eitaa logo
حیات طیبه
394 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
34 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💠💠💠﷽💠💠💠 🔴 یکی از اعتقادات غلط این است که عده‌ای برای توجیه ترک امربه‌معروف و نهی‌از‌منکر و یا برای انتقاد به کسی که این واجب را انجام می‌دهد می‌گویند: به دین خود به دین خود 💠 : همه عقلای عالم این قانون را پذیرفته‌اند هر فردی که وارد یک سازمان یا اداره‌ای می‌شود الزاما باید آن را رعایت کند تا بی‌نظمی و ناهنجاری رخ ندهد. بطور مثال سرباز در ، کارمند در یا یک بازیکن الزاما باید قوانین محیط کاری خود را رعایت کند وگرنه و حتی می‌شود. 💠 : از الزامات سازمان و هر اداره‌‌ای، وجود سیستم و بازدارنده جهت پیشگیری و مبارزه با تخلف و فساد است. دین اسلام نیز به همین منظور یکی از مهم‌ترین سیستمهای بازدارنده و پیشگیری از رواج ویروس فساد و ظلم را طراحی کرده است که این سیستم، فریضه و است و اگر‌ تعطیل شود طبق روایات، حاکمان بر جامعه مسلط می‌شوند و آبادانی و از بین می‌رود‌. و حتی در احادیث داریم کسی که این فریضه را انجام ندهد جامعه است و مثل کسی است که را کنار‌ جاده رها کند تا بمیرد. 📗کنزالعمال،ج۳،ص۱۷۰ 💠 : با این ضرب‌المثل اگر‌ بخواهیم مجوز بی‌تفاوتی را نسبت به هر‌ گناه و فسادی که کشتی جامعه را سوراخ می‌کند صادر کنیم در واقع دودش به چشم خودمان می‌رود و ما هم جزو غرق شدگان این کشتی خواهیم بود. کسی که سیگار‌ می‌کشد نمی‌تواند بگوید به من تذکر‌ ندهید چرا که دیگران را از هوای سالم محروم می‌کند. لذا عقل حکم می‌کند که برای حفظ سلامت روحی و روانی جامعه و خود در انجام این فریضه بی‌تفاوت نباشیم ولو دیگران کوتاهی می‌کنند ولی چیزی از وظیفه شرعی ما کم نمی‌کند. 💠 : همانطور که این ضرب‌المثل را نسبت به غذایی و خوراکی استفاده نمی‌کنیم و وظیفه خود می‌دانیم تا دیگران را از روی از غذایی نجات دهیم به طریق اولی باید نسبت به مسمومیت افراد احساس مسئولیت کنیم پس انجام این واجب دخالت در کار دیگران نیست بلکه محبت و کمک به فرد خاطی و نجات وی و اطرافیان از این تخریب و مسمومیت روحی است. ~~~🔸🎾🌸🎾🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌸 🎾 🎾🌸 🌸🎾🌸 🎾🌸🎾🌸🎾🌸🎾🌸🎾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 👈 امام علی علیه السلام و زائر حسینی نقل شده است که در بغداد مردی فاسق و فاجر و خمار بود عمر خود را در اعمال نامشروع صرف کرده بود و مال بسیار داشت چون اجلش در رسید وصیت کرد که: چون مرگ را دریابد، بعد از تجهیز و تکفین، در نجف اشرف دفنم کنید، شاید از برکت حضرت علی علیه السلام خداوند عالم گناهان گذشته را، بدان حضرت ببخشد. این را گفت و جان به حق تسلیم کرد. خویشان و اقوام او به وصیت او عمل نموده، بعد از تجهیز نعش، او را برداشته متوجه نجف اشرف شدند. خدام روضه شاه ولایت در آن شب حضرت علی علیه السلام را در خواب دیدند که آن حضرت بر سر صندوق حاضر شد. جمیع خادمان آستان ملائک پاسبان را طلبیده و فرمود: فردا صبح مردی فاسق را به اینجا خواهند آورد. باید مانع شوید و نگذارید