eitaa logo
💖 همسرانه حوایِ آدم 💖
2.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
58 فایل
اُدع إلى سبیلِ ربکَ بالحکمةِ والمَوعظةِ الحسنه(نحل.125) مطالب کانال: همسرداری، خانواده امام زمانی تحت اشراف مشاور ازدواج و خانواده، حجت‌الاسلام #مهدی_مهدوی ادمین تبلیغ،تبادل،نظرات: https://eitaa.com/joinchat/2501836925C9798fab0cf
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍃🍂🍃 📜 📌پارت نهم 🏠اتاق بهار چشمام خشک شد به گوشی ، خبرش ،بالاخره جواب داد، ساعت نزدیکای ۱۱ شب بود.🕚 _ نوید: اینا شرکت ندارن، تو یه آپارتمان مسکونی کار میکنن. نزدیکای تهران پارس _ بهار: چه عجب ، کجا بودی؟ ساعت ۱۰ صبح کجا الان کجا؟ بعید بود اینقد آفلاین بودن، تو تاریخ باید ثبت کنن!😊 _ نوید: تولد المیرا بود، تو ویلای باباش پارتی گرفت دیگه تا الان جشن و بزن و برقص ،خسته و کوفته اومد جوابتو دادم، عوض خسته نباشیده؟!🤨 _ بهار: کوفتت بشه، میمردی به منم میگفتی؟ چرا تو گروه نذاشت؟ نامرد!🫤 _ نوید: گفت چون تک و توک بچه های باحالین، تو گروه نگفت...😌 _ بهار: بره بمیره، دختره ایکبیری! آدرس دقیق این تهران پارس رو بده! مدرک چی باید ببرم؟😒 _ نوید: ‌اتفاقا خیلی دختر پایه و باحالی بود. من که خوشم اومد ازش! اونجا خودشون ازت عکس میگیرن، تر و تمیز و خوشگل مشگل کن😜 _ بهار: اِ، حالا که خوشت اومده برو بگیرش😒 درضمن خوشگل ، هستم🙃 _ نوید: همینم مونده یه دختره هرجایی بگیرم! زن من باید آفتاب مهتاب ندیده باشه🥰 _ بهار : برو بمیر بابا، خیلی شماها خیلی پرویین! حال و هولتونو میکنین، دست آخر با یه دختر آفتاب مهتاب ندیده ازدواج میکنین! پس کی ما رو بگیره🥹 _ نوید: گریه نکن، بالاخره یه خری پیدا می‌شه بگیرتت😝 _ بهار: خف بابا😠 بعد از یکی دوساعت چت، بالاخره آدرس داد و قرار شد فردا صبح برم... یه پیام به ریحانه دادم که فردا رو بجای من بره شرکت. ساعت نزدیکای ۷ صبح بود، با زنگ ریحانه بیدار شدم ! _ ریحانه: سلام عزیزم، چی شده ، نگران شدم؟🥺 _ بهار: سلام،فدات😍 یکم کار داشتم.دیر میرسیدم شرکت، گفتم این فلاح(رئیس شرکت) دنبال بهانه است. تا من میرسم ، اونجا باشی. _ ریحانه : باش پس من به مامان اینا بگم ، میرم😊 _ بهار: قربوووونت😉 بوس گنده بهت😘 _ ریحانه: دیگه دوستی باید به یه دردی بخوره🥰 _ بهار: فدای شعورت☺️ _ ریحانه: جای بد نریا! شیطونی هم نکن🥰 _ بهار: خیالت تختتتتتت🙃 بعد از قطع کردن، دیگه دیدم خواب فایده نداره، بلند شدمو خودمو آماده کردم واسه یه عکس بی نظیر... موهام تا زیره سرشونه ام بود، با بدبختی فِرشون کردم، آرایش نسبتا غلیظی هم رو صورتم زدم! اون لباس رو هم پوشیدمو ، مانتومو پوشیدم روش. یه اسنپ گرفتم و با استرس غیر قابل وصفی به سمت اون آپارتمان کذایی رفتم😧 ادامه دارد... 📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 🍂🍃🍂🍃 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚
🍂🍃🍂🍃 📜 📌پارت دهم 🕙 ساعت ۱۰ بود که رسیدم جلوی در اون آپارتمانه. زنگ واحد سه رو زدم ، بعد از معرفی کردن خودم. در رو باز کردن، نوید دیشب مشخصات منو به اینا گفته بود. 🏠 واحد ۳ در واحد بسته بود، مجدد زنگ زدم، یه دختر حدود ۲۰ ساله در رو باز کرد. وارد خونه که شدم دیدم دقیقا مثله خونه میمونه، تمامی وسایل یه خونه توش هست. بجز من و اون دختر کسی اونجا نبود، خیالم راحت شد. یه نفس راحتی کشیدم و روی مبل نشستم.😌 اون دختر رفت توی آشپزخونه و از توی آشپزخونه صدا زد. _ قهوه یا چای _ ممنونم ، قهوه لطفا [قهوه لامصب خیلی کلاس داره، هر بار که میخورم حالم از تلخیش به هم میخوره اما خب کلاس داره دیگه] یه زن و مرد با خنده از یکی از اتاق ها اومدن بیرون. با دیدنشون از جا بلند شدم و سلام کردم. مرد رو به اون دختری که توی آشپزخونه بود کرد و گفت: _ نگین، پرونده سحر جونو تأیید کن ، بفرست پیش کمالی اون دختر که حالا فهمیدم اسمش نگین،بود جواب داد. _ نگین: به به ،بسلامتی ، مبارکه سحر جون، شیرینی ما یادت نره سحر که از شدت ذوق، نمی‌تونست درست حرف بزنه گفت: _ سحر: حتما ،عشقم ، جون بخوا🥰 اون مرد که مطمئن شدم نسبتی با سحر نداره، پهلوی سحر ارو گرفت و به خودش نزدیک کرد. _ مرد: حالا خودتو کنترل کن، اینقد هیجان واست خوب نیست سحر از ذوقش اون مرد رو محکم بغل کرد و بوسش کرد و گفت، کی میشه بتونم جبران کنم _ مرد: شما که قبلا جبران کردی سحر جان! با این حرفش هوری دلم ریخت😧 خدا بکشت نوید ،اینجا کجاست! بلایی سرم نیارن😦 مرد رو به من کرد و گفت: _ خب خانوم زیبا، شما کجا میخوای بری؟ آب دهانم رو قورت دادم و با صدایی که میلرزید جواب دادم. _ هرجا، هرجایی به جز ایران مرد رو به روی من روی مبل نشست و با خنده گفت: _ افغانستان خوبه، پاکستان چطور ، یا نه فلسطین چطوره؟ نمیدونم چرا از لحن حرف زدنش بدم اومد، جواب دادم... _ نه خب، اونجاها که نه! لاتاری فقط گرین کارت آمریکاست دیگه! مرد زد زیره خنده،ادامه داد: _ باورت میشه دیروز یه اسکل اومده بود میگفت میخوام برم سوئیس 😅حتی نمیدونه لاتاری، یعنی چی! خیلی خب، خیالم راحت شد ،لا اقل میدونی کجا اومدی... الان میریم تو اتاق ازت عکس میگیرم. مرحله اول فرستادن عکس و قبول شدن تو این مرحله است ادامه دارد... 📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 🍂🍃🍂🍃 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚
🍂🍃🍂🍃 📜 📌پارت یازدهم 🏠 واحد۳، پذیرایی باره اولم نبود که بگم روم نمیشه با اون لباس جلوی نامحرم باشم. اما خب این مرده یه جوری بود، ازش حس خوبی نگرفتم. میخواستم ول کنم برم! یه بهانه بیارم، اما نگین با فنجون قهوه اومد سمتم. فنجون رو روی میز گذاشت ، ازش تشکر کردم. مرد ایستاد به سمت سحر رفت و گفت : _ سحر جان ، با خیال راحت برو خونه، بهت زنگ میزنیم ، با مدارکی که برات نوشتم بیا تا دم در رفت بدرقه سحر😒 در حالیکه به سمت اتاق میرفت گفت: _ قهوه اتو خوردی بیا تو اتاق اونقد استرس داشتم اصلا نفهمیدم چی خوردم! دو قلوپ به زور خوردم و با پای لرزون رفتم سمت اتاق، خیس عرق شده بودم. دستام يخ کرده بود. وقتی وارد اتاق شدم با اینکه در باز بود اما در زدم. اون مرده روی صندلی نشسته بود و موبایل دستش بود، با صدای من، موبایل رو کنار گذاشت و بلند شد. 🏠 اتاق عکاسی _ بفرمائید... رفتم داخل، شالم که دور گردنم افتاده بود از همون اول، اما نمیدونستم مانتومو باید در بیارم یانه! اون مرده گفت برو جلو آینه خودتو آماده کن، بالای آینه یه نمونه عکس پرسنلی بود‌. خدا رو شکر فقط از گردن به بالا رو عکس می‌گرفت. یکم موهامو مرتب کردم و نشستم رو صندلی روبروی دوربین، رو به اون آقا که کنار دوربین ایستاده بود کردم و گفتم: _ من آماده ام..😶 _ نمیخوای مانتو تو در بیاری راحت باشی؟🤔 _ نه راحتم، خیلی ممنون😐 _ خیلی خب، رو به دوربین، سرتو یکم مایل به چپ ، سرشونه صاف ، 📸 چندتا عکس پشت سر هم گرفت... _خیلی خب، تموم شد، برو پیش نگین یه نفس راحتی کشیدم و از اتاق اومدم بیرون، قیافه مرده خیلی چندش بود ، حس بدی ازش میگرفتم ، میخواستم زودتر خلاص شم از اونجا و این همه استرس... وقتی رفتم پیش نگین، دستگاه کارتخوان رو گذاشت رو اوپن، فهمیدم باید کارت بکشم! دوباره یه استرس دیگه گرفتم که خیلی نشه پولش، تو حسابم پول نباشه و آبروم بره! وقتی رمز رو ازم پرسید و کارت کشید، فیش رو داد بهم،خیالم راحت شد که پول تو حسابم بوده به اندازه کافی. یه پوشه هم بهم داد که مشخصاتم توش بود. گفت هروقت تماس گرفتیم مدارکی که توی پوشه نوشتیم رو بیار تا کاراتو درست کنیم. تشکر کردم و از اونجا اومدم بیرون. از در خونه که وارد خیابون شدم یه نفس عمیقی کشیدم ، انگار اون خونه اکسیژن نداشت، حس آزادی بهم دست داد. به فیش نگاه کردم، یک میلیون و هشتصد تومن کارت کشید. حتی نمیدونم بابت چی بود این هزینه! یه اسنپ گرفتم به سمت شرکت، ساعت ۱۲ بود. 🚗داخل ماشین تو ماشین به ریحانه زنگ زدم که دارم میام. یه پیام هم به نوید دادم که این مبلغ پول بابت چی بوده! جواب داد که اینا تمام کارای صفر تا صد لاتاری رو انجام میدن، هزینه تمام مراحل رو همین اول میگیرن... از عکس تا مصاحبه تو سفارت آمریکا و انگشت نگاری و... یعنی درواقع اگر قبول نشی تو مرحله اول، پولت رفته! ادامه دارد... 📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 🍂🍃🍂🍃 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚
🍂🍃🍂🍃 📜 📌پارت دوازدهم من باید همه راه ها رو میرفتم، دو تومن که پولی نیست! تو این راه ۱۰۰میلیون هم بخوان خرج میکنم، فقط برم... برم جایی که آزاد باشم، راحت، هرجادوست داشتم برم، مرداشون بدون نگاه بد و هوس بازی بهم کمک کنن! 😒 اونجا من پیشرفت میکنم! اینجا واسه من جایی برای پیشرفت نیست!😌 به شرکت رسیدم، یه نگاه به تابلوی شرکت انداختم؛🚪 شرکت تولید و پخش درب های ضد سرقت . وارد حیاط شدم ، آقای رحیمی،نگهبان، باچشماش میخواست بخوره منو!😏 البته شاید با اینهمه آرایش منو نشناخت‌! وای اگر فلاح منو اینجوری ببینه!😌 همینجوریش درسته قورتم میداد با نگاهش. افکار افسار گسیخته امو پس زدم،یه [ به دلت بد راه نده ] به خودم گفتمو وارد شدم.🙂 🏢 شرکت الهی بگردم، ریحانه منو دید، از تعجب دهنش باز موند!😦 از پشت میز بلند شد و اومد سمتم، خداروشکر وقت ناهار بود، کسی تو اتاقها نبود.😞 ریحانه دستی به موهام کشید ‌. _ همیشه اینجوری میای شرکت؟🫤 _ نه بابا، جایی بودم.😏 ریحانه به حالت گله صورتش رو در هم کرد.😠 _ با کسی قرار داشتی؟🤔 دستش رو پس زدم و رفتم سمت میزم و پشت صندلی نشستم. _ نه بابا دلت خوشه، کدوم خری آخه با من قرار میذاره! 😬 ریحانه اومد سمت میز و دستاش رو گذاشت روی میز و صورتش رو نزدیکم آورد. _ همون خری که بخاطرش قیافه اتو اینجوری کردی! پاشو تا وقت ناهاره برو سرویس، پاکشون کن، واقعا گیر نمیدن بهت؟🤔 _ خیلی هم دلشون بخواد منشی شون اینجوری به خودش رسیده، حالا ببین امروز چقد فروش داشته باشن، کله تهران میان از اینجا "در " سفارش میدن.😜 ریحانه وقتی تیپ بد میزنم مثله الان، خیلی سرخ و سفید میشه، احساس میکنم خجالت میکشه، همیشه بهم میگه تو رفاقت جون میذارم، اما به شرطها و شروطها.... یکی از شرطهاش این بود که وقتی باهم بیرون میریم خیلی تیپ ناجور نزنم و آرایش نکنم. منم خدایی چون قلبا دوسش دارم به دلش راه میام. حرص رو تو چشماش میدیدم. با حالتی که متوجه شدم خیلی از دستم ناراحته کیفش رو از زیر میز برداشت .😔 _ من باید برم، خداحافظ🙁 حتی صبر نکرد جوابش رو بدم، با سرعت از شرکت خارج شد. از دست خودم ناراحت بودم. اون از خواب و استراحتش زد، اومد به دادم رسید. از دلش درمیارم، حتما واسش جبران میکنم. آخه تا الان همه پیشرفتامو مدیون ریحانه و مامان و باباش بودم. شهریه نیم بهای کلاس خصوصی زبان، معرفی به این شرکت برای کار که احمدآقا ردیف کرده بود و خود ریحانه مثل یه خواهر کنارم بوده قلبا دوسش دارم همه اینا که از ذهنم رد شد گفتم نا رفیقیه بخوام سرافکنده‌اش کنم فعلا تا وقتی ایران هستم آبرو داری کنم آرایشمو پاک کردم و خودمو مرتب کردم و نشستم پشت میز. یه نفس عمیق کشیدم و کاربرگ رو برداشتم که بیینم امروز چه خبر بوده... ادامه دارد... 📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 🍂🍃🍂🍃 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚
