eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.4هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) مطالب کانال: همسرداری، خانواده امام زمانی تحت اشراف مشاور ازدواج و خانواده، حجت‌الاسلام #مهدی_مهدوی نوبت‎دهی مشاوره: @Admin_hava ادمین تبلیغ،تبادل: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_سی_و_دوم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی و شاید نفسهای خیسم را از پشت تلفن میشنید
از و به گمانم قصه غم‌بار من و حوریه را از عبدالله شنیده بود که دیگر طوفان پریشانی جان است به ساحل غم نشسته و باز از سوز دل گریه می کرد. هنوز محو صورت رنگ پریده و قد و قامت زخمی است بودم که زیر لب اسم مرا صدا زد «الهه....» شاید از چشمان نیمه باز هم که به دست باندپیچی شده است خیره مانده بود فکر می‌کرد خوابم و نمی‌دانست از دیدن این حالش نگاهم از پا درآمده که دوباره صدایم کرد: «الهه جان..» دیگر سر انگشت است از نوازش صورتم دست کشیده و با همه وجود منتظر بود تا حرفی بزنم که نگاه بی رمقم را به چشمانش رساندم. سفیدی چشمانش از شدت گریه به رنگ خون در آمده و باز دلش نیامد به روی من خندد که با همان صورت غرق اشکش لبخند تلخی تقدیمم کرد و با لحنی عاشقانه به فدایم رفت: «دلم خیلی برات تنگ شده بود از دیروز که ازت جدا شدم برام یک عمر گذشت...» و دیگر نتوانست حرف است و تمام کند که از سوزش زخم پهلویش نفسش بند آمد و چشمانش را بست تا نفهمم چه دردی می کشد. از تماشای این حال است دلم به درد آمد و چشمانم از اشک پر شد که دوباره چشمانش را گشود تا از جام نگاه مهربان است سیرابم کند و این بار من شروع کردم: «مجید! بچم از دست رفت... » و دیدم که نگاه است اول از داغ حوریه و بعد از قصه من آتش گرفت و من چقدر منتظرش بودم تا برایش از مصیبت حوریه بگویم که میان گریه و ناله زدم: «مجید بچه ام خیلی راحت از دستم رفت نتونستم هیچ کاری بکنم میفهمیدم دیگه تکون نمیخوره ولی نمی تونستم برای هیچ کاری بکنم...» از حجم سنگین بغضی که روی سینه مونده بود نفسم به شماره افتاده و همچنان قصه های قلبم را پیش صورت صبور و نگاه مهربان است زار میزدم: «مجید ای کاش اینجا بودی و هر لحظه رو می دیدیم خیلی خوشگل بود یک صورت کوچولو مثل قرص ماه داشت ناز و آروم خوابیده بود....» و جملات آخرم از پشت هق هق گریه به سختی بالا می آمد: «مجید شرط رو باختی حوریه شکل خودت بود حوریه مثل تو بود...»و دیگر نتوانستم ادامه دهم که شانه هایش از گریه به لرزه افتاده و می‌دیدم دلش تا چه اندازه برای دیدن دخترش بی قراری میکند که دیگر ساکت شدم. دستش را از کنار سرم عقب بکشید و روی زخم پهلویش گرفت که به گمانم از لرزش بدن است زخم از آتش گرفته بود. رنگ از صورتش پریده و پیشانی اش از دانه‌های عرق پر شده بود از شدت درد پایش را به سرعت تکان می داد و به حال خودش نبود که همچنان بی صدا گریه می‌کرد. از خطوط صورتش که زیر فشار درد در هم رفته بود جگرم آتش گرفت و عاشقانه صدایش کردم: «مجید...» ولی می‌خواست با این حالم غمخوار دردهایش شوم که پیش‌دستی کرد:«الهه ای کاش مرده بودم و تو رو اینجوری نمی دیدم...» بغضی غریبانه راه گلویش را بسته و صدایش از تازیانه درد و غم به لرزه افتاده بود: «برای این بود که به خاطر من سرت نیاد...» و نتوانست حرف را تمام کند که لب هایش سفید شد و صورت زردش نه فقط پوشیده از اشک که غرق عرق شده بود. هرچند دلم نمیخواست بیش از این زجرش بدهم ولی باز صدایم به گریه بلند شد که من هم محرمی جز همسرم نداشتم تا برایش درد دل کنم و دوباره سر بناله نهادم: «مجید دلم برای حوریه خیلی تنگ شده دخترم تا دیروز زنده بود...» و داغ حوریه به این سادگی‌ها سرد نمی‌شد که مقابل چشمان غرق اشکش به بدنم دست میکشیدم و با بیقراری شکوه میکردم: «ببین ببین دیگه تکون نمیخوره! ببین دیگه لگد نمیزنه! ببین دیگه حوصله ای نیست...» و از آتش حسرت حوریه طوری سوختم که باز ضجه‌های مادرانه ام در گلو شکست و دل مجید مرا آتش زد. به سختی خودش را از روی صندلی بلند کرد می‌دیدم نفس از درد بند آمده و نمی‌خواست به روی خودش بیاورد که با دست چپ از سر و صورتم را نوازش می کرد و شاید دل دریایی خودش آنچنان در خون موج می‌زد که دیگر نمی توانست به غمخواری غم هایم حرفی بزند. با چشمانی که دیگر حالی برایشان نمانده بود فقط نگاهم می کرد و به پای حال زارم مردانه گریه می کرد. سپس سرش را بالا گرفت و نفس بلندی کشید تا تمام توانش را جمع کرده و باز دلداریم بدهد: «قربونت بشم الهه میفهمم چه حالی داری به خدا می فهمم چه میکشی منم دلم برای حوریه تنگ شده منم این مدت خیلی انتظار کشیدم تا پدر بشم منم حسرت یه بار دیدنش به دلم موند....» ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_سی_و_سوم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی به گمانم قصه غم‌بار من و حوریه را از عبدال