که او را در نجف دفن کنند که گناهان او از عدد ریگ صحراها و برگ درختان و قطرات باران بیشتر است. این فرموده و غائب شد. چون صبح شد جمیع ملازمان آستان بر سر قبر امیر المؤمنین علیه السلام حاضر شدند و خواب خود را به یکدیگر بیان کردند. همه این خواب را دیده بودند. پس برخاستند و چوبها و سنگها به دست گرفته، بیرون دروازه جمع شده، همگی تا دیر وقت به انتظار نشستند، ولی کسی پیدا نشد. از این جهت برگشتند و متفکر بودند که چرا این واقعه به عمل نیامد. از قضا آن جماعتی که تابوت همراهشان بود، در آن شب را ه گم کرده به بیابان افتادند. چون روز شد از آنجا راه نجف اشرف را پیش گرفته، روانه شدند. چون شب دیگر شد، باز حضرت شاه ولایت را در خواب دیدند که خدام را طلبیده، فرمودند چون صبح شود همه بیرون روید و آن تابوتی که شب پیش شما را به ممانعت او امر کرده بودم، با اعزاز و اکرام هر چه تمامتر بیاورید و ساعتی در روضه من بگذارید. بعد از آن او را در بهترین جا دفن کنید. خدام از شنیدن این دو سخن منافی بسیار متعجب بودند. از این جهت به شاه ولایت عرض کردند: ای پادشاه دین و دنیا، دیشب ما را منع فرمودی امشب به خلاف آن در کمال شفقت و مهربانی امر فرمودید، در این چه سری است؟ حضرت فرمود: شب گذشته آن جماعت راه گم کره، به دشت کربلا افتادند؛ باد، خاک کربلا را در تابوت آن مرد افشاند؛ از برکت خاک کربلا و از برای خاطر فرزندم حسین علیه السلام خداوند از جمیع تقصیرات او در گذشت و بر او رحمت کرد. پس خادمان همگی بیدار شدند و از شهر بیرون رفتند. و بعد از ساعتی تابوت آن مرد را آوردند و پس از تعظیم تمام، آن را به روضه مقدس امیرالمؤمنین علیه السلام حاضر کردند و صورت واقع را آن طور که اتفاق افتاده بود بر آن جماعت نقل نمودند. 📗 ، ص 218 ✍ سلطان ‌محمد بن ‌تاج ‌الدین‌ حسن ~~~🔸🍃🌔🍃🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌔 🍃 🌔🍃 🍃🌔 🍃 🌔🍃🌔🍃🌔🍃🌔🍃🌔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸گفتگوی خواندنی با حیدر رحیم‌پور ازغدی(پدر حسن رحیم پور ازغدی): 🔸آقای خامنه‌ای یک روحانی متشرع و در عین حال روشنفکر است 🔸شریعتی می‌گفت اگر چند نفر مثل آقای خامنه‌ای داشتیم ایران، اسلامی می‌شد 🔹 هر وقت دلم بخواهد رهبری را می‌بینم 🔹آیت الله خامنه‌ای آمدند خانه ی ما. برایش وقتی آجیل آوردیم، خندید و گفت من آجیل نمی‌خوردم از وقتی رهبر شدم اصلاً آجیل نخوردم چون رهبر باید مثل فقرا زندگی کند، مگر فقرا آجیل می‌خورند؟ 🔹آقای خامنه‌ای یک عالم و روحانی متدین و متشرع است که اگر همه دنیا علیه‌اش باشد، دست از حق و حقیقت نمی‌کشد 🔹متحجرین همیشه با آقای خامنه‌ای مشکل داشته و دارند چون ایشان در فقه اجتماعی قوی و مسلط بودند؛ شعیه انگلیسی از فقیهی می‌ترسد که مثل آقای خامنه‌ای به فقه اجتماعی مسلط باشد 🔹آقای خامنه‌ای و شریعتی بیشتر باهم رفیق بودند؛ آقای خامنه‌ای شریعتی را نقد می‌کردند، چون فقیه بودند و حق هم داشتند؛ چون اطلاعات فقهی و دینی شریعتی کافی نبود 🔹آقای خامنه‌ای در مدیریت جبهه مقاومت در منطقه این قدر موفق بوده‌اند که همه قدرت‌ها باهم نتوانستند، هیچ غلطی کنند ~~~🔸🍃🌸🍃🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌸 🍃 🌟🍃 🍃🌺🍃 🌸🍃🌟🍃🌟🍃🌟🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ــــ وای... این چه وضعشه! آخه چرا آدم رو کله ی سحر بیدار می کنید؟؟ دانش آموزان هم مهیا را همراهی کردند و شروع کردن به غر زدن... ــــ خواهرا! لطفا ساکت؛ خواهرا ساکت! همه ساکت شدند و به شهاب خیره شدند. یکی از دانش آموزان با صدای بلند گفت. ــــ برادر! برای چی از اول صبح بیدارمون کردی؟!؟ ـــ این قانون این پادگانه. شما وقتی می خواستید بیاید اردو؛ باید در مورد قوانینش هم سوال می کردید! دختره ، ایشی زیر لب گفت. ــــ این مهیا جون گفت خیلی بد اخلاقه، باورش نکردم!!! شهاب سرش را بلند کرد و با تعجب به مهیا نگاه کرد! مهیا ضربه ی محکمی به پهلوی دختره زد. ــــ عزیزم!هر چی که بهت میگم رو که نباید با صدای بلند بگی! بقیه دخترها شروع به خندیدند کردند. ــــ بسه دیگه... خواهرهایی که نماز خوندند؛ به سمت سلف حرکت کنند. صبحونشون رو میل کنند. بعد همه توی محوطه جمع بشند تا کلاس های آموزشی شروع بشه. همه به سمت سلف رفتند. مهیا با دیدن صبحانه با صدای بلند گفت:《 حلوا شکری؟!؟》 دخترها سرهاشان را جلو آوردند و با دیدن حلوا شکری؛ شروع به غُر زدن کردند. مهیا به سمت میز آخر سالن رفت. مریم و سارا و نرجس آنجا نشسته بودند. نرجس با آمدن مهیا سرش را برگرداند و اخم هایش را در هم کشید. مهیا هم نشست و ادای نرجس را درآورد که سارا زد زیر خنده... خنده هایی که با چشم غره ی مریم ساڪت شدند. بعد از صبحانه همه به طرف محوطه رفتند. دختر ها به پنج گروه تقسیم شدند. استاد ها که شهاب، محسن، نرجس، مریم و سارا بودند؛ گروه ها را به قسمت هایی از محوطه بردند؛ و مطالب خاصی را به آن ها آموزش دادند. مهیا کنار بقیه دخترها نشسته بود و جُک تعریف می کردند؛ که شهاب با چند اسلحه به طرفشان آمد. مهیا با لحن با مزه ای گفت: ــــ یا حضرت عباس!!! همه ی دخترها شروع به خندیدن کردند. شهاب با تعجب نگاهی به آنها انداخت. ـــ چیزی شده؟! ــــ نه سید بفرمایید. شهاب اسلحه را از هم جدا کرد و با توضیح دوباره آن را بست. ـــ خب 4نفر بیان اینجا اسلحه هایی که من باز کردم رو ببندند. ۴نفر که یکی از آنها مهیا بود؛ به طرف اسلحه ها رفتند. مهیا زودتر از همه اسلحه اش را بست. شهاب پشتش به مهیا بود. مهیا اسلحه را به سمت دانش آموزان گرفت وادای تیراندازی را درآورد. دختر ها هم خودشان را روی زمین می انداختند. شهاب با تعجب به دختر ها که یکی پس از دیگری خودرا روی زمین می انداختند، نگاه کرد. وقتی به پشت سرش نگاه کرد؛ با ژستی که مهیا گرفته بود، قضیه را فهمید. لب هایش را در دهان فرو برد تا لبخندی که اصرار بر نشستن بر لبانش می کرد دیده نشود! ــــ تموم کردید خانم رضایی! مهیا بله ای گفت. شهاب اسلحه هارا گرفت و بعد از ختم صلواتی به سمت گروه بعدی رفت... کلاس ها تا عصر طول کشیدند. همه دوباره سوار اتوبوس شدند و به سمت یادمان شهدای هویزه حرکت کردند. بعد زیارت و خواندن فاتحه و خرید از نمایشگاه دوباره سوار اتوبوس ها