#داستان_دنباله_دار
#جانم_می_رود_71
ــ استغفرا...! مهیا گفت
ــ خوبه، همیشه استغفار بگو! شهاب بلند خندید. مهیا از پله ها بالا رفت. کسی خانه نبود، در را باز کرد و وارد خانه شد. مستقیم به طرف اتاقش رفت.
ــ شهاب اداره ای؟!
ــ آره! مهیا مغنعه اش را از سرش کشید.
ــ آخیش چقدر گرم بود.
ــ چی شد؟!
ــ هیچی مغنعه ام رو از سرم برداشتم. شهاب دوباره جدی شد.
ــ اونوقت پرده پنجره رو نکشیدی! مهیا به پنجره نگاهی انداخت.
ـــ وای شهاب روبه رو اتاقم خب اتاق تو هستش!!
ــ مهیا پرده رو بکش... مهیا غرزنان پرده رو کشید.
ــ بفرما کشیدمش.
ــ مهیا جان، خانمی ساختمونای اطراف هم وقتی پرده رو نمیکشی، به اتاقت دید دارند.
من نمیخوام چشم نامحرم به گل من بیوفته
ــ باشه.
ــ راستی امشب مریم برنامه ریخته بریم بیرون! مهیا فکری به سرش زد.
ــ شرمنده نمیتونم بیام...
شهاب ناراحت گفت:
ــ چرا؟!
ـ درس دارم دانشگاه و درسام مهمتره! مهیا می خواست شهاب را اذیت کند. ولی نمی دانست نمی شود پاسدار مملکت را به این سادگی گول بزند. شهاب سعی کرد نخندد و جدی صحبت کند:
ــ آره راست میگی عزیزم؛ درس و دانشگاه مهمتره، من الان زنگ میزنم به مریم کنسلش میکنم. مهیا عصبانی داد زد.
ــ شهاب!! شهاب بلند زد زیر خنده:
ــ باشه! آروم باش خانومی... مهیا هم خنده اش گرفته بود.
ــ خانمی، من دیگه باید برم کاری نداری؟!
ــ نه سلامتی آقا!
ــ یا علی(ع)...
ــ علی یارت... تلفن را روی تخت انداخت.
کتاب هایش را درقفسه گذاشت، دستی روی کتاب ها کشید... شهاب مجبورش کرده بود، که این ترم ثبت نام کند. با اینکه برایش سخت بود، اما نمی توانست، اخم ها ی شهاب را تحمل کند. صدای اذان، در اتاقش پیچید. لبخندی زد. به طرف سرویس بهداشتی رفت؛ وضو گرفت؛ به اتاق برگشت ؛ سجاده را پهن کرد و شروع به نماز خواندن کرد. مهلا خانم وار خانه شد.
ــ مهیا مادر...
جوابی نشنید، به سمت اتاق مهیا رفت. در را باز کرد، با دیدن مهیا روی سجاده، لبخندی زد و در را بست.....
ادامه دارد
~~~🔹💞💚💞🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
💞
💕
💞💕
💕💚💕
💞💕💞💕💞💕💞💕💞
#داستان_دنباله_دار
#جانم_می_رود_72
ــ مهیا کجایی؟! شهاب دم در منتظره!
ــ اومدم مامان... مهیا کفش هایش را پا کرد. سبد را برداشت، بعد از خداحافظی، از پله ها تند تند پایین آمد. در را باز کرد. شهاب به ماشینش تکیه داده بود. مهیا به سمتش رفت.
ــ سلام خانومی! به طرفش آمد و سبد را، از دست مهیا گرفت و در صندوق گذاشت. مهیا لبخندی زد.
ــ سلام!
ـ بریم که مریم و محسن خیلی وقته منتظرمون هستند. مهیا سوار ماشین شد. شهاب ماشین را روشن کرد و حرکت کردند. مهیا به بیرون نگاهی انداخت.
ـــ صبح هوا خیلی گرم بود. ولی الان خداروشکر خنکه!
ـــ آره هوا عالیه، چه خبر دانشگاه چطوره؟!
ـــ توروخدا اسمش رو نیار شهاب! نمیخوام شبم خراب بشه... شهاب خندید.
ـــ دختر، تو که خیلی به رشته ات علاقه داشتی پس چی شد؟!
ـــ تو از کجا می دونی علاقه داشتم؟! شهاب لبخندی زد و دست مهیا را گرفت و دنده را عوض کرد.
ـــ اون موقع که پوستر های مراسم رو طراحی کردی اینقدر قشنگ طراحی کردی، که معلوم بود کار کسیه که با عشق و علاقه این طرح هارو زده...
مهیا نگاهش را به بیرون دوخت.