🍂🍃🍂🍃 📜 📌پارت سیزدهم 🏠منزل سارا اواسط مرداد ماه بود که از تلفن های بابا فهمیدیم اوضاع داره توی سوریه جدی میشه. البته بعدش بابا گفت: مثل اینکه یه خبرایی داره میشه و اتفاقاتی توی منطقه گزارش شده که بوی خطر میده. خیلی باید دعا کنیم.. از این بیشتر چیزی نگفت و ما توی دلمون خدا خدا میکردیم که اتفاق بدی نیفته. دو سه روز بعد بابا با عجله آماده رفتن شد و خیلی غیرمنتظره فراخوان شده بود. مامان مثل همیشه با صبوری و روی گشاده رضایت خودش رو اعلام کرد. اما رضایت من برای هیچکس مهم نبود! من دیگه طاقت دوری از بابامو ندارم! نمیدونم باید چجوری و با چه زبونی بگم نمیخوام ، من نمیتونم مثل زینب که باباشو تو بغداد شهید کردن باشم! من صبور نیستم ، من دق میکنم. میدونم من ظرفیتش رو ندارم چون بزرگترین کابوسم نبودن و برنگشتن باباست. واقعا نمیدونم اونایی که یکسره تیکه میندازن که اونایی که میرن سوریه پول میگیرن و ... حاضرن این همه استرس و اضطراب رو تحمل کنند. هر بار که بابا میره امیدمون فقط خداست که برگرده.. بابا در حال بستن ساک بود که با بغض دوییدم و رفتم تو اتاقم. رو تختم نشستم و پتو رو تو دهنم کردم و با همه وجودم داد میزدم و گریه میکردم. صدای در اتاق اومد قشنگ میفهمیدم بابامه با هر تق و تق صدای در بیشتر گریم میگرفت با گریه گفتم -بله.. -اجازه هست بیام داخل؟ مگه میشه بگم نه. اونم این لحظه های آخر که بابا داره میره. پاشدم اشکامو پاک کردم و خودمو میخواستم محکم نشون بدم.. در رو باز کردم قبل از اینکه بخواد حرف بزنه دیگه طاقت نیاوردم بغضم ترکید و بغلش کردم - من راضی نیستم بری.. من میخوام اصلا هیچ وقت نری همیشه باشی مامان که داشت ما رو میدید گفت : _ دختر مگه بار اوله . دل باباتو خون نکن عزیزم این چه حرفیه میزنی، بجای سفر بخیر گفتنته... تو فقط باباتو دوست داری؟ ما هر دومون دوست نداریم بابا بره ولی هر کسی یه راه و وظیفه ای داره ما هم پذیرفتیم از همون اول همه خطراتش رو. بابا فقط مال ما نیست مال همه بچه های ایرانه مال همه بچه های جنگ زده و مظلوم سوریه است تازه.. هر بار بابا رفته شکر خدا به سلامت اومده.. یه آرامش عجیبی گرفتم! حرفای مامان بی تأثیر نبود اما من علتش رو آغوش بابام میدونم. بابا داشت با لبخند نوازشم میکرد. میفهمیدم حرف نمیزنه چون شاید بغضش بترکه. توی چشماش اشک بود ولی نمیگذاشت جاری بشه. - بابا این بار هم قول بده برگردی، قول قول ها _ من هر جا برم بازم برمی‌گردم پیشت، مطمئن باش دیگه واقعا وقت رفتن بود و مقاومت من بی تأثیر، از بابا خداحافظی کردیم . بعد از ۶، ۷ روز بی خبری از بابا ، بالاخره تماس گرفت. تو این چند روز خدا میدونه به من چی گذشت. آرامش مامان رو درک نمیکردم تو اون روزا! البته که اونم مثله من استرس داشت، اما به نظرم اینجوری وانمود میکرد که ما استرس نگیریم و نگران نشیم😊 وقتی از سلامت بابا خیالم راحت شد، تازه فکرم شروع به کار کرده بود و یادم اومد که باید کارای ثبت نام دانشگاه روانجام بدم و رفتم دنبال ثبت نام دانشگاه... روز اول دانشگاه بود، خیلی استرس داشتم. چون کلاسها مختلط بود و منم خیلی معذب بودم. تو کلاس ۱۴ تا دختر بودیم ، ۶ تا پسر! واقعا موندم پسرا چرا باید بیان رشته مامایی وقتی قرار نیست ماما بشن. آدم از خجالت آب میشه بعضی از مباحث که مطرح میشه. همون روز اول دانشگاه یکی از اساتید گفت این آقایون رشته تخصصی زنان و زایمان میخوان بخونن و بنا نیست ماما بشن و تا حد زیادی سوالاتم رو جواب داد.. ادامه دارد... 📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 🍂🍃🍂🍃 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚
🍂🍃🍂🍃 📜 📌پارت چهاردهم 🏢 حیاط دانشگاه با تردید قدم بر میداشت ولی احساس کردم عزمش رو جزم کرد و خودش رو بهم رسوند - خانم رحمانی ! - بله بفرمایید - دیدم دارید پیاده میرید، گفتم اطلاع بدم من ماشینمو کمی جلوتر پارک کردم. اگه مسیرتون مسیر همیشگی هست، درخدمت هستم - نه ممنون، تو راه یه مقدار کار دارم، پیاده تا مترو باید برم _ در هر حال تعارف نمیکنم _ خیلی لطف دارین ممنونم علی فروزان! از بچه های داروسازی بود. رفتار محترمانه ای داشت. چندباری بخاطر عجله ای که داشتم، با دوستام سوار ماشینش شدیم و تا نزدیک مترو رفتیم. همیشه سعی میکنیم سرراهش نباشیم که بخواد بیاد تعارف و اصرار کنه ولی خب گاهی پسرا خیلی پررو تر هستن. اما امروز دیدم تنهام و با وجود اینکه به شدت کمرم درد میکرد ترجیح دادم پیاده برم. از این مقوله پررویی و رفتارهای پسرا توی دانشگاه خیلی اذیت میشم و همیشه سعی میکنم تا حد ممکن ارتباطی نگیرم. توی مترو همینجور که با سرعت در حال حرکت بودم، با خودم گفتم وای ریحانه دیدی چه زود گذشت.. هنوز شوق قبولی توی آزمون و رشته مامایی رو با همه وجودم حس میکردم انگار نه انگار که یکسال به چه سرعتی گذشت... روزهای جدید و اتفاقات جدید و آدمای جدید. روزهای دانشگاه پشت سر هم می‌گذشت و هیچ دلیلی برای خستگی وجود نداشت. من عاشق رشته ام بودم و همه فکر و ذهنم موفق شدن و فارغ التحصیلی و مشغول شدن به کار بود. تنها چیزی که میتونست رمق فکر و فعالیتم رو بگیره، تو این روزای زیبا، نبودن بابامه! اینکه الان کجاست، داره چیکار میکنه، تن و جانش سلامت هست یا نه یه صلوات و آیت الکرسی خوندم و نگذاشتم فکرم توی نگرانی هام عمیق بشه. از مامان سارا یاد گرفته بودم. هر وقت کمی فکرش درگیر بابا میشه تسبیح برمیداره و با صلوات و گاهی هم با قرآن خوندن خودش رو آروم میکنه. سرمو که بالا کردم دیدم جلوی در خونه ام! اصلا نفهمیدم چطوری گذشت همیشه فکر آینده و بابا که میاد توی سرم اونقدر غرقش میشم که گذر زمان رو حس نمیکنم از الان هزار بار صحنه دکتر شدنم و ماما شدنم و جشن گرفتن و لبخند و تشویق بابا رو توی ذهنم ساختم. اگه یه مرد توی دنیا بتونه اینقدر ذهن من رو به خودش مشغول کنه قطعا بابا احمدمه 🏠 منزل سارا وارد خونه که شدم با تعجب مادر بهار رو دیدم که داره توی پذیرایی با مامان حرف میزنه. به سمتشون رفتم و احوالپرسی کردم - مادرجان خسته نباشی - ممنونم قربون شما سلامت باشین - الان ذکر خیرت بود داشتم میگفتم کاش دختر منم مثل ریحانه سر وقت میرفت سروقت می اومد. بهار که نه ساعت رفتنش معلومه نه ساعت اومدنش. یه جوری هم حرف نمیزنه بفهمم چیکار میکنه خندید و وسط خنده هاش مامان با یه سینی چای اومد و گفت: - همه بچه ها اذیت دارن هر کدوم یه جور بعد رو کرد به من - ریحانه جان برو لباستو عوض کن. بهار هم داره میاد! میشنیدم که مامان بهار در مورد خارج رفتن و کارهای عجیبی که جدیدا بهار داره میکنه حرف میزنه. اینکه میگفت دخترم و نصیحت کن دست برداره. من نمیفهمم با کی میره با کی میاد. اینها خیلی عذابم میده. مامان هم دلداری اش میداد که همه جوونای امروز شیطونی هایی دارن باید مراقبشون باشیم و کنارشون باشیم منم چند وقتی بود که بهار رو ندیده بودم و هم یه جورایی داشت فضولیم گل میکرد که چی شده و هم دلم برای مسخره بازی های دونفره مون تنگ شده بود.. زنگ خونه به صدا در اومد بهار اومد و تعجب من رو چند برابر کرد.. ادامه دارد... 📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 🍂🍃🍂🍃 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚
🍂🍃🍂🍃 📜 📌پارت پانزدهم 🏠 حیاط خانه در رو که باز کردم دهنم باز موند😯 اول نشناختم ولی چند لحظه بعد دیدم واقعا خودشه... این بهارِ.. - سلام بهااار جان واااای اصلا نشناختمت اول😟 - سلام ریحانه جان 🫤 - بفرما وااای چرا این شکلی شدی کجا بودی (با خنده ولی جدی)😬 - ریحانه جان دنیا عوض شده دیگه ماهم با دنیا داریم پیشرفت میکنیم!😏 فهمیدم داره تیکه میندازه ولی به روی خودم نیاوردم و تعارف کردم که بیاد داخل 🏠 منزل سارا مامان بهار انگار که موقعیت رو‌ مناسب دیده باشه، شروع کرد به غر زدن در مورد لباس و پوشش و موهای بهار که جدیدا هر جور میخواد میگرده نه به حرف من گوش میده نه باباش..🙁 کیف از روی دوش بهار افتاد کنار پاهاش. بهار: _ مامان توروخدا اینجا دیگه دست بردار.. اه😒 مامان سارا: _ نه ماشاء الله بهار خانوم چیزی توی دلش نیست😊 اشاره به چای و میوه روی میز کرد و گفت _ فعلا چای و میوه بخورید بعدا وقت برای این حرفا هست.. بهار با ناراحتی کیفش رو برداشت و گفت _ ریحانه جان اجازه هست برم توی اتاق - بله برو‌ منم میام چایی و میوه برداشتم رفتم توی اتاق.. 🏠اتاق ریحانه بهار رو تختم نشست و گفت: _ چه خبر از دانشگاه؟ نتونستی کسی رو تور کنی؟ _ تور چیه دیوونه!😅 تو آدم نشدی هنوز؟ خوبه، خداروشکر _ شنیدی دیگه قراره نظام سقوط کنه و پهلوی بیاد؟