شدند. هوا تاریک شده بود. اینبار همراه ها جابه جا شده بودند نرجس به جای مریم به اتوبوس مهیا آمده بود. مهیا هم بی حوصله سرش را به پشت صندلی تکیه داد. در حالی که به خاطر تکان های ماشین خوابش برد. با سرو صدایی که می آمد، مهیا چشمانش را باز کرد ماشین ایستاده بود. هوا تاریک شده بود. مهیا از جایش بلند شد. ــــ چی شده دخترا؟! ـــ ماشین خراب شده مهیا جون! مهیا از ماشین پیاده شد. شهاب و راننده مشغول تلاش برای درست کردن اتوبوس بودند. نگاهی به چند مغازه ای که بسته بودند کرد. سرویس بهداشتی هم کنارشان بود. به سمت نرجس رفت. ــــ من میرم سرویس بهداشتی! نرجس به درکی را زیر لب گفت. مهیا به اطرافش نگاه کرد. در بیابان بودند. ترسی به دلش نشست. اما به خودش جرات داد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. شهاب و راننده بعد از نیم ساعت تلاش توانستند ماشین را راه بندازند! شهاب رو به نرجس گفت. ــــ لطفا حضور غیاب کنید، تا حرکت کنیم. ـــ همه هستند! اتوبوس حرکت کرد. شهاب سر جایش نشسته بود. اردو با داش آموزان آن هم دختر سخت تر از همه ماموریت های قبلی اش بود. مخصوصا با بودن مهیا!!! ادامه دارد ~~~🔹💞💚💞🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 💞 💕 💞💕 💕💚💕 💞💕💞💕💞💕💞💕💞
می خواست به عقب برگردد تامهیا را ببیند. اما به خود تشر زد و سرش را پایین انداخت. برای اینکه به مهیا فکر نکند سر جایش نشست و تکانی نخورد تا مبادا نگاهش به مهیا بخورد. مهیا دستانش را با لباسش خشک کرد. از سرویس بهداشتی خارج شد که با دیدن جای خالی اتوبوس یا خدایی را زیر لب گفت... شهاب در را باز کرد. دانش آموزان یکی پس از دیگری پیاده شدند، و با گفتن اسمشان شهاب در لیست اسم هایشان را خط می زد. همه پیاده شدند. نگاهی به لیست انداخت با دیدن اسم مهیا رضایی که خطی نخورده شوکه شد! به دور و برش نگاهی کرد فقط اتوبوس آن ها رسیده بود و مطمئن بود که مهیا با او در اتوبوس بود. ــــ یا فاطمه الزهرا! به طرف نرجس رفت. ـــ نرجس خانم! نرجس خانم! نرجس که مشغول صحبت با خانواده ی یکی از دانش آموزان بود، به سمت شهاب چرخید. ـــ بله؟! ـــ خانم رضایی کجان؟!؟ *** نرجس نصف راه هم از کارش پشیمان شده بود؛ اما ترسید که موضوع را به شهاب بگوید. ــــ نم... نمی دونم! شهاب از عصبانیت سرخ شده بود. فکر کردن به اینکه مهیا در آن بیابان مانده باشد؛ او را دیوانه می کرد... ــــ یعنی چی؟!؟ مگه من نگفتم حضور غیاب کن!!! مریم با شنیدن صدای عصبی شهاب به طرفش آمد. ـــ چی شده؟! شهاب دستی در موهایش کشید. ــــ از این خانم بپرسید!!! نرجس توضیح داد که مهیا در بیابان موقعه ای که ماشین خراب شده پیاده شده و جامانده است. مریم با نگرانی به سمت شهاب رفت. ـــ وای خدای من! الان از ترس سکته میکنه!! دانش آموزان با نگرانی اطرافشان جمع شده بودند. زود گوشیش را درآورد و شماره ی مهیا را گرفت. یکی از دانش آموزان از اتوبوس پیاده شد. ــــ مهیا جون کیفشو جا گذاشته! شهاب استغفرا... بلندی گفت و به طرف ماشین تدارکات دوید! محسن داد زد. ــــ کجا؟! ـــ میرم دنبالش؟! ــــ صبر کن بیام باهات خب! اما شهاب اهمیتی نداد و پایش را روی گاز فشار داد.... مهیا به سمت جاده دوید. با ترس و پریشانی به دو طرف جاده نگاهی کرد. اما اثری از اتوبوس نبود. هوا تاریڪ شده بود و غیر از نور ماه نور دیگری آنجا را روشن نمی کرد. مهیا می دانست صدایش شنیده نمی شود؛ اما بازهم تلاش کرد. ــــ سید...