از و و حالا نغمه نفس هایش هم آن ناله های دل من بود که گوشم به صدای مهربانش بود و با چشمی که دیگر اشکی برایش نمانده بود که خون گریه می کرد و با شکیبایی عاشقانه اش همچنان می‌گفت:«ولی حالا از این حالتو دارم دق می کنم که خدا با این گریه هات داری منو میکشی الهه تورو خدا آروم باش به خاطر من آروم باش... » و نه تنها زبانش که دیگر قدم هایش هم توان سرپا ایستادن نداشت که دوباره روی صندلی افتاد و این بار درد جراحت پهلویش طوری فریاد کشید که ناله در گلویش خفه شد و می شنیدم زیر لب نام امام حسین علیه السلام را صدا می‌زد. از ترس حال خرابش اشکم خشک شد و ناله ام بند آمد که رنگ زندگی به کلی از صورتش پریده و همه بدنش می لرزید.سرش را پایین انداخته و چشمانش را در هم کشیده بود و هر دو پایش را به شدت تکان می داد که انگار سوزش زخم هایش در همه بدنش رعشه می کشید. سرم را روی بالشت خم کردم و دیدم همان طور که با دست روی پهلوی فراگرفته انگشتانش از خون پر شده و بعد گرم خون تا روی شلوار و کفش از جاری بود که وحشت زده صدایش زدم: «مجید داره از زخمت خون میاد!» و به گمانم خودش زودتر از من فهمیده و به روی خودش نیاورده بود که آهسته چشمانش را به رویم باز کرد و سرش را بالا آورد و با لبخندی شیرین پاسخ دلشوره را داد: «فدای سرت الهه جان چیزی نیس» روی تخت نیم خیز شدم و سعی کردم با صدای ضعیف و بی رمقم فریاد بکشم «عبدالله عبدالله اینجایی؟» از این همه بی قراری ام حیرت کرد و با ناراحتی پرسید :«چیکار می کنی الهه؟» و ظاهراً عبدالله پشت در اتاق نبود که پرستاری در را باز کرد و پیش از آنکه حرفی بزند سراسیمه خبر دادم: «زخمش خونریزی کرده!»و مجید که نمی توانست دیگر حال خراب است را پنهان کند ساکت سر به زیر انداخته بود که پرستار وارد شد و با نگاه متعجبش خط خون را از پهلوی مجید تا روی زمین دنبال کرد که خودم با دلواپسی توضیح دادم: «تازه دیشب عمل کرده حالا زخمش خونریزی کرده» مجید مستقیم نگاهم کرد و با صدای لرزان است زیر لب زمزمه کرد: «چیزی نیست الهه جان...» که پرستار اخم کرد و رو به مجید تشر زد: «کدوم بیمارستان بی‌مسئولیتی با این وضعیت مرخص کرده؟» مجید دردش حال من بود که به جای جواب با نگرانی سوال کرد: «چرا اینقدر رنگش پریده؟» از حاضر جوابی از پرستار عصبانی شد و با صدای بلند اعتراض کرد: «آقای محترم شما اول به فکر خودت باش بعد زنت اگه یه نگاه به خودت بندازی میبینی رنگ خودت بیشتر پریده بلند شو برو یه جا پانسمانت رو عوض کنن!» و سوال سرشار از نگرانی مجید را اعتراض به وضعیت مراقبت از من برداشت کرده بود که با ناراحتی ادامه داد: «ما مرتب بهش سرم میزنیم ولی خودش لب به غذا نمیزنه برید از کارگر خدمات بپرسید دیشب امروز صبح امروز ظهر هر دفعه براش غذا میاریم خودش نمیخوره...» و هنوز حرفش به آخر نرسیده بود که خون مجید به جوش آمد و مثل اینکه دردش را فراموش کرده باشد روی صندلی به سمت پرستار چرخید و با عصبانیت عتاب کرد:«یعنی چی؟!!! یعنی این زن با این وضع از دیشب هیچی نخورده و شما فقط به سرم زدین؟!!! اون وقت فکر می کنین خودتون خیلی مسئولیت‌پذیرین؟!!!» از لحن غیرتمندانه مجید پرستار شوکه شده و مجید با همان لحن لرزانش همچنان توبیخش می‌کرد: «من اگه مرخص شدم خودم رضایت دادم که می خوام برم و مسئولیت همه چی رو قبول کردم ولی زن من تو این بیمارستان بستری بوده شما باید به وضعیت رسیدگی میکردین!» هرچه زیر گوش است می‌خواندم تا آرام شود دست بردار نبود و می‌دیدم به حال خودش نیست که دست را روی پهلوی از فشار میداد و رگه های خون از بین انگشتان است می جوشید که بالاخره از شدت درد روی پهلوی از خم شد و دیگر نتوانست ادامه بدهد. حالا پرستار فرصت پاسخ پیدا کرده بود که با حالتی مدعیانه جواب مجید را داد:«خوب ما باید چیکار میکردیم؟