ـــ آره! علاقه داشتم، الانم دارم. ولی؛ حسش نیست...
ــ نه خانوم! باید حسش باشه. من می خوام زنم هنرمند باشه. مهیا با اخم برگشت.
ـــ اگر نباشه؟! شهاب خندید و گفت:
ـــ اولا اخماتو باز کن، دوما اگرم نباشه هم ما نوکرشیم... مهیا مشتی به بازوی شهاب زد.
ـــ لوس! بعد از چند دقیقه، به پارک محل قرار رسیدند. هردو پیاده شدند. شهاب سبد را با یک دست و با دست دیگری دست مهیا را در دستانش گرفت. وارد پارک شدند. محسن از دور برایشان دست تکان داد. به طرفشان رفتند؛ بعد از سلام و احوالپرسی، مهیا کنار مریم ن شست.
ــــ خب چه خبر؟! دادشم رو که اذیت نمیکنی؟! مهیا چشم هایش را باریک کرد.
ـــ الان مثلا داری خواهر شوهر بازی در میاری؟!!!!
ـــ ضایع بود؟!
ـــ خیلی!!! هر دو زدند زیر خنده، که با نگاه شهاب خنده شان را جمع کردند. مهیا و مریم مشغول، آماده کردن سیخ های کباب شدند. محسن و شهاب هم مشغول روشن کردن آتش منقل، بودند. شهاب به طرف دخترها آمد. آماده شدند، مهیا سینی را به طرف شهاب گرفت.
ـــ بفرما آماده شدند.
ـــ دستت طلا خانومی! مریم معترض گفت:
ـــ منم درستم کردم ها!! اینبار محسن که به طرفشان آمده بود گفت:
ـــ دست شما هم درد نکنه حاج خانوم! حالا بی زحمت گوجه هارو بدید. مریم، با لبخند سینی را به دست محسن داد. مهیا مشتی به بازوش زد.
ـــ ببند نیشت رو زشته...
ــ باشه... تو هم شدی عین شهاب؛ فقط گیر بده... بعد از صرف شام، شهاب و مهیا، از جایشان بلند شدند؛ تا کمی قدم بزنند. شهاب دست مهیا را گرفت.
ـــ میدونی همیشه دوست داشتم، با همسر آیندم اینجا بیام! مهیا به سمتش برگشت.
ـــ واقعا؟! حالا چی داره که تو اینقدر دوست داشتی بیاریم اینجا!
ـــ نمیشه دیگه سورپرایزه... ! بعد میگی سورپرایزه ، میزاری آدم کنجکاو بشه ِ
ـــ شهاب به حرص خوردن مهیا خندید.
ــــ اینقدر کم طاقت نباش دختر... شهاب دست مهیا را کشید. از بین درخت ها گذشتند، مهیا خودش را به شهاب نزدیک کرد.
ـــ وای شهاب اینجا چقدر ترسناکه! شهاب چیزی نگفت. جلوتر رفتند. مهیا به منظره ی روبه رویش، خیره ماند.
روبه رویش رود بود. گرچه کم آب شده بود؛ اما خیلی زیبا بود. مخصوصا که نور چراغ های رنگی پل سفید، روی آب های رود کارون منعکس شده بود. مهیا با ذوق گفت:
ـــ وای شهاب! اینجا چقد قشنگه!! شهاب نشست و مهیا را کنارش نشاند.
ـــ قبلش که میگفتی ترسناکه!
ـــ اول بار که میبینیش ترسناکه؛ اما بعد... حرفش را ادامه نداد و به آب ها خیره ماند.
ـــ شهاب...
ـــ جانم؟!
ـــ اولین باری که منو دیدی، در موردم چه فڪری کردی؟! شهاب لبخندی زد.
ـــ همون موقع که چند تا پسر، مزاحمت شدند. وای چقدر اعصابم رو خورد کردی... با اون زبون دراز ت!! شهاب خندید و ادامه داد:
ـــ چی گفتی؟! ژس مهیا را گرفت، دو دستش را به کمرش زد. با حالت مهیا گفت:
ـــ چیه نگاه میکنی؟! می خوای مدال بندازم گردنت؟! بعد هم بلند خندید. مهیا مشتی به سینش زد. ... اِ شهاب ادای منو درنیار ِ
ـــ شهاب ضربه ای به بینی مهیا زد و گفت:
ـــ ناراحت نشو خانمی!
ـــ اما من اولین باری که دیدمت، دم درتون بود.
اولین چیزی که به ذهنم رسید؛ آدم ریشو، مذهبی، متعصب، بداخلاق و شکاک بود. شهاب با چشم های گرد شده، نگاهش می کرد.
ــــ دیگه چی؟!
ــــ خب قبول کن دیگه... خیلی بد اخلاق بودی!
