eitaa logo
حیات طیبه
425 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
33 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 شما تهذیب نفس کنید من خودم سراغ شما می آیم حجه الاسلام قدس مى گوید: در تهران استاد روحانیى بود که لُمْعَتَیْن را تدریس مى کرد، مطّلع شد که گاهى از یکى از طلاّب و شاگردانش که از لحاظ درس خیلى عالى نبود، کارهایى نسبتاً خارق العاده انجام می دهد. روزى چاقوى استاد (در زمان گذشته وسیله نوشتن قلم نى بود، و نویسندگان چاقوى کوچک ظریفى براى درست کردن قلم به همراه داشتند) که خیلى به آن علاقه داشت ، گم مى شود و وى هر چه مى گردد آن را پیدا نمى کند و به تصور آنکه بچّه هایش برداشته و از بین برده اند نسبت به بچه ها و خانواده عصبانى مى شود، مدتى بدین منوال مى گذرد و چاقو پیدا نمى شود. و عصبانیت آقا نیز تمام نمى شود. روزى آن شاگرد بعد از درس ابتداءً به استاد مى گوید: ((آقا، چاقویتان را در جیب جلیقه کهنه خود گذاشته اید و فراموش کرده اید، بچه ها چه گناهى دارند.)) آقا یادش مى آید و تعجّب مى کند که آن طلبه چگونه از آن اطلاع داشته است . از اینجا دیگر یقین مى کند که او با (اولیاى خدا) سر و کار دارد، روزى به او مى گوید: بعد از درس با شما کارى دارم . چون خلوت مى شود مى گوید: آقاى عزیز، مسلّم است که شما با جایى ارتباط دارید، به من بگویید خدمت آقا امام زمان (عج ) مشرف مى شوید؟ استاد اصرار مى کند و شاگرد ناچار مى شود جریان تشرّف خود خدمت آقا را به او بگوید. استاد مى گوید: عزیزم ، این بار وقتى مشرّف شدید، سلام بنده را برسانید و بگویید: اگر صلاح مى دانند چند دقیقه اى اجازه تشرّف به حقیر بدهند. مدتى مى گذرد و آقاى طلبه چیزى نمى گوید و آقاى استاد هم از ترس اینکه نکند جواب ، منفى باشد جراءت نمى کند از او سؤ ال کند ولى به جهت طولانى شدن مدّت ، صبر آقا تمام مى شود و روزى به وى مى گوید: آقاى عزیز، از عرض پیام من خبرى نشد؟ مى بیند که وى (به اصطلاح ) این پا و آن پا مى کند. آقا مى گوید: عزیزم ، خجالت نکش آنچه فرموده اند به حقیر بگویید چون شما قاصد پیام بودى (وَ ما عَلَى الرَّسُولِ إِلا الْبَلاغُ الْمُبینُ)آن طلبه با نهایت ناراحتى مى گوید آقا فرمود: لازم نیست ما چند دقیقه به شما وقتِ ملاقات بدهیم ، شما تهذیب نفس کنید من خودم نزد شما مى آیم. 📚 منبع: برگی از دفتر افتاب//رضاباقی زاده ─═इई🔸🍃☀️🍃🔸ईइ═─ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌟 ☘🌟 🌟🌺🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🔴🔵 یک ماجرای واقعی از طلبیده شدن زائر توسط امام حسین (ع ) 🌺 تا یار که را خواهد و میل اش به که باشد🌺 ♦️ نقل قول: اسمم محمدرسول حبیب الهی سرمهماندار هواپیما هستم و با سرتیم امنیت پرواز فرزین فر این حکایت را نقل میکنیم که به عینه دیدیم: 🌹یکروز صبح زود جهت انجام دادن پرواز وارد فرودگاه امام خمینی (ره ) شدم ،سالن فرودگاه شلوغ بود مسافران زیادی اونجا بودن و همگی در حال خدا حافظی از بستگانشون بودن و شاد و خوشحال تو این جمعیت چشمم افتاد به یک عده که از همه بیشتر خوشحال تر و شور و حالی داشتند و منتظر گرفتن کارت پرواز بودن ،نگاه کردم به تلویزیون بالای کانتر اونها که ببینم کجا دارن میرن دیدم نوشته "نجف" پیش خودم گفتم خوش به حالشون کاش روزی هم برسه منم با خانوادم بتونیم چند روزی جهت زیارت عازم بشیم خلاصه وارد مرکز عملیاتمون شدم و خودمو معرفی کردم اون روز قرار بود طبق برنامه قبلی به ارمنستان برم که یکهو مسول شیفتمون گفت 🌹فلانی شما بورو نجف ! پروازت تغییر کرده ! خوشحال شدم و حکم ماموریتم را گرفتمو وارد هواپیما شدم بعد از یکساعت شروع کردیم به مسافرگیری مسافرها خوشحال و خندان وارد هواپیما شدن و سر جاشون نشستن ، آماده بستن درب هواپیما بودیم که مسول هماهنگی پرواز سراسیمه وارد شد و گفت : ❌ دو نفر باید پیاده شن !!! پرسیدیم چرا ؟ 