فقط باید بهش آرامبخش میزدیم که کمتر جیغ و دادکنه! دیشب همه بخش رو رو سرش گذاشته بود آنقدر گریه زاری می کرد» ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🕊گفتگوی کبوتر بقیع با کبوتر امام رضا(ع) 🥀آی کبوتر که نشستی روی گنبد طلا 🥀هر کجا پر میزنی تو حرم امام رضا 🥀من کبوتر بقیعم با تو خیلی فرق دارم 🥀جای گنبد سرم به روی خاکا میزارم 🥀اونجا هر کی میپره طائر افلاکی میشه 🥀اینجا هر کی میپره بال و پرش خاکی میشه 🥀اونجا خادما با زائرا مهربونن 🥀اینجا زائرا رو از کنار قبرا میرونن 🥀تو که هر شب میسوزه صدتا چراغ دور و برت 🥀به امام رضا بگو تویی غریب یا مادرت؟ فرا رسیدن شهادت علیه‌السلام و علیه السلام و صل الله علیه و آله تسلیت باد 🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴 🖤 به ڪآناڷ همسرانه حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ 🖤 @havayeadam 🖤
هدایت شده از سیره علوی (ع)
🔴 توصیف علی علیه السلام از روز شهادت پيامبر اكرم صلی الله علیه و آله اكرم صلی الله علیه و آله براي امام علی علیه السلام حادثه اي سخت و جان سوز بود. چنان كه مي فرمايد: «بَأَبي اَنْتَ وَ اُمّي يا رَسُولَ اللّهِ صلی الله علیه و آله لَقَدِ انْقَطَعَ بِمَوْتِكَ ما لَمْ يَنْقَطِعْ بِمَوْتِ غَيْرِكَ مِنَ النُّبُوَّةِ وَالاِنْباءِ وَ اَخْبارِ السَّماءِ. خَصَّصْتَ حَتّي صِرْتَ مُسَلِّيا عَمَّنْ سِواكَ وَ عَمَّمْتَ حَتّي صارَ النّاسُ فيكَ سَواءً وَ لَوْلا اَنَّكَ اَمَرْتَ بِالصَّبْرِ وَ نَهَيْتَ عَنِ الْجَزَعٍ، لاَنْفَدْنا عَلَيْكَ ماءَالشُّؤُونِ. وَ لَكانَ الدّاءُ مُماطِلاً وَ الكَمَدُ مُحالِفَا وَ قَلاّلَكَ...؛ پدر و مادرم فدايت اي پيامبر خدا، با مرگ تو رشته اي پاره شد كه در مرگ ديگران چنين قطع نشد و آن نبوت و فرود آمدن پيام و اخبار آسماني بود. مصيبت تو ديگر مصيبت ديدگان را تسلّي دهنده است يعني پس از مصيبت تو ديگر مرگ ها اهميتي ندارد. و از طرفي اين يك مصيبت همگاني است كه عموم مردم به خاطر تو عزادارند. اگر نبود كه امر به صبر و شكيبايي فرموده اي و از بي تا بي نهي نموده اي آن قدر گريه مي كردم كه اشك هايم تمام شود. و اين درد جان كاه هميشه در من مي ماند و حزن و اندوهم دائمي مي شد. كه همه اين ها در مصيبت تو كم و ناچيز است».[۱۶] همچنین آن حضرت در توصیف مصیب پیامبر فرمودند: «فضَجَّتِ الدّارُ الافنيةُ؛ گويا در و ديوار خانه فرياد مي زد». [۱۷] شهادت پیامبر اکرم (ص) و علیه السلام علیه السلام تسلیت باد 📚منابع: 1. نهج‌ البلاغة (صبحي الصالح)، خطبه 235، ص 356. 2.نهج البلاغه (صبحى صالح)، خطبه ۱۹۷. کانال سیره علوی| @sireyealavi
❤️🌹🌸 یک زن می تواند با جملات درست و به جا که در نهایت عشق بیان میکند، شخصیت و احساس شوهرش را کاملا ًعوض کند و از او مردی با لیاقت بسازد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
زمانی که همسرتان با شما صحبت می‌کند به دقت به حرفهای او گوش فرا دهید زیرا عدم توجه شما به گفته‌های او عدم علاقهء شما را نشان می‌دهد. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
همانگونه که زن و مرد زمانی را برای مهمانی و گشت‌گذار با فرزندان و اقوامشان می گذارند، 👫باید وقتی را هم بصورت اختصاصی برای تفریحات دونفره بدون فرزندان در نظر بگیرند. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎵|مداحی امام حسن مهربونے وڪریم محمدحسین‌پویانفࢪ🎙 شهادت علیه السلام و اکرم ص تسلیت باد 🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴 🖤 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ 🖤 @havayeadam 🖤
✅زیارت آنلاین حضرت معصومه سلام الله علیها نایب الزیاره همه ارادتمندان به اهلبیت علیهم السلام هستیم https://www.instagram.com/tv/CGaFQGrps7Y/?igshid=1a8ko7id199c3 شهادت و علیهماالسلام تسلیت باد 🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴 🖤 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ 🖤 @havayeadam 🖤
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_سی_و_چهارم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی و حالا نغمه نفس هایش هم آن ناله های د
