eitaa logo
حیات ♡⁩
589 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
8 فایل
🌻حیات = زندگی هدف زندگی جاودانه است 😇 این شصت ، هفتاد سال ها به چشم بر هم زدنی تمام خواهد شد🌿 اینجاییم که بار و بندیلِ محکم ببندیم🌱 حرفی ، سخنی ¿👇 @Hayat_ad313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بریم دانشگاه با آژانس بیان راحیل بعداز این که آرش رفت. پیش مادر شوهرم رفتم. ــ مامان جان اگه کاری ندارید من برم درس بخونم. بی اعتنا بدون این که نگاهم کند گفت: ــ نه، به کارت برس. نگاه سوالی، به مژگان که ما را زیر نظر داشت انداختم. او هم عکس العملی نشان نداد. به اتاق برگشتم و سعی کردم به رفتارش فکر نکنم. من که کاری نکرده بودم نگران باشم.بعد از مرور جزوه هایم، سرم را بلند کردم و نگاهی به ساعت انداختم. دو ساعت گذشته بودو من متوجه نشده بودم.کتابها و جزوات دانشگاه را کناری گذاشتم و با خودم گفتم، برم از اتاق آرش اون کتاب رو بیارم و بخونمش. تقه ایی به در زدم و وارد شدم. مژگان روی تخت خواب بود. برای این که بیدار نشود، از آوردن کتاب منصرف شدم. همین که خواستم برگردم صدایم کرد. ــ بیا تو. داخل رفتم و گفتم: بیداری؟ ــ با ضربه ایی که به در زدی بیدار شدم. ــ عه، چقدر خوابت سبکه، ببخشید نمی دونستم ‌خوابی. بلند شد نشست و گفت: ــ چی شده یاد ما کردی. اشاره کردم به قفسه ی کتابها که بالای تخت بود و گفتم: ــ خواستم یه کتاب بردارم. نگاه بی رمقی به کتابها انداخت و گفت: ــ چه حالی داریا. بی توجه به حرفش رفتم روی تخت و شروع کردم به خوندن عنوان کتاب ها. بلند شد ایستادو همونطور که به کار من نگاه می کرد گفت: ــ می دونی مامان واسه چی از دستت ناراحته؟ ــ از دست من؟ ــ اهوم. کامل به سمتش برگشتم. ــ آخه چرا؟ ــ میگه تو نذاشتی آرش بره دنبال عمه اینا. ــ مگه آرش نمیخواد بره؟ ــ مثل این که از اتاق امده بیرون، به مامان گفته دانشگاه داره نمیره. مامان میگه آرش رفته توی اتاق و امده نظرش عوض شده. با چشم های گرد شده گفتم: – من اصلا خبر نداشتم. خواستم بیشتر برایش توضیح بدهم. ولی با خودم فکر کردم بروم و رو در رو با مادر آرش حرف بزنم بهتراست. مادر آرش در حال خرد کردن سبزی آش بود، کنارش ایستادم و گفتم: ــ مامان جان بدین من خرد کنم. بی اعتنا گفت: ــ دیگه داره تموم میشه. خیلی برایم سخت بود در موردمسئله ایی توضیح بدهم که من در موردش بی‌تقصیر بودم. گردنم را باید برای چیزی کج کنم که اصلا مربوط به من نمی‌شود. با خودم گفتم، لابد دوباره کاری کرده‌ام که خدا اینجوری برایم برنامه ریخته. حالا باید خودم را له و لورده کنم تا خدا راضی شود وگرنه مگر کوتاه می‌آید. خدایا حداقل خودت یه جوری کمک کن. –مامان جان کار دیگه‌ایی ندارید من انجام بدم؟ ــ می خوای اون پیازها رو خرد کن. لبخندی زدم و توی دلم خدا را شکر کردم. همانطور که پیازها را پوست می گرفتم. گفتم: –مامان جان مژگان گفت از دست من ناراحتید. باور کنید من اصلا روحمم خبر نداره که آرش به شما گفته نمیره دنبال عمه اینا... با سکوتش کار من را سخت تر کرد. پیازها را رها کردم و رفتم کنارش ایستادم وادامه دادم: –اصلا فردا نمیریم دانشگاه دوتایی میریم دنبالشون، باور کنید من اصلا... حرفم را برید و گفت: –کلاستون پس چی میشه؟ "یعنی منتظر بودا..." ــ یه جلسه غیبت به جایی بر نمی خوره. البته باید با آرش صحبت کنم. سرش را به یک طرف کج کردو گفت: – پس بهم خبرش رو بده که منم به عمه خانم بگم. ــ چشم. پیازها را سرخ کردم و با سبزی گذاشتم تا بپزد. مادر آرش هم رفتارش بهتر شده بودو در مورد عمه برایم حرف می زد. که چقدر زن پخته و کاملیه و چقدر زیاد سختی کشیده و به جز فاطمه بچه ی دیگری ندارد.شب وقتی آرش برگشت. به اسقبالش رفتم و برایش شربت درست کردم.چند دقیقه بعد از این که برای تعویض لباس به اتاق رفت، دنبالش رفتم.لباسهایش را عوض کرده بودو با عصبانیت به گوشی‌اش نگاه می کرد. وقتی من را دید گوشی را کنار گذاشت و گفت: –راحیل، لحظه شماری می کنم واسه این که زودتر بریم سر خونه زندگیمون... کنارش روی تخت نشستم و گفتم: –چقدر عجله داری...سرش را پایین انداخت و آرام گفت:– همش می ترسم یه اتفاقی بیوفته، یا طوری بشه که ...حرفش را ادامه نداد...نگران گفتم:– اتفاق جدیدی افتاده؟کمی عصبی گفت: –سودابه تهدید کرده میره به خانواده‌ات میگه، می دونم چندتا هم میزاره روش میگه، می خواد آبروم رو ببره.ــ الان از آبروت می ترسی یا این که ما نریم سر خونه زندگیمون؟سرش را به طرفین تکان دادو گفت: هردو.ــ مگه خونه ی مارو می شناسه؟ ــ منم خیالم راحت بودکه نمی شناسه و بلوف میاد. اما الان آدرستون رو برام فرستاده. نمی دونم از کجا گیر آورده.بعد از چند لحظه سکوت گفت: ــ تو جای من بودی چیکار می کردی؟سرم رو پایین انداختم.بلند شد جلویم روی زمین زانو زدو گفت:– واقعا چیکار می کردی راحیل؟مستاصل نگاهش کردم و گفتم:– هرکس تو موقعیت خودش باید تصمیم بگیره، من که نمی تونم بگم اگه...نگذاشت ادامه بدهم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ــ گفتم اگر جای من بودی دیگه. با مِنو مِن گفتم: –خب نمی‌دونم. شاید میزاشتم آبروم بره با دلخوری گفت: – سوالم جدی بود. ــ منم جدی گفتم.خیره نگاهم کرد و جز جز صورتم را از نظر گذراند. وقتی مطمئن شد شوخی نمی کنم گفت: –چرا می ذاشتی آبروت بره؟ به خاطر شرایطتت درخواستی که اون دختره ازت داره درست نیست تازه به فرض محال اگه تو با اونم باشی، بالاخره چی؟ ماه که هیچ وقت پشت ابر نمی‌مونه، اول، آخر همه می‌فهمن. پس بهتره اشتباهی نکرده باشی و آبروت بره، تا این که هم پیش خدا آبروت بره هم پیش بنده‌ی خدا. چی میگی راحیل اونوقت خانوادت در مورد من چی فکر می کنند؟ ــ نگران نباش من براشون توضیح میدم. بعد پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: ــ اون سودابه رو هم مسدودکن وبهش بگو برو هر کاری دلت می خواد بکن، والا تا خدا نخواد مگه آبروی کسی میره. اگه سودابه بتونه آبروت رو ببره پس خدا خواسته دیگه، توام راضی باش پوفی کردو گفت: ــ اگه جای من بودی اینقدر راحت حرف نمی زدی. بلند شدم و گفتم: ــ شاید من که از اولم گفتم کسی نمی تونه جای کس دیگه باشه. میرم کمک مامان میز رو بچینیم زود بیا. سر میزشام، آرش آنقدر توی فکر بود که متوجه نگاههای گاه و بیگاه مادرش نشد. مژگان هم کلی سر به سرش گذاشت و سعی کرد از آن حال‌و هوا خارجش کند، ولی فایده نداشت.نمی‌دانم چرا مژگان وقتی شوهرش هست از این بذله گوییها نمی‌کند.هنوز میز جمع نشده بود که آرش گفت: ــ من خسته ام میرم بخوابم. از حرفش ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم. انگار نه انگار که من اینجا مهمانم. موقع دستمال کشیدن میز مادر آرش پرسید: ــ بهش گفتی؟ــ نه مامان جان، آخه زود رفت بخوابه. عمه اینا ساعت چند می رسند؟ــ تقریبانزدیک ده صبح.ــ پس وقت هست صبح زود، بهش میگم. حالا نمی دانم چه اصراری است که عمه و دخترش نباید با تاکسی بیایند.مژگان که همیشه از همه چی خبر دار بود گفت: ــ حالا تو چرا می‌خوای همراهش بری راه آهن؟ حداقل تو غیبت نکن، بزار خودش بره بیاره دیگه. ــ آخه تا راه آهن راه دوره، شاید بگه تنهایی حوصله اش سر میره.ــ خب من باهاش میرم توام به کلاست برس. از حرفش جا خوردم.سکوت کردم.بعد از این که کارها تمام شد. مادر شوهرم یک سینی چایی ریخت.مادر آرش و مژگان چاییشان را برداشتند. مژگان‌پرسید:–چراچایی‌برنمی‌داری.–نمی‌خورم.–پس برای آرش ببر.–اون که خوابه. –مگه فکرو خیال میزاره بخوابه. اتفاقی افتاده؟ انگار ناراحت بود.همانطور که سینی چای را برمی‌داشتم گفتم: –نه، فقط فکرش مشغوله. من برم ببینم اگه بیداره چاییش رو بدم بخوره. چراغ اتاق خاموش بود و نورکم جون چراغ خواب، کمکم می کرد که جلوی پایم را ببینم.سینی را روی میز کنار تخت گذاشتم. آرش ساعدش را روی چشم هایش گذاشته بود و خوابیده بود.یکی از بالشت های روی تخت را برداشتم و روی زمین گذاشتم و همانجا دراز کشیدم. باید مشکل آرش راه حلی داشته باشد. باید بیشتر فکر می‌کردم.هنوز چند لحظه از فکرهایم نگذشته بود که با صدای بم آرش به خودم امدم. ــ بیا بالا بخواب. ــ تومگه خواب نبودی؟ بی توجه به حرفم پرسید: –تو چرا رفتی اون پایین خوابیدی؟ وقتی سکوتم را دید، بلند شد نشست و گفت: –اگه بهم اعتماد نداری و معذبی، میرم تو سالن می خوابم. ــ اگه بگم اینجا راحت ترم ناراحت میشی؟ چند لحظه سکوت کرد. بعد بلند شدو از داخل کمد دیواری یک پتو آورد. –بلند شو. بلند شدم و روی تخت نشستم. پتو را پهن کرد و خودش جای من دراز کشیدو گفت: –تو بالا بخواب من اینجا می‌خوابم. بعد ساعدش را دوباره روی چشمش گذاشت.همین که دراز کشیدم گفت: ــ چرا راحتی نپوشیدی؟ با این شلوار کتون میخوای بخوابی؟ــ با خجالت گفتم: ــ همین خوبه؟ــ اصلا آوردی لباس راحتی؟ــ اهوم.بلند شد و سینی چایی را برداشت و گفت:من اینو میبرم تا بیام لباست رو عوض کن. همین که در اتاق را بست، فوری لباس راحتی‌ام را که یک بلوزوشلوار سفید با گلهای صورتی بود راپوشیدم. بافت موهایم را باز کردم و روی تخت دراز کشیدم.آرش در را باز کردو داخل شد تپش قلب گرفتم. سعی می کردم بی تفاوت باشم. وای مگه میشد. همانجور که با لبخند نگاهم می کرد گفت: –چرا حالا اینقدر لبه خوابیدی؟ میوفتی دختر.خودم را سمت دیوار کشیدم. موهایم را کنارم جمع کردم و چشم هایم را بستم.روی زمین دراز کشید. مدام نفس‌های عمیق می‌کشید و این پهلو آن پهلو میشد.–آرش.–جانم.–هنوز فکرت درگیر حرف سودابس.بلند شد نشست.–حرف آبرومه. اونم جلوی خانواده‌ی تو 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 من هم نشستم وگفتم: –تو که کاری نکردی بترسی. به خدا بسپار. کلافه گفت: –اصلا بهش نمیومد همچین دختری باشه. –بهترین راه شناخت آدمها وقتیه که عصبانی هستند. آهی کشیدو گفت: –دعا کن یه معجزه‌ایی بشه سودابه نره خونتون. بعد کلافه بلند شدو به طرف در رفت. –کجا؟ –میرم بیرون یه قدمی بزنم.می‌دانستم تنها کسی که الان می‌تواند آرامش کند من هستم. –منم میام. –نه بابا کجا میای، بگیر بخواب؟ –پس تو هم نرو. دستش از روی دستگیره‌ی در سُر خورد. –باشه. نمی دانم چند ساعت از خوابیدنم گذشته بود که بیدار شدم. احساس کردم نزدیکه اذان صبح است.نیم خیز شدم، تا موبایلم را از روی میز کنار تخت بردارم و ساعتش را نگاه کنم. آرش غرق خواب بود. چند دقیقه بیشتر به اذان نمانده بود. گوشی را سر جایش گذاشتم. به صورتش زل زدم. باورم نمیشد این همان پسر مغرور و متکبر کلاس باشد. سرم را روی بالشت گذاشتم. –چرا بیداری؟ زخم صدایش توی گوشم پیچید. با تعجب گفتم: –خواب بودی که... ــ بوی عطرت خواب مگه واسه آدم میزاره. خجالت زده گفتم: ــ نزدیک اذانه. بیدار شدم. با لحن خیلی مهربان و با همان صدایی که دلم برایش ضعف می رفت گفت: ــ مگه ساعت کوکی هستی که نزدیک اذان بیدار میشی؟ ــ به مرورآدم میشه دیگه. ــ راحیل بهت حسودیم میشه. –چرا؟ –اصلا به خدا حسودیم میشه. نگاهش کردم. چشم‌هایش شفاف شده بودند. با بغضی که سعی در کنترلش داشت گفت: –چون تو به خاطرش خواب و زندگی نداری. بغضش باعث ناراحتی‌ام شد. –اینجوری نگو آرش. خدا قهرش می‌گیره. لبخند زورکی زد و گفت: –ببین در همه حال نگران خدایی. خندیدم و گفتم: –چون خدا، مادرمه، پدرمه، نامزدمه، دنیامه. دوسش دارم چون تو رو بهم داده. هم زمان با لبخندش صدای اذان گوشی‌ام بلند شد. بوسه ایی روی موهایم نشاند وگفت: –بوی بهشت میدی. وضو گرفتم و نمازم را خواندم. دوباره خیره به آرش شدم. انگار خواب بود. ــ چرا نشستی زل زدی به من؟ خندیدم و رفتم لبه ی تخت نشستم و گفتم: – تو اصلا امشب خوابیدی؟ ــ اهوم، فقط مدل شتر مرغی ــ اون دیگه چطوریه؟خنده ی خماری کرد.ــ با چشم باز ولی سخته، امشب دلم واسه شتر مرغ ها سوخت. چطوری سر کلاس بشینم با این بی خوابی؟ــ آرش.ــ عمر آرش.ــ امروزدانشگاه تعطیله.ــ چرا؟ــ موافقی یه امروز روغیبت کنیم و بریم دنبال عمه اینا؟ توام می تونی بیشتر بخوابی.ــ چراغ خواب را روشن کردو لبخندزد.– چه فکر خوبی. من که برمم هیچی از کلاس نمی فهمم. امشب درست نخوابیدم.این بار من گفتم: –می خواهی من برم توی سالن، تو راحت بتونی بخوابی؟اخم کرد.– اونجوری که اون خواب خرگوشیم هم از سرم می پره.چراغ خواب را خاموش کردم و گفتم: ــ پس بخواب دیگه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خوب سلام حرفی ندارم اگه گفتی کیم؟🤍🫀 . سلام شناختمت ازاستیکرای‌اشنات😂♥️ رفیق‌شفیقمی😌☝️🏻
ببین رفیق🤝🙂 دشمن هر روز از یه رنگی میترسه✋🙄 یه روز از لباس سبز سپاه💚 یه روز از لباس خاکی بسیج🧡 یه روز از سرخی خون شهید❤️ یه روز از جوهر آبی رای دادن💙 ولی هر روز از سیاهی چادر تو میترسه🖤😌 پس بانو جان اسلحه آن را زمین نگذار✊ 😍❤️
https://eitaa.com/Gharibal_ghoraba118 غریب‌الغرباء¹¹⁸..♥️ لینک‌کانال‌جدید:) اومدیدقدمتون‌روجفت ِچِشَم میخوام‌خصوصیش‌کنم.. سریع‌بیاید میخوام‌ببینم‌‌چطوری‌حمایت‌میکنید😄❤️ ؟ تگ‌میزارم
همه بچه مسلمونا این کارو کردن 😂😂😂 بیاد بچگی
↶ـ همگے‌رهگذر‌هستیم ‌. . .꜄🚶🏻‍♂꜂ ↶ـ بہ‌کسے‌کینہ‌نگیرید . . . ꜄🖤꜂ ↶ـ دل‌بے‌کینہ‌قشنگ‌است . . .꜄🙂꜂ ↶ـ بہ‌همہ‌مهر‌بورزید . . .꜄🔗꜂ ↶ـ بہ‌"خدا"مهر‌،قشنگ‌است . . ‌.꜄♥️꜂ ↶ـ بشناسید‌"خدا"را . . .꜄📓꜂ ↶ـ هر‌کجا‌یاد‌"خدا"هست؛ . . .꜄🌿꜂ ↶ـ هر‌کجا‌نام‌"خدا"هست . . .꜄✨꜂ ↶ـ سقف‌آن‌خانہ‌قشنگ‌است . . . .꜄ 🕋 ꜂ 💙😇🌌
اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج: ° تو‌گناه‌نڪن‌ ببین‌خدا‌‌چجوࢪۍحالتو‌جا‌میاࢪه🌱 زندگیتو‌پࢪاز‌وجود‌خودش‌میڪنہ(: - عصبےشدی؟! +نفس‌بکش‌بگو‌:‌بیخیال،چیزی‌بگم ؛ اما‌م‌زمان‌‌ناࢪاحت‌میشه...☝🏻 - دلخوࢪت‌ڪࢪدن؟! +بگو‌:خدا‌میبخشه‌منم‌میبخشم‌ پس‌ولش‌ڪن..😌💜 - تہمت‌زدن؟ +آࢪوم‌باش‌و‌‌توضیح‌بده بگو‌:بہ‌ائمه‌هم‌خیلی‌تہمتازدن❗️ - ڪلیپ‌و‌عکس‌نامࢪبوط‌خواستی‌ببینی؟! +بزن‌بیرون‌از‌صفحه‌بگو:مولا‌مہم‌تࢪه💔 - نامحࢪم‌نزدیڪت‌بود؟ +بگو‌‌:مہدی‌زهࢪا(عج)‌خیݪےخوشگلتࢪه بیخیال‌بقیه ... ! زندگےقشنگ‌ترمیشہ‌نه؟!😍⁦ 💙😇🌌
هدایت شده از غریب‌الغرباء¹¹⁸..♥️🇯🇴
https://abzarek.ir/service-p/msg/1079106 دفتریادداشت‌ ِحرف ِدل ِشما:)