ــــ بداخلاق نبودم. لزومی نمیدیم با همه صمیمی رفتار کنم. مهیا شونه ای بالا داد. ـــ هر چی، ولی من الان خیلی خوشحالم! شهاب لبخندی زد.
ـــ راستی میدونی برنامه مشهد کنسل شد؟!
ادامه دارد
~~~🔹💞💚💞🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
💞
💕
💞💕
💕💚💕
💞💕💞💕💞💕💞💕💞
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»🌷↬❃
#خاطرات_شهید
💠 مصطفے و مجتبے ڪہ مدت ها تلاش ڪردند تا خود را برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریہ برسانند هربار به دلیلے
دچار مشکل مےشدند.
عاقبت تصمیم مےگیرند هویت ایرانےخود را تغییردهند و از طریق تیپ فاطمیــون به این
آرزوی سخت خود دست پیدا ڪنند.اما حکایت "ڪه عشق آسان نمود اول ولےافتاد مشکلها" براے این دو برادر رقم خورد ...
مادر شهیدان مے گوید :
آنها براے اینڪه بتوانند خود را افغانستانے معرفے ڪنند از مهاجرین پرسیده بودند چه اسمهایے بگذاریم ڪه طبیعے تر باشد؟
خودشـان را پسر خالـہ معرفے ڪرده بودند. یعنے من با نام (سڪینه نوری) خاله مصطفے (بشیرزمانی)ومادر مجتبے (جوادرضایی) بودم. اسم پدرشان را هم گذاشته بودند جمعه خان.
بچہ ها منو افغانستانے معرفے کرده بودند
اگرتماس مےگرفتند بایدبا لهجه حرف میزدم.
"با من تمــرین ڪرده بودند" یڪ روز زنگ
زدند و گفتند: خانـم ! شما جواد رضایے را مےشناسید؟ گفتم: بله مادرش هستم باکمک الهی تونستم با زبان افغانستانی صحبت کنم اینقدرراحت نقشم را بازی کردم که متوجه نشدند.
پسرانم راهےسوریه شدندمن آگاهانه راضی
به رفتنشان شدم. مے دانستم ممڪن است
شهید شوند، سرشان را ببرند و بدنشان را
تکه تکه ڪنند، اینها همه را مےدانستم بعد گفتم:راضے به رضاے خدا هستم و قربون
بیبی زینب(س) هم مےروم که خاک پایش
هم نمےشوم پسرانم فدای بی بی جان و
هر دوباهم فدایے حضرت زینب (س) شدند.
"روحمـــــان با یادشـان شـــاد "
#شهیدان_مصطفی_و_مجتبی_بختی👇👇
#مدافعان_حرم
~~🔸🍃🌸🍃🔸~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🌸
🍃
🌸🍃
🍃🌺🍃
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
##تربیت_جنسی_نوجوان
🔴 مادر عزیز؛ مطمئن باشید که
نیمه عریان گشتن شما در مقابل فرزند
و رعایت نکردن مسائل این چنینی،
نوجوان شما را دچار #انحراف_جنسی خواهد کرد!!
~~~🔸☘🍁☘🔸~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🍁
☘
🍁☘
☘🍁☘
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
👧 #سیاست_های_همسرداری
❤️حریم خصوصی تو و همسرت خصوصی بمونه.
قدیمی ها می گفتن حمام رفتی،برای زنهای فامیل تعریف نکن.
‼️ نیازی نیست خوشی ها و لذت های زندگیتو عمومی کنی
و از هر صحنه ی زندگیت عکس بگیری و بذاری اینستاگرام یا عکس پروفایلت.
‼️نگو حرف مردم برام مهم نیست.چون با این کار اتفاقا داری نشون میدی دنبال تایید مردم و نمایش دادن زندگیتی.
چه اهمیتی داره ک ملت بدونن خیلی عاشق شوهرتی یا باهاش مشکل داری؟
👈تا دعواتون شد نرو پستِ غم نذار
تا یه خیر و خوشی ای بود به رخ نکش.
❤️حریم خصوصیتو خصوصی نگه دار
🚫عمومیش نکن.