سید...شهاب!! گریه اش گرفته بود.او از تاریکی بیزار بود. با حرص اشک هایش را پاک کرد. ــــ نرجس! کسی اینجا نیست؟! به هق هق کردن افتاده بود. با فکر اینکه به آن ها زنگ بزند؛ سریع دستش را در جیب مانتویش گذاشت. اما هر چه گشت، موبایلش نبود. فقط دستمال و هنذفری بودند. با عصبانیت آن ها را روی زمین پرت کرد. هوا سرد بود و پالتو را در اتوبوس گذاشته بود. نمی دانست چه کار کند نه می توانست همانجا بماند و نه می توانست جایی برود. می ترسید... میترسید سر راه برایش اتفاقی بیفتد. احساس بی کسی می کرد. پاهایش از سرما و ترس، دیگر نایی نداشتند. سر جایش زانو زد و با صدای بلند شروع به هق هق کرد. با صدای بلند داد زد: ـــ شهاب توروخدا جواب بده...مریم...سارا...! در جوابش چند گرگ زوزه کشیدند. از ترس سر جایش ایستاد؛ و با دست جلوی دهانش را گرفت، تا صدایش بیرون نیاید. نمی توانست همانجا بماند. آرام با قدم هایی لرزان به سمتی که اتوبوس حرکت کرده بود؛ قدم برداشت. هوا سوز داشت. خودش را بغل کرد. با ترس و چشمانی پر اشک به اطرافش نگاه می کرد. با شنیدن صدای پارس چند سگ، که خیلی نزدیک بودند؛ مهیا جیغی کشید و شروع به دویدن کرد. طرف راستش یک تپه بود. با سرعت به سمت تپه دوید. وقتی در حال بالا رفتن از تپه بود با شنیدن صدای پارس سگ ها برگشت؛ که پایش پیچی خورد و از بالای تپه افتاد. صدای برخوردش به زمین و جیغش درهم آمیخته بود. چشمانش را با درد باز کرد! سعی کرد بنشیند؛ که با تکان دادن دست راستش از درد جیغ کشید. دستش خیلی درد داشت. نگاهی به تپه انداخت. ارتفاعش زیاد بود. شانس آورده بود که سرش به سنگی نخورده بود. دیگر حتی رمق نداشت از این تپه بالا برود... زانوهایش را جمع کرد و سرش را به سنگ پشت سرش تکیه داد. اشک های گرمش بر روی صورتش که از سرما یخ کرده بود؛ روانه شدند. گلویش از جیغ هایی که زده بود می سوخت. پیشانیش و گوشه ی لبش خیلی می سوختند. نگاهی به دست کبود شده اش انداخت. حتی نمی توانست به آن دست بزند. دردش غیر قابل تحمل بود! ادامه دارد ~~~🔹💞💚💞🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 💞 💕 💞💕 💕💚💕 💞💕💞💕💞💕💞💕💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠بعضی خانوما میگن چرا شوهر ما تو خونه حرف نمیزنه ولی با دیگران این همه میگه و میخنده... چرا واسه ما خرج نمیکنه؟ ولی به دیگران که میرسه این همه دست و دلباز میشه.... و خیلی مثال‌های دیگه... 💠میدونید یکی از دلایلش چی میتونه باشه؟؟ 💠اینکه اون "دیگران" همسر شما را همیشه "تایید" میکنند.. ولی شما فقط کارت اینه که همسرت رو "تخریبش" کنی...!!! 