاجر خانم و چند تا مستخدم داشتن زیر و روی خونه رو تمیز میکردن... یکی پارکت هارو میشست، یکی مجسمه هارو تمیز میکرد... یکی زیر مبلهارو جارو میزد...همشون مشغول کار بودن... غذاهای هاجر خانم حرف نداشت...بااینکه غذاهای فست فود و بیرونی رو ممنوع کرده بود، اما غذاهایی می پخت که با اونا برابری میکرد... برای همین داداش سپهر هیچی بهش نمیگفت... رفتم سر یخچال و یه دونه سیب برداشتم... مشغول خوردن بودم که صدای باز و بسته شدن پارکینگ حیاط اومد... هاجر خانم گفت: _آقا سپهر تشریف آوردن نشستم روی صندلی میرنهارخوری توی آشپزخونه و سیبمو گاز میزدم... صدای گرم و مهربونش اومد که سلام کرد... با خوشحالی پریدم بغلش و گفتم: _خسته نباشی داداش گلم لپمو کشید و با خنده گفت: _چخبرهه...باز چی میخوایی؟؟ اخمی تصنعی کردم و گفتم: _واقعا که...بی ذوق... نیلوفر خندید و به شوخی گفت: _دو دقیقه شوهرمو ول میکنی ؟ با خنده ایشش بلندی گفتم و از پله ها بالا رفتم و بعد هم پریدم توی اتاقم... 🧡@havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ لباسامو عوض کردم و بعد هم رفتم سر میز شام... هاجر خانم غذا رو گذاشت روی میز و خجل گفت: _آقا سپهر اجازه هست من برم خونه؟بچه هام امشب تنهان داداش سری به نشانه مثبت تکون داد و گفت: _آره آره برو،دستت درد نکنه، فقط فردا صبح زودتر بیا، فردا شب مهمانی داریم...این مهمانی خیلی مهمه...دوستانم از انگلیس توی این مهمانی حضور دارن هاجر خانم چشمی گفت و بعد از خداحافظی، رفت... توی بشقابم برنج ریختم و همون لحظه گفتم: _داداش _جانم _میگم فردا مگه قراره کی بیاد که اینقدر سفارش میکنی همه چیز مرتب باشه؟ خنده ای کردم و با شیطنت پرسیدم: _رئیس جمهور قراره بیاد خونمون؟؟ خندید و گفت: _ای از دست تو ریحانه...نه ، رئیس جمهور قرار نیست بیاد... نیلوفر پرسید: _خب راست میگه سپهر، کی قراره بیاد؟؟ سپهر کمی دوغ نوشید و بعد گفت: _یکی از دوستان قدیمی من که‌ توی کارخونه و شرکت هامون هم سهم داره... با کنجکاوی پرسیدم: _پس چرا ما تا الان ندیدیمش؟؟ _چون چندین ساله که ایران نیومده...تا الان کاراشو وکیلش انجام میداده...اما برای خرید سهام، خودش شخصاً میخواد بیاد ایران... چند لحظه سکوت کرد و بعد پرسید: _شماها خرید ندارین؟ باید فرداشب بهترین لباسهارو بپوشید، فردا برید بازار خرید کنید...اگه پول کم آوردین بگین به حسابتون واریز کنم... من و نیلوفر باشه ای گفتیم و بعد هم مشغول خوردن شام شدیم... فرداشب برای سپهر خیلی مهم بود... همیشه وقتی پای آبرو و اعتبارش میومد وسط، حاضر بود هر کاری انجام بده... صبح به همراه نیلوفر رفتیم بازار و بعد از ساعتها گشت زدن توی مزون های لباس، بلاخره لباس های مورد نظرمون رو خریدیم و با خستگی برگشتیم خونه... ساعت ۲ ظهر بود... هاجر خانم درو باز کرد و خوش آمدگویی کرد... پرسیدم: _داداش سپهر نیومده؟؟ _نه، ایشون گفتن جلسه مهمی دارن،بعد جلسه تشریف میارن خونه،الان براتون سفره رو میچینم... خریدهامو گذاشتم توی اتاقم و با ذوق بهشون نگاه میکردم... من خرید کردن رو دوست داشتم و هروقت حوصلم سر میرفت، خرید میکردم تا آروم بشم.. از پله های شیشه ای خونمون پایین اومدم و رفتم توی آشپزخونه... نیلوفر داشت با تلفن صحبت میکرد... نشستم پشت میز و شروع کردم به خوردن غذا... مستخدم ها داشتن کل خونه رو تمیز میکردن... شب مهمانی داشتیم... نیلوفر بعد از چند دقیقه تلفنو قطع کرد و خطاب به هاجر خانم گفت: _الان میوه ها و شیرینی ها رو میارن...سپهر زنگ زد گفت درو باز کنید براشون هاجر خانم چشمی گفت و فورا رفت توی حیاط... نیلوفر پوفی کشید و گفت: _از دست سپهر نمیدونم چیکار کنم _چیشده مگه؟ _اینقدر سفارش میکنه و حساسه روی مهمونی امشب که آدم کلافه میشه خندیدم و گفتم: _آره واقعا،حالا جراتم داری بهش بگو بالا چشمت ابروعه داشتیم باهم ریز ریز میخندیدیم که صدای چندتا آقا اومد... هاجر خانم اومد و گفت: _خانم،میخوان لوازم رو بیارن داخل _خب بگو بیارن باشه ای گفت و رفت...