😊 با این حرفش یهو با صدای بلند خندم گرفت🤣 _ نه نشنیدم، حالا کی قراره سقوط کنه بریم اونور نریزه رو سرمون😅 _ بله ، مسخره کن، نهایت تا آخره این ماه... بای بای نظام جمهوری اسلامی 😂 با این حرفش اخمام رفت تو هم😠 فهمیدم دیگه شوخی نیست و قضیه جدی تر ازین حرفاست تازه داشت دستم می اومد که اون ظاهر بی ربط به این حرفا نیست _ اووووه چه حرفای گنده گنده ای.. الان احساس بزرگ شدن داری 😂 _ آره ما تنها نیستیم کم‌کم صدامون به گوش میرسه✌️ خیلی عمیق احساس میکنم میخواد حرفایی بزنه که طاقت نداره نگهشون داره و میخواد روی سر من بریزه به حالت آدمهایی که بهشون برخورده، رفتم بیرون، چرا هر کسی منو میبینه فکر میکنه من نماینده نظام هستم و حرفاشو روی سر من میریزه و تیکه کنایه هاش برای منه؟🤔 رفتم که براش چایی بریزم، اگر میموندم تو اتاق قطعا ناراحت میشدم. تا از در اتاق اومدم بیرون صدام زد. _ بیا تو بابا قهر نکن😉 سرمو برگردوندم به طرفش... _ نخیر قهر نکردم، میخوام برات چایی بریزم😏 _ باش، برو بیا که کلی باهات حرف دارم چایی براش آوردم. تا سینی چای رو دید اومد پایین تخت.. چایی رو که خورد و گلوش تازه شد ادامه داد - ریحانه واقعا فکر میکنی این حکومت کارش خوبه؟🤔 این همه ظلم و نمیبینی چرا داری حمایت می‌کنی؟🤔 با تعجب گفتم: - بهار حالت خوبه؟ من الان چیزی گفتم ؟! - نه، میگی دیگه، الان شروع میکنی از اسلام و نظام میگی و دفاع میکنی - اولا که قضاوت نکن. دوما باز چی شده با کی بودی کجا بودی؟ نکنه دانشگاه فکرتو شست و شو داده 😂 - نخیرم. اتفاقا از وقتی رفتم دانشگاه اکثر استادامون میگن جمع کنین با اولین مدرک از ایران برین😌 ایران داره نابود میشه، آینده ای برای شما نیست - تو هم باور کردی ؟ - پَ نَ. تو سرت توی برفه حالیت نیست - بهار دیگه مواظب باش، از حالت گفتگو به بی ادبی کشیده نشه😒 - آخ ببخشید منظوری نداشتم.. چه چای تازه دمی بود دلم لک زده بود برای چایی تازه دم. نه که همش این کافه اون کافه رفتم با این پسرای وحشی. چای مای نخوردم چند وقته - بهار چی شده اصل حرفتو بزن چرا مامانت اومده چرا خودت اومدی ، چیزی شده؟ ادامه دارد... 📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 🍂🍃🍂🍃 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚
🍂🍃🍂🍃 📜 📌پارت شانزدهم وقتی از بهار پرسیدم چی شده؟ یه نگاه عمیق و طولانی بهم کرد نمیدونستم ناراحته ، داره فکر میکنه ، چشماش اشکی شد و از اتفاقات این چند ماه گفت: 🏠 اتاق بهار ( چند روز قبل) بهار هر روز ایمیل و پیامک و تماس هاش رو چک میکرد تا شاید خبری از لاتاری شده باشه آخرش طاقت نیاورد برای بار هزارم زنگ زد: _ سلام نوید من خیلی برام مهمه این لاتاری، چرا هیچ خبری نمیشه میدونی چقدر پول قرض کردم؟ پس کی قراره خبر بدن؟ بالاخره قبول شدم یا نه! _ خودشون بهت زنگ میزنن..‌ اگه خیلی عجله داری به حامد زنگ بزن. شماره اش رو داری؟ _ نه بابا، چندشم میشه از قیافه اش _ خیلی هم دلت بخواد! مثل اینکه هنوز یاد نگرفتی چجوری باشی که بتونی بری -خوبه حالا.. شماره اش رو بده زنگ میزنم الان. 🏠 اتاق ریحانه ( الان) بهار زد زیر گریه و دستاش رو گرفت جلوی صورتش جلو رفتم و سرش رو گرفتم به شونم و گفتم: -نازی بهاری چی شده چه اتفاقی افتاده مگه - هیچی، چی میخواستی بشه. شماره حامد رو داد، زنگ زدم بهش . کلی نشونی دادم . به نگین گفت، اونم تو پرونده هاش رو گشت... از حرفی که زد، وا رفتم! من قبول نشده بودم، دوباره زد زیر گریه .. -بهار جان الان صدات میره بیرون ها مامان اینا نگران میشن -مامانم که میدونه بزار مامان تو هم بفهمه که چقدر بدبختم.. واقعا چرا؟ چی مده نظرشون بوده که در من ندیدن! و بهار ادامه داد: دیگه خسته شده بودم، تنها امیدم از دست رفت... تلفن رو قطع کردم. بعد از چند دقیقه ، همون شماره (حامد) بهم زنگ زد. اول فک کردم اشتباه زنگ زده اما بعد... _ سلام، مشکلی پیش اومده _ درسته تو لاتاری قبول نشدی، اما من میتونم کمکت کنم بری اونور... حالا فقط بگو میخوای بری یا نه! البته دیگه اون شرایط نیست. فرق میکنه حالت رفتنت فقط بگو میخوای یا نه و باید پای همه چی اش وایستی! یه سری کارهارو باید انجام بدی که مطمئنم از پسش بر میای، چون دختر زرنگی هستی اون داشت حرف می‌زد و من گیج و منگ به حرفاش گوش میدادم. چند دقیقه بعد از قطع کردن تلفن دیدم یه ایمیل برام اومد. با خوندن ایمیل که فرستنده اش، نامشخص بود، یکم استرس گرفتم. هم یه کورسوی امیدی بهم میداد هم یه جورایی ترسناک و خطرناک میزد ولی خب باید پای همه چیز واستم دیگه! - بهار جان! چی بهت گفته بودن چیا میخواستن؟ - ریحانه اونش الان مهم نیست. مهم اینه که مامانم به هیچ وجه باهام همکاری نمیکنه. الان که اومده اینجا اومده به مامانت بگه که رای منو بزنه. منم از ترس اینکه آبروم رو نبره پا شدم اومدم اینجا. - مگه از مامانت چی می خواستی؟ - ببین من غیر رسمی میخوام برم ترکیه. مامان میگه نمیگذارم بری اینجوری بلا سرت میارن معلوم نیست . اصلا فکرش خیلی قدیمیه بابا الان دیگه مثل قدیم نیست. اینا که میخوام باهاش برم سرشون به تنشون می ارزه. یه کارایی گفته بودن انجام بدم که حالا بعدا میگم اگر نیاز شد. منم گرچه برای رفتن به اونور هر کاری میکنم. این که چیزی نیست! - چه کارایی بهار؟ - مگه خبر نداری این چند وقت توی دانشگاه ها اغتشاش بود؟ - آره خب! ادامه دارد... 📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 🍂🍃🍂🍃 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚
🍂🍃🍂🍃 📜 📌پارت هفدهم 🏠 اتاق ریحانه _ آره خب نداره دیگه،،،یه جورایی تاثیرگذاری بهم دست داد😌 وقتی داد میزدم و شعار بر علیه بسیج و ... می دادم ابروهام پرید بالا... _ چرا آخه، مگه بسیج چه هیزم تری بهت فروخته؟! اصلا میدونی بسیج با چه "س" نوشته میشه؟ ول کن بابا، خودتو قاطیه اونا نکنن... _ چرا قاطی نکنم، منم جزء همین مردم هستم، منم با نظام مشکل دارم، اصلا چرا کشور ما دیکتاتوریه؟ اکر راست میگن رفراندوم بذارن، ببین عمرا ۳۰ درصد رای بیاره، اونم فقط یه مشت پیر پاتال میان رای میدن... ما باید حقمونو بگیریم.. _ مگه شما نظام رو قبول داری که رفراندوم هم میخوای؟ اگر رفراندوم بشه، نمیگین باز تقلب شده و... با خودت چند چندی بهار؟ باز این چند وقت با من نبودی، کی مغزتو شست و شو داده؟! _ نیاز به شست و شوی مغزی نیست، هر آدم عاقل میتونه این چیزارو درک کنه؟ یکی از مهمترین قوانین اسلام مگه قطع کردن دست دزد نیست؟ پس چرا تو ایران اجرا نمیشه؟ مگه ادعاتون نمیشه مملکت اسلامیه؟ - عجب حالا اینا رو از کجا یاد گرفتی؟ کی بهت گفته؟ قطع دست دزد شرایط داره. اگه دست دزد رو هم قطع میکردیم همین کسایی که بهت این حرفا رو یاد دادن میگفتن عصر حجری هستین و این دوران کسی دست قطع نمیکنه! _ اینقد اسلام زده تو سره زن... شهادتش که قبول نیست،حتما باید دو تا زن باشه که حجت بشه، دیه اش که نصف مرده ، بدون اذن شوهرش نباید آب بخوره.. _ وای بهار اصلا معلوم هست چی میگی؟ اول میگی مگه اسلام نمی گه قطع دست دزد! بعد میگی اسلام زده تو سره زن؟ بالاخره اسلام خوبه یا بد؟ اجرا کنیم یا نه! از تو بعیده زدن این حرف دانشجوی باسواد... اگر یکی تو رو بکشه ، دیه ات رو به کی میدن؟ حالا اگر یکی شوهرت رو بکشه دیه اش رو به کی میدن! یکم فک کن، بعد مخالفت کن، چهارتا حرف از بی سوادهای بی رگ و ریشه میشنوی، همون ها رو بی فکر بیان میکنی! درباره شهادت هم باید بگم، سخت میگیرن که زن ها تو دردسر نیفتن، دوست داشتی یه زن بر علیه تو شهادت دروغ بده، چرا چون احساسی برخورد کرده، شهادتش هم قبول بشه و حکم بر ضده تو اجرا بشه؟ بخاطره احساساتی بودن خانم ها میگن شهادت دو خانم با هم، که مطمئن بشن احساساتی در کار نیست! تو کدوم دینی اینقد به زن بها دادن؟ از مهریه و نفقه بگیر تا ... نخیر، نقل این حرفا نیست، تو دلت از یه جای دیگه پره، یه فکرایی تو سرته که اصلا و ابدا بوی خوبی نداره! _ من نمیدونم چجوری هر حرفی میزنم ، یه جواب تو آستینت داری، اما خودتون هم میدونین، انقلاب کردین بهتر بشه، بدتر شد.. _ تنهایی تشخیص دادی که انقلابمون بدتر شد، یا کسی کمکت کرده؟ _ ول کن این حرفا رو حوصله ندارم، نه تو حرف منو میفهمی نه من حرف تورو... اعصاب کل کل کردن با مامانو ندارم، برو به مامانت بگو بذاره یه چند روز پیشت باشم _ باش، اتفاقا خوشحال میشم بمونی و از خل بازیات فیض ببرم😅 _ برو بابا، خودت خلی😜 با هم رفتیم پیش مامانا... 🏠 پذیرایی _ مامان میشه بهار یه چند روزی پیشم باشه؟ کلی حرف داریم با هم بزنیم... _ چرا به من میگی، بذار مامانش بیاد خودت بگو .. _ خاله مگه مامانم کجا رفت؟ _ تلفنش زنگ خورد رفت تو بالکن _ آه ببین، چرا اینجا جواب نداد؟ میره بالکن؟ خودش مشکوک میزنه بعد هی به من گیر میده.... _ خاله جون زشته، این حرفارو راجع به مادرت نزن رو به من کرد و گفت : _ دروغ میگم؟🤔 خدایی؟! خلاصه که اجازه اش رو گرفتم و قرار شد بهار چند روزی پیشمون بمونه.. ادامه دارد... 📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 🍂🍃🍂🍃 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚
🍂🍃🍂🍃 📜 📌پارت هجدهم 🏠 بیمارستان خاتم الانبیا بالاخره نوبت منم شد. وااای چه حس خوبیه ،خودمو تو این لباس میبینم😊 اومدم کارآموزی، برای اولین بار این لباس رو تو بیمارستان پوشیدم. عینه این ندید بدید ها چندتا سلفی گرفتم، که بابا وقتي اومد بهش نشون بدم. از اتاق پرو لباس اومدم بیرون، رفتم سمت ایستگاه پرستاری بپرسم، اتاق دکتر کریمی کجاست! رفتم تو اتاق خانم دکتر... ۶، ۷ نفر بودیم، همه واسه کارآموزی اومده بودن.. خداروشکر همه امون دختر بودیم. وای چقدر خوشحالم😍 یه چند تا مریض دیدیم ، خانم دکتر خیلی مهربون و با حوصله برامون توضیح می‌داد. هفته ای یک بار میرفتم دانشگاه ، مسئول فرهنگی بسیج دانشگاه بودم. واسه تنظیم نشریه هفتگی باید میرفتم. 🏠 اتاق بسیج دانشگاه دره اتاق رو باز کردم، رفتم نشستم پشت میزم. همین که میخواستم رایانه ام رو روشن کنم. صدای در اومد. _ بفرمائید در باز شد و یک آقایی اومد . _ سلام، خوب هستین ؟ _ سلام ، بفرمائید _ نشناختین؟ _ باید بشناسم؟ _ من انتقالی گرفتم این دانشگاه، عضو بسیج هستم یه پرونده دستش بود، اومد سمت میزم. _ باورم نمیشه، شما اصلا تغییر نکردین به حالت گیج نگاش کردم، وقتی گیجی مو دید.. _ سپهر فتاحی هستم، پسر حاج آقا فتاحی _ ببخشید اما بازم به جا نیاوردم _ به پدر بگین حتما میشناسن، از دوستای جبهه اشون هستم. من تابحال اسم فتاحی ، به گوشم نخورده بود.. ظاهرا پسره موجهی بود، از ریش و سبیل تقریبا بلندش تا یقه آخوندیش... حس بدی ازش نگرفتم. اما چرا یهو اومده بود دقیقا همین دانشگاه، و دقیقا همین اتاق؟ میخوام خوش بین باشم، اما اینا نمیتونه اتفاقی باشه! برای چند ثانیه رفتم تو فکر، داشتم سرچ میکردم ببینم میتونم یه خاطره ای ازش تو ذهنم پیدا کنم! که آقا سپهر گفت: _ حالتون خوبه؟ _ بله، ممنون. اومد و رو بروی میزم ایستاد. _ ببخشید مزاحم شدم، فک کردم از دیدنم شوکه بشید، و شایدم یکم خوشحال! ما قدیما خیلی با هم رفت و آمد میکردیم... پرونده ای که دستش بود رو روی میز گذاشت و سمت در رفت... _ خواهش میکنم، به سلامت... واقعا احساس خفگی میکردم، بخاطره همین، از پیشنهادش استقبال کردم و تعارف الکی نزدم... وقتی رفت به پرونده ای که روی میز بود نگاه کردم، عکس و اسم همین سپهر داخل پرونده بود. از سره کنجکاوی نگاه کردم و مشخصاتش رو خوندم.... از اطلاعات شخصیش که گذشتم رسیدم به یه کلمه... بسیج فعال!😳 قبلا تو یه دانشگاه دیگه عضو بسیج بوده، الان منتقل شده اینجا... اِ ... خب...چرا واقعا؟! چرا این دانشگاه؟ 🤔 همینجوری تو سرم این سوالهای بی جواب میومد که موبایلم زنگ خورد و شماره بهار افتاد... _ سلام، خانم همیشه معترض باز چی شده؟🤔 در حالیکه نفس نفس میزد گفت _ بفرما ، تحویل بگیر، زدن کشتن جوون مردمو... شهیدش کردن، چرا صدات در نمیاد؟ من که اصلا نفهمیدم چی میگه، به حالت گیجی ازش پرسیدم: _ کیو شهید کردن؟ چی میگی؟ داری میدوئی؟ یه دقه آروم باش درست حرف بزن.. _ یه سرچ کن " مهسا امینی" ببین چی میاد! گیج بودم، مهسا کیه؟ چی شده؟ بعد از قطع کردن تلفن بلا فاصله اومدم یه سرچ کردم و رفتم تو مجازی و دیدم همه جا پر شده از کلیپ های دستگیری مهسا امینی😐 ادامه دارد... 📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 🍂🍃🍂🍃 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚
🍂🍃🍂🍃 📜 📌پارت نوزدهم آقا سپهر قصه، دست بر دار ما نبود..😏 هفته بعد دوباره اومد دانشگاه... 🏠 اتاق بسیج دانشگاه چند روزنامه دستش بود. در زد و وارد اتاق شد. _ سلام ریحانه خانم، _ رحمانی هستم. سلام، بفرمایید _ بله ببخشید خانم رحمانی. ببینین چی براتون آوردم. هشتگ مهسا امینی که توی مجازی ترکونده و تو این یه هفته بالای ۵۰هزار بار اومده، روزنامه ها هم کلی از این ماجرا گفتن... روزنامه ها رو ازش گرفتم. لابلای روزنامه های ایرانی، چندتا روزنامه خارجی توجه ام رو جلب کرد عجب داستانی شده، من هی میخوام در برم از پرداختن به این مرگ مشکوک! اما مثل اینکه نمیشه🤦🏻‍♀️ میخواست بشینه که گفتم: _ ممنون، خیلی زحمت کشیدین، بررسی میکنم. برای نشریه این هفته دانشگاه ازشون استفاده میکنم.. _ راستش من چند وقتی هست کردار و منش شما رو دیدم و میخواستم بگم اگر بشه بیشتر با هم آشنا بشیم، ان شاالله اگر به تفاهم رسیدیم، با خانواده مزاحمتون بشیم. از این حرفش شوکه شدم، خیلی غیره منتظره بود. اینکه میگه منو مده نظر داشته‌، یکم قانع ام میکنه، میخواستم یه چیزی بگم فعلا بره، تا ببینم اصلا چی شد و چیکار کردم توی این مدت که یه چنین چیزی به فکرش رسیده! توی ذهنم گفتم، همه الان درگیر مسئله مهسا شدن که قضیه چیه و چرا داره اوضاع بدتر میشه، این واسه ما خواستگاری اش گرفته! خودمو جمع کردم و گفتم _ فکر نیمیکنم الان و توی این شرایط وقت این حرفها باشه. دست شما درد نکنه بابت زحمتتون با اجازه یه مقدار کارهام عقب افتاده... - بله ولی عرض بنده جدی بود. بعدا مجدد مزاحم میشم همین جوری که داشت میرفت یه چیزایی رو داشت هی توضیح میداد و تعارف تیکه پاره میکرد که اصلا نمیفهمیدم چی میگه، فقط داشتم به گوشه در نگاه میکردم که کی بسته میشه! و با بسته شدنش خیالم راحت شد و یه نفس راحت کشیدم. 🏠 منزل سارا به خونه رسیدم، تو راه خیلی با خودم فک کردم. باید به مامان بگم از الان یا نه. ولی خب من تا الان هر اتفاقی توی زندگیم بوده با مامان مهربونم درمیون گذاشتم و مسئله به این مهمی رو حتما باید بگم. قضیه رو با مامان در میون گذاشتم. مامان گفت : _ همینجوری که نمیشه یهو بیاد حرف خواستگاری بزنه. اصلا شما مگه چندوقت میشه که همدیگه رو میشناسید. من تا حدودی یادم هست از خانواده اش ولی یهوویی نمیشه. یه مقدار باید شناخت بهتری داشته باشید. اصلا اون به کنار، تو که اصلا هیچ شناختی ازش نداری. فعلا سرتون توی کار دانشجویی و فرهنگی باشه و انگار نه انگار که خانی اومده و خانی رفته تا ببینیم چی پیش میاد. بدون بابا نمیشه هیچ حرفی زد و تصمیمی گرفت. به نظره خودم هم کاملا منطقی بود. دنبال دردسر هم نبودم میدونستم مامان و بابا خوبی منو میخوان پس مقاومتی نکردم و پذیرفتم. دیگه بابا باید از سفر برمیگشت. روزها و هفته ها می گذشت و لابلای اخبار داغ مهسا که تیتر یک همه شبکه ها و خبرگزاری ها و شبکه های معاند بود، نگاه سنگین و پیگیرانه اون آقا پسر رو حس میکردم. سوالات زیادی برام پیش اومده بود که تصمیم گرفتم با مامان سارا مطرح کنم ادامه دارد... 📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 🍂🍃🍂🍃 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚
🍂🍃🍂🍃 📜 📌پارت بیستم تومترو بودم، از دانشگاه به سمت خونه، اکثر زنها بدون روسری بودن و خیلی بد به من نگاه میکردن، حتی تو واگن مخصوص بانوان، کلی آقا اومده بودن. من دختر کم رویی بودم، از طرفی اوضاع خیلی بدی بود، مردم سره قضیه مهسا، جبهه گرفته بودن نسبت به نـظام و حجاب و‌... خدا خدا میکردم زودتر برسم‌‌. کلا سرمو انداخته بودم پایین، اما یه لحظه که سرمو بالا میبردم، همه نگاه های طلبکارانه روی من بود، خیلی معذب بودم😔 مسیر هم انگار کش میومد، تموم نمیشد! زن ها و دخترها بلند بلند درباره این مرگ مشکوک صحبت میکردن، مطمئن بودم مخصوصا دارن بلند صحبت میکنن که به گوش من برسه! بالاخره زمان هم دلش به حالم سوخت و زمان پیاده شدنم رسید. مسیر مترو تا خونه ارو میدوییدم. دیگه از موندن تو خیابون میترسیدم. به خونه رسیدم، نفس نفس زنان وارد پذیرایی شدم، مامان با شنیدن نفسهام از روی مبل بلند شد و نگران به سمتم اومد. 🏠منزل سارا _ سلام _ سلام، چی شدی مامان، چرا نفس نفس میزنی؟ _ هیچی، احساس نا امنی میکنم تو خیابون، مترو که افتضاح شده، دوییدم زودتر برسم خونه _ ترسوندیم دختر، هیچ اتفاقی نمی افته، مملکت امام زمان مگه به این راحتی ها نا امن میشه؟ تو بچه بودی ، یادت نیست ما چه بحران‌هایی رو پشت سر گذاشتیم.. لباساتو عوض کن یه شربت آبلیمو برات درست کنم. _ باش، دستت درد نکنه به سمت اتاق رفتم و لباسامو عوض کردم. صدای زنگ خونه اومد...مامان در رو باز کرد، از پنجره اتاقم دیدم باباست. فوری از اتاق اومدم بیرون... به استقبالش رفتم، اما مامان زرنگ تر از من😊 بعد از سلام و خسته نباشید.میخواستم از بابا بپرسم این ماجرا ها کی تموم میشه؟ چرا شفاف سازی نمیکنن؟ چرا اوضاع روز به روز داره بدتر میشه؟ بابا جواب داد: _ این یه برنامه ریزی پیچیده بوده. کار اسرائیل و آمریکاست. مدارکی به دست آوردیم که تایید میکنه. ضمن اینکه خیلی از اغتشاشگرانی که دستگیر شدن، عمله های اسرائیل بودن و اونور آب آموزش دیدن یا توی مجازی بهشون یاددادن. پول هنگفتی هم پای این ماجرا ریختن. خدا بخیر بگذرونه. همونطور که رهبری هم گفتن؛ مهسا هم پاسوز این جریان شد و اصلا بنا بود مهرماه کشور رو به آشوب بکشن.. حالا هم معضل فرهنگی و سیاسی با هم داریم.. باید مردم رو با پاسخ قانع کننده آروم کرد. نامردا؛ این خواص رو‌میگم ؛ که با وجود اینکه حقیقت رو میدونن برای مردم روشنگری نمیکنن. بارش افتاده روی دوش یه عده اندک.. به هر حال بنا شده کمک کنن. مهمترین چیز الان تبیین درستی از نظر اسلام در مورد حجابه و اینکه این مسئله مهسا چی بوده و چی شده... این روزا بیشتر از هر زمان ديگه اخبار میدیدیم، من دیگه واقعا میترسیدم با چادر برم بیرون، سعی میکردم حدالامکان کارامو تلفنی انجام بدم که نیاز نباشه برم بیرون. فقط برای کارآموزی سه روز در هفته با آژانس میرفتم و برمیگشتم. یه روز که من و مامان خونه بودیم تصمیم گرفتم سوالاتی که چند روز بود تو ذهنم بود رو ازش بپرسم... مامان رو مبل نشسته بود و چایی ریختم آوردم تا سره صحبت رو باز کنم... _ مامان، به نظرت ندیده و نشناخته چجوری آدم باید به طرف مقابلش اعتماد کنه... خودت ، با بابا چجوری با هم آشنا شدین؟ _ چرا ندیده و نشناخته؟ بابات که پدرش رو میشناخت، البته الانم میشناسه، دیشب که با هم صحبت میکردیم گفت که کلا از اون اعتقادات برگشته، گفت بهت بگم قضیه منتفیه! _ از کجا معلوم پسره هم مثله باباش باشه، خودش که موجهه! _ بله؟ نکنه دلت گیر کرده؟ گونه هام سرخ شد... _ نه بابا، من سر جمع نیم ساعت باهاش هم کلام نشدم.. فقط خواستم ببینم مثلا قبل از خواستگاری آدم با طرف مقابلش کافی شاپی بره، پارکی، جایی برن، بیشتر با هم باشن بهتر نیست؟ _ نه، چه کاریه! هر شازده ای دلش گیر کرد، اول با خونواده اش میاد خواستگاری!بعد بابا تحقیق میکنه، بعد اگر همه چیز خوب بود ، این اجازه ارو دارین که جاهای عمومی برین و صحبت کنین.. حرفهای مامان رو قبول داشتم، اما خب منم دختر بودم و جوون ، دوست داشتم تجربه داشته باشم، ببینم آدم با یه پسر میره بیرون چه جوریه! یه جورایی میخواستم این مجوز رو از مامان بگیرم که نشد😬 ادامه دارد... 📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 🍂🍃🍂🍃 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚
همراهان همیشگی ده پارت دوم رو میتونید از اینجا👇 ببینید و بخونید 🙂 ۱۱. پارت یازدهم ۱۲. پارت دوازدهم ۱۳. پارت سیزدهم ۱۴. پارت چهاردهم ۱۵. پارت پانزدهم ۱۶. پارت شانزدهم ۱۷. پارت هفدهم ۱۸. پارت هجدهم ۱۹. پارت نوزدهم ۲۰. پارت بیستم میدونید که این رمان روزنوشت هست البته سناریوی رمان مشخصه ولی هر آن احتمال اینکه سناریو عوض بشه هست 😉 البته برای جذابیت و زیبایی رمان. اینجا هم کلیک کنین و نظرتون رو برامون بفرستید 😍 https://gkite.ir/es/9439073 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚
🍂🍃🍂🍃 📜 📌پارت بیست و یک 🏠 منزل بهار امروز با حامد قراره جایی بریم، که بگن برای رفتن باید چیکار کنم ، هرچی گفتم تلفنی بگو گفت باید حضوری بیای! الانم دارم آماده میشم برم، از دره اتاق یواش اومدم بیرون تا گرفتار سین جیم های مامان نشم. فوری از خونه رفتم بیرون... خودمو رسوندم سره قرار ، حامد با یه لندکروز مشکی اومد دنبالم. سوار شدم. .. خیلی صمیمی سلام و احوال پرسی کرد، وقتی بهم دست داد گفت... _ چقدر سردی دختر...استرس داری؟ _ بله، خییییلی😰 _ بیخود، استرس معنی نداره، داری روز به روز به آرزوت نزدیکتر میشی... بعد از نیم ساعت رسیدیم به یه ساختمون، وارد پارکینگ شدیم.. وقتی ماشین رو پارک کرد، سمت آسانسور رفتیم، طبقه ۵ رو زد ، در حالیکه استرس داشتم، هی نگام می‌کرد و چشمک میزد... وقتی به طبقه پنجم رسیدیم، یه واحد بیشتر تو طبقه نبود که درش باز بود. وارد خونه شدیم و حامد در رو پشت سرم بست... یه چند دقیقه روی مبل نشستیم که دو مرد تقریبا درشت هیکل از توی اتاق اومدن بیرون. دست یکیشون یه کیف سامسونت بود. بلند شدم و سلام کردم.. اون مردی که کیف دستش نبود گفت: _ گرین کارتت دست منه ، از الان خودتو تو آمریکا ببین. فقط باید چندتا کار کوچیک کنی .. هم خوشحال شدم هم یکم نگران، چون نمیدونستم ازم چی میخوان _ سردار رحمانی، پدر دوست صمیمیت، زیادی تو کاره ما دخالت میکنه، نقشه هامونو نقش برآب میکنه، ایران چندسال پیش باید تجزیه میشد نظام باید از هم پاشیده میشد، این رحمانی موی دماغ شده! تنها چیزی که ازت میخوایم اطلاعات گرفتن از دخترشه، باباش کجا کار میکنه ، چیکار میکنه، کی میره، کی میاد ! همین... برای این کار یک هزارم پولی که در پایان کار قراره گیرت بیاد رو الان بعنوان پیش پرداخت بهت میدیم. در همین حال اون مردی که کیف دستش بود، کیف رو باز کرد، پر از دلار... چشمام گرد شد، اصلا باورم نمیشد، خوشحال شدم اما ترس عجیبی ته دلم بود.. از توی جیبش یه گوشی گرفت سمتم. همون مردی که اول صحبت کرد ادامه داد: _ سیم کارتت رو میندازی توی این. تمامی تماسهات از طریق ما شنود میشه، هرموقع پیش دختره رحمانی رفتی گوشی رو بذار کنارت. نیازی نیست کاری کنی فقط از کیفت درمیاری. خب ظاهرا کارایی که ازم میخواستن خیلی ساده بود، اطلاعات گرفتن از دوست صمیمیم،در برابر اینهمه پول و گرین کارت... اصلا باورم نمیشد😊 یعنی به همین راحتی رفتنی شدم☺️ گوشی رو ازش گرفتم، کیف رو به سمتم گرفت، یه نگاه به حامد انداختم، حامد با سر اشاره کرد که بگیر...کیف رو هم گرفتم، اومدم بشینم که دوباره ادامه داد: _ یه کار دیگه هم ازت میخوایم. اینکه ایمیلت رو هرروز چک کنی، باید طبق ساعت و مکان هایی که برات ارسال میکنیم بری تو خیابون ، بدون روسری، بهتره با تیشرت و شلوار باشی، از خودت سلفی بگیر ، فیلم بگیر و برامون ارسال کن.. بابت هر عکس و فیلم ۱۰۰ دلار به حسابت واریز میشه، کارت حساب ارضی توی سامسونتت هست. هرکاری برامون انجام بدی، به شب نرسیده، پول اون مأموریت تو حسابته... کارتو درست انجام بدی، توی اغتشاشات آینده هم ازت کمک میگیریم... تو خیالم چقد دلم سوخت واسه اُمُلیِ ریحانه، ببین چقد اینا مهربونن، چقد راحت پول میدن... کیف رو برداشتم و خواستم به سمت در برم که گفت: _ از توی کیف ، کارت عابر بانک رو بردار، این کیف پیش ما میمونه تا تمامیه مأموریت هات رو درست انجام بدی. وقتی حرفاش تموم شد ،با حامد برگشتم همونجایی که قرار گذاشته بودم. ادامه دارد... 📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 🍂🍃🍂🍃 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚
🍂🍃🍂🍃 📜 📌پارت بیست و دو وقتی از ماشین حامد پیاده شدم، تازه فهمیدم که قراره براشون چیکار کنم!🤦🏻‍♀️ سردار رحمانی؟!!! وای من چرا قبول کردم؟! اگه خودم لو برم چی؟!! اصلا مگه بابای ریحانه سردار بوده؟! یعنی من الان باید جاسوسی کنم؟! وااای اگه ریحانه بفهمه چجوری توی روش نگاه کنم؟! مامانش چی 🤦‍♀️ مخم داشت از اینهمه سوال و بهت و حیرت منفجر میشد؛ چیکار کنم؟ واقعا کارم درسته؛ البته خب کاره خاصی نیست ک... دارم به رویام نزدیک میشم، ولش کن، عذاب وجدانِ الکی دارم... با چارتا اطلاعات دادن که مشکلی برای کسی پیش نمیاد...اتفاقی نمی افته اینقدر ذهنم درگیر بود که نفهمیدم کی رسیدم خونه. انگار کل روز رو در حال بارکشیدن بودم از خستگی بدون اینکه لباسامو عوض کنم روی تخت بیهوش شدم. 🏠 منزل بهار با صدای زنگ گوشی چشامو باز کردم هوا روشن بود اونقدر فکر و خستگی داشتم که تا صبح فردا یه ریز خوابیده بودم. گوشی رو برداشتم شماره ناشناس بود، جواب دادم. اصلا مهلت نداد حتی بگم " بله "...! _ امروز میری خونه دوستت، ایمیلت رو ببین و دریافتش رو اطلاع بده. بعد قطع کرد، در حد چند ثانیه... ایمیلم رو دیدم... تصویر بابای ریحانه رو فرستاده بودن که تایید کنم همونه... ولی با لباس نظامی بود برنامه و ساعت ورود و خروج از منزل رو خواسته بودن، اینکه خونشون سیستم امنیتی داره یا نه، اینکه اسلحه همراهش هست یانه، و در نهایت من باید زمان خروجش از کشور رو میفهمیدم و اگر حرفی توی خونه در مورد اغتشاشات میزنه رو ضبط کنم. حرفای ریحانه و مامانش همه رو ضبط کنم و بفرستم. همونجا خشکم زد، هم نمیدونستم دارم چیکار میکنم هم انگار میخواستم تا تهش برم که خلاص بشم از این کشور. خودم رو هی توجیه میکردم که اگه بابای ریحانه از همون آدما باشه که بر علیه زنها داره کار میکنه پس شاید کارم درست باشه. از طرفی تا الان چنین چیزهایی رو توی رفتارشون ندیده بودم. با ناباوری از کاری که قبول کردم، دستورالعمل هارو مرور کردم و پاشدم تا چیزی بخورم و برم سمت ریحانه. بهش زنگ زدم، بیمارستان بود! ای بابا، حالا تا بیمارستان باید برم🤦🏻‍♀️ یه اسنپ گرفتم سمت بیمارستان خاتم الانبیا. خب الان من برم، حتما کار داره، نمیتونه بشینه با من حرف بزنه، واااااای از این سردرگمی 🤦🏻‍♀️ اصلا نمیتونم تصمیم درست رو بگیرم. تو گیجیِ خودم سیر میکردم که راننده گفت رسیدیم، همینجا پیاده میشین؟ گوشیم زنگ خورد باز یه شماره ناشناس دیگه! با اشاره به راننده اسنپ گفتم چند لحظه صبر کنه برداشتم گفت: -یادت نرفته که کجا میخواستی بری؟ - نه، ریحانه یعنی دختر آقای رحمانی توی بیمارستان خاتم کار میکنه الان اسنپ.. هنوز حرفم تموم نشده بود که گفت: - اسنپ گرفتی؟! احمق شدی؟ از این به بعد با ماشینای عبوری میری و ردی از حرکاتت جا نمی گذاری. - خب من که نمیدونستم - بار آخرت باشه زودتر پیاده شو از همون بیمارستان هم شروع کن، شیفت کاری، مسئول بخش، مسئولیتش، اتاق کار و .. همه رو دربیار بفرست. تماس که قطع شد اضطرابم بیشتر شد. چیزی نیست اینا رو که همه میدونن ... خودمو آروم کردم😰 از ماشین پیاده شدم، به ریحانه زنگ زدم. خوشبختانه موقع ناهار رسیدم. یه ساعتی حداقل وقت دارم. نباید اَمون بدم هم باید کاری کنم که بتونم برم خونه شون هم از کار و بارش بپرسم. ریحانه اومد دم در دنبالم، با هم رفتیم تو یه اتاق بزرگ ، یه میز بزرگ بود که ۷،۸ نفردور میز نشسته بودن، مشغول خوردن غذا... ریحانه همون موقع که بهش زنگ زده بودم، فهمید میخوام بیام، واسم غذا گرفته بود، بابا لامصب اینقد خوب نباش😢 تو دلم خیلی ناراحتش بودم. یعنی اگر من اطلاعاتی که اونا میخوان رو بگیرم چی میخواد بشه؟ ممکنه ریحانه ، پدرش رو از دست بده؟؟!!😰 ادامه دارد... 📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 🍂🍃🍂🍃 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚
🍂🍃🍂🍃 📜 📌پارت بیست و سه 🏠 بیمارستان وقتی وارد اتاق شدیم، ریحانه منو به همکاراش معرفی کرد. منو کنار خودش نشوند. غذا رو گذاشت جلوم، اون مشغول خوردن بود و من تو سرم دنبال کلمات مناسب میگشتم که شروع کنم. _ اینجا کارِت چیه؟ پرستاری میکنی؟ غذاشو با عجله قورت داد.. _ مثله اینکه گرسنه نیستی... همکارش جواب داد: _ نه، انگار غذای بیمارستان رو دوست نداره یکی دیگه گفت: _ نگران نباش ، با خوردن غذای بیمارستان مریض نمیشی😅 خواستم بگم ، نمک ریختن هاتون تموم شد؟! من دارم از استرس میمیرم ، این بی نمک‌ها شوخیشون گرفته. بالاجبار یه پوزخندی زدم... _ نه، من وسواسی نیستم، فقط سیرم ریحانه جواب داد: _ بیخود، باید بخوری😊 _ نکنه جزء خدماتی که جواب نمیدی!😅 _ دوره کارآموزیم افتاده این بیمارستان . با یه تیم درجه یک ... بعد یه نگاه به همکاراش انداخت و چشمک زد بهشون... هرکی یه جوابی میداد که خوبی از خودشه، یه تیکه جواهره ، دو سه بار هم جای من وایستاد و... ریحانه هر جا میرفت، همه ازش راضی بودن.. مدت زمان زیادی نیست که اینجاست، اما خودشو تو دل همه جا کرده... وااااای ، باوجود اینا مگه من میتونم حرف بکشم از ریحانه‌‌....🤦🏻‍♀️ باز کم نیاوردم و ادامه دادم: _ چند وقته اینجایی، چجوریه ساعت کاریت؟ _ یه ماهی میشه، هفته ای سه بار از ساعت ۷ صبح تا ۷ شب... بعضی وقتا با بچه ها جابجا میکنیم یا من بیشتر میمونم.. _ بالاخره به آرزوت رسیدی😊 میتونی باباتو خوشحال کنی... راستی اومد عمو از مسافرت؟ _ آره چند روزی میشه... _ کجا میره؟ سفر و تفریح بدون شما؟ نکنه میره پیش اون یکی زنش؟😅 _ هیشکی نه بابا احمده من‌! عاشق مامانمه🥰 _ پس کجا میره؟ هی دوماه، سه ماه میمونه؟ به جووونه خودم همیشه پای یک زن درمیونه😉 ریحانه یواش تو گوشم گفت که ادامه ندم... سرخ و سفید شدم، نه از خجالت از استرس... پس دیگه مطمئن شدم خبری هست که ریحانه نمی‌خواست چیزی بگه و از جواب طفره میرفت... اونا غذا میخوردن من حرص.... خب الان اگر زنگ بزنن، ازم اطلاعات بخوان، بگن چیکار کردی چی جواب بدم! ول کنش نبودم بعد از خوردن ناهار بهش گفتم: _ با مامان اینا بحثم شده، میخوام باهات بیام خونه اتون شونه هاش افتاد و حالت گلایه گفت: _ واااای از دست تو دختر، اینقد این پدر و مادرت رو دق نده، کم غصه داداشتو خوردن که با بی توجهی به شرایط اتون رفت خارج، یه سراغ از مادر و پدرت نمیگیره، اینم از تو...بخدا گناه دارن... _ هیچکس اندازه من گناه نداره، هیچکس منو درک نمیکنه، پول نداشتن، بیخود بچه دار شدن😢 _ نگو این حرفارو خدا قهرش میگیره... _ الان یعنی چی، نمیخوای رام بدی خونتون؟ _ این چه حرفیه، خسته میشی بمونی...من کارم معلوم نیست، شاید تا دوساعت بیکار باشم شاید دیگه تا ساعت ۷ نتونم ببینمت، همه چیز بستگی به بیماران و حالشون داره، اگر حوصله ات سر نمیره بمون. ادامه دارد... 📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 🍂🍃🍂🍃 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚
🍂🍃🍂🍃 📜 📌پارت بیست و چهار همونی شد که ریحانه گفت، اصلا نتونستم باهاش صحبت کنم. اما بالاخره ساعت ۷ شد، دیگه کم کم باید پیداش بشه و بریم خونشون... با گوشیم بازی می‌کردم تا زمان بگذره. ساعت حدودا ۷ونیم بود که اومد تو اتاق... در حالیکه دکمه های مانتوشو باز میکرد گفت : _ حسابی حوصله ات سر رفت ، ببخشید _ نه بابا، خودم خواستم.. _ پس قبول داری😅 _ بجای خندیدن زودتر بپوش بریم. دل تو دلم نبود واسه شروع بحث، عالی شد. ریحانه گوشی شو به دست گرفت و یه کارایی کرد، با خودم گفتم شاید داره به مامانم پیام میده اما وقتی گذاشتش رو میز، متوجه شدم داره اسنپ میگیره..عینه برق گرفته ها از جام بلند شدم و "لغو سفر" رو زدم. ریحانه چشماش گرد شد و داشت چادرش رو سرش میکرد که گفت: _ وا، چرا اینجوری میکنی، چرا اسنپ رو کنسل کردی! _ خوشم نمیاد، سه ساعت باید وایسیم تا بیاد، دست آخر که اومد، باید بدوبدو کنیم کُنتر نندازه! خودم هم میدونستم دارم حرف بیخود میزنم اما واقعا ترسیده بودم، گفته بودن با اسنپ جایی نرم! _ نه تو یه چیزیت شده، تو که دم به دقیقه اسنپ میگرفتی حالا... _ ول کن دیگه، میریم بیرون با کمال آرامش دربست میگیریم _ من که از کارات اصلا سر در نمیارم..! خیلی خب بریم... از اتاق که اومدیم بیرون، با هرکس که خداحافظی میکرد می‌پرسیدم که کیه! یکی سرپرستار بود، یکی دکتر ، یکی مسئول بخش... همه ارو به خاطر سپردم. گوشیمو گرفتم دستم که تا نشستیم تو تاکسی شروع کنم به پرسش.. رفتیم بیرون و تو خیابون وایستادیم. دو سه تا ماشین رفتن، تا یکی ایستاد. سوار شدیم و من صحبتهامو شروع کردم. 🚙 تاکسی _ راستی چرا از بابات پرسیدم گفتی ادامه نده؟ خیلی آهسته بیخ گوشم گفت : _ بابا شغلش حساسه، هر جایی نباید درباره اش صحبت کنم گوشی گذاشتم رو ضبط صدا،اما اگر قرار باشه اینجوری آهسته حرف بزنه که چیزی ضبط نمیشه. هندزفری رو از کیفم درآوردم، زدم به گوشی، آره، بهترین راه همینه، بند هندزفری رو انداختم دور گردنم. به حالتی که مثلا دارم آهنگ گوش میدم، گهگاهی درمی‌آوردم‌ از تو گوشم و سمت ریحانه میگرفتم و با این ترفند صداشو راحت تر ضبط میکردم. مجدد شروع کردم اما به حالتی که انگار بهم برخورده.. _ یه جوری باهام حرف میزنی انگار من میخوام جاسوسیتونو بکنم..کنجکاو شدم که این چه شغلیه که دور روز میاد پیشتون و دو ماه میره...فک نمیکردم اینقدر منو غریبه بدونی... _ دیونه شدی! من تورو میشناسم ، اونایی که تو اتاق بودنو که نمیشناسم.. بابا سوریه میره، فرمانده است، تو عملیات‌های مهم حتما باید باشه، در غیر این عملیات هم خودش دوست داره بره _ واقعا؟ چرا هیچی راجع به بابات تاحالا بهم نگفتی؟ _ سوال نکردی، منم دلیلی نمیدیدم بگم به نفس راحتی کشیدم و ضبط گوشی رو خاموش کردم. چشمامو بستم تا رسیدن به خونه ریحانه اینا یکم تمرکز کنم، ببینم چی بپرسم ازشون، چیکار کنم! ادامه دارد... 📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 🍂🍃🍂🍃 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚
🍂🍃🍂🍃 📜 📌پارت بیست و پنج بالاخره رسیدیم خونه ریحانه اینا... ریحانه همونطور که خودم حدس زده بودم به مامانم خبر داده بود. و الا از مامانم بعید بود تا الان صدبار زنگ نزده باشه به گوشیم. رفتیم داخل، بعد از سلام و احوالپرسی رفتم تو اتاق ریحانه. ریحانه هم با دوتا برادرش یکم شوخی کرد و یه چیزی براشون خریده بود، که من فقط صدای جیغ از سره ذوقشون رو شنیدم. بعد از مدتی تقریبا طولانی ، ریحانه با سینی چای و بیسکوییت اومد داخل اتاق... تا سینی رو گذاشت رو زمین ، دکمه ضبط رو زدم.... _ راستی چه خبر از مهسا! معلوم شد کاره کیه؟ چرا کشتنش؟ _ کشتنش؟😅 کی گفته کشتنش _ همه میگن...باباش گفته که اینا دروغ میگن تومور داشته، سالمِ سالم بود دخترم _ نه عزیزم کاملا اشتباه به عرضتون رسوندن، دیشب با مامان داشتیم اخبار میدیدیم، که اتفاقا پدره مهسا بود..من آخراش رسیدم، از مامانم پرسیدم گفت: پدر مهسا بعد از اینکه کمی با جریان همراهی میکنه اعتراف میکنه که دخترش بیماری و تومور داشته. فیلمشم هست توی بیمارستان بالای سر دخترش. پرونده پزشکی اش که از هشت سالگی عمل جراحی مغز داشته و طی سال‌های گذشته، بارها به متخصصان مغز و اعصاب مراجعه کرده هم هست و گذاشتن توی اینترنت ندیدی مگه؟ باباش خودش میگه تو این سال گذشته، چند بار پیشِ پزشک متخصص غدد تو شهر تبریز رفته! _ اووووَههه...یه باز نشد یه چیز بگم جواب نداشته باشی.. ( توی ذهن بهار: وای اگه راست بگه چی؟ ولی خب همه میدونن کشتنش دیگه. ولش کن باید روی هدفم متمرکز بشم) بهار تا میخواست حرف بزنه، ریحانه گفت: - ببین اتفاقا از بس دارم هر روز این چیزارو جواب میدم و پیگیری میکنم، همه رو توی کانال خصوصی ام ذخیره کردن اینم فیلمش.. فیلم رو بهم نشون داد. بهار( تو ذهنش): راست میگه واقعا باباش همه این حرفا رو زده و تایید کرده. حالا چجوری ادامه بدم 😥 - از کجا معلوم تحت فشاراینارو نگفته باشه (خودمم میدونستم دارم چرت میگم ولی..) ریحانه با نگاه عجیبی بهم زل زده بود که مادر ریحانه در زد و باظرف میوه وارد اتاق شد. اَمون ندادم. خواستم نظره مادرش هم بپرسم.. _ خاله قبول دارین هیچ کس دنبال خون مهسا نیست همه شون دستشون توی یه کاسه است، از رئیس جمهور، رئیس مجلس، رئیس قوه قضاییه بگیر تا نماینده ولی فقیه.. _ خاله جان مگه اخبار نمیبینی - آخه الان کسی دیگه تلویزیون نمیبینه . میگن اینا همش دروغ میگن - خب حالا راست رو کی میگه؟ گیر کردم لبامو بهم فشردم و چشام گردتر شد. خاله سارا با لبخند معنا داری ادامه داد: - حتما من و تو و اینترنشنال! - خااااله ماهواره داااارییییییین؟! - نه خاله جان همین تلویزیون داره حرفای اونوری هارو هم نشون میده در کنارش حقیقت رو هم نشون میده. اتفاقا همه اینایی که گفتی، تو کردستان ، وزیر کشور و سخنگوی دولت همه با دیداربا خانواده مهسا و پیگیری روزانه و علنی در حال رصد و بررسی هستند تا به نتیجه برسه. - ضرب و شتم چی؟!!! -هیچ ضرب و شتمی روی مهسا نشده بوده. فیلم کامل زمان دستگیری تا اعزام به بیمارستان که در اومده. توی اینترنشنال و منو تو نشون نمیدن نه؟ ریحانه که احساس غرور خاصی از جوابای مامانش میکرد. زد زیر خنده و گفت: - صد سال سیاااااه 😂 خاله سارا ادامه داد: - دخترم، من میدونم چون مردم و معاندین روی این ضرب و شتم، خیلی مانور میدن که به سرش ضربه خورده و بر اثر همون مرده، خیلی ها اومدن توی خیابون. ولی ماهم عقل داریم باید فکر کنیم توی برنامه دشمن نیفتیم. حتی پزشک قانونی ایران با حضور 15 دکتر متخصص تایید کردند که هیچ ضربه ای در کار نبوده ادامه داد و گفت: - فیلم اینم من دارم که اعلام میکنن همه شون هم توی جلسه بررسی هستن همین آقای وحیدی (وزیر کشور) که هر روز داره داستان مهسا رو پیگیری میکنه و توی صداوسیما آمارش رو میده گفت: ادعای مورد ضرب واقع شدن خانم مهسا امینی حین بازداشت کاملاً رد شد و اعلام نظر دربارۀ علت فوت مهسا نیز منوط به اعلام نتایج آزمایش‌های تشخیصی پزشکی قانونی شد. پزشکی قانونی هم که چند روز پیش اعلام موضع کرد . خونواده ریحانه کلا خیلی دقیق به همه چیز گوش میدن، خاله جوری الفاظ و گفته های وحیدی رو میگفت که مطمئن بودم،یه" واو " هم جانذاشته! متوجه شدم که خاله سارا با زیرکی چای و میوه به من و ریحانه تعارف کرد و بحث رو برد سمت دانشگاه من و رشته زبان. - خب بهار خانوم چه میکنی با رشته زبان؟ - وای خاله توی کلاس تک تکم از نظر درک مطلب و مکالمه .. همش استاد تشویقم میکنه ریحانه: - وقتی مربی ات مامان جونیه من باشه بایدم همین باشه🙂 دنبال فرصتی بودم که حرف احمدآقا رو وسط بکشم... ادامه دارد... 📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 🍂🍃🍂🍃 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚
🍂🍃🍂🍃 📜 📌پارت بیست و ششم 🏠 منزل سپهر (چند ماه قبل از فوت مهسا امینی) چند سالی از مریضی مامان میگذره، هروقت اسم دوا و درمون میاد، میگه چیزیم نیست.. هر روز ضعیف و ضعیف تر میشه. بابا از کار افتاده شده، با اینکه جانباز بوده اما پیگیری نکرده و حتی یه کارت جانبازی نداره! هیچکس سراغی از ما نمیگیره! سره همین قضیه و وضعیتمون، بابا کلا از انقلاب و آرمان‌هایی که داشت برگشت! چندسالی هست خرج خونه ارو من میدم، با کارگری و پادویی این و اون! مامان فک کرده منم مثل بابا نمیدونم که سرطان داره، اما خب وقتی پول درمونش رو ندارم بهتره خودمو بزنم به ندونستن😔 شاهین یکی از دوستای دبیرستانم که هنوزم باهاش ارتباط دارم همه چی رو درباره خودم و خونواده ام میدونه. خیلی با هم صمیمی هستیم. (بعد از فوت مهسا امینی) 🏠 سوپر مارکت داشتم کارتون بيسکوئيت ها رو از ماشین خالی میکردم که گوشیم زنگ خورد. شاهین بود. _ سلام داداش، خوبی؟ _ سلام سپهر جون، یه مُشتُلُق بده تا خبرمو بگم بیخود و بی جهت نمیدونم چرا اینقدر یهو خوشحال شدم و گفتم: _ چی؟ تو بگو _ تا شیرینی ندی نمیشه _ وای شاهین تو بگو اگر ارزش داشت شیرینی هم میدم _ حالا که اینجوریه، ۵۰،۵۰ قبول؟ _ باش قبول _ یکی از رفیقام تو همین اغتشاشات با چهارتا شعار و بزن بزن، بارشو بسته داره میره آمریکا واسه همیشه با شنیدن این حرف دود از کله ام بلند شد، یه آن فک کردم کر شدم، گوشام کیپ شد، پرسیدم: _ چی؟ یعنی چی؟ _ وای چقد خنگی، بابا الان بهترین فرصته، هم پول شیمی‌درمانی مامانت جور شده هم میتونی یه خونه بخری واسه پدرومادرت از این مستأجری نجاتشون بدی. واسه خودتم میتونی خونه بخری، ماشین بخری، واااای پسر عالی میشه از بهت و تعجب حرفهای شاهین، احساس می‌کردم دارم اشتباه میشنوم، یا شاهین باهام شوخی داره! _ زر نزن بابا...شاهین اصلا تو اوضاعی نیستم بخوام چرت و پرتهای تو رو باور کنم، کلی کار دارم ، خدافظ گوشی رو قطع کردم، یه درصد هم شک نداشتم داره سرکارم میذاره... کارتونی که داشتم میبردم تو مغازه ارو دوباره بلند کردم که شاهین دوباره زنگ زد... با عصبانیت جواب دادم: _ بخدا شاهین اینقدر ذهنم درگیره که واقعا وقت واسه مسخره بازی های تو ندارم. _ خره، یه دقه گوش کن، میگم دوستم الان آمریکاست، مثل اینکه اصلا تو باغ نیستی! نمیبینی اینهمه شعار و اعتراض و... تو مملکت نیستی؟ بابا همه اینا پول گرفتن، و الا کی آخه بخاطره مرگه یکی که اصلا هیچیش معلوم نیست اینجوری خودشونو به آب و آتیش میزنن، اینها بابت پولی که گرفتن باید بیان تو خیابون، چهارتا شعار میدن ، کلی دلار به جیب میزنن. این وسط دخترا بیشتر حال ‌میکنن، تو اطلاعیه تازه، هرکس بدون روسری و تیپ ناجور بیاد تو خیابونا، بابت هر دقیقه اش کلی دلار میدن... دیگه داشت کم کم باورم میشد. آروم شدم. _ خب من الان باید چیکار کنم؟ _ قربون آدم چیز فهم. ایمیلت رو امشب چک کن. تلفن رو قطع کرد. با خودم میگفتم یعنی میشه؟ یعنی میشه هم پول درمان مامان جور بشه، هم بتونم خونه بخرم براشون... با انگیزه و خوشحالی فوری تمام کارتون ها رو پیاده کردم. تو قفسه ها چیدم، انگاری دوپینگ کرده بودم. تند تند کارامو انجام دادم،لحظه شماری میکردم ساعت کاریم تموم بشه، برم خونه و منتظر ایمیل بشم. 🏠 منزل سپهر ساعت ۸و نیم شب بود ، پیام از طرف شاهین: " ایمیل" همین، فقط یه کلمه نوشته بود ایمیل... فوری ایمیلم رو چک کردم، تاریخ، ساعت، مکان ، شعاری که باید میدادم. حتی لباس و کلاهی که باید میپوشیدم رو هم نوشته بودن! با خوندن ایمیل، شوق چند ساعت پیشم جاشو به استرس و اضطراب داد. اما واقعا چاره ای نداشتم ، باید پول درمان مامان رو جور میکردم، با حقوق چندرغاز من فقط میتونیم از گشنگی نمیریم! خودمو آروم کردم، مامان اینا داشتن اخبار میدیدن، اغتشاشات رو داشت نشون میداد. رفتم تو اتاقم، میخواستم به هیچی فک نکنم و ذهنمو خالی کنم. یه متکا انداختم رو زمین و خواستم فارغ از همه چیز، فقط یه دل سیر بخوابم، حقیقت میخواستم زمان زودتر بگذره و بعد از انجام کارم ، پول بیاد دستم... فردا اومد و شاهین یه ساعت قبل از قراری که تو ایمیل بود اومد دره خونمون... یه پلاستیک دستش بود. اومد تو... _ اینا لباساییه که تو ایمیل بود، تو قراره لیدر بشی، باید با بقیه مردم عادی فرق داشته باشی، میخوام ازت فیلم بگیرم. تو چندین برابر اونا قراره پول بگیری ، البته پادرمیونیه منم بی تأثیر نبود. کلی از بدبختی هات گفتم تا این مأموریت رو به تو دادن.... _ دمت گرم پلاستیک رو ازش گرفتم... رفتم داخل خونه و پوشیدمشون. شاهین منتظرم موند تا باهم بریم. ادامه دارد... 📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 🍂🍃🍂🍃 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚
🍂🍃🍂🍃 📜 📌پارت بیست و هفتم 🚔 اداره آگاهی_ اتاق بازجویی احمد: - خب ادامه اش رو بگو سپهر: _ بعد از اینکه با شاهین رفتیم، درگیری بالا گرفت و یه مأمور با باتوم محکم زد تو سرم دیگه چیزی نفهمیدم. به هوش که اومدم تو بیمارستان بودم، از شاهین هم خبری نبود، تا الان که پیش شما هستم. تروخدا احمد آقا به دخترتون چیزی نگین. من بخاطر مادرم مجبور شدم قبول کنم، چاره ای نداشتم.. - توی درگیری دنبال چی بودی؟ - والا بالله غلط کردم اشتباه کردم فکر میکردم اینجوری میتونم یه پولی از اون کفار لامصب بگیرم برای درمان مادرم اصلا هم نمیخواستم ادامه بدم یا جلوی کشور و نظام و این چیزا باشم - ولی اگه جمعت نمیکردیم همون کار رو میکردی! کارت هموت تاثیر رو داشت! -آخه.. - الانم خودم خواستم بازجویی ات کنم چون میشناختمت و الا .. بگذریم وقتی دخترم بهم زنگ زد که توی زخمی ها آوردنت بیمارستان، چند نفر دیگه هم باهات بودن این هم عکساشون، ببین کدوما رو میشناسی. - آقا به جان پدرم من اصلا کاری .. - به جان پدرت قسم نخور. بابات هم یه زمانی داعیه دار جبهه و جنگ بود نمیدونم چی شد که نتیجه زندگی اش به این راه دچار شده عکسها رو بهم نشون داد. - اینا رو نمی شناسم فقط این دختره یه مقدار برام آشناست. اولی که اومدیم توی خیابون با شاهین اومده بوده. - خدا بهتون رحم کرد که الان زنده هستین. اون مأمور قلابی رو هم که زد تو سرت گرفتیم. در واقع تو این قضیه قرار بود بعد از انجام مأموریتت، توسط همون مأمور قلابی کشته بشی، که نیروهای ما سره بزنگاه رسیدن... اونم تا صدای آژیر شنیده با تمام توانش زده تو سرت که یه کشته، به کشته های دیگه اضافه کنن و به اصطلاح خودشون، با کشته سازی، نظام رو وحشی نشون بدن... _ حالا چی میشه، چه بلایی قراره سرم بیاد؟ _ نگران نباش، هر بلایی سرت بیاد، به پای اون بلایی که میخواستن سرت بیارن، نمیرسه! _ مادرم چی؟ واقعا حالش بده! _ به دخترم میگم پیگیری کنه، فعلا باید آب خنک بخوری تا ببینیم اوضاعت چی میشه. همه اظهاراتت رو بنویس و آدرس خونتون رو هم بنویس تا از طرف بیمارستان بگم به مادرت سر بزنن بعد از اینکه اعترافات رو نوشتم، دیگه همون لحظه پایان زندگیمو دیدم. هیچی بدتر از این نبود که دوست قدیمیه بابا ، بشه مأمور بازجویی از من! اگر از دست اینا زنده بیرون بیام ، قطعا بابا بفهمه، میکشم😔 چند روزی تو بازداشتگاه بودم. اون تو هم آدمهایی مثل من بودن که قرار بود بهشون پول بدن...عده ای هم اصلا روحشون از این قضیه خبر نداشته و به خاطر هیجانات ‌و لات بازی اومده بودن...درواقع معترض بودن، نه اغتشاشگر! اون چند روزی که بازداشتگاه بودم، کوچیکترین بی احترامی ندیدم از هیچکدوم از مأمورا... پس اونا چی میگفتن که مأمورا وحشی ان، قاتلن! تمام این مدت به این فک میکردم که شاهین کجاست واقعا؟ چی شد؟ بر اثر ضربه ای که به سرم خورده بود کله ام شکسته بود، گه گاهی بدجور سرگیجه میگرفتم! از پدره ریحانه شنیدم که مادرمو بستری کردن و دارن کارای شیمی درمانیشو انجام میدن. خیالم که از بابت مامان راحت شد ،دیگه برام مهم نبود چه سرنوشتی در انتظارمه... یکی از چیزایی که میترسیدم باهاش روبرو بشم، ریحانه بود‌. قلبا دوسش نداشتم. میخواستم بهش نزدیک بشم که اطلاعات از باباش بگیرم. اما خب بدجوری ضایع شدم جلوش🤦🏽 ادامه دارد... 📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 🍂🍃🍂🍃 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚
🍂🍃🍂🍃 📜 📌پارت بیست و هشتم 🏠 اتاق بهار امروز ایمیلم رو چک کردم ، قراره شب ساعت ۱۲ حرکت کنم. دیگه برای همیشه قراره برم. حامد گفته فقط یه کوله پشتی بیشتر نباید بردارم.‌ چی بردارم آخه؟! هم خوشحال بودم هم استرس داشتم. دیروز بخاطره اغتشاشات تو دانشگاه اخراجم کردن! واقعا انگار دیگه دلیلی ندارم که بمونم اینجا... ساعت ۳ بعد ازظهره... استرس امونم نمیده، یه زنگ بزنم به ریحانه ، شاید دیگه نتونم باهاش صحبت کنم. شماره اش رو گرفتم، هرچی زنگ زدم جواب نداد! از ریحانه بعیده، همیشه گوشیش تو جیبشه! گوشیمو پرت کردم رو تخت. رفتم یه چیزی بخورم. تو آشپزخونه بودم که گوشیم زنگ خورد. غذارو گذاشتم تو مایکروفر ، روشنش کردم و دوییدم سمت اتاقم. ریحانه بود، جواب دادم. _ سلام خانم دکتر... با شنیدن صدای یه مرد جا خوردم و ساکت شدم. _ گوشیه این خانم دکتر قفل بود.تا الان هم یه کلمه حرف نزده. تو اولین کسی هستی که تماس گرفتی!کی هستی؟خواهرش؟ زبونم بند اومده بود!چی میگفتم اصلا کی بودن اینا😞 _ ببخشید، شما؟ _ کری مگه؟ میگم خواهرشی؟ وقتی داد زد ترسیدم .. _ نه، دوستشم _ به خونواده اش بگو دخترشون گروگانه پیش ما.تا ساعت ۶ غروب وقت داری به پدرش بگی جلوی مأموریتی که قراره انجام بدیم رو نگیره و اِلا جنازه دخترش رو تحویل میدیم. اینو گفت و قطع کرد. مثله بید میلرزیدم، اگه بلایی سره ریحانه بیاد هیچوقت خودمو نمیخشم ، شاید از طرف همون آدمهای حامد و دارو دسته اشون باشه... وای خدا چیکار کنم؟به کی خبر بدم، به خونواده اش؟ چی بگم؟ اگر معطل کنم یه وقت بلایی سرش نیارن😢 تردید رو کنار گذاشتم و به خاله سارا زنگ زدم. _ سلام خاله خوبی؟ به گوشی ریحانه زنگ زدم جواب نداد... _ احتمالا سرگرمه بیمارهاست، ببینه زنگ زدی ، بهت زنگ میزنه داشت گریه ام میگرفت، صدام بغض آلود شد.. _ خاله ، ریحانه ارو گروگان گرفتن ، اونی که زنگ زد گفت اگر عمو احمد جلوی عملیاتشونو بگیره ... دیگه نتونستم ادامه بدم بلند زدم زیره گریه _ خاله جان، یه آژانس بگیر بیا اینجا.من الان به احمدآقا میگم بیاد. فقط سریع بیا قلبم داشت میومد تو دهنم، چی کار باید میکردم، امشب باید برم سره قرار، ترکیه چی میشه ‌پس؟ آخ چه حال بدی دارم😭 فوری یه آژانس گرفتم.از گشنگی داشتم غش میکردم، اما خیلی نگران ریحانه بودم. رسیدم خونه ریحانه اینا... همزمان یه ماشین که احمدآقا و یه آقای دیگه ازش پیاده شدن جلوی دره خونه نگه داشت. بعد از سلام وارد خونه شدیم. 🏠 منزل سارا احمد آقا گفت: _ دخترم، بدون ترس همه چیز رو تعریف کن... ما تو اغتشاشات عکس تو رو تو جمعیت دیدیم.میخواستم سره فرصت باهات صحبت کنم.که متأسفانه این اتفاق پیش اومد. به سارا قبلا هشدار داده بودم که امکان داره هر اتفاقی تو این جریان براتون بیافته! _ عمو بخدا من اصلا یه درصد هم احتمال نمی‌دادم اطلاعات دادن من باعث این فاجعه بشه... _ من همون موقع که عکست رو دیدم تو جمعیت، متوجه شدم تو چه دامی افتادی... الان فقط ازت میخوام به گوشی ریحانه زنگ بزنی ، یه مقدار معطل کنی تا بتونیم ردیابی کنیم. بگو صحبت کردم با پدره ریحانه، قراره باهاتون همکاری کنن تلفن رو برداشتم، مهلت ندادم ‌ و فوری شماره ریحانه ارو گرفتم. ادامه دارد... 📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 🍂🍃🍂🍃 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚
🍂🍃🍂🍃 📜 📌پارت بیست و نهم شماره ریحانه رو‌ گرفتم اون آقا جواب داد: _چی شد حرف زدی - آره آره قبول کردن - که چی از کجا معلوم یه تضمین بده و الا این دختر می میره صدارو احمد آقا هم داشت میشنید. دیدم اشک تو چشماش جمع شد ولی خودشو محکم نگه داشته بود از خودم بدم اومد.. تمام لحظه های رفاقتم با ریحانه ، کلاس زبانم با خاله سارا و مهربونی های احمدآقا از جلو چشام رد شد توی یه لحظه به خودم گفتم چیکار کردی دختر..🤦🏼‍♀️ دنبال چی بودی🤔 اینا بخاطر مردم و امنیت هر روز تو خطرن دخترش الان گروگانه اگه بکشنش من چجوری میتونم زنده باشم و برم خارج برای خودم یه لحظه همه دنیام عوض شد خودمو جمع و جور کردمو انگار که جای بابای ریحانه باشم گفتم - هیچ اقدامی نمیشه برنامه کنسل شده، حالا چجوری و کجا باید خواهرمو بگیریم؟ - میدونم الان باباش اونجاست و میشنوه. فقط یک کلام خودش بگه کنسله.. احمد آقا گوشی رو گرفت گفت - کنسله. با جون بقیه بازی نکن. چی میخوای؟ - آفرین حالا شد.. ما تا برسیم لب مرز ترکیه اطلاع بده اگه سالم رد شدیم اطلاع میدم آدرس خونه ای که دخترت هست رو میدم و الا فراموشش کن همکار احمد با دست نشون داد که ردشو زدن و احمدآقا گفت مشکلی نیست - نیم ساعت دیگه منتظر مرگ یا زندگی دخترت باش احمد و‌همکارش از منزل رفتن برای مأموریت و نجات جون ریحانه. من و خاله سارا توی خونه موندیم. سارا با اشک و حال بدی که داشت بهم گفت: - دخترم بهار جان ممنون که تا اینجا کمک کردی. حالا برو به کارت برس ما میمونیم و خدا و جون ریحانه.. منم که سرتا پا ترس و عرق شرمندگی بودم گفتم - من غلط بکنم برم من هیچ جا نمیرم. من تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم پای همه سختی هاش میمونم من اشتباه کردم نمیتونم بیخیال بشم . و رفتم سارا خانم رو‌بغل کردم و زار زار شروع کردیم به گریه کردن.. خاله سارا گفت نذر کردم باید تا امشب ادا کنم برای نجات ریحانه... تسبیحشو برداشت و رفت نشست پای سجاده منم رفتم کنارش.. ادامه دارد... 📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 🍂🍃🍂🍃 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚
🍂🍃🍂🍃 📜 📌پارت سی ام 🏢 سازمان اطلاعات با هماهنگی مراجع امنیتی اجازه دادم گروگان گیرها برن... با سازمان امنیت ملی ارتباط گرفتم و توضیحات لازم رو بهشون دادم. احمد: _ لیدرهای اغتشاشات تهران و چند شهر بزرگ بودن که با استفاده از احساسات جوونها، و با وعده های پوچ اونا رو برای شلوغ کاری و تخریب و حتی قتل اجیر میکنن. سازمان امنیت ملی : _ چند جریان تروریستی و اغتشاشگر که سعی داشتن با رسوندن سلاح به کف خیابون موجب کشته سازی بشن، شناسایی شدن و لیدرهاشون دستگیر شدن. عده زیادی از جوون و نوجوون های گول خورده هم دستگیر شدن که بعد از کمی تبیین و آگاهی اظهار پشیمونی میکردن و با تعهد آزاد شدن. ولی اونایی که دیگه گول نخوردن و با عمد و آگاهی به دنبال تشویش و تخریب اموال عمومی هستن و میخوان به امنیت و مردم و کشور ضربه بزنن، اینها دستگیر میشن و بوسیله اونها سرشاخه ها شون بدست میاد تا الان به صورت قطعی فهمیدیم دشمن بنا داشته توی مهرماه با کشته سازی در اقوام مختلف، زمینه جنگ داخلی و اختلاف و درنهایت تجزیه رو رقم بزنه. تجزیه هم همه میدونیم حرف کیاست. داشتم گزارش میدادم که یکی از مأمورای امنیتی توی گوشم چیزی گفت. به مانیتور اشاره کردم و مانیتور بزرگ روشن شد. تیم مأمورینی که برای نجات ریحانه رفته بودن به محل زندانی شدنش رسیده بودن. از پشت بی سیم و دوربین صدا اومد که: - فرمانده، گروگان گیرها از محدوده عملیاتی ما خارج شدن و الان احتمالا در خاک ترکیه هستن.. - با ابوعلی هماهنگ کردیم همه ورودی های غیر رسمی و محدوده خروج اونها تحت نظره و با هماهنگی دولت ترکیه، همه لیدرها و اغتشاشگرانی که خارج میشن، دیپورت میشن. لطفا ببینید دخترم کجاست و در چه حاله - بله قربان ، با احتیاط باید ورود کنیم تا چاشنی انفجاری کار نگذاشته باشن‌.. نفس تو سینه ام حبس شده بود. اشک توی چشمام موج میزد. مشتم رو مدام جمع می‌کردم و می‌فشردم. ساعت ۳ صبح بود که خبر دادن تونستن چاشنی های انفجاری رو خنثی کنن و وارد خونه بشن، خبر سلامتیش رو دادن، اما از گرسنگی و ترس و شاید کتک خوردن بیهوش شده بود. اشک شوق، شرمندگی، نگرانی از چشمام جاری شد. ریحانه ارو بردن بیمارستان ، به سارا خبر دادم که بره بالای سرش، وقتی به هوش اومد تنها نباشه. حدود ساعت ۶ صبح که گروه تروریستی وارد خاک ترکیه شدن با شناسایی عوامل ما دستگیرشون کردن و بناست به ایران دیپورت بشن. البته باید اول از فیلترهای اطلاعاتی ترکیه رد بشن. اما وقتی از دستگیریشون مطمئن شدم، با اصرار فرماندهان رفتم بیمارستان بالا سره دخترم.. 🏥بیمارستان ساعت ۱۰ صبح بود رسیدم بالاسرش. ریحانه به هوش اومده بود و با مادرش صحبت می‌کرد. سارا داشت بهش کمپوت میداد. با دیدن من میخواست از رو تخت بلند شه که دوییدم سمتش و نذاشتم تکون بخوره... ادامه دارد... 📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 🍂🍃🍂🍃 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚
🍂🍃🍂🍃 📜 📌پارت سی و یکم (پارت پایانی) 🏠 خانه سارا شش ماه از زمانی که جلوی بیمارستان یه ضربه به سرم خورد و دزیده شدم میگذره. بارها بابا و دیگر همکارانش و حتی مامان و دوستام ازم خواستن تعریف کنم که چی شد. ولی هیچی بیشتر از این یادم نیست. اون وقت چشامو که باز کردم دیدم با چسب دست و پام و دهانم بسته شده و توی ماشین در حال حرکت هستم. دو نفری که توی ماشین بودند تا دیدند به هوش اومدم یه چشم بند به چشمم زدن و بعد از مدتی که ماشین ایستاد من رو بردن و توی یه خونه انداختن توی اتاق و در رو قفل کردند و از بس خودم رو به در و دیوار زدم از بی جونی بیهوش شدم و دوباره که چشامو باز کردم توی بیمارستان بودم. خدارو بارها و بارها شکر میکردم که آسیبی بهم نرسیده و الا میدونم بابا برای خودش دنیا نمی گذاشت مامان سارا هم دور از جونش دق میکرد.. بابا احمد میگفت: ما قصد داشتیم چند تا لیدر اصلی رو که شناسایی کرده بودیم بگیریم و اگر اینها گیر می افتادن خیلی از پشت صحنه ها لو میرفت. اما بعد از اینکه ترکیه همکاری کرد هم اونا رو گرفتیم و هم سرچشمه همه این پلیدی ها معلوم شد و من بخاطر اینکه تو رو گروگان گرفته بودند پیش خدا اعتراف کردم که دستم خالیه و تدبیر و مدیریتم بدون توکل و توسل هیچی نیست.. دیگه الان شهر اروم شده، کشور حتی آروم شده. بابا میگفت چند جای کشور دخترای بیگناهی رو کشتن تابتونن جنگ اقوام درست کنند ولی هشیاری مردمی که تن به این دعواها ندادند موجب شد قائله ها زود به زود تموم بشن. بابا یه جمله رو همیشه خیلی تکرار میکنه از بس میگه منم همیشه با همین حس به مردم نگاه میکنم: - ما بهترین مردم رو داریم بهترین مردم عالَم! مامان سارا یه حرف قشنگی میزنه ، میگه دشمنا میخوان بگن زنها توی ایران توی عذاب هستند و حجاب اجباری دارن و میخوان این رو با رسانه هاشون توی قلب و ذهن جوونا بگنجونن در حالی که همه مردم دیدن که بهترین زمانی که بخوان بی دین باشن و بی حجاب همین قائله بود ولی همه پای دین و اعتقاد و حجابشون موندن.. این یعنی این مردم ذاتشون با خدا و دین و اسلامه و هیچ بنی بشری نمیتونه از این مردم این اعتقادات رو بگیره الان که دارم می نویسم بهار توی اتاقمه و داره با لبتابش کار میکنه و همه هوش و حواسش به ترجمه مقاله ای هست که بهش دادم :) بهار تمام مدتی که من بیمارستان بودم، خونه نرفته بود اونقدر گریه کرده بود که وقتی دیدمش فکر کردم کتکش زدن بهار خانم الان یکی از بهترین دوستامه نه تنها دیگه سودای خارج رفتن نداره که مامان سارا براش یه دست شال و روسری و مانتو و یه چادر خیلی شیک و تمیز خریده که می پوشه. البته همه اینها به سفارش خود بهار بود. بهار میگفت: - از لحظه ای که فهمیدم گروگان گرفتنت دنیا روی سرم خراب شد. همه حرفایی که از اول دوستی مون از خاله سارا و خودت و عمواحمد شنیده بودم می اومد جلوی چشام. من از نزدیک فهمیدم ما زن ها توی ایران دشمن نداریم، دشمن ما اونی هست که میخواد از ما برای رسیدن به اهدافش سو استفاده کنه. من و بهار یه قول به هم دادیم :) اینکه هر ماه بریم سر مزار شهدا و عهد و پیمانی که باهاشون بستیم رو زنده کنیم که یادمون نره. بهار میگه : - هیچ کس مثل من تا ته داستان نرفته که بفهمه تهش هیچی نیست و هر چی هست توی خود ایرانه و دشمن میخواد همین قشنگی ها و همزیستی ها رو از ما بگیره. راستی مامان سارا خیلی با بهار دوست شده جوری که گاهی وقتا من حسودیم میشه آخه مامان خودمه.. مامان چند کتاب برای من و بهار خریده که در مورد پیشینه حجاب توی ایرانه و خیلی از مسائل رو برامون قشنگ توضیح داده. باید بگم تاثیر این کتابا توی ذهن بهار اونقدر زیاده که گهگاهی بهم میگه: - ریحانه، اصلا تو باید گروگان گرفته می شدی که من بیدار شم. نه اینکه خوشحال باشم از اون اتفاق نه! ولی شاید خدا میخواست اونجوری تلنگر بخورم. من خیلی خراب کردم خیلی ... کاش همه ادمهای اطرافم، گذشته ام رو فراموش کنن.. من که دارم رفتار بقیه رو با بهار میبینم، کاملا حس میکنم همه جوری بهش احترام میگذارن که انگاری از بچگی هیچ کار اشتباهی انجام نداده. واقعا چه زیبا خدا فرموده : کسانی که توبه کنند و ایمان آورند و عمل صالح انجام دهند، خداوند گناهان آنان را به حسنات مبدّل می‌کند؛ و خداوند همواره آمرزنده و مهربان است! وقتی سر مزار شهدا میریم این آیه و ترجمه اش رو بارها و بارها با بهار می خونیم و اشک می ریزیم.. یه چیز دیگه گفتن اعتراض واقعی و شنیدنش و تلاش برای رفع اشکالاتی که واقعا هست، خیلی به نفع همه ما و کشورمونه.. این بزرگترین درس این روزهای زندگیمه پایان فصل دوم رمان سارا ( اعتراض). 📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 🍂🍃🍂🍃 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