eitaa logo
حیات ♡⁩
596 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.6هزار ویدیو
8 فایل
🌻حیات = زندگی هدف زندگی جاودانه است 😇 این شصت ، هفتاد سال ها به چشم بر هم زدنی تمام خواهد شد🌿 اینجاییم که بار و بندیلِ محکم ببندیم🌱 حرفی ، سخنی ¿👇 @Hayat_ad313
مشاهده در ایتا
دانلود
خستـھ‌ام.! ازهَـرآنچـھ‌ڪِھ‌مَـراوَصـلِ‌این‌دنیـانمـوده، دِلَم‌حـال‌وهَـواۍِ‌جمـعِ‌شھیـدان‌رامۍخواهـد.!
و بر او که می گفت: «حضرت صاحب الزمان(عج) خدا به شما صبر دهد زیرا او منتظر ماست نه اینکه ما منتظر او باشیم هنگامی میشود گفت منتظریم که خود را اصلاح کنیم ولی اگر خود را اصلاح نکنیم هیچ گاه ظهور نخواهد کرد»  • احمد محمّد مشلب🕊•
•●💙●• تــو خۅدت جـٰاݧ جهانــۍ چھ ڪنَم جـٰاݧ و جَھـٰاݧ را؟!
تو چگونه ای؟! حالو حَوای شما چگونه است:) شما عزیزید،بزرگید،قمصورید🌱 شما عزیز دلها هستید.💚
←٬آیا می‌ارزد در‌برابر‌ِمتاع‌ِزودگذر‌ِدنیا بھ‌عذابِ‌همیشگیِ‌آخرت مبتلا‌شوید..؟! :) 'شھید‌آوینی'
اے‌شهید . . . میشودمن‌راهم‌تفحص‌ڪنۍ؟ خیلۍوقت‌است‌درمیدان‌مین‌دنیا گیـرڪردھ‌ام..!💔
💔....!
حیات ♡⁩
💔....!
این عکس تاریخیه هااااا.. خیلی حرفا واسه گفتن داره(:
خدایا‌‌هر‌ثانیه‌با‌تو‌بودنم، عین‌‌ِخوشبختیه..! توکه‌کنارِمنی‌ معجزه‌ای‌در‌من‌‌هست‌ -به‌نام‌‌ِآرامش!(: -بھ رسم بندگی خدایا :)
بهش با خنده گفتیم ارمان نرو شهید میشی.! با لبخند گفت:......🥀
حیات ♡⁩
‹ بِسمِ‌الله‌اَلرَحمن‌اَلرَحیم › #سه_دقیقه_در_قیامت #پارت_چهارم در اين اتفاق، معمولًا كل زندگي فرد
‹ بِسمِ‌الله‌اَلرَحمن‌اَلرَحیم › در پايان بايد اين نكته را يادآور شد كه تمام اين افراد، براي لحظاتي توانستهاند از محدوده زمان و مكان كه كالبد انسان در آن درگير است خارج شوند. آنان پيمانه عمرشان به اتمام نرسيده و فرشته مرگ، آنان را براي هميشه از دنيا جدا نكرده است. لذا در اكثر اين مشاهدات، حرفي از بررسي اعمال، كه اعتقاد تمامي اديان است نشده، بلكه خداوند از اين طريق به بقيه انسانها يادآور ميشود كه اينقدر در دنياي مادي غرق نشوند و خودشان را براي بازگشت و معاد آماده سازند. با بيان اين مقدمه نسبتاً طوالني به سراغ يكي از كساني ميرويم كه تجربهاي خاص داشته است. كسي كه براي چند دقيقه از دنياي مادي خارج ميشود و با التماس به اين دنيا بر ميگردد! خاطرات زيباي او در نوع خود بيبديل است. وقتي پس از پيگيري بسيارتوانستم ايشان را ببينم و گفتگو انجام شد، به اين نتيجه رسيدم كه صحبتهاي او، گويي بيان مطالب كتابهاي معاد است! شما هم با ما همراه شويد. ‹ گذر ايام › پسري بودم كه در مسجد و پاي منبرها بزرگ شدم. در خانوادهاي مذهبي رشد كردم و در پايگاه بسيج يكي از مساجد شهر فعاليت داشتم. در دوران مدرسه و سالهاي پاياني دفاع مقدس، شب و روز ما حضور در مسجد بود. سالهاي آخر دفاع مقدس، با اصرار و التماس و دعا و ناله به درگاه خداوند، سرانجام توانستم براي مدتي كوتاه، حضور در جمع رزمندگان اسالم و فضاي معنوي