از و و میدیدم مجید دیگر توانش تمام شده که سرش را بالا نمی آورد و قفسه سینهاش از نفسهای بریدهاش به شدت بالا و پایین میرفت که وحشت زده به میان حرف پرستار آمدم: «تو رو خدا به دادش برسید! داره از حال میره! » پرستار هنوز دلخور بود که با اکراه قدم پیش گذاشت و با صدایی گرفته رو به مجید کرد: «آقا بلند شو برو درمانگاه! طبقه اوله، برو اونجا پانسمانت رو عوض کنن! » که نگاهش به حجم خونی که کف اتاق ریخته بود و هنوز هم از لای انگشتان مجید چکه میکرد، خیره ماند و با لحنی قاطعانه تذکر داد: «آقا بلند شود برو! جای بخیه هات خونریزی کرده! بلند شو برو! » و مجید دیگر حالی برای بلند شدن نداشت که همانطور که سرش پایین بود، زیر لب جواب داد: «میرم... » به گمانم پهلویش از شدت درد بیحس شده بود که دیگر پایش را تکان نمیداد و پرستار هم لابد فهمیده بود که مجید با پای خودش نمیتواند به درمانگاه برود که با عجله از اتاق بیرون رفت تا شاید کمکی بیاورد. نفسم از ترس به شماره افتاده و از بوی خون حالت تهوع گرفته بودم که معده خالیام به هم خورد و سرم گیج رفت. دستم را مقابل دهانم گرفته بودم و با صدای بلند عُق میزدم که مجید سرش را بالا آورد. صورتش به سفیدی مهتاب شده و بین سفیدی لب و صورتش تفاوتی نبود و باز دلش برای من پَر پَر میزد که با صدای ضعیفش کمک خواست: «کسی اینجا نیس؟ حال زنم بد شده... » و با چشمان خودم دیدم که رنگ زندگی از چشمانش پرید، دست غرق به خونش از روی پهلویش پایین افتاد و از حال رفت که از روی صندلی سقوط کرد و با صورت به روی زمین افتاد. دیگر نه از شدت حالت تهوع که از ترس، جانم به لب رسیده و با حالتی مضطرّ جیغ میکشیدم و کمک میخواستم. چند پرستار با هم به داخل اتاق دویدند، عبدالله هم بلاخره رسید و از دیدن مجید که روی زمین افتاده بود، چه حالی شد که با صدای بلند تکرار میکرد: «چقدر بهش گفتم نیا... » پرستاران میدانستند نباید به دست آتل بندی شده اش تکانی بدهند که با احتیاط بدنش را روی برانکارد قرار داده و هر کدام به تشخیص خود نظری میدادند. عبدالله هم میدید دیگر فاصله ای تا بیهوشی ندارم که مجید را رها کرده و برای آرام کردن من هر کاری میکرد و من چشمانم به دنبال مجیدم بود که روی برانکارد از اتاق بیرون رفت. دست عبدالله را گرفته و میان گریه التماسش میکردم: «تو رو خدا برو دنبالشون، برو ببین چی شده... » و آنقدر اصرار کردم که بلاخره رهایم کرد و با عجله از اتاق بیرون رفت. نمیدانم لحظات سخت بیخبری از محبوب دلم چقدر طول کشید تا بلاخره عبدالله خبر آورد که پزشکان خونریزی زخمش را بند آورده و دوباره به هوش آمده است تا به همین خبر خوش، دل بیقرارم قدری قرار گرفت. * * * وضعیتم چندان تفاوتی نکرده که از روی تخت بیمارستان به روی تخت کوچک و نه چندان راحت مسافرخانه نقل مکان کرده بودم. اتاق کهنه و کوچکی که تنها پنجره اش هم با کولر گازی پوشیده شده و تمام نورش را از یک لامپ کوچک سقفی میگرفت. حالا ششمین شبی بود که در این اتاق تنگ و دلگیر در یک مسافرخانه دست چندم ساکن شده و هر روز به امید گشایشی، به هر دری میزدیم و شب، خسته و ناُامید به خواب میرفتیم. هر چند شبهایمان هم بهتر از این روزهای گرم و شرجی نبود که یا من از مصیبت از دست دادن حوریه و تمام زندگی ام تا صبح کابوس میدیدم و گریه میکردم، یا مجید از درد زخمهایش تا سحر پَر پَر میزد. با اینهمه، وجدانم راحت بود که بدقولی نکرده و دوشنبه، خانه را به حبیبه خانم تحویل داده بودیم تا به کارهایشان برسند و لابد دیشب مراسم عروسی دخترش را با یک دنیا شور و شادی برگزار کرده و دعایش را به جان من و مجید میکرد. حالا خودمان در این مسافرخانه ساکن شده و برای وسایل زندگیمان جایی نداشتیم که فعلاً همه را در انباری خانه حاج صالح جا داده بودیم تا روزی که دوباره خانه ای تهیه کرده و به آنجا اسباب کشی کنیم. هر چند دیگر سرمایه ای نداشتیم که به پول اجاره خانه برسد و کار به جایی رسیده بود که برای گذران همین زندگی ساده هم به تهیه یک غذای مختصر قناعت میکردیم. در این اتاق کوچک امکان پخت و پز نداشتیم که چند روز اول مجید غذای آماده میگرفت و امروز دیگر پولش به آن هم نرسید که با همه ضعف بدنم به خوردن تخم مرغی که مجید روی پیک نیکی کنار اتاق تهیه کرده بود، راضی شدم. ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_سی_و_پنجم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی و میدیدم مجید دیگر توانش تمام شده که س