🔸🔹یک جریان واقعی از طلبیده شدن زائر توسط امام حسین علیه السلام 🔸 گفت : از دفتر مدیر عامل هواپیمایی گفتن بجاشون دو تا از کارمندها جهت انجام یکسری از کارهای مهم اداری امروز باید برن نجف حالمون گرفته شد چون دست روی هر کدوم از این مسافرها میزاشتیم که پیاده شه دلش میشکست ،کاری هم نمیشد کرد چون دستور داده بودن و میبایست انجام شه ! وارد اتاق خلبان شدم و ازش خواهش کردم اجازه بده از دو صندلی اضافه در اتاق خلبان جهت نشستن این دو کارمند استفاده بشه که متاسفانه موافقت نکرد😔 خلاصه لیست مسافرها را آوردند و قرار شد اسم دو نفر انتهایی لیست را اعلام کنند تا اونها پیاده بشن اسمها را اعلام کردند و قرعه افتاد به یک پیرمرد و یک پیرزن ! از هواپیما که داشتن پیاده میشدن نگاهشون یادمه که چقدر ناراحت و دل شکسته بودن 🚀هواپیما به سمت نجف پرواز کرد و بعد از یکساعت و چند دقیقه رسیدیم به آسمان نجف منتظر اعلام نشستن هواپیما از طرف خلبان بودیم ولی اعلام نمیکرد و ما همچنان در روی آسمان نجف اشرف دور میزدیم نیم ساعتی گذشت که خلبان دلیل نشستن هواپیما را اعلام کرد و گفت به دلیل طوفان شن و دید کم قادر به نشستن نیست و میبایست برگرده فرودگاه امام تا هوا خوب بشه ! ✈️ برگشتیم فرودگاه امام و درب هواپیما باز شد و مسول هماهنگی رفت اتاق خلبان و دلیل برگشت را پرسید و خلبان هم بهش گفت اما با تعجب شنیدیم که مسول هماهنگی میگفت فرودگاه نجف بازه و پروازها داره انجام میشه و بعد از شما چند هواپیما نشست و برخواست کردن 🌹پیش خودم گفتم لابد حکمتی توی اینکاره !!! رفتم پیش خلبان و گفتم کاپتان حالا که اینطوریه لابد خدا خواسته ما برگردیم این دو تا مسافر جامونده را ببریم ،کاش شما اجازه میدادی از این دو صندلی اتاق خلبان امروز استفاده میکردیم خلبان که مسول ایمنی پروازه نگاهی بهم کرد و گفت : شما فکر میکنید دلیل برگشتمون این بوده ؟! باشه برید صداشون کنید بیان خوشحال پریدم از اتاق خلبان بیرون و رفتم پیش مدیر کاروان و گفتم : شما تلفن این خانم و آقایی که پیاده شدن و دارید ؟! 🌺گفت بله ! گفتم : سریع زنگ بزن ببین کجان خدا کنه تو فرودگاه باشن بهشون بگو بیان اونهم تماس گرفت و خواست خدا پیداشون کرد و آمدن (اون دوتا از فرط خستگی رفته بودن نمازخونه فرودگاه استراحت کنند و منزل نرفته بودن ) همه خوشحال و منتظر اومدنشون بودیم که دیدیم یک پیرزن و پیر مرد با غرور و خوشحال دارن میان پیرزن جلوی ما که رسید گفت: فکر کردید کار ما دست شماست؟! فکر کردید شما میتونید جواز سفر ما رو باطل کنید؟ چشمامون پر از اشک شد و ازش عذرخواهی کردیم گفتم مادر خداروشکر که منزل نرفته بودید و حالا اومدید ! گفت : آخه شما بودید میرفتید ؟ با چه رویی بر میگشتیم خونه ! ((حالا گوش کنید به حکایت جالبی که پیرزنه نقل کرد)) اینقدر حالمون خراب بود که اصلا نمیتونستیم راه بریم و رفتیم تو نمازخونه تا حالمون جا بیاد و بعد بریم خونه 🔴 پیش خودم گفتم یا امیرالمومنین و یا اباعبدالله و یا حضرت ابالفضل (ع) شما اینهمه مهمون داشتی امروز ما دو تا فقط زیادی بودیم و شروع کردم به گریه کردن و بی حال شدم و خوابم برد تو عالم خواب و بیداری بودم که یک آقا سید بزرگواری اومد داخل نمازخانه و گفت : ❤️مگه شماها نمیخواستید برید کربلا پس چرا نشستید ؟! عرض کردیم آقا نشد ! نبردنمون ! فرمود پاشید خیالتون راحت برید کربلا !!!!