جبهه را تجربه كنم. راستي، من در آن زمان در يكي از شهرستانهاي كوچك استان اصفهان زندگي ميكردم. دوران جبهه و جهاد براي من خيلي زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند. اما از آن روز، تمام تالش خودم را در راه كسب معنويت انجام ميدادم. ميدانستم كه شهدا، قبل از جهاد اصغر، در جهاد اكبر موفق بودند، لذا در نوجواني تمام همت من اين بود كه گناه نكنم. وقتي به مسجد ميرفتم، سرم پايين بود كه نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد. يك شب با خدا خلوت كردم و خيلي گريه كردم. در همان حال و هواي هفده سالگي از خدا خواستم تا من آلوده به اين دنيا و زشتيها و گناهان نشوم. بعد با التماس از خدا خواستم كه مرگم را زودتر برساند. گفتم: من نميخواهم باطن آلوده داشته باشم. من ميترسم به روزمرگي دنيا مبتال شوم و عاقبت خودم را تباه كنم. لذا به حضرت عزرائيل التماس ميكردم كه زودتر به سراغم بيايد! چند روز بعد، با دوستان مسجدي پيگيري كرديم تا يك كاروان مشهد براي اهالي محل و خانواده شهدا راهاندازي كنيم. با سختي فراوان، كارهاي اين سفر را انجام دادم و قرار شد، قبل از ظهر پنجشنبه، كاروان ما حركت كند. روز چهارشنبه، با خستگي زياد از مسجد به خانه آمدم. قبل از خواب، دوباره به ياد حضرت عزرائيل افتادم و شروع به دعا براي نزديكي مرگ كردم. البته آن زمان سن من كم بود و فكر ميكردم كار خوبي ميكنم. نميدانستم كه اهل بيت: ما هيچگاه چنين دعايي نكردهاند. آنها دنيا را پلي براي رسيدن به مقامات عاليه ميدانستند. خسته بودم و سريع خوابم برد. نيمههاي شب بيدار شدم و نمازشب خواندم و خوابيدم. بالفاصله ديدم جواني بسيار زيبا باالي سرم ايستاده. از هيبت و زيبايي او از جا بلند شدم. با ادب سالم كردم. ايشان فرمود: »با من چكار داري؟ چرا اينقدر طلب مرگ ميكني؟ هنوز نوبت شما نرسيده.« فهميدم ايشان حضرت عزرائيل است. ترسيده بودم. اما باخودم گفتم: اگر ايشان اينقدر زيبا و دوست داشتني است، پس چرا مردم از او ميترسند؟! ميخواستند بروند كه با التماس جلو رفتم و خواهش كردم مرا ببرند. التماسهاي من بيفايده بود. با اشاره حضرت عزرائيل برگشتم به سرجايم و گويي محكم به زمين خوردم! در همان عالم خواب ساعتم را نگاه كردم. رأس ساعت 12 ظهر بود. هوا هم روشن بود! موقع زمين خوردن، نيمه چپ بدن من به شدت درد گرفت. در همان لحظات از خواب پريدم. نيمه شب بود. ميخواستم بلند شوم اما نيمه چپ بدن من شديداً درد ميكرد!! خواب از چشمانم رفت. اين چه رؤيايي بود؟ واقعاً من حضرت عزرائيل را ديدم!؟ ايشان چقدر زيبا بود!؟ ________________ کپی‌ممنوع🚫 خواندن‌رمان‌بدون‌عضویت‌ممنوع!‼️🚫 ________________ سه دقيقه در قيامت تجربهاي نزديك به مرگ كاري از گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادي ناشر: نشر شهيد ابراهيم هادي ________ 「مدافعـٰان‌حیـٰا|ᴍᴏᴅᴀғᴇᴀɴᴇ ʜᴀʏᴀ」
رفقامیشه‌لطفاتاشهادت‌حاج‌قاسم‌بشیم‌1Kکه‌ ببینم‌چندتا‌عاشق‌حاج‌قاسم‌داریم💔✨!