💠یه خانوم نمیذاره تو تایید کردن همسرش کسی ازش سبقت بگیره... ~~~🔸☘🍁☘🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🍁 ☘ 🍁☘ ☘🍁☘ 🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️ گرایشات سیاسی تان را دقیقه ای کنار بگذارید و با انصاف و انسانیت قضاوت کنید! 📅 روزنامه دنیای اقتصاد پانزدهم اردیبهشت ۹۶: رئیسی یا قالیباف رئیس جمهور شوند، دلار بالای ۵۰۰۰ تومان خواهد شد! ~~~🔸🍃🌸🍃🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️ 🔸 برنامه ای که دشمن داره اینه که در یک ماه آینده شدیدی رو به مردم وارد کنه ☢ از طرفی رسانه های دشمن هم شبانه روز مشغول "بزرگ نمایی" مشکلات اقتصادی هستن 🚫 هدف از این کار هم اینه که عموم مردم رو از جمهوری اسلامی ناراضی کنن تا در ادامه شورش های مختلفی در سطح کشور سازماندهی بشه. ⭕️در این بین منافقین هم یه جلسه فوری با همکاری وهابیون سعودی دارن تا بتونن بیشترین نقش رو در این شورش ها داشته باشن. 🔷 انقلابیون در این مورد باید حواسشون باشه که در دام تبلیغات دشمن نیفتن 👈 وضعیت کشور خوب نیست ولی این که کاملا داغون باشه نیست. 😒 ✅ کافیه مردم ما یه مدت خرید های هدفمند داشته باشن و چیزایی که بی جهت گرون میشه رو نخرن خیلی زود بازار تعادل پیدا میکنه یه ذره مبارزه با نفس لازمه. همین!👌 ✔️ نابسامانی اقتصادی مقدار زیادیش توسط مردم اصلاح خواهد شد. ما نباید از دولتی که پر از جاسوس و نفوذی هست توقع حل مشکلات رو داشته باشیم. ✔️ یه مدت مردم خرید و فروش ها رو مدیریت کنن این قضایا حل میشه و میره پی کارش به لطف خدا. ⭕️ نذارید کشور ما به دست سازمان یهود دچار آشوب و شورش بشه. اینطوری همه ما با هر تفکر و سلیقه و گرایش سیاسی، ضرر خواهیم کرد... ~~~🔸🍃🌸🍃🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌸 🍃 🌟🍃 🍃🌺🍃 🌸🍃🌟🍃🌟🍃🌟🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠💠💠﷽💠💠💠 🔴 یکی از باورهای غلط مردم این است که وجود و در زندگی را غیر طبیعی دانسته و از اهدافشان رسیدن به زندگی و بدون سختی و داشتن است. 💠 : خداوند طبق آیات و روایات، انسان را در سختی آفریده و اراده کرده تا زندگی بشر با سختی و مشکلات در هم تنیده باشد. قرآن می‌فرماید: لقدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِی کَبَدٍ(انسان را در سختی و محنت آفریدیم)(سوره بلد آیه ۴) سختیهای موجود در زندگی انسان شامل سختی ترک گناه و انجام واجبات، مشکلات روزمره و مصیبتهاست. 💠 : فلسفه این سختی و در فشار بودن، آبدیده شدن و انسان است. رشدی که نتیجه آن اتصال به مقام قرب خدا و بهشتِ بی‌نهایت است. 💠 : خدای متعال به قبول‌شدگان در میدان سختی‌ها و مشکلات، بستر و مرحله‌ای سخت‌تر از قبل برایشان فراهم می‌کند تا در آزمون مرحله بعد وارد شوند. درست مثل امتحانات مدرسه که هرسال پس از قبولی، کلاس بالاتر و امتحان سخت‌تر در پیش روی ماست. کلاس ایمان و مسلمانی از این قاعده مستثنا نیست. 💠 : فرمول قبولی در سختیهای مذکور طبق آیات و روایات، صبوری و پایداری یعنی مدیریت و کنترل هوای نفس است. 