📚 👈 روزی پادشاهی به اطرافيانش گفت كه اگر از كسی عيب و ايرادی ببيند، آن شخص بايد يك درهم تاوان بدهد. يكی از شحنه ها (نگهبان ها) مردی را عريان ديد و گفت: بايد به دستور پادشاه يك درهم بپردازی. مرد گفت: چه....چه...چرا بايد بدهم؟! شحنه گفت دو درهم بايد بدهی چون لكنت هم داری. شحنه گريبان مرد راگرفت؛ او خواست دفاع كند، معلوم شد دستش هم بالا نمی آيد. شحنه گفت حالا بايد سه درهم بدهی! در اين گير و دار كلاه از سر مرد افتاد و آن مرد كچل بود. شحنه طلب چهار درهم كرد. مرد بينوا خواست بگريزد، كاشف به عمل آمد كه لنگ و چلاق هم هست. شحنه گفت از جايت تكان نخور كه تو گنجی بسيار پر بها هستی.!!! 👌متأسفانه برخی در پيدا كردن عيب و ايراد در ديگران چنان مشتاق و جدی هستند كه انگار گنجی را جست و جو می كنند. ~~~🔹🍃🔵🍃🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🔵 🍃 🔵🍃 🍃🔵🍃 ☀️🍃🔵🍃🔵🍃🔵🍃🔵
📚 👈 پاسخ مستدل روزی بهلول از مسجد ابوحنیفه می گذشت، دید خطیب، مردم را موعظه می کند. ایستاد و به سخنان خطیب گوش داد. او می گفت: من جعفر بن محمد علیه السلام را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم! یک اینکه می گوید: خداوند دیده نمی شود پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد. دوم می گوید: خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد. سوم هم می گوید: انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد. بهلول تا این سخنان را از خطیب شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی خطیب خورد و آن را شکست و خون جاری گشت، سپس فرار کرد. خطیب نزد خلیفه آمد و از بهلول شکایت کرد. خلیفه دستور داد بهلول را بیاورند و چون بهلول حاضر شد به او گفت: چرا چنین کردی؟ بهلول گفت: علت را از خود وی سؤال کنید. او می گوید: بندگان اختیاری ندارند و همه کارها به دست خدا است. اگر اعتقاد او چنین است پس سر او را خداوند شکسته است و من تقصیر ندارم. او می گوید: جنس از هم جنس خود متأثر نمی شود و عذاب نمی بیند. وقتی انسان از خاک است و کلوخ نیز از خاک است، چرا باید از هم جنس خود متأثر و ناراحت شود. او معتقد است که هر موجودی باید دیده شود. خلیفه از وی سؤال کند که آیا این درد که او از این زخم احساس می کند دیده می شود؟! این را گفت و از نزد خلیفه خارج شد. 📗 ، ج 2 ✍ علی دوانی ~~~🔸🍃⚜🍃🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut ⚜ 🍃 ⚜🍃 🍃🌺🍃 ⚜🍃⚜🍃⚜🍃⚜🍃⚜
📚 👈 مصلحت آمیز، به ز راست فتنه انگیز در یکی از جنگها، عده ای را اسیر کردند و نزد شاه آوردند. شاه فرمان داد تا یکی از اسیران را اعدام کنند. اسیر که از زندگی ناامید شده بود، خشمگین شد و شاه را مورد سرزنش و دشنام خود قرار داد که گفته اند: (هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد بگوید.) شاه از وزیران حاضر پرسید: این اسیر چه می گوید؟ یکی از وزیران پاک نهاد گفت: این آیه را می خواند: «والکاظمین الغیظ و العافین عن الناس» پرهیزکاران آنان هستند که هنگام خشم ، خشم خود را فرو برند و لغزش مردم را عفو کنند و آنها را ببخشند. (آل عمران / 134) شاه با شنیدن این آیه، به آن اسیر رحم کرد و او را بخشید، ولی یکی از وزیرانی که مخالف او بود و سرشتی ناپاک داشت نزد شاه گفت: نباید دولتمردانی چون ما سخن دروغ بگویند. آن اسیر به شاه دشنام داد و او را به باد سرزنش و بدگویی گرفت. شاه از سخن آن وزیر زشت خوی خشمگین شد و گفت: دروغ آن وزیر برای من پسندیده تر از راستگویی تو بود، زیرا دروغ او از روی مصلحت بود، و سخن تو از باطن پلیدت برخاست. چنانکه خردمندان گفته اند: دروغ مصلحت آمیز به ز راست فتنه انگیز. 📗 ✍ محمد محمدی اشتهاردی ~~~🔹🍀🌹🍀🔹~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌹 🍀 🌹🍀 🍀🌸🍀 🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹
📚 👈 در جستجوی ... مولوی در مثنوی داستان مردی را آورده که طالب گنج بود و همیشه به درگاه خدا دعا و تضرع می کردکه: خدایا این همه گنج ها را مردم زیرخاک کرده اند و مرده اند و کسی از آنهااستفاده نمی کند به من گنجی نشان بده که آن را بردارم و یک عمر راحت زندگی کنم. در عالم خواب ندایی آمد: ای بنده ی من در فلان جا بالای فلان کوه و در فلان نقطه می ایستی تیری به کمان می گذاری هر جا افتاد گنج آنجاست. آن مرد بیل و کلنگ را برداشت و به آن نقطه رفت و دید که همه ی علامت ها درست است بنابراین تیر را در کمان گذاشت و گفت: حالا به کدام طرف پرتاب کنم و یادش افتاد به او نگفته اند به کدام طرف پرتاب کند. خلاصه به یک طرف پرتاب کردو آنجایی را که تیر افتاده بود با بیل و کلنگ کند ولی خبری نبود او دوباره به طرف دیگر تیر انداخت اما اثری نیافت بنابراین به شمال و جنوب انداخت وباز هم چیزی نیافت. او به مسجد بازگشت و دعا و تضرع نمود و دوباره در عالم خواب همان ندا را شنید که به او نشانی داده بود گفت: بارخدایا این چه پیشنهادی بود که به من دادی من هر چه گشتم چیزی پیدا نکردم. آن ندا گفت: من کی به تو گفتم تیر را با توان و قوت بکشی وپرتاب کنی؟ بلکه گفتم تیر را در کمان بگذارو هر جا افتاد گنج آنجاست. مرد روز بعد رفت وتیر را در کمان نهاد و هیچ نکشید و رهایش کرد و تیر درجلو پایش افتادو او زیر پایش را کند و گنج را پیدا کرد. از بزرگی پرسیدند: منظور مولوی از بیان این داستان چیست؟ او جواب داد: گنج در خود توست و این طرف و آن طرف برای چه می روی؟ 👌در درون هر کس شکوه و عظمتی محبوس وجود دارد. انسانهای موفق کسانی هستند که به درون خویش می روند و به کانون خویش می رسند و با شناخت استعدادهای درونی شان راه پیروزی را در پیش می گیرند. ~~~🔸🍃☀️🍃🔸~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 💎 🍃 ☀️🍃 🍃☀️ 🍃 💎🍃☀️🍃☀️🍃☀️🍃💎
📚 👈 آیت الله العظمی مرعشی نجفی (ره) می فرمایند: زمانی که در نجف بودیم یک روز مادرم گفتند: پدرت را صدا بزن تا تشریف بیاورد برای صرف ناهار، حقیر رفتم طبقه فوقانی، دیدم پدرم در حال مطالعه خوابش برده است. ماندم چه کنم، خدایا امر مادرم را اطاعت کنم؟ از طرفی می ترسیدم با بیدار کردن پدرم از خواب باعث رنجش خاطر مبارکشان شوم، لذا خم شدم و لبهایم را کف پای پدرم گذاشتم و چندین بوسه زدم تا ایشان از خواب بیدار شد و دید من هستم، پدرم سید محمود مرعشی وقتی این علاقه و احترام را از من دید فرمود: شهاب الدین تو هستی؟ عرض کردم: بله آقا، بعد دو دستش را به سوی آسمان بلند کرد و فرمود: پسرم، خداوند عزتت را بالا ببرد و تو را از خادمین اهل البیت قرار دهد. و من الان هر چه دارم از برکت دعای پدرم است. 📗 ✍ شهروز شهرویی ~~~⚜🍃🍁🍃⚜~~~ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🍁 🍃 ⚜🍃 🍃⚜ 🍃 🍁🍃⚜🍃⚜🍃⚜🍃🍁