از و هر چند به قدری حالت تهوع داشتم که حتی نمیتوانستم به بشقاب نیمرو نگاه کنم و مجید برای دادن هر لقمه به دستم، لحظاتی با دنیایی از محبت التماسم میکرد و من از شدت حالت تهوع و ناخوشی حالم، فقط گریه میکردم. حتی حلقه های ازدوا جمان را هم فروخته بود تا بتواند هزینه سنگین بستری من و جراحی و بیمارستان خودش را بپردازد و باقی پولش را برای کرایه همین چند شب مسافرخانه پرداخت کرد تا با مقدار اندکی که از حقوق فروردین ماه همچنان باقی مانده بود، این روزهایمان را بگذرانیم. ظاهراً قرار بود همه درها به رویمان بسته شود که سه روز از خرداد ماه گذشته و هنوز حقوق اردیبهشت ماه را هم به حسابش نریخته بودند و بعد از این هم فعلاً خبری از حقوق نبود که به توصیه دکتر تا چند ماه نمیتوانست با دست راستش کار سنگین انجام دهد و حتی اسباب خانه را هم عبدالله جمع کرده بود. بلاخره از زیر زبانش کشیده بودم چه بلایی به سرش آمده که وقتی سارقان دست چپش را گرفته و او با دست راستش مقاومت میکرده تا کیف پولش را به سرقت نبردند، با هشت ضربه دستش را از روی بازو تا سرانگشتانش زخمی کرده و دستِ آخر حریفش نشده بودند که دو ضربه هم به پهلویش زده بودند تا سرانجام تسلیم شده و کیف را رهاکرده بود. حالا میدانستم اثر جراحت کنار صورتش، به خاطر مسافت چند متری است که با صورت روی آسفالت خیابان کشیده شده و باز خدا را شکر میکردم که کلیه اش به طور جدی صدمه نخورده و آسیب اعصاب دستش هم به حدی نبود که به کلی از کار بیفتد و دکتر امید بهبودی اش را در آینده ای نزدیک داده بود. با این حال باید به دنبال کار دیگری هم میگشت که با این وضعیت، دیگر نمیتوانست مثل گذشته به فعالیتهای فنی پالایشگاه ادامه دهد و به همین خاطر که فعلاً به پالایشگاه نمیرفت، همکارانش از قرض دادن پول طفره میرفتند و شاید میترسیدند مجید دیگر قصد بازگشت نداشته باشد که هر یک به بهانه ای از کمک کردن دریغ میکردند. عبدالله هم با همه مهربانی، دستش خالی بود که حقوقی چندانی از معلمی به دستش نمی آمد و همان سرمایه کوچکش را هم خرج اجاره خانه مجردی اش کرده بود. نمیخواستم به درگاه پروردگارم ناشکری کنم، ولی اول به بهای حمایت از شوهر و فرزندم و بعد به ازای کاری خیری که برای صاحب خانهمان کردم، همه سرمایه زندگیمان به باد رفت، مجید سلامتی و کارش را از دست داد و از همه تلختر دخترم که تلف شد و با رفتنش، دل مرا هم با خودش بُرد که دیگر همه شور زندگی پیش چشمانم مُرده بود. همچنان روی تخت چمباته زده و به انتظار بازگشت مجید، سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم. از بعد نهار رفته بود تا شاید بتواند از کسی به اندازه پول پیش خانه قرض کند و این پول هم مقدار کمی نبود که هر کسی به سادگی زیر بار پرداختش برود. هنوز یک هفته از عمل جراحی اش نگذشته و به سختی قدم از قدم برمیداشت، ولی نمیتوانست ماندن در این اتاق را هم تحمل کند که هر روز از صبح تا غروب در خیابانها پرسه میزد، بلکه دری به رویمان گشوده شود. به روی خودش نمی آورد که چند میلیون پولش هنوز دست پدر مانده و همین پول میتواند فرشته نجات زندگیمان باشد و شاید نمیخواست به روی من بیاورد که باز شرمنده رفتار ظالمانه پدرم شوم. به ابراهیم و محمد فکر میکردم و میدانستم که اگر از حال خواهرشان باخبر شوند، حتماً دستی به یاری ام بلند میکنند و خبری از کمکهایشان نمیشد که یقین داشتم عبدالله حرفی به گوششان نرسانده است. دیگر از هوای گرم و گرفته اتاق کلافه شده بودم که با بشقاب کوچکی خودم را باد میزدم تا قدری نفسم جا بیاید. حالا یک ساعتی میشد که برق هم رفته و اتاق در تاریکی دلگیری فرو رفته بود و دیگر صدای آزار دهنده کولر گازی هم نمی آمد تا لااقل دلم به خنکای اندکش خوش شود. کولر گازی طوری در پنجره قرار گرفته بود که دورتا دورش یک نوار باریک خالی مانده و تنها روشنایی اتاق، نوری بود که از همین درز کوچک به دورن میتابید. برق اضطراری مسافرخانه را هم گاهی وصل میکردند و همین که نسیم کم رمقی از کولر گازی بلند میشد، به نظرم صاحب مسافرخانه حیف پولش می آمد که بلافاصله برق اضطراری را هم قطع میکرد تا باز از گرما نفسم در سینه حبس شود. حالا این فضای تنگ و تاریک با یک زندان انفرادی تفاوتی نمیکرد که نمیدانستم چند شب دیگر باید تحملش کنم و کابوس وحشتناک من و مجید هم همین بود که پیش از آنکه پولی به دستمان برسد تا خانه ای اجاره کنیم، همین پولمان هم به پایان برسد و حتی نتوانیم کرایه همین زندان انفرادی را هم بپردازیم. ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
