eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
849 عکس
390 ویدیو
44 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم آقاجان مرا در آغوش خود کشید و دستش را دور شانه ام انداخت و گفت: من احمد رو چند ساله میشناسم. از وقتی نوجوون بود و تابستونا میومد حجره حاج علی کار می کرد تا الان حتی می تونم بگم از پسرای خودم بهتر می شناسمش خیلی پسر خوبیه هر وقت می دیدمش دلم می خواست کاش پسر خودم بود. زمانی که حاج علی تو رو برای احمد خواستگاری کرد سریع رضایت دادم. از خدا که پنهون نیست از تو هم پنهون نباشه خیلی دلم می خواست داماد خودم بشه. تو اون روزایی که اومدن خواستگاریت من خیلی خوشحال بودم ولی غم رو تو چشمای تو می دیدم. می دیدم غمگینی ولی همه اش با خودم می گفتم بذار این وصلت سر بگیره رقیه احمد رو ببینه بشناسه اون وقت این غم از بین میره می فهمه صلاحش رو خواستم. قبل عقدت نشد حرف بزنیم باهات و برات توضیح بدم. می ترسیدم غم و غصه ات باعث شه نه بیارم و بگم دختر نمیدم. غمت خیلی اذیتم می کنه بابا الانم یکی دو روزه باز غم داره تو چشمات بیداد می کنه. آقاجان با لبخند به صورتم خیره شد و گفت: اما انگار این غم با غم قبل عقدت فرق داره. اون غمت از ترس و دلهره بود ولی این انگار از سر دلتنگیه از حرف آقاجان خجالت کشیدم. خودم را از آغوشش جدا کردم و سرم را پایین انداختم تا صورت سرخ شده ام را پنهان کنم. آقا جان ادامه داد: باور کن بابا، قبل عقدت حتی سر سفره عقد بعد خطبه وقتی چادرت رو از سرت برداشتم عذاب وجدان داشتم که نکنه اشتباه کرده باشم و تو از دستم ناراحت باشی چرا به زور شوهرت دادم. باور کن اگه احمد خواستگاریت نمیومد من تو رو تا 16-17 سالگی بلکه بیشتر شوهرت نمی دادم. چون تو دردونه منی و این قدر خوبی که من هیچ مردی رو لایق تو نمی دونستم. ولی احمد یه چیز دیگه است. حسابش از بقیه جداست. خیلی پسر خوب و خود ساخته ایه. به نظرم تنها کسی اومد که در حد تو بود و می تونست خوشبختت کنه. این غمی که تو چشمت می بینم هر چند دیدنش خیلی برام سخته ولی منو خوشحال کرد. خوشحال از این که اشتباه نکردم و تو از ازدواجت راضی هستی و به احمد دل بستی. این دو روز که عقد کرده بودین همه سرزنشم کردن که چرا همه اش میذاری با هم باشن ولی گفتم بذار رقیه با احمد باشه بشناسش بدونه من اگه سر خود رفتم جلو و هیچ نظرش رو نپرسیدم بی علت نبوده خوشحالم به احمد دل بستی ولی بابا جان خودتو اذیت نکن نشین یه گوشه به غصه خوردن معلوم نیس کی احمد از تبریز برگرده. وقتی هم برگرده تا کارای جشن تونو نکنید نمی تونین با هم باشین و زیاد ببینیش. سعی کن زیاد بهش فکر نکنی آقاجان از جا برخاست و در حالی که به سمت در می رفت گفت: به محمد علی میگم فردا ببرت حرم یکم زیارت کنی سبک بشی ❌کپی نکنید❌ پارت اول👇🏿 https://eitaa.com/hayateghalam/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🔹 آیت الله حائری شیرازی 🔹 🔸وقتی قول دادم جبران کنم، در باز شد!