~~~🔸🎾🌸🎾🔸~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🌸
🎾
🎾🌸
🌸🎾🌸
🎾🌸🎾🌸🎾🌸🎾🌸🎾
دختر بچههاتون رو آرایش نکنین❌
اینکار حمله به حریم کودکیه؛
زیبایی طبیعیش رو زیر سوال می برید و ناخوداگاه بهش یاد میدین که او به خودی خود زیبا نیست و وقتی آرایش می کند زیبا می شود
"این اعتماد بنفس و" عزت نفس او را پایین می آورد
دختر بچههاتون رو آرایش نکنین❌
اینکار حمله به حریم کودکیه؛
زیبایی طبیعیش رو زیر سوال می برید و ناخوداگاه بهش یاد میدین که او به خودی خود زیبا نیست و وقتی آرایش می کند زیبا می شود
"این اعتماد بنفس و" عزت نفس او را پایین می آورد
دختر بچههاتون رو آرایش نکنین❌
اینکار حمله به حریم کودکیه؛
زیبایی طبیعیش رو زیر سوال می برید و ناخوداگاه بهش یاد میدین که او به خودی خود زیبا نیست و وقتی آرایش می کند زیبا می شود
"این اعتماد بنفس و" عزت نفس او را پایین می آورد
~~~🔸🍃🍂🍃🔸~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🍃
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#داستان_دنباله_دار
#جانم_می_رود_73
مهیا با حالت زاری به طرف شهاب برگشت
ــــ چی؟؟ کنسل شد؟!!
ـــ آروم خانوم. آره... متاسفانه به خاطر مسائلی کنسل شد. مهیا ناراحت سرش را پایین انداخت.
ــــ یعنی بدتر از این نمیشه! شهاب لبخند زد و دستانش را دور شانه های مهیا حلقه کرد. مهیا سرش را به شانه های شهاب تکیه داد .
ـــ ناراحت نباش. ماه عسل قول میدم بریم مشهد خوبه؟! مهیا سری تکان داد.
ـــ مهیا! یه خبر خوب!
ـــ چیه؟!
ـــ پس فردا میخوام برم ماموریت... مهیا با شوک از شهاب جدا شد. ــــ چی؟! ماموریت؟! ـــ آره.
ـــ این خبر خوبیه؟!!!
شهاب لبخندی زد و دست مهیا را درستانش گرفت و فشرد.
ــــ آرده دیگه دو روز از دستم راحت میشی... مهیا با بغض گفت:
ـــ ما که تازه عقد کردیم. آخه این ماموریت از کجا در اومد! شهاب با اخم به مهیا نگاه کرد.
ـــ وای به حالت اگه یه قطره اشک از چشمات بریزه... اما بعد از تمام شدن حرفش اشکی روی گونه ی مهیا سرازیر شد. شهاب دستش را جلو برد و اشکش را پاک کرد...
ـــ مهیا، فقط دوروز میرم. زود برمیگردم.
ـــ چرا راستشو بهم نمیگی؟! میدونم می خوای بری سوریه! میدونم می خوای مثل اونبار طولش بدی!! مهیا، سرش را پایین انداخت و شروع به هق هق کردن کرد. شهاب دستش را دور شانه هایش حلقه کرد .
ـــ این چه حرفیه عزیز دلم! دوروز میرم، زود برمیگردم. قول میدم. اونبار ماموریت سختی بود، اما این زیاد سخت نیست، شاید زودتر هم تمام شد. گریه مهیا قطع شده بود. حرفی بینشان رد و بدل نمی شد. با صدای موبایل شهاب، مهیا کنار رفت و با دستمال اشک هایش را پاک کرد.
ـــ جانم محسن؟!
ـــ نه شما برید ما حالا هستیم.
ـــ قربانت یاعلی(ع)!
ـــ زشته! کاشکی باهاشون میرفتیم.
ـــ تو نگران نباش، نمی خوای که با این چشمای سُرخت بریم حالا فکر میکنن کتکت زدم.
مهیا خندید.
ـــ دست بزن هم داری؟!! شهاب خندید. فیگوری گرفت.
ـــ اونم بدجور... هردو خندیدند. مدتی همانجا ماندند. ولی هوا سرد شده بود. مهیا هم فردا کلاس داشت. تصمیم گرفتند که برگردندند. مهیا در طول راه حرفی نزد. شهاب، ماشین را جلوی خانه متوقف کرد.
ـــ خب، اینم از امشب. مهیا لبخندی زد.
ــــ مهیا هنوز ناراحتی؟! مهیا حرفی نزد. شهاب کلافه دستی در موهایش کشید.
ــــ شهاب، میدونم موقع خواستگاری بهم گفتی که باید درک کنم؛ منم قبول کردم. ولی قبول داشته با ش، برام سخته خب... شهاب دستان سرد مهسا را گرفت و آرام فشرد.
ـــ میدونم خانمی... میدونم عزیز دلم... درکت میکنم. باور کن برای خودم هم سخته... ولی چیکار باید کرد؟! کارم اینه! مهیا لبخندی زد.
ـــ باشه برو اما وقتی اومدی؛ باید ببریم بیرون!
ــــ چشم هر چی شما بگی!!
ـــ لوس نشو من برم دیگه...
ـــ فردا کلاس داری؟!
ــــ آره!