هدایت شده از حیات طیبه
👈 داستان کریم سیاه در کتاب جرعه ای از کرامات امام حسین علیه السلام، آمده است که آیت الله العظمی سید محمد کاظم طباطبایی یزدی (مشهور به صاحب عروه) یک قطعه کفن برای خودشان خریده بودند. در حرم امیرمؤمنان علیه السّلام همۀ قرآن را بر آن نوشته، سپس در حرم امام حسین(ع) زیارت عاشورا را با تربت بر اطراف آن نوشته بودند. ایشان برای صله ارحام عازم یزد می شوند و در این سفر این کفن را با خودشان به یزد می برند. در شب اول ورودشان به یزد، در منزل یکی از دخترانشان استراحت می کنند. حضرت سیدالشهداء(ع) به خواب ایشان آمده و می فرمایند: یکی از دوستان ما فوت کرده و در مزار یزد منتظر کفن است. ما دوست داریم این کفن به او اهداء شود. ایشان بیدار می شود و می خوابد. دو بار دیگر این رؤیا تکرار می شود! ایشان لباس پوشیده به قبرستان یزد می رود و می بیند شخصی به نام کریم سیاه فوت کرده، او را غسل داده، روی سنگ نهاده، منتظر کفن هستند... تا ایشان می رسد، می گویند: کفن را آوردند. مرحوم یزدی از آن ها می پرسد: شما کی هستید؟! می گویند: همان آقایی که به شما امر فرموده کفن بیاورید، به ما نیز امر فرموده که برای تجهیز و دفن ایشان به این جا بیاییم. مرحوم یزدی می پرسد: این شخص کیست؟ می گویند: او شخصی به نام کریم سیاه است، یک فرد معمولی! ولی عاشق امام حسین(ع) بود. در هر کجا مجلسی به نام امام حسین(ع) برگزار می شد، او بدون هیچ تکلّفی حاضر می شد. 📗 ✍ علی اکبر مهدی پور ─═इई🔹🔶🌺🔶🔹ईइ═─ 🌷كانال لاله ای از ملکوت؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/malakut 🌟 ☘🌟 🌟🌺🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌺🍃ﺭﺳﻮﻝ ﺍﮐﺮﻡ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭﺁﻟﻪ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ، ﺩﺭ ﻣﺠﻠﺲ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﻳﺎﺭﺍﻥ ﮔﺮﺩﺍﮔﺮﺩ ﺣﻀﺮﺗﺶ ﺣﻠﻘﻪ ﺯﺩﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻧﮕﻴﻦ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ. 🌟ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺑﻴﻦ ﻳﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﻴﺮ ﮊﻧﺪﻩ ﭘﻮﺷﯽ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺩﺭ ﺭﺳﻴﺪ. ﻭ ﻃﺒﻖ ﺳﻨﺖ ﺍﺳﻠﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﻣﻘﺎﻣﯽ ﻫﺴﺖ، ﻫﻤﻴﻦ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺠﻠﺴﯽ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺒﻴﻨﺪ ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﻫﺴﺖ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﺑﻨﺸﻴﻨﺪ ﻭ ﻳﮏ ﻧﻘﻄﻪ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺷﺄﻥ ﻣﻦ ﭼﻨﻴﻦ ﺍﻗﺘﻀﺎ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﻧﮕﻴﺮﺩ 🌼ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ، ﺩﺭ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﺟﺎﻳﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﻳﺎﻓﺖ، ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻧﺠﺎ ﻧﺸﺴﺖ. ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﻣﺮﺩ ﻣﺘﻌﻴﻦ ﻭ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﯼ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ. ﻣﺮﺩ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﺟﺎﻣﻪ‌ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﮐﺸﻴﺪ، ✨ﺭﺳﻮﻝ ﺍﮐﺮﻡ ﮐﻪ ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: 🌟(ﺗﺮﺳﻴﺪﯼ ﮐﻪ ﭼﻴﺰﯼ ﺍﺯ ﻓﻘﺮ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﭽﺴﺒﺪ؟! ). گفت ﻧﻪ ﻳﺎ ﺭﺳﻮﻝ الله! (ﺗﺮﺳﻴﺪﯼ ﮐﻪ ﭼﻴﺰﯼ ﺍﺯ ﺛﺮﻭﺕ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺳﺮﺍﻳﺖ ﮐﻨﺪ؟ ).گفت ﻧﻪ ﻳﺎ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟله، گفت (ﺗﺮﺳﻴﺪﯼ ﮐﻪ ﺟﺎﻣﻪ ﻫﺎﻳﺖ ﮐﺜﻴﻒ ﻭ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﺷﻮﺩ؟ ).گفت ﻧﻪ ﻳﺎ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟله ✨ (ﭘﺲ ﭼﺮﺍ کنار کشیدی و از او فاصله گرفتی ؟ ). گفت ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ ﮐﻪ کار ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﻣﺮﺗﮑﺐ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺧﻄﺎ ﮐﺮﺩﻡ. 🌼و ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺑﻪ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﺍﻳﻦ ﺧﻄﺎ ﻭ ﺑﻪ ﮐﻔﺎﺭﻩ ﺍﻳﻦ ﮔﻨﺎﻩ ﺣﺎﺿﺮﻡ ﻧﻴﻤﯽ ﺍﺯ ﺩﺍﺭﺍﻳﯽ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﻣﺮﺗﮑﺐ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺷﺪﻡ ﺑﺒﺨﺸﻢ؟ 🌟 ﻣﺮﺩ ﮊﻧﺪﻩ ﭘﻮﺵ گفت : ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﻴﺴﺘﻢ ﺑﭙﺬﻳﺮﻡ. ﺟﻤﻌﻴﺖ گفتند : ﭼﺮﺍ؟! ✨✨✨گفت : ﭼﻮﻥ ﻣﯽ‌ﺗﺮﺳﻢ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﺑﮕﻴﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻳﮏ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺁﻧﭽﻨﺎﻥ ﺭﻓﺘﺎﺭﯼ ﺑﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻳﻦ ﺷﺨﺺ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩ. 📚ﺍﺻﻮﻝ ﮐﺎﻓﯽ، ﺝ 2 (ﺑﺎﺏ ﻓﻀﻞ ﻓﻘﺮﺍﺀ ﺍﻟﻤﺴﻠﻤﻴﻦ) ﺹ 260. ┈••✾•🍁🌴🍁•✾••┈ 💖كانال حیات طیبه ؛ به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/hayat_tayyebe 🌴 🍁 🌴🍁 🍁🌴🍁 🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴
🔴نقشه شیطانی ✨ ابن بطوطه شرح حال شيخ جمال را كه از زبان مردم شنيده اين چنين نوشته است . 🍄شيخ جمال آخوندي بود جوان ، درس خوانده و با سواد ، هر روز صبح براي درس دادن به طلبه ها ، به طرف محل درس حركت مي كرد ، كاري هم به كار كسي نداشته ، از آن مسيري كه نزديك به مدرسه بوده رد مي شده تا به مدرسه برسد و درس را شروع كند . 