🔸 👈 (خاطره ای در مورد عواقب ) ▫️خیلی سخت است کسی در مقام شهادت دادن باشد اما شهادت را انکار کند. گاهی به خاطر «یک ریال»، انسان را زمین می زنند! من آنچه برای خودم واقع شده را برای شما می گویم که سعی کنید برایتان تکرار نشود. ▫️زمانی که قم زندگی می کردم، گاهی به زیارت حضرت (سلام الله علیه) می رفتم. امامزاده ای است و علاقه داشتم به آنجا بروم. یکبار که اتوبوس سوار شده بودم، کنار دست من هم یک آقای سیدی نشسته بود. آن موقع، فاصلۀ بین حرم تا علی بن جعفر را یک ریال می گرفتند. شاگرد رانندۀ این اتوبوس آمد و پول ها را جمع کرد. سراغ آن سید آمد که بگیرد. گفت من دادم به شما! شاگرد گفت ندادی! این سید گفت که این آقا شاهد بودند که من دادم. من اگر کمی بیشتر به یاد می آوردم. منتها برای این که وقتم را صرف این مسائل نکنم، فکر کردم وارد بحث اینها نشوم. گفتم که من توجه نداشتم. مسألۀ ساده ای به نظرم رسید و از کنار آن رد شدم. ▫️آمدم در این حرم امامزاده. هر وقت آنجا می آمدم، حالت اقبال و توجه برایم محسوس بود. این دفعه در باز بود، اما در بسته بود!! وقتی آنجا نشستم دیدم، که اصلاً مثل این که داخل حرم نیستم! نه اقبالی، نه توجهی، نه حال عبادتی، هیچ چیز نداشتم. متوجه شدم که یک اشکالی در کار بوده. مسأله ای بوده. امامزاده که همان است که همیشه بود. پس من شده ام. ▫️گاهی هست که انسان به حضور امامزاده می رود اما چیزی نمی بیند. می گوید امامزاده از آن امامزاده های صحیح النسب نیست! نمی گوید حال خودش و راه آمدنش و ظهورش و حضورش درست نیست. ضعف خودش را به امامزاده نسبت می دهد و با خودش می گوید امامزاده ها فرق می کنند؛ بعضی هایشان چیزهایی دارند که به آدم بدهند ولی بعضی هایشان چیزی ندارند که به آدم بدهند!! خب اگر انسان افتاد در این دنده، مشکل می شود. همیشه خودش را توجیه می کند. ▫️من دیدم که نه! این امامزاده کسی نبوده که من بتوانم در رابطه با آن بگویم که این، دارایی ای ندارد. فکر کردم، یادم آمد که نسبت به این جریانی که در اتوبوس اتفاق افتاد، مسامحه کردم. شاید نیم ساعت من بر اساس همین مسأله به ایشان التماس می کردم و قول می دادم که من می روم و او را هر جوری هست پیدا می کنم و می کنم. بعدش ! وقتی من از روی صمیمیت قول دادم، برگشت به همان حالت های قبلی. ▫️مدتی دنبال او می گشتم تا او را پیدا کردم. گفتم آقا آن روز شما در اتوبوس من را به شهادت طلبیدی و من مقصرم در رابطه با شما. گفت: «آقا دقت کنید، این مسامحه ها گاهی مسأله ایجاد می کند». خودش این کار را حمل به عمدی بودن هم نکرد. خودش می دانست. اما به هر حال، گاهی هست که در مقام شهادت، مسامحه کردن مسأله ساز می شود. ▫️کتمان شهادت، خیلی مسأله بزرگی است. قرآن می گوید «و من اظلم ممن کتم شهاده عنده من الله». در این انتخابات گذشته، من بنا داشتم اصلاً نظری ندهم. یکی از آقایان شرکت کننده، نامه ای را آورد که آن کسی که قبل از شما بوده و در این مقام خدمت می کرده، این جور درباره من گفته. شما در رابطه با این، چه می گویید؟ در واقع استشهاد کرد. دیدم مقام، مقام شهادت است و کتمان شهادت، بد است. با اینکه دوست نداشتم در این قسمت مداخله کنم، اما دیدم مسأله، مسألۀ دیگری است. برای کتمان شهادت، چه جوابی به خدا بدهم؟ آن که در علی بن جعفر خوردم، کمک کرد که دیگر این چوب دوم خورده نشود. گاهی همین چوب ها، به انسان کمک می کند. یکی از الطافی که خدا در زندگی مؤمن به او دارد این است که او را به خود واگذار نمی کند. نگهش می دارد. @haerishirazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴دلمان همراه خوزستان پر از خون شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از حیات قلم