﷽؛ آگهی صاحبخانه باحال قمی برای اجاره دادن خیلی با شرفه.. خبرای خوبم منتشر کنین ..مصداق امربه معروفه.. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🔹 یکی از تکنیک‌هایی که می‌تواند باعث شود تا زن و شوهر نسبت به نقاط مثبت یکدیگر و عیب‌های خود تفکّر کنند بازی مثبت و منفی است. 🔸 هر کدام یک قلم و کاغذ بردارید و قرار بگذارید که طی چند دقیقه به فرض سه نقطه‌ی مثبت طرف مقابل را بنویسید. بعد از اتمام وقت، کاغذها را جابجا کنید و بخوانید. 🔹 سپس قرارتان این باشد که پشت همین برگه‌ای که نقاط مثبت شما در آن درج شده، سه نقطه‌ی منفی خودتان را بنویسید. بعد از چند دقیقه کاغذها را عوض کنید. الان در دست هر کدامتان کاغذی است که حاوی نقاط مثبت همسرتان است که دست‌خط شماست و دارای نقاط منفی‌ همسرتان است که دست‌خط اوست آن را با دقّت بخوانید. ✅ از فوائد این کار تقویت روحیه انتقاد‌پذیری در خود و محبوب شدن در نزد همسر است و اینکه احساس می‌کنید یکدیگر را درک کرده‌اید. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
فقط +18 📢یکی از بدترین رفتارهایی که یه زن نسبت به یه مرد داره اینه که نشون میده من به .ن.سی نیازی ندارم...😱 و عقیده داره که فقط مرد باید پیشقدم بشه... 🔵اینجا دیگه مرد تامین کننده نیست، بلکه: تامین شونده ست... و دیگه اون رضایت و آرامش و اعتبارش ازش گرفته میشه... ❌وای از وقتی که خانم به آقا میگه: من احتیاجی به رابطه ندارم و فقط به خاطر توئه... و هیچ وقت شروع کننده نیست... یا میگه: ❌به من دست نزن ❌حوصله ت رو ندارم ❌یادت نیست رفتار فلان موقع ات رو؟(تلافی) 👈این خیلی برای یه مرد سنگینه... و دیگه مرد نه تنها احساس تامین کنندگی پیدا نمیکنه، بلکه یه احساس مصرف کنندگی پیدا میکنه...😞 📢اصلا یکی از دلایل عمده ی گرایش آقایون متاهل به سمت زنان دیگه اینه که: آقا میخواد خانومشو تامین کنه،خانوم پسش میزنه(مثلا تو س.ک.س،تو مسائل مالی،تو مسائل عاطفی...) بعد یه خانوم دیگه پیدا میشه و بهش اون حس تامین کنندگی را میده... 🔵پس خانومای عزیزم؛ شما هم گاهی برای رابطه ج.ن.سی باهمسرتون پیشقدم بشید و رابطه ج.ن.سی را کلید بزنید "س.ک.س یه رابطه و لذت دوطرفه ست" 👈نشون بدید که شما هم به رابطه ج.ن.سی نیاز دارید؛ این ابدا باعث نمیشه که شما سبک یا ذلیل بشید؛ بلکه اینجوری خیلی بهش حس تامین میدید... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💫 برای زن‌ها مهم‌ترین اتفاقی که می‌تواند بعد از یک دعوا یا دلخوری پیش بیاید، شنیدن "عذرخواهی" و در "آغوش" گرفته شدن توسط مردشان است. 👈 غرورتان را کنار بگذارید و اگر اشتباه کرده‌اید قبل از توضیح دادن دلایل تان؛ از همسرتان عذرخواهی کنید. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
🔳◾️▪️ السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع) ▪️◾️🔳 دلش دریای خون، چشمش به در بود امیدش دیدن روی پسر بود پدر می‎ گشت قلبش پاره پاره پسر می‎ کرد بر حالش نظاره پدر چون شمع سوزان آب می شد پسر هم مثل او بی‎تاب می شد پسر از پرده ‎ی دل ناله سر داد پدر هم جان در آغوش پسر داد علیه السلام تسلیت باد یا 😭 🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴 🖤 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ 🖤 @havayeadam 🖤
fadaeian-shahadat_imam_reza.mp3
4.66M
مداحی| اگه همه ردم کنند امام رضا رو دارم 😭 یا 🌱 نریمانی علیه السلام تسلیت باید 🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴 🖤 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ 🖤 @havayeadam 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥تموم شدن ماه صفر رو ندید! 👆🏼 در این ویدیو ماجرای واقعی حدیث پایان صفر رو ببینید؟ 🔸می‌دونستید رجوع و کوبیدن درهای مساجد یکی از خرافات پایان ماه صفر هست؟ 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_سی_و_ششم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی هر چند به قدری حالت تهوع داشتم که حتی نم
از و یکی دو بار با مجید در مورد کمک خواستن از اقوام حرف زده و هیچ کدام راضی به این کار نبودیم. من که از اقوام خودم خجالت میکشیدم که شاید هنوز از قطع ارتباط من با خانواده ام بیخبر بودند و اگر دست نیاز به سمت شان دراز میکردم، میفهمیدند توسط پدر و برادران خودم طرد شدهام و بعید میدانستم با این وضعیت دیگر برایم قدمی بردارند. مجید هم دلش نمیخواست دست به دامن اقوامش در تهران شود که بیش از او من شرمم میآمد که آنها بفهمند خانوادهام با من و مجید چه کرده اند. در این چند روز چند بار تصمیم گرفته بودم که با ابراهیم و محمد تماس بگیرم و درخواست کنم تا مخفیانه و دور از چشم پدر، میهمان خانهشان شویم یا پولی قرض بگیریم، ولی میدانستم مجید به