🍄خانه اي در مسير راهش بود كه خانه زن جواني بود . زن شوهر داشت ، شوهر زن به سفر رفته بود ، چند ماه مي كشيد تا برگردد . اين زن گاهي كه جلوي در بوده ، يا كنار پنجره نشسته بوده ، اين شيخ جمال را مي ديده و از آنجا كه اين شيخ خوش قيافه بوده ، عاشق او مي شود ؛ ولي هر چه فكر مي كند كه ما اين شيخ را چگونه به دام بيندازيم ، چيزي به نظرش نمي آمد ، فكر هم مي كرد كه اگر يك روز در خانه را باز كند و جلوي شيخ را بگيرد و بگويد بفرماييد داخل ، شيخ با اين تديني كه دارد مي گويد : برو گمشو ! بنابراين بايد نقشه كشيد . 🍄واي به روزي كه مرد و زن فكرشان فكر شيطاني شود ، و بخواهند عليه يك انسان طرح بريزند . آن زن هوسباز يك پيرزني را در محل صدا كرد ، گفت : من يك كاغذ به دستت مي دهم و مثلاً ده تومان به تو مي دهم كه اين كار را بكني ! تو اين كاغذ در دستت باشد ، برو جلوي در بنشين ، شيخ جمال كه رسيد ، با صداي محزون به او بگو : مادر ! جوان من دو سه سال است كه به سفر رفته ، خبر از او نداشته ام ، ديشب نامه اش آمده ، سواد خواندن ندارم ، شما بيا در دالان اين خانه و اين نامه را بخوان تا خواهرش هم بفهمند برادرش چه نوشته است ! . با گردن كج و صداي محزون ، به شيخ گفت : از پسرم نامه آمده ، براي خاطر خدا بيا داخل دالان براي من بخوان تا خواهرش نيز بشنود . 🍄شيخ جمال كه وارد دالان شد ، زن پشت در را قفل زد ، به شيخ جمال گفت : اگر صدايت در بيايد مي روم روي پشت بام و فرياد مي زنم و مردم را جمع مي كنم به آنها مي گويم شيخ جمال آمده با من شوهر دار زناي محصنه كند ! صدايت در نيايد ! گفت : چشم خانم ! بيا برويم داخل اتاق ! بفرماييد ! گفت : من مدتي است كه عاشق تو هستم بايد آنچه كه مي گويم انجام بگيرد . 🍄شيخ گفت : چشم ، من هم شما را بيك نظر ديدم و عاشقت شدم ، من هم هيچ حرفي ندارم ، اما من كه مي روم مدرسه به طلبه ها درس بدهم اول يك دستشويي مي روم و بعد وضو مي گيرم و بعد درس مي دهم ! حالا اينجا فقط يك دستشويي مي خواهم بروم ، وضو كه نمي توانم بگيرم ، براي زنا كه آدم وضو نمي گيرد . گفت : برو دستشويي ، اما دستشويي بالاي پله هاست . گفت عيبي ندارد . رفت توي دستشويي ، گفت : خدايا من كه نيازي به دستشويي نداشتم ، من مي خواهم از دام اين شيطان فرار كنم ، من با اين قيافه خوشگلم ، خودم را زشت مي كنم براي تو ! . 🍄تيغي كه به همراه داشت و براي تراشيدن قلم از آن استفاده مي كرد را در آورد ، اول با آفتابه آب ريخت روي سر خود ، و كل اين موهاي زيبايش را تيغ زد ، ابروهايش را با تيغ زد ، محاسنش را با تيغ زد ، قيافه بسيار زشتي پيدا كرد ، با آن قيافه زشت و بد و سر و صورت خون آلود آمد جلو اتاق و گفت : خانم ما آماده ايم ! . 🍄زن وقتي در را باز كرد و چشمش به او افتاد ، ديد عجب آدم زشت و بدگلي ! چنان ناراحت شد كه گفت : سريع بيا من در را باز كنم ، برو گورت را گم كن ! در حياط را باز كرد و شيخ آمد بيرون . 🍄از آن روز خدا زبان شيخ ، گلوي شيخ و طنين صداي شيخ را عوض كرد و مردم عاشقش شدند ، جوانها آمدند دست به دامنش شدند . گفت : اين جوانهايي كه مي بيني تربيت شده هاي شيخ جمال هستند ! با «نه» گفتن زمين زندگي پاك مي شود ، از اين زمين پاك زندگي دنيا ، بهشت در مي آيد . ✨✨✨«الدُّنيَا مَزرَعَة الآخِرَة» 📚هزينه پاك بودن/مولف حسين انصاريان. ┈••♻️⛔️♻️••┈ 💖كانال حیات طیبه ؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/hayat_tayyebe ♻️ ⛔️ ♻️⛔️ ⛔️♻️⛔️ ♻️⛔️♻️⛔️♻️⛔️♻️