بعد از چند لحظه، چند تا آقا با جعبه های شیرینی و سبدهای میوه اومدن داخل و همرو توی آشپز خونه گذاشتن... وقتی کارشون تموم شد، رفتند... مستخدم ها دست به کار شدند و دونه دونه میوه هارو می شستند... نهارمو که خوردم، از جام بلند شدم که برم توی اتاقم...همون لحظه نیلوفر گفت: _ریحانه _جانم _من میرم خونمون، مامانم خونه تنهاس،شب دوباره برمیگردم... _برو عزیزم راحت باش،سلام برسون بهشون مکثی کردم و ادامه دادم: _فقط یه چیزی _جانم _من الان میرم بخوابم، لطفا زودتر بیا بیدارم کن با آلارم موبایلم بیدار نمیشم خنده ای کرد و گفت: _بااااشههه،برو بخواب خندیدم و از پله ها باالا رفتم... رفتم توی اتاقم و با خیال راحت خوابیدم... 🧡@havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ توی خواب و بیداری بودم...یکی داشت صدام میزد... چشمامو به زور باز کردم و هاجر خانم رو روی سرم دیدم... با صدای خواب آلود آهسته گفتم: _سلام... _سلام ریحانه خانم، چقدر میخوابین، ساعت ۸ شبه ، الانه که مهمونا تون از راه برسن با شنیدن این حرف،چشمام از تعجب گرد شد و از جام پریدم... با عصبانیت گفتم: _مگه قرار نبود نیلوفر بیاد بیدارم کنه؟ _چرا خانم، اما ایشون رفته بودن مطب شون و کارشون اونجا طول کشیده... با نگرانی از جام پاشدم و پرسیدم: _حالا چیکار کنم _خب حاضرشین دیگه خانوم سریع دست و صورتمو شستم و نشستم جلو آینه...هاجر خانم هم لباسامو از توی کاور و جعبه های خرید درآورد و داد دستم و گفت: _خانم، اینارو بپوشین...اگه کمک خواستین بگین بیام باشه ای گفتم و از اتاقم رفت بیرون... هاجر خانم زن خوبی بود، برام مادرانه زحمت میکشید و هواسش بهم بود... فورا لباسامو پوشیدم و موهای بلندمو بافتم... موهام خیلی بلند بود و شالم اصلا نمیتونست اونارو بپوشونه... بی تفاوت بهش، کمی آرایش کردم و بعد از اینکه کفشای پاشنه دارم رو پوشیدم ، جلوی آینه ایستادم و خودم رو بردم زیر ذره بین... یک پیراهن بلند طلایی خوشگل با شکوفه های طلاکوب شده... پیراهنم تا پایین پام میرسید و حتی بلند تر بود... آستین هام تور دار بود و روش پر از شکوفه های ریز دوخته شده بود... بعد از اینکه مطمئن شدم خیلی خوشگلم، تصمیم گرفتم برم پایین... همون لحظه تقه ای به در خورد و داداش سپهر اومد داخل.. نگاهی بهم انداخت و با لبخند گفت: _به به خواهر خوشگلم... _لبخندی زدم و پرسیدم: _بهم میاد؟ _عالیهه...بیا پایین به مهمان ها خوش آمد بگو... اینو گفت و از اتاق بیرون رفت... نفس عمیقی کشیدم و از اتاق بیرون اومدم... چه سرو صدایی میومد...صدای موسیقی و همهمه مهمانها، در هم پیچیده بود... از بالا، به همه نگاهی انداختم ... بعد آهسته از پله های شیشه ای پایین اومدم... مهمانها تا منو می دیدن، جلو می اومدن و سلام میکردن... با همه احوالپرسی کردم و خوش آمد گفتم... خونمون خیلی بزرگ بود و به سختی میشد داداش و نیلوفر رو پیدا کرد... یکی از خانم های مهمان که حجاب خوبی هم نداشت، جلو اومد و برای خودشیرینی گفت: _سلام ریحانه خانم، خوب هستین؟؟ _سلام،متشکرم _میگممم، مثل همیشه خوشگل و شیک پوش هستین ازش خوشم نمیومد...لبخند تلخی زدم و سریع عبور کردم... توی اون همه جمعیت، یکهو چشمم به داداش سپهر افتاد که روی مبل نشسته بود و یک آقایی هم کنارش بود... اون آقارو تابحال ندیده بودم... خیلی خوشتیپ بود و با داداش بگو بخند داشت... داشتم توی ذهنم تحلیل میکردم که این آقا کیه! ناگهان نگاهش برگشت سمت من و بهم نگاه کرد... سریع ازش چشم گرفتم و رفتم سمت هم دانشگاهی هام ... همه دوستام اومده بودن... عماد گفت: _ریحانه، مثل همیشه از همه دخترا بالاتری... خنده ای کردم و گفتم: _بله دیگه،چی فکر کردی... لیلا گفت: _ریحانه،خواهشا اینجا نیا بذار لااقل یکی به ماهم نگاه کنه دیگه... با خنده گفتم: _نگران نباش، بلاخره یکی میاد تورو بگیره... همشون خندیدن... شیدا اومد جلو و توی گوشم گفت: _ولی عجب بریز و بپاشی کردین ریحانه...دفعات قبل هم خیلی عالی بود اما احساس میکنم این دفعه فرق میکنه...♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ @havaye_zohoor