این خفت و خواری رضایت نخواهد داد. همین دیشب بود که به سرم زد تا به هر زبانی شده دل مجید را نرم کنم و با هم به در خانه خودمان برویم، بلکه پدر دلش به رحم آمده و بار دیگر به خانه راهمان دهد، ولی بلافاصله پشیمان شدم که میدانستم حتی اگر مجید راضی شود، دل سنگ پدر و آتش فتنه انگیزی نوریه اجازه نمیدهد ما دوباره به آن خانه برگردیم. از اینهمه غریبی و بیکسی، دلم شکست و هنوز زخم از دست دادن حوریه التیام نیافته بود که باز کاسه چشمانم از اشک پُر شد و سر به زانوی غم گذاشتم که کسی به در زد. مجید که کلید داشت و لابد عبدالله بود که طبق عادت این چند روزه به دیدنم آمده بود. همچنانکه اشکهایم را پاک میکردم، از روی تخت پایین آمدم و هنوز کمرم درد میکرد که با قدمهایی سُست و سنگین به سمت در رفتم. در را که باز کردم، عبدالله بود و پیش از هر حرفی، با دلسوزی اعتراض کرد: «تو این اتاق خفه نمیشی؟!!! » و خواست به سراغ مسئول مسافرخانه برود که مانع شدم و گفتم:«ولش کن، فایده نداره! اگه الانم برق اضطراری رو وصل کنه، دوباره خاموش میکنه. » وارد اتاق شد و از چشمانش میخواندم دلش به حالم آتش گرفته که اوج دلسوزی اش را به زبان آورد: «اگه این هم خونهام زودتر بر میگشت شهرشون، شما رو میبُردم خونه خودم، ولی حالا اینم این ترم پایان نامه داره و به این زودیها بر نمیگرده. » هر چند مثل گذشته حوصله ابراز مِهر خواهری نداشتم، ولی باز هم دلم نمیخواست بیش از این غصه حال و روزم را بخورد که با لبخند کمرنگی جواب دادم: «عیب نداره! خدا بزرگه... » و به قدری عصبی بود که اجازه نداد حرفم را تمام کنم و همانطور که روی صندلی کنار اتاق مینشست، جواب صبوری ام را با عصبانیت داد: «خدا بزرگه، ولی خدا به آدم عقل هم داده! » مقابلش لب تخت نشستم و هنوز باورم نمیشد با این لحن تلخ، توبیخم کرده باشد که با دلخوری سؤال کردم: «من چی کار کردم که بی عقلی بوده؟ » به همین چند لحظه حضور در اتاق، صورتش از گرما خیس عرق شده بود که با کف دستش پیشانی اش را خشک کرد و با صدایی گرفته جواب داد: «تو کاری نکردی، ولی مجید به عنوان یه مرد باید یه خورده عقلش رو به کار مینداخت! » و نمیدانم دیدن این وضعیت چقدر خونش را به جوش آورده بود که مجیدم را به بیخردی متهم میکرد و فرصت نداد حرفی بزنم که با حالتی مدعیانه ادامه داد: «اگه همون روز که بابا براش خط و نشون میکشید و تو التماسش میکردی که مذهب اهل سنت رو قبول کنه، حرف تو رو گوش میکرد و سُنی میشد، بر میگشت خونه و همه چی تموم میشد! نه بچه تون از بین میرفت، نه انقدر عذاب میکشیدین! تو میدونی من هیچ مشکلی با مذهب مجید نداشتم و ندارم، ولی وقتی کار به اینجا کشید، باید کوتاه می اومد! » خیره نگاهش کردم و با ناراحتی پرسیدم: «مگه همون روزها تو به من نمیگفتی که چرا زودتر نمیرم پیش مجید؟ مگه باهام دعوا نمیکردی که چرا تقاضای طلاق دادم؟ مگه زیر گوشم نمیخوندی که مجید منتظره و من باید زودتر برم پیشش؟ پس چرا حالا اینجوری میگی؟ » در تاریکی اتاق صورتش را به وضوح نمیدیدم، ولی ناراحتی نگاهش را احساس میکردم و با همان ناراحتی جواب داد: «چون میدونستم مجید کوتاه نمیاد! چون مطمئن بودم اون دست از مذهبش بر نمیداره! » سپس به چشمانم دقیق شد و عقیده عاشقانه مجید را پیش نگاهم به محاکمه کشید: «ولی واقعاً اونهمه پافشاری ارزش اینهمه مصیبت کشیدن رو داشت؟!!! تو که ازش نمیخواستی کافر شه، فقط میگفتی مذهبش رو عوض کنه! اصلاً می اومد به بابا میگفت من سُنی شدم، ولی تو دلش شیعه بود! یعنی زندگی اش ارزش یه ظاهرسازی هم نداشت؟!!! یعنی انقدر سخت بود که به خاطرش زندگی اش رو داغون کرد؟!!! ارزش جون بچه اش رو داشت؟!!! » ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
#پارت_دویست_و_سی_و_هفتم از #رمان_جان_من #عاشقانه و #مذهبی یکی دو بار با مجید در مورد کمک خواستن ا