ـــ شرمنده؛ فردا نمیتونم برسونمت. ولی برگشتنی میام دنبالت.
ـــ نه خودم میام.
ـــ نگفتم بیام یا نه! گفتم میام! پس اعتراضی هم قبول نیست.
ــــ زورگو...
هردو از ماشین پیاده شدند. مهیا دستی تکان داد و وارد خانه شد. شهاب نگاهی به در بسته انداخت. خدا می دانست چقدر این دختر را دوست داشت...
خسته، کتاب هایش را جمع کرد.
ـــ مهیا داری میری؟؟
ـــ آره دیگه کلاس ندارم.
ـــ وای خوشبحالت! من دوتا کلاس دیگه دارم. مهیا لبخندی زد و با سارا خداحافظی کرد. از وقتی که به دانشگاه برگشته بود، دوست های قدیمی اش دیگر تمایل زیادی برای همراهی و صحبت با مهیا نداشتند. مهیا هم ترجیح می داد از آن ها دور باشد. تلفنش زنگ خورد. با دیدن اسم شهاب، لبخندی زد.
ـــ جانم؟!
ـــ جانت بی بلا! دم در دانشگاهم.
ـــ باشه اومدم. مهیا، به قدم هایش سرعت بخشید. به اطراف نگاهی انداخت. ماشین شهاب را دید. به طرف ماشین رفت. در را باز کرد و سلام کرد.
ــــ سلام!
ـــ سلام خانم خدا قوت! با لبخند، کیف و وسایل مهیا را از دستش گرفت و روی صندلی های پشت گذاشت.
ــــ خیلی ممنون!
ـــ خواهش میکنم! شهاب دنده را عوض کرد و گفت:
ـــ خب چه خبر؟
ـــ خبری نیست. هی طرح بزن! هی گرما تحمل کن... شهاب خندید.
ـــ چقدر غر میزنی مهیا!
ـــ غر نمیزنم واقعیته... سرش را به صندلی کوبید.
ـــ به خدا خسته شدم.
ـــ تنبل شدی ها!! مهیا با شیطنت نگاهی به شهاب انداخت.
ـــ الانم که میری ماموریت؛ دیگه نمیرم دانشگاه! شهاب اخمی به مهیا کرد.
ـــ جرات داری اینکارو بکن!
ـــ شوخی کردم بابا؛ نمی خواد اخم کنی... شهاب، ماشین را نگه داشت.
ـــ پیاد شید بانو! از ماشین پیاده شدند. مهیا به کافی شاپ روبه رویشان نگاهی انداخت.
ــــ بفرما اینقدر گفتی بریم کافی شاپ، آوردمت.
ادامه دارد
~~~🔹💞💚💞🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
💞
💕
💞💕
💕💚💕
💞💕💞💕💞💕💞💕💞
#داستان_دنباله_دار
#جانم_می_رود_74
مهیا چشمکی زد.
ـــ آفرین! شهاب در را برای مهیا بازکرد و گفت:
ــــ ولی نمی دونم از چی اینجا خوشتون میاد شما دخترا...
ـــ بعد به من میگه غر میزنی! مهیا، به طرف میزی که در قسمت دنج کافه بود، رفت و روی صندلی نشست. مهیا، منو را به سمت شهاب، که روبه رویش نشسته بود؛ گرفت و گفت:
ـــ خب چی می خوری؟! شهاب نگاهی به اطراف انداخت.
ـــ اصلا تو این تاریکی میشه چیزی ببینم که بخوام سفارش بدم؟!! مهیا؛ ریز خندید.
ـــ دیوونه چراغای کم نور میزارن، تا جو رمانتیک باشه! شهاب که خنده اش گرفته بود. با لبخند سری تکان داد. شهاب بلند شد، تا سفارش بدهد. مهیا به زوج های اطراف نگاه کرد. مطمئن بود بین همه آن ها فقط خودش و شهاب به هم محرم بود ند. نگاهی به تیپشان انداخت و تیپ خودشان را با تیپ آن ها مقایسه کرد. ناگهان خنده اش گرفت... شهاب سر جایش نشست.
ـــ به چی می خندی؟؟ مهیا با چشم اشاره ای به اطراف کرد.
ـــ هیچی برا چند لحظه، به خودمون و اطراف نگاه کردم. خندم گرفت. شهاب به صندلی تکیه داد.
ـــ کجاشو دیدی! رفتم سفارش دادم پسره با اون موهاش؛ با ترس نگام می کرد و گفت؛ حاج آقا یه نگا ه به این خواهرای بی حجاب بنداز... فقط موندم می خوان جواب خدارو چی بدن... خوبه با لباس کارم نیومدم، دنبالت.
