eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
849 عکس
390 ویدیو
44 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 خاطرات شهید همت: 🌿 به زحمت جارو را از دستش گرفتم. داشت محوطه را آب و جارو می کرد. کار هر روز صبحش بود. ناراحت شد و گفت: بذار خودم جارو کنم، این جوری بدی های درونم هم جارو می شود. pay.eitaa.com/v/p/
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم به صورت غرق خوابش چشم دوختم. آهسته به روی موهای مرتبش دست کشیدم. می ترسیدم موهایش بهم بریزد اما نمی توانستم جلوی خودم را هم بگیرم. چند باری دستم را روی موهایش کشیدم و دوباره سرم را به خوردن آجیل گرم کردم. ساعت هنوز 11 و نیم بود. چشم هایم را به هم فشردم و به گندم زارهای روبرویم خیره شدم. کاش سرش روی پایم نبود و می توانستم چند قدمی راه بروم. کم کم پایم هم درد گرفت ولی نمی توانستم پایم را حرکت دهم یا از زیر سر او بردارم. دوباره به ساعت بند چرمی او چشم دوختم. یک ربع بود خوابیده بود. صدای پرنده هایی که روی شاخه های درخت ها نشسته بودند یا در حال پرواز بودند تنها صدایی بود که شنیده می شد. کمی آجیل در دهانم گذاشتم. تشنه ام هم شده بود. جوی آبی که از کنار درخت توت رد می شد بی آب بود. به ته ریشش دست کشیدم. از لمس صورتش لبخند روی لبم آمد. حس می کردم کار خلافی انجام داده ام. کار خلافی که بسیار شیرین هم بود. دستم که دوباره صورتش را لمس کرد احمد از خواب بیدار شد. لب گزیدم و سریع دستم را عقب کشیدم. احمد به رویم لبخند زد و نشست. به صورتش دست کشید و گفت: عجب خوابی رفتم. ساعتش را به سمتش گرفتم و گفتم: هنوز نیم ساعت نشده. احمد ساعتش را گرفت و به مچ دستش بست و گفت: همینم نباید می خوابیدم ولی وقتی گفتی بخواب نتونستم نه بگم. با دست به پای خواب رفته ام چند ضربه آرام زدم و گفتم: خسته شده بودین باید می خوابیدین. راه دوره با این وضع چه جوری می خواستین رانندگی کنید. احمد یا علی گویان از جا برخاست. پیراهنش را مرتب کرد و به سراغ صندوق ماشینش رفت. کلمن آبش را بیرون آورد و چند بار مشتش را از آب پر کرد و به صورتش پاشید. از جا برخاستم و چادرم را روی سرم مرتب کردم و گفتم: میشه یکم آب بدین تشنه مه احمد لیوان کلمن را بیرون آورد و گفت: به روی چشم ولی آبش گرم و البته مونده اس _اشکالی نداره خیلی تشنه ام لیوان را پر کرد و به دستم داد. تشکر کردم و کمی از آب نوشیدم. احمد وسایل را جمع کرد و پرسید: بریم؟ _بریم. صندوق عقب ماشین را بست و سوار ماشین شدیم. مسافت طولانی بود و چون دیر شده بود کمی پر سرعت رانندگی می کرد. اذان ظهر که تمام شد ماشین سر کوچه مان توقف کرد. از او خداحافظی و پیاده شدم. داخل کوچه شدم و در حیاط را کوبیدم. سر کوچه منتظر مانده بود تا وارد خانه شوم. برادرم محمد حسین در را باز کرد. برای احمد دست تکان دادم و وارد حیاط شدم. از محمد حسین سراغ مادر را گرفتم و گفت همراه خانباجی و راضیه در مهمانخانه نشسته اند. چادرم را در آوردم و به مهمان خانه رفتم و جلوی در به همه سلام کردم. مادر کنار خودش برایم جا باز کرد و گفت: بیاتو دخترم. خوب بود؟ خوش گذشت؟ زیارتا قبول. بین مادر و راضیه نشستم و با خجالت گفتم: ممنون آره خوش گذشت. خانباجی کمی هندوانه در پیش دستی گذاشت و تعارف کرد بخورم. پیش دستی را گرفتم و تشکر کردم. مشغول خوردن شدم و به صحبت های مادر و خانباجی گوش می دادم که راضیه آهسته در گوشم گفت: ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم به قیافه ات میاد حالت خوبه و مثل دیروز ناراحت و سر در گم نیستی درست میگم؟ با خجالت سر به زیر انداختم و در تایید حرفش سر تکان دادم. آهسته پرسید: احساست چیه؟ راضی هستی؟ با راضیه مگو نداشتم. برای همین آهسته گفتم: حق با تو بود... شاید بی شرمی باشه اینو بگم ولی از دیشب تا الان واقعا عشق رو تجربه کردم همونی که تو گفتی من از این که این اتفاق افتاده و من زن این مرد شدم خیلی راضی ام صورت راضیه از شادی شکفت و گفت: خدا رو شکر از دیشب تا الان خیلی نگرانت بودم. مادر که متوجه من و راضیه شد پرسید: شما دو تا چی با هم پچ پچ می کنین؟ راضیه به دیوار تکیه زد و با لبخند گفت: هیچی مادر جان داشتم حالش رو می پرسیدم. خانباجی با خنده و کنایه گفت: حالش پرسیدن نداره رنگ رخساره خبر می دهد از سرّ درون نمی بینی آب زیر پوستش رفته رنگ و روش حسابی باز شده مادر و راضیه خندیدند و من از خجالت آب شدم. مادر گفت: خدا رو شکر که بچه ام حالش خوبه و شوهرش رو پسندیده الهی همیشه تو زندگیش خوب و خوش باشه رنگ غم و ناراحتی نبینه خانباجی دست هایش را بالا آورد و الهی آمین گفت. مادر از جا برخاست و از بالای طاقچه کیسه ای برداشت، به دستم داد و گفت: بیا دخترم این کیسه طلاهاته ببر تو اتاق بذار تو صندوق گم نشه. کیسه را از دستش گرفتم و تشکر کردم. مادر جعبه ای دیگر از بالای طاقچه برداشت و به سمتم گرفت و گفت: اینم مال توئه با تعجب پرسیدم: مال من؟! در جعبه را باز کردم. پر از لوازم آرایش و کرم و پودر و ... بود. مادر نشست و گفت: اینو دیروز مادر شوهرت داد گفت خود احمد آقا رفته بازار اینا رو واسه تو خریده. راضیه با خنده گفت: این احمد آقا چه کارا می کنه. خانباجی گفت: لابد بین خانواده خودش این چیزا عادیه و بد نمی دونن خیلی خجالت کشیدم. مادر گفت: اینا رو ببر اتاقت از این به بعد هر وقت اومد چند قلمش رو بمال به صورتت راضیه گفت: چند تاشم بذار تو کیفت همیشه که اگه جایی رفتی مثلا مهمونی یا خونه مادر شوهرت اونجام آرایش کنی. نگاهم به درون جعبه بود. خیلی از محتویات درون جعبه را نمی دانستم چیست و به چه کار می آید. اصلا مگر من بلد بودم آرایش کنم؟ راضیه کمی در جایش جا به جا شد و از مادر پرسید: معلوم نشد تا چند وقت قراره عقد بمونن؟ _من نمی دونم دیشب از آقاتان پرسیدم گفت حاجی صفری گفته احمد بره و برگرده میاییم زمان عروسی رو معلوم می کنیم. _پس زیاد نباید باشه کی میرین جهیزیه بخرین؟ مادر پاهایش را روی هم انداخت و به قطار النگوهایش دست کشید و گفت: نمی دونم. به من باشه از فردا میرم بازار ولی دیشب مادر احمد آقا یه حرفی زد موندم چه کنم جرأت هم نکردم به حاجی بگم. راضیه پرسید: مگه چی گفت؟ _گفت احمد آقا گفته که از ما بخواد برای رقیه جهیزیه نخریم. گفته خودش در حد توانش برای خانومش همه چی می خره. خانباجی با حیرت دست زیر چانه اش زد و گفت: وا؟! خانم جان مگه میشه دخترو بی جهیزیه بفرستیم بره خونه بخت؟ _منم دیشب همینو به مادرش گفتم. بهش گفتم خدا رو شکر ما دست مون به دهان مون میرسه به دخترای دیگه مون دادیم به رقیه هم با جون و دل جهیزیه میدیم ان شاء الله ولی مادرش گفت می دونن ما کم نمیذارین و واسه جهیزیه دخترا سنگ تموم میذاریم. حتی گفت می دونن حاجی هر سال برای چند تا عروس بی بضاعت جهیزیه میده ولی گفت احمدآقا دوست داره خودش برای خانومش جهیزبه بخره و به شدت روی این حرفش اصرار داره. من جرات نکردم به حاجی بگم چون می دونم ناراحت میشه ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
برایِ بی اثر کردن اسبابِ غفلت التفات به حضـــورِ شمــا ضروری است. ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همسرم قبل نجف آمدنم می‌پرسید مهرتان چیست بفرما که بپردازم زود باورت می‌شود آقا که به اینجا برسم؟ همه‌ی مهریه‌ام دیدن این گنبد بود🌻 شباهنگ 📖 ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم مادر دوباره چهار زانو نشست و گفت: میخوام امشب به مادرش بگم از قول ما به احمد آقا بگه دستش درد نکنه ما جهیزیه دخترمونو کم یا زیاد خودمون می خریم. احمد آقا اگه اصرار به خرید جهیزیه دارن همونو بخرن بدن به یه خانواده بی بضاعت که دختر دم بخت دارن خانباجی در حالی که پوست هندوانه را می تراشید گفت: کار خوبی می کنی خانم جان حتما بگو قصد احمد آقا هرچند که خیر باشه ولی مردم بعدا پشت سر رقیه حرف در میارن سرکوفتش می زنن درسته دهان مردم رو نمیشه بست ولی بهونه هم نباید دست شون داد یه عمر دخترمون عذاب بکشه مادر آستین های لباسش را بالا زد و رو به من گفت: پاشو مادر نمازت رو بخون بیا نهار بخوریم چشم گفتم و به حیاط رفتم. لب حوض وضو گرفتم و به اتاق رفتم. اتاق بوی عطر احمد می داد و ناخودآگاه لبخند روی لبم آمد. لباس هایم را عوض کردم و نماز خواندم. به مطبخ رفتم و وسایل سفره را آماده کردم و کم کم به مهمانخانه بردم. آقاجان و محمد امین و محمد حسن از سر کار آمدند. محمد امین لباس عوض کرد و برای نهار به خانه پدر خانمش رفت. با این که خیلی خسته بودم اما سفره را جمع کردم و کنار حوض ظرف ها را شستم و به مطبخ بردم. به اتاق رفتم و بدن خسته ام را کش و قوس دادم. خواستم دراز بکشم که تقه ای به در خورد و راضیه صدایم زد: رقیه آبجی تعارف زدم و گفتم: بیا تو آبجی. نفس نفس زنان به اتاق آمد و به رویم لبخند زد. روزهای آخر بارداری اش بود و حسابی نفسش سنگین شده بود. چادر رنگی اش را از دور کمرش باز کرد و به پشتی تکیه زد و گفت: آقا جان می خواست چرت بزنه اومدم مزاحم خواب شون نباشم ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
گروه نقد و بررسی رمان https://eitaa.com/joinchat/190710003Cf2819797c6 ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️