🛑احسان و بزرگوارى 🦋عبدالله جعفر از افراد كريم النفس و بزرگوار عصر خود بود. او در ايام زندگى خويش خدمات بزرگى نسبت به افراد تهيدست و آبرومند انجام داد. او به اندازه اى در بذل و بخشش كوشا و بلندنظر بود كه بعضى از افراد، وى را در اين كار ملامت مى كردند و به او مى گفتند كه تو در احسان به ديگران راه افراط در پيش گرفته اى . 🦋روزى براى سركشى به باغى كه داشت با بعضى از كسان خود راه سفر در پيش گرفت . نيمه راه در هواى گرم به نخلستان سرسبز و خرم رسيد. تصميم گرفت چند ساعتى در آن باغ استراحت نمايد. غلام سياهى باغبان آن باغ بود. با اجازه غلام وارد باغ شد. كسان او وسايل استراحت او را در نقطه مناسبى فراهم آوردند. 🦋ظهر شد غلام بسته اى را در نزديكى جعفر آورد و روى زمين نشست و آن را گشود. جعفر ديد سه قرص نان در آن است . هنوز غلام لقمه اى نخورده بود كه سگى وارد باغ شد، مقابل غلام آمد. گرسنه بود و از غلام درخواست غذا داشت . او يكى از قرص هاى نان را به سويش انداخت و سگ گرسنه با حرص آن را در هوا گرفت و بلعيد و دوباره متوجه غلام و سفره نانش شد. او قرص دوم و سپس قرص سوم را نزد سگ انداخت و سفره خالى را بدون اين كه خودش غذا خورده باشد، برچيد. 🦋عبدالله كه ناظر جريان بود، از غلام پرسيد: جيره غذايى تو در روز چقدر است ؟ 🦋او جواب داد: همين سه قرص نان كه ديدى . 🦋گفت : پس چرا اين سگ را بر خود مقدم داشتى و تمام غذاى شبانه روزت را به او خوراندى ؟ 🦋غلام در پاسخ گفت : آبادى ما سگ ندارد، مى دانستم اين حيوان از راه دور به اين جا آمده و سخت گرسنه است و براى من رد كردن و محروم ساختن چنين حيوانى گران و سنگين بود. 🦋عبدالله از اين عمل بسيار تعجب كرد و گفت : پس به خودت چه خواهى كرد؟ 🦋جواب داد: امروز را به گرسنگى مى گذرانم تا فردا سه قرص نان را برايم بياورند. 🦋جوانمردى و بزرگوارى آن غلام سياه مايه شگفتى عبدالله جعفر شد و با خود مى گفت : مردم مرا ملامت مى كنند كه در احسان به ديگران تندروى مى كنى ، در حاليكه اين غلام از من به مراتب در احسان و بزرگوارى پيش تر و مقدم تر است . 🦋عبدالله سخت تحت تاثير بزرگوارى غلام سياه قرار گرفت . مصمم شد او را در اين راه تشويق نمايد. از غلام پرسيد: صاحب باغ كيست ؟ 🦋او پاسخ داد: فلانى كه در روستا منزل دارد. 🦋گفت : تو مملوكى يا آزادى ؟ گفت : من مملوك صاحب باغم . او را فرستاد كه صاحب باغ را بياورد. وقتى صاحب باغ آمد، عبدالله از او درخواست نمود كه با با تمام لوازمش و همچنين غلام سياه را به او بفروشد. 🦋مرد خواسته عبدالله جعفر را اجابت نمود و باغ و غلام را به عبدالله فروخت و بعد عبدالله ، غلام را در راه خدا آزاد كرد و باغ را هم به او بخشيد. جالب آن كه وقتى باغ را به غلام بخشيد، 🦋 غلام بلندهمت گفت : ان كان هذا لى فهو فى سبيل الله ؛ 🦋اگر اين باغ متعلق به من شده است ، آن را در راه خدا و براى رفاه و استفاده مردم قرار دادم . 📚المستطرف ، ج 1، ص 159. ┈••🌿🌹🌿••┈ 💖كانال حیات طیبه ؛به ما بپيونديد👇: https://eitaa.com/hayat_tayyebe 🌹 🌿 🌹🌿 🌿🌹🌿 🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