مهیا بلند زد زیر خنده. شهاب اخمی به مهیا کرد. مهیا، دستش را جلوی دهانش گرفت. شهاب با لبخند به مهیا نگاه می کرد.
ـــ وای شهاب... حالا فکر کردن گشت ارشادیم! شهاب دستی به ریش های خودش کشید.
ـــ شاید... شهاب کمی فکر کرد.
ـــ مهیا، یه سوال ازت بپرسم؛ جوابم رو میدی؟ مهیا لبخندی زد.
ـــ بفرما؟
ـــ اون روز... امام زاده علی ابن مهزیار...
ـــ خب!
ـــ من قبل از اینکه دم خروجی ببینمت، داخل هم دیدمت. مهیا، منتظر بقیه صحبت شهاب ماند.
ــــ ولی داشتی گریه می کردی... برای همین جلو نیومدم. شهاب به مهیا نگاهی انداخت.
ـــ برا چی اون شب حالت بد بود؟! نگو هیچی؛ چون اون گریه هات برای هیچی نبود. دستان مهیا یخ زد. از چیزی که می ترسید؛ اتفاق افتاد. شهاب دستان مهیا را گرفت، که با احساس سرمای دستان مهیا با نگرانی نگاهی به مهیا انداخت.
ـــ چیزی شده مهیا؟! مهیا سرش را پایین انداخت. نم اشک در چشمانش نشست.
ـــ مهیا، نگرانم نکن!!
مهیا می دانست آن اتفاق تقصیر خودش نبود، اما استرس داشت که نکند شهاب، بد برداشت کند. شهاب با اخم اشاره ای کرد.
ـــ بلند شو بریم! شهاب پول را روی میز گذاشت، دست مهیا را گرفت و بیرون رفتند. شهاب در ماشین را برای مهیا، باز کرد. مهیا سوار شد. شهاب ماشین را دور زد و سوار شد.
ـــ مهیا؛ خانمی... مهیا سرش را بلند کرد. شهاب اخم کرد.
ــ چرا چشمات خیسند؟؟ چیز بدی پرسیدم؟!
ـــ نه!
ــــ داری نگرانم میکنی... مهیا، اشک هایش را پاک کرد.
ــــ مهیا! مگه چه اتفاقی افتاده که تو اینجوری بهم ریختی... مهیا نفس عمیقی کشید.
ـــ مهران... شهاب آبروهایش را درهم کشید.
ـــ مهران کیه؟!
ـــ هم دانشگاهیم.
ـــ خب؟!
ـــ ازم جزوه برده بود؛ بعد یه مدت بهم پیام داد، که برم جزوه رو بگیرم. مهیا نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ـــ تو رستوران قرار گذاشته بود... من اون موقع با اینکه محجبه نشده بودم و نماز نمی خوندم ولی با پسرا زیاد گرم نمی گرفتم... اونم هی از دست شکستم، سوال می پرسید. اون لحظه اصلا احساس خوبی نداشتم. فقط دوست داشتم از اونجا برم.
دستم رو دراز کردم که جزوه رو ازش بگیرم که اون... شهاب اخم کرد و گفت:
ـــ اون چی؟!
ـــ اون دستمو گرفت و محکم فشار داد... اشک های مهیا، روی گونه اش سرازیر شد. شهاب از عصبانیت فرمون را محکم فشار داد. مهیا بالرزش ادامه داد:
ـــ از اونموقع هی زنگ میـزد و ادعای عاشقی می کرد تو بیمارستان هم خودت دیدیش... با هر حرفی که مهیا می زد فشار دست شهاب روی فرمون بیشتر می شد. مهیا که عصبانیت شهاب را د ید تند تند گفت:
ـــ باور کن شهاب من تقصیری ندارم... من اصلا اهل این حرفا نیستم. شهاب، نفس عمیقی کشید و به طرف مهیا برگشت. دستانش را در دست گ رفت.
ــــ آروم باش مهیا! اشک های مهیا را با دستش پاک کرد و گونه اش را نوازش کرد
ـــ میدونم تو تقصیری نداری.
ـــ باور کن شهاب.... من اون روز، خیلی اذیت شدم. همش استرس مهران رو داشتم. همه چیز پشت سرهم بود. نمی تونستم به کسی بگم. چون کسی رو نداشتم...
ــــ اگه دستم بهش برسه! شهاب لحظه ای فکر کرد و دوباره پرسید:
ــــ اون ماشینی که نزدیک بود، بهت بخوره هم کار اون عوضیه؟! مهیا به چشمان سرخ شهاب نگاه کرد. ترسید بگوید کار مهران است می ترسید که شهاب کارش را بی جواب نگزارد...
ـــ ن... نه کار اون نبود...
ـــ مهیا بامن روراست باش. اون تصادف کار اون بود؟!