💠 : کسی تصور نکند که اسلام مخالف لذت بردن انسان است چراکه خدا در ازای صبوری و پایداری در برابر سختیهای مذکور وعده داده که و لذت بردن از عبادت را به انسان می‌چشاند. وجود سختیها منافات با لذت بردن انسان ندارد بله منافات با لذتهای کاذب گناه دارد اما در متن استقامت و پایداری در برابر سختی گناه و مشکلات، خداوند لذتی عمیق و پایدار را قرار داده است. و آرامش روحی، ارمغان دائمی تحمل در برابر سختی گناه و انجام واجبات و مشکلات است. 💠 : برخی کارها آستانه صبر ما را بالا می‌برد و تحمل سختیهای مذکور را آسان می‌کند. مثل به سختیها که ارمغان خدا برای رشد ماست و طبق روایات یکی از اسباب بنده با خداست. و یا مثل خدا و اهل بیت علیهم‌السلام در زندگی و ناظر بودن آنها که بسیار نقش مهمی در بالابردن آستانه تحمل در برابر مشکلات و مصیبتها دارد. همینکه امام زمان عج ناظر است هم عامل تقویت روحی انسان می‌شود و هم گاه سبب خجالت و شرمساری بخاطر انجام خطاست لذا عامل بازدارنده بسیار قوی برای انجام گناه و کم آوردن در برابر سختیهاست. 💠در نتیجه می‌توان گفت در اسلام‌ طلب به معنای حذف سختیهای زندگی امری باطل و برخلاف نظام آفرینش انسان است و بنای خدا بر این نیست که مومن در کمال آسایش و راحتی زندگی کند ولی در عوض طلب در معرکه سختیها و مجاهدتها بجاست و انسان با وجود تمام ابتلائات می‌تواند در کمال آرامش زندگی کند. چنانچه انسانها یعنی اهل‌بیت علیهم السلام بیشترین سختی‌ها را متحمل شدند و البته بیشترین روحی و لذت بردن از زندگی در نزد آنها بود. آسایش طلبان در پی لذت‌برن هستند غافل از آنکه خواست خدا به این تعلق گرفته که آرامش و لذت در تحمل سختیها و ترک گناه و انجام واجبات است. ~~~🔹🍀🌹🍀🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌹 🍀 ✨🍀 🍀🌸🍀 🌹🍀✨🍀✨🍀✨🍀🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺 جلوگیری از فساد روح کودک برای این که کودک بتواند معنای #زندگی را درک کند و در هر شرایطی از آن لذت ببرد، باید با #رنج های کوچک و با انسان های رنج کشیده آشنا شود. خلقت انسان این چنین است که اگر زیاد در آسایش باشد روحش #فاسد میشود. ~~~🔸🍃🌸🍃🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut
وقتى عُمر از على عليه السلام مى گويد! ابووائل نقل مى كند روزى همراه عمربن خطاب بودم عُمر برگشت ترسناك به عقب نگاه كرد. گفتم : چرا ترسيدى ؟ گفت : واى بر تو! مگر شير درنده ، انسان بخشنده ، شكافنده صفوف شجاعان و كوبنده طغيان گران و ستم پيشگان را نمى بينى ؟ گفتم : - او على بن ابى طالب است . گفت : - شما او را به خوبى نشناخته اى ! نزديك بيا از شجاعت و قهرمانى على براى تو بگويم ، نزديك رفتم ، گفت : - در جنگ احد، با پيامبر پيمان بستيم كه فرار نكنيم و هر كس از ما فرار كند، او گمراه است و هر كدام از ما كشته شود، او شهيد است و پيامبر صلى الله عليه و آله سرپرست اوست . هنگامى كه آتش جنگ ، شعله ور شد، هر دو لشكر به يكديگر هجوم بردند ناگهان ! صد فرمانده دلاور، كه هر كدام صد نفر جنگجو در اختيار داشتند، دسته دسته به ما حمله كردند، به طورى كه توان جنگى را از دست داديم و با كمال آشفتگى از ميدان فرار كرديم . در ميان جنگ تنها ايشان ماند. ناگاه ! على را ديدم ، كه مانند شير پنجه افكن ، راه را بر ما بست ، مقدارى ماسه از زمين بر داشت به صورت ما پاشيد، چشمان همه ما از ماسه صدمه ديد، خشمگينانه فرياد زد! زشت و سياه باد، روى شما به كجا فرار مى كنيد؟ آيا به سوى جهنم مى گريزيد؟ ما به ميدان برنگشتيم بار ديگر بر ما حمله كرد و اين بار در دستش اسلحه بود كه از آن خون مى چكيد! فرياد زد: - شما بيعت كرديد و بيعت را شكستيد، سوگند به خدا! شما سزاوارتر از كافران به كشته شدن هستيد. به چشم هايش نگاه كردم ، گويى مانند دو مشعل زيتون بودند كه آتش از آن شعله مى كشيد و يا شبيه ، دو پياله پر از خون يقين كردم به طرف ما مى آيد و همه ما را مى كشد! من از همه اصحاب زودتر به سويش شتافتم و گفتم : - اى ابوالحسن ! خدا را! خدا را! عرب ها در جنگ گاهى فرار مى كنند و گاهى حمله مى آورند، و حمله جديد، خسارت فرار را جبران مى كند. گويا خود را كنترل كرد و چهره اش را از من برگردانيد. از آن وقت تاكنون همواره آن وحشتى كه آن روز از هيبت على عليه السلام بر دلم نشسته ، هرگز فراموش نكرده ام ___________________ 📚«داستانهاى بحارالانوار» الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّكِينَ بِوِلاَيَةِ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْأَئِمَّةِ عَلَيْهِمُ السَّلاَمُ ~~~⚜🍃🍁🍃⚜~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🍁 🍃 ⚜🍃 🍃⚜ 🍃 🍁🍃⚜🍃⚜🍃⚜🍃🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❃↫🌷« بِسم ِ رب الشهداءِ والصِّدیقین »🌷↬❃ شاید خیلیا بدونین.. شاید ندونین.. یه روز یه پسر 19ساله ... که خیلیم پاک ️ بوده ساعت دوازده شب .. باموتور توی تهران پارس بوده.. داشته راه خودشو میرفته.. که یهو میبینه یه ماشین با چندتا پسر.. دارن دوتا دخترو به زور سوار ماشین میکنن.. تو ذهنش فقط یه ️چیز اومد... ناموس.. ناموس کشورم ایران.. میاد پایین... تنهاس.. درگیر میشه.. چند نفر به یه نفر.. توی درگیری دخترا سریع فرار میکنن و دور میشن.. میمونه علی و...هرزه های شهر.. تو اوج درگیری بود که یه چاقو صاف میشینه رو شاهرگ گردنش.. میوفته زمین.. پسرا درمیرن.. خیابان خلوت..شاهرگ..تنها...دوازده شب.. پیرهن سفیدش سرخ سرخه.. مگه انسان چقد خون داره.. ریش قشنگش هم سرخه.. سرخ و خیس.. اما خدا رحیمه.. یکی علی رو میبره بیمارستان... اما هیچ بیمارستانی قبولش نمیکنه.. تا اینکه بالاخره .. یکی قبول میکنه و .. عمل میشه... زنده میمونه اما فقط دوسال بعد از اون قضیه.. دوسال با زجر... بیمارستان...خونه.. بیمارستان..خونه.. میمونه تا تعریف کنه...چه اتفاقی افتاده.. میگن یکی ازآشناهاش میکشتش کنار.. بش میگه علی...اخه به تو چه؟ چرا جلو رفتی؟ میدونی چی گفت؟ گفت حاجی فک کردم دختر شماست... ازناموس شما دفاع کردم.. جوون پر پر شده مملکتمون.... علی نوزده ساله به هزارتا ارزو رفت.. رفت که تو خواهرم.. اگه اون دنیا انگشتشو به طرفت گرفت... گفت خداااااا... من از این گله دارم... داری جوابشو بدی...؟؟ 🌷 ─═इई🔸🌿🌷🌿🔸ईइ═─ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌷 🌿 🌷🌿 🌿🌷🌿 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا