🌷 خاطرات شهید همت:
🌿 اثاث ها را بسته بودند برای انتقال به تهران، خبر رسید حاج همت آمده.
صدای صلوات و تکبیر بلند شد.
بعد از دوتا عملیات و خستگی، این خبر می چسبید.
حاجی گفته برای دیدن امام وقت گرفتهاند.
از ذوقشان نمیدانستند چه کار کنند.
دلشان میخواست همین الان راه بیفتند.
گفت: خب حالا که همه سرحالین، حاضر شین که امشب عملیات داریم.
انشاءالله فردا می ریم.
#دریافت_روزانه #کلام_بزرگان
عضویت در سرویس های روزانه👇
pay.eitaa.com/v/p/
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت58
نماز مغرب و عشاء را خوانده بودیم و در حیاط حصیر انداخته و نشسته بودیم.
محمد حسن و محمد حسین با هم کشتی می گرفتند و محمد امین و محمد علی آن ها را تشویق می کردند.
خانباجی هندوانه و خربزه قاچ می داد و می برید و مادر کنار آقا جان نشسته بود.
حمیده دمپایی هایش را در آورد و چادرش را زیر بغلش زد و کنارم نشست.
به پهلویم زد و آهسته گفت:
تازه عروس این قدر دمغ تا حالا ندیده بودم.
لبخند خجولی زدم و نگاهم را به حصیر دوختم.
_همه می دونن واسه چی پکر و ناراحتی
دختر یکم خوددار باش
این احمد آقا معلوم نیست کی برگرده میخوای همه این روزا این شکلی باشی؟
دیروز اسماعیل برگشته بود.
نگاهم را به حمیده دوختم که حمیده ادامه داد:
محمد امین از اسماعیل سراغ احمد آقا رو گرفته حالش خوبه ولی گفت مثل این که معلوم نیست دقیق کی برگرده
همین که گفت حالش خوب است برای دل تنگ من دلگرمی بود.
می دانستم حالش خوب است اما همین یک خبر از او مرا دلگرم می کرد.
_محمد امین از اسماعیل پرسیده بود ببینه مسافر خونه ای که احمد اونجاست شماره ای چیزی داره ولی اسماعیل گفت خبر نداره وگرنه اگه می داشت می بردت مخابرات یه زنگ بزنی.
از حرف حمیده خجالت کشیدم. یعنی حتی محمد امین هم فهمیده بود دلتنگ و بی قرار احمدم؟
حمیده گفت:
دیشب که نیومدی از اتاق بیرون و مادر گفت حالت خوب نیست خیلی عصبانی شد.
اومد سر من غر زد.
آهسته پرسیدم:
چرا سر تو غر بزنه؟
حمیده ریز خندید و باز آهسته گفت:
به من میگه یکم شوهرداری یاد بگیر. رقیه یه هفته نشده از غم شوهرش تب کرده
با تعجب و خجالت پرسیدم:
واقعا محمد امین اینو گفت؟!
حمیده گوشی روسری اش را جلوی دهانش گرفت و خندید و گفت:
نه بابا دروغ گفتم.
بفهمن دردت چیه که زنده ات نمیذارن
محمد امین دیشب پرسید رقیه چشه مریضه که ببریمش دکتری