ـــ نه نبود.
ادامه دارد
~~~🔹💞💚💞🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
💞
💕
💞💕
💕💚💕
💞💕💞💕💞💕💞💕💞
☀️يك قانون اساسى در پرورش و تربيت فرزندان
🔅احترامى كه براى همسرتان قايل مى شويد احتراميست كه در اينده فرزندتان براى خودش وشما قايل خواهد شد
به گونه اى با همسرتان رفتار كنيد كه انتظار داريد فرزندتان در اينده با شما رفتار كند.
احترامى كه براى همسرتان مقابل فرزندتان قايل مى شويد در حقيقت ارزشى است كه براى خود قايلييد.
پس اگر همسرتان در رابطه با فرزندتان اشتباهى كرد،در حضور فرزندتان او را تصيح نكنيد .
در خلوت با همسرتان صحبت كنيد و اگر لازم بود همسرتان به تنهايى يا با حضور شما اشتباه را تصييح خواهد كرد.
برعكس انچه تصور مى شد احترام به كودك او را ضعيف و لوس مى كند ،امروز مى دانيم حرمت قايل شدن براى كودك باعث ايجاد صفات خوب در او خواهد شد.
─═इई🔸🍃☀️🍃🔸ईइ═─
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🌟
☘🌟
🌟🌺🌟
☘🌟☘🌟☘🌟☘🌟
#دفع_چشمزخم_با_دودکردن_اسپند
🔴 یکیاز باورهای غلط مردم این است که #اسفند (اسپند) دود کردن، برای رفع #چشم_زخم مفید است.
💠 (اسپند) یا اسفند یکی از داروهای اصلی گیاهی است که به زبان عربی «حَرمل» نامیده میشود. در برخی از این روایات نیز برای آن فوائدی ذکر شده است. مثلا حضرت علی علیهالسلام فرمود: «در هر درختی از اسپند، ملائکهای (از جانب خداوند مأمور) است که آن را نگهدارد تا به دست کسی برسد، و ریشه آن پناهگاه است برای علاج مجنون و مریض، و شاخه آن درمان هفتاد دو نوع مرض است.» (مستدرک، ج۱۶،ص۴۶۰)
💠 در این روایت به یک نکتهی مهم روانی، که باعث #گرایش و اعتقاد مردم به مفید بودن اسپند دود کردن برای دفع #چشم_زخم است، اشاره شده است و آن این که: بسیاری از مردم عوام وقتی پس از دود کردن اسپند مشاهده میکنند که فضای خانه و اخلاق افراد آن، دچار دگرگونی شده و از حالت بداخلاقی به #خوشاخلاقی و شادی گرایش پیدا کرده است؛ تصور میکنند این شادابی و خوش اخلاقی، مرهون معجزه وار دود #اسپند است که با از بین بردن اثرات چشم زخم، شادی و نشاط را برایشان به ارمغان آورده است!، در حالی که واقعیت چیز دیگری است و این شادی، اثر طبیعی دود اسپند است؛ یعنی یکی از فواید دود اسپند، شادی آفرینی و نشاط زا بودن است که با از بین بردن آلودگی ها، شادی و خوشحالی را سبب میشود، همان گونه که در روایت میفرماید: وَ فِی اَصلِ الحَرمَلِ نُشرَةٌ؛ (یعنی در اصل اسپند، شادابی و نشاط است.) بنابراین معنای صحیح روایت این میشود که دود کردن اسپند، غیر از فواید طبی که دارد، نشاط و شادی هم به دنبال میآورد و این مطلب ربطی به #چشم_زخم ندارد.
💠از امام صادق علیهالسلام نیز درباره اسپند سؤال شد، حضرت در جواب فرمود: «... در هر خانه ای که اسپند باشد از #هفتاد خانه اطراف آن #شیطان دور میگردد، و آن درمان برای هفتاد نوع مرض است، که آسان ترین آن جذام میباشد.» (بحارالانوار، ج۵۹، ص۲۳۴)
💠 بنابراین آن چه از روایات بر میآید این است که این ماده گیاهی، تنها برای دفع #میکروبها و دفع شیاطین مفید است؛ میدانیم که در روایات اسلامی از عناصر مُضرّ ـ مانند میکروب ـ گاهی به #شیطان تعبیر شده است. بنابراین این روایات هم چیزی فراتر از استفاده #بهداشتی از اسپند را نمیرسانند و باور به مفید بودن آن در دفع چشم زخم، باوری #خرافی و دور از واقعیت است.