گشتم در ایتا و اخر کار ، کانالی برگزیده‌ام که مپرس😂😂🤣🤣 •معدن جملات و اشعار ناب🗞 •عکس‌نوشته و استیکرهای جذاب🌚 •والپیر و عکسای خام با کیفیت✨ مَتناش روحِتو سَــــــبـــــــز میکنه 🌱🍃🌿👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1716715691C2961e6af93 آموزش رایگان نمی خوای نیا 😉👆🏻 ❤️آموزش رایگان عکسنوشته و استیکر❤️
هدایت شده از حیات قلم
💚نیمچه لبخندی چهره اش را زینت می بخشد و لب می زدند: _ سند خورده خانوم!.... بیا بقیه شو بخون بی نظیره 🤫🤭🤩👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1716715691C2961e6af93
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
غیبتِ شما،‌عرصه یِ ظهورِ حقیقتِ ایمان هایمان است ╭─┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم زیر لب و آهسته از آقاجان تشکر کردم. آقاجان که از اتاق بیرون رفت سر جایم نشستم. ملحفه را روی سرم کشیدم و گریه کردم. با حرف های آقاجان کمی غم روی دلم سبک شده بود ولی دلم فقط گریه می خواست. کمی که گریه کردم سبک شدم. از جا برخاستم و از اتاق بیرون رفتم. خوشحال بودم چون قرار بود فردا به زیارت بروم. صبح زود بعد از نماز به آشپزخانه رفتم و به خانباجی در آماده کردن چای و صبحانه کمک کردم. حیاط را آب و جارو کردم و به گلدان های دور حوض و درخت ها آب دادم. وقتی محمد علی برای خوردن صبحانه به مهمانخانه رفت من هم رفتم صبحانه خوردم و بعد سریع به اتاقم رفتم و لباس پوشیدم. بدون هیچ حرفی در حیاط منتظر محمد علی ایستادم. او هم به اتاق رفت و آماده شد. دستم را گرفت و بی هیچ حرفی تا ایستگاه اتوبوس با هم راه رفتیم. دلم برای شوخی ها و حرف های برادرم تنگ شده بود اما او انگار هنوز نمی خواست مثل قبل با من صمیمی شود. قهر نبود اما صمیمی هم نبود. قبل از عقدم با آقاجان بحث کرده بود که رقیه را شوهر ندهید زود است گناه دارد. وقتی کسی به حرفش گوش نداد جای همه با من سر سنگین شد. اتوبوس که رسید سوار شدیم و بعد از حدود بیست دقیقه به حرم رسیدیم. وارد صحن که شدم قلبم پر از آرامش شد. وقتی جلو رفتم و به ضریح چنگ زدم دلم واقعا آرام گرفت. اشک می ریختم اما انگار تمام بی قراری ها و غم ها از دلم رفته بود. کمی زیارت خواندیم و در صحن نشستیم. محمد علی به گنبد چشم دوخته بود و تسبیح می چرخاند و من در ذهنم زیارتم با احمد را مرور می کردم. _دیروز چت شده بود؟ مریض شده بودی؟ بالاخره با من حرف زد. چادرم را کمی جلو کشیدم و گفتم: نه مریض نشده بودم _ولی مادر گفت مریض شدی حال نداری. _فقط حال ندار بودم انگار زیارت لازم بودم الان اومدم حرم خوب شدم دستت درد نکنه منو آوردی _هنوزم غصه می خوری؟ با تعجب سر تکان دادم و پرسیدم: غصه چی؟ خیره و طولانی نگاهم کرد ولی چیزی نگفت. تسبیحش را در جیب لباسش سُر داد و گفت: پاشو بریم باید برم سر کار. محمد علی دستم را گرفت و با هم از حرم بیرون آمدیم. از بچگی هر جا با هم می رفتیم دست مرا می گرفت که گم نشوم. هنوز هم همین بود. انگار باور نداشت دیگر بزرگ شده ایم. از اتوبوس که پیاده شدیم دوباره خواست دستم را بگیرد که گفتم: محمد علی! لازم نیست دیگه. دستم را چنگ زد و گفت: این جوری بیشتر حواسم بهت هست. _بزرگ شدیم دیگه زشته به سمتم چرخید و گفت: تا یه ماه پیش زشت نبود ... ادامهدحرفش را خورد دستم را محکم گرفت و مرا دنبال خودش کشید. دیگر چیزی نگفتم و هم قدم با او تا خانه رفتم. محمد علی کلید انداخت و در را برایم باز کرد و پرسید: کاری نداری؟ _نه دستت درد نکنه خداحافظی کرد و رفت. وارد حیاط شدم و چادرم را در آوردم. حوض پر از لباس بود. خانباجی عادت داشت لباس ها را در حوض می ریخت و می شست .سریع لباس عوض کردم و به کمکش رفتم. لباس ها را شستیم و روی بند پهن کردیم. بعد به جان حوض افتادیم و حسابی تمیزش کردیم و پر از آبش کردیم. قرار بود امروز زیبا خانم آرایشگر به خانه مان بیاید. هر ماه می آمد و مادر را اصلاح می کرد. راضیه هم که خانه اش نزدیک بود برای اصلاح می آمد. قبل از ظهر بود که آمد. چایش را خورد و مشغول اصلاح مادر، راضیه و خانباجی شد. زیبا خانم کلی گله کرد که چرا او را برای اصلاح اول من خبر نکرده اند. مادر شیرینی او را داد و گفت که مادر احمد آرایشگر مخصوص خود را خبر کرده بود برای همین مزاحم زیبا خانم نشدیم. ❌کپی نکنید❌ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بسم الله الرحمن الرحیم زیبا خانم در حالی که وسایلش را جمع می کرد از مادر قول گرفت که برای عروسی او را خبر کنند. سر به سر من گذاشت و شوخی می کرد و می خندید. از این شوخی ها خوشم نمی آمد اما رویم نمی شد به او اعتراض کنم. بالاخره خداحافظی کرد و رفت و مادر و خانباجی هم برای بدرقه او به حیاط رفتند. راضیه نشست و پاهایش را دراز کرد و گفت: وای خدا دیگه دارم منفجر میشم. خیلی سنگین شدم، خیلی اذیتم. دیگه هیچ کاری رو نمی تونم راحت و سریع انجام بدم. حتی دیگه نمی تونم راحت خم شم ناخنای پامو بگیرم. کاش زودتر بچه دنیا بیاد و راحت شم. گفتم: ان شاء الله. خانباجی که انگار حرف های راضیه را شنیده بود وارد اتاق شد و گفت: ناشکری نکن دختر، این روزای تو آرزوی خیلی هاس. بعدشم الان روزای خوشته بچه که بیاد نه خواب داری نه استراحت نه یک ساعت خوش همه وقتت، همه فکرت و همه زندگیت میره برای اون یا داری یک سره اونو تر و خشک می کنی یا داری رخت و لباساشو می شوری دیگه همه زندگیت رو باید مطابق خواست و نیاز بچه تنظیم کنی. اول اون بعد خودت و بقیه کارا و چیزا راضیه از جا برخاست. چادرش را سرش کرد و گفت: درسته خانباجی ولی باور کن این سنگینی خیلی اذیتم می کنه بعضی وقتا فکر می کنم پوست شکمم داره پاره میشه وقتی لگد می زنه درسته شیرینه ولی گاهی واقعا دردم میاد یه حدیث از پیامبر هست که می فرماین اگه آدم همه عمرش رو به مادرش خدمت کنه حتی نمی تونه یکی از سختی هایی که مادرش تو دوران بارداری کشیده رو جبران کنه الان می فهمم این حدیث یعنی چی خدا خودش به همه مادرا اجر بده و اونا رو از ما راضی کنه. راضیه به سمت در رفت. خانباجی پرسید: کجا میری؟ بمون نهار با هم بخوریم. _ممنون آقا حسنعلی ظهر میاد خونه باید برم. با او خداحافظی کردم. کمی در حیاط با در حرف زد و بعد رفت. سعی کردم با گردگیری خانه خودم را سرگرم کنم و کمتر به یاد احمد باشم. اما مگر می شد؟ محال بود یادش، لبخندش، نگاهش و محبت هایش لحظه ای فراموشم شود ❌کپی نکنید❌ پارت اول👇🏿 https://eitaa.com/hayateghalam/‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭9407‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️