از و و ای کاش اسم حوریه را نیاورده بود که قلبم در هم شکست و اشکم جاری شد. سرم را پایین انداختم و با شعله ای که دوباره از داغ دخترم به جانم افتاده بود، زیر لب زمزمه کردم: «خُب مجید که نمیدونست اینجوری میشه! » که با عصبانیت فریاد کشید: «نمیدونست وقتی تو رو از خونه زندگی ات آواره میکنه، وقتی تو رو از همه خونواده ات جدا میکنه، چه بلایی سرت میاد؟!!! » عبدالله همیشه از مجید حمایت میکرد و میدانستم از این حال و روزم به تنگ آمده که اینچنین بیرحمانه به مجیدم می تازد که با لحنی ملایم از همسرم حمایت کردم: «مجید نمیخواست منو از شما جدا کنه، میخواست بیاد با بابا حرف بزنه، میخواست بیاد عذرخواهی کنه و قضیه رو با زبون خوش حل کنه. ولی بابا نذاشت. بابا پاشو کرده بود تو یه کفش که باید طلاق بگیرم. » و در برابر نگاه برادرانهاش شرمم آمد که بگویم حتی پدر برایم شوهری هم انتخاب کرده و نقشه قتل فرزندم را کشیده بود که من از ترس جان دخترم از آن خانه گریختم، ولی عبدالله گوشش به حرف من نبود که دلش از اینهمه نگون بختی ام به درد آمده و انگار تنها مجید را مقصر میدانست که ابرو در هم کشید و با حالتی عصبی پاسخ داد: «چرا انقدر ازش حمایت میکنی؟!!! بلند شو جلو آینه یه نگاه به خودت بکن! رنگت مثل گچ شده! دیگه حتی پول ندارین یه وعده غذای درست حسابی بخوری! داری تو این اتاق می پوسی! چرا؟!!! مگه چی کار کردی که باید انقدر عذاب بکشی؟!!! » و هنوز شکوائیه پُر غیظ و غضبش به آخر نرسیده بود که کلید در قفلِ در چرخید و در باز شد. مجید با دست چپش به سختی در را باز کرد و همانجا در پاشنه در ایستاد که انگار نفسش بند آمده و دیگر نمیتوانست قدمی بردارد. دوباره رنگ از صورتش پریده و پیشانی اش خیس عرق شده بود که هنوز ضعف خونریزیهای شدیدش جبران نشده و رنگ زندگی به رخسارش برنگشته بود. از نگاه غمگینش پیدا بود گلایه های عبدالله را شنیده که با لحنی گرفته سلام کرد و باز میخواست به روی خودش نیاورد که با مهربانی رو به من کرد: «چقدر وقته برق رفته؟ الان میرم بهش میگم. » از جا بلند شدم و به رویش خندیدم تا لااقل دلش به مهربانی من خوش باشد و گفتم: «یه ساعتی میشه. » و میدیدم دیگر رمقی برای رفتن به طبقه پایین و جر و بحث با مسئول مسافرخانه ندارد که با خوشرویی ادامه دادم: «حالا فعلاً بیا تو، إنشاءالله که زود میاد. » از مهربانی بی ریایم، صورتش به خندهای شیرین باز شد و با گامهایی خسته قدم به اتاق گذاشت، ولی عبدالله نمیخواست ناراحتی اش را پنهان کند که سنگین سلام کرد و از روی صندلی بلند شد تا برود که مجید مقابلش ایستاد و صادقانه پرسید: «از دست من ناراحتی که تا اومدم میخوای بری؟ » هر دو مقابل هم قد کشیده و دل من بیتاب اوقات تلخی عبدالله، به تپش افتاده بود که مبادا حرفی بزند و دل مجید را بشکند که نگاهی به مجید کرد و با لحن سردی جواب داد: «اومده بودم یه سر به الهه بزنم. » و مجید نمیخواست باور کند عبدالله به نشانه اعتراض میخواهد برود که باز هم به روی خودش نیاورد و پرسید: «نمیدونی بابا کجا رفته؟ » از این سؤالش بند دلم پاره شد، عبدالله خیره نگاهش کرد و او هم مثل من تعجب کرده بود که به جای جواب، سؤال کرد: «چطور؟ » به گمانم باز درد جراحتش در پهلویش پیچیده بود که به سختی روی صندلی نشست و با صدای ضعیفی جواب داد: «چند بار رفتم درِ خونه، پول پیش رو پس بگیرم. ولی کسی خونه نیس. » نگاهم به صورتش خیره ماند که گرچه به زبان نمی آورده تا دل مرا نلرزاند، ولی خودش به سراغ پدر میرفته و چقدر خوشحال شدم که پدر نبوده تا دوباره با مجید درگیر شود. عبدالله شانه بالا انداخت و با بیتفاوتی پاسخ داد: «من که تازگیها خیلی اونجا نمیرم، ولی ابراهیم میگفت یه چند وقتیه با نوریه رفتن قطر. » مجید با دست چپش روی پهلویش را گرفت و با صدایی که از سوزش زخمهایش خش افتاده بود، زمزمه کرد: «نمیدونی کِی برمیگرده؟ » از اینکه میخواست باز هم به سراغ پدر برود، دلم لرزید و پیش از آنکه حرفی بزنم، عبدالله قدمی را که به سمت در اتاق برداشته بود، عقب کشید و رو به مجید طعنه زد: «اینهمه مصیبت کم نیس؟!!! میخوای بری که دوباره با بابا درگیر شی؟!!! این همه تن الهه رو لرزوندی، بس نیس؟!!! » ادامه دارد... 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
❤️🍃❤️ 👈❓ خانوما میگن چرا شوهر ما تو خونه حرف نمیزنه، ولی با دیگران این همه میگه و میخنده؟ ❓ چرا واسه ما خرج نمیکنه ولی به دیگران که میرسه این همه دست و دلباز میشه و خیلی مثال های دیگه🙁😱 ✍️ یکی از مهمترین دلایلش اینه که؛ 👌 دیگران همسر شما را همیشه میکنن 👈 ولی شما فقط کارت اینه که همسرت رو تخریب کنی! ❌ ⏪یه خانوم باهوش نمیذاره تو تایید کردن همسرش کسی ازش سبقت بگیره😍😜 👫 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚
❤️🍃❤️ 👈 مردی که همسرش را دوست داشته باشد و بخواهد که عمری را در کنارش سپری کند 👈 باید راه و رسم عشق‌ورزی را بیاموزد و با عشــــــــــــ❤️ــــــــــــق‌ورزی اطمینان همسرش را جلب نماید. 💞 به ڪآناڷ حــۏاے آدݦ بپیوندید↙️ ❤️ @havayeadam 💚