~~~🔸🍃🌸🍃🔸~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🌸
🍃
🌟🍃
🍃🌺🍃
🌸🍃🌟🍃🌟🍃🌟🍃🌸
#تنبیه_خوبها
گاهی بعضی از مردم نسبت به کسی که نمازش را منظم نمی خواند می گویند:
بهتر این است که اصلا نخواند
و یا به کسی که ریش گذاشته و گاهی هم گناه می کند، می گویند:
خوب است که آن ریشت را هم بزنی
و یا به گنهکاری که در مجلس امام حسین علیه السلام شرکت نموده می گویند:
تو کجا و این مجلس کجا؟!
در حالی که باید با بدی ها برخورد شود نه با خوبی ها.
آیا به دانش آموزی که از درسی نمره نیاورده سزاوار است گفته شود:
حال که از این درس نمره نیاوردی باید از سایر درس ها نیز رد شوی؟
حواسمان باشد که:
باید کارهای خوب را ستود و عامل را تشویق کرد.
نه بلعکس
~~~🔸🌏🌕🌏🔸~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🌕
🌏
🌕🌏
🌏🌕🌏
🌕🌏🌕🌏🌕🌏🌕🌏🌕
💠﷽💠
#سجدهدربرابرضریح_و_گرهزدنپارچهبهآن
🔴 یکی از رفتارهای نادرست در زیارت #اهلبیت علیهمالسلام و #امامزادگان سجده کردن برای صاحب قبر و گره زدن پارچه و نخ به آن است.!
💠 #سجده_کردن بعضى از عوام در برابر قبور مقدّس، تعبیراتى که بوى الوهیّت نسبت به آنان میدهد، #گرهزدن چیزى به ضریح آنان و مانند اینها، همه از امور ناشایست و مشکل آفرین است و چهره یک کار مثبت و بسیار سازنده (زیارت) را دگرگون میسازد، و بهانه به دست این و آن میدهد تا مردم را از برکات زیارت محروم سازند.»
(کتاب شیعه پاسخ میگوید، آیهالله مکارم، ص ۱۰۸)
💠 قابل ذکر است سجده کردن به نیت #شکر و قدردانی از خداوند در برابر قبور ایرادی ندارد.
💠 گفتنی است؛ مقابله #دفعی با اینگونه امور صحیح نیست و باید به تدریج و با زبان نرم و منطق صحیح آنها را به راه درست رهنمون ساخت.
~~~🔸⚜🔵⚜🔸~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🔵
⚜
🔵⚜
⚜🔵⚜
🔵⚜🔵⚜🔵⚜🔵⚜🔵
دو عقد در یک زمان
گاهی برای محرمیت پسر و دختر قبل از عقد دائم، عقد موقت خوانده می شود و هنگام اجرای عقد دائم، مدت عقد موقت تمام نشده و مرد توجه ندارد که باید باقیمانده عقد را ببخشد در حالی که چنین عقدی باطل است.
مسأله:
اگر زوجین بخواهند قبل از اتمام زمان عقد موقت، صیغه عقد دائم اجرا نمایند، باید مرد زمان باقیمانده را به زن هبه کند و چنانچه مرد وقت باقیمانده را هبه نکند و عقد دائم بخوانند، عقد دائم آنان باطل است و باید بعد از اتمام زمان صیغه، دوباره اجرای عقد دائم بنمایند.
احکام روابط زن و مرد، سید مسعود معصومی ص112
#احکام_ازدواج
~~~🔸🍃☀️🍃🔸~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
💎
🍃
☀️🍃
🍃☀️ 🍃
💎🍃☀️🍃☀️🍃☀️🍃💎
✨﷽✨
💠سه دفتری که خداوند اعمال بندگان را در آنها ثبت میکند
✅ پیامبراکرم(ص) فرمود: برای اعمال بندگان سه دفتر هست؛
❶ دفتری که خدا چیزی از آن را نمی آمرزد.
❷ دفتری که خدا به آن اهمیت نمی دهد.
❸ دفتری که خداوند از هیچ چیز آن نمی گذرد.
👈سپس فرمود:
🔸دفتری که خدا چیزی از آن را نمیآمرزد، #شرک_به_خدا است.
🔸دفتری که خدا به آن اهمیت نمیدهد، ستمی است که بنده میان خود و خدا به خویشتن کرده است. مانند روزهای که خورده یا نمازی که ترک کرده و خداوند اگر بخواهد آنرا میبخشد و از آن می گذرد.
🔸 و اما دفتری که خداوند از هیچ چیز آن نمیگذرد ستمهائی است که بندگان به یکدیگر کردهاند که ناچار باید تلافی شود.
📚 نصایح، نوشته مرحوم آیت الله مشکینی احادیث الطلاب
~~~🔹🍀🌹🍀🔹~~~
🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇:
https://eitaa.com/malakut
🌹
🍀
🌹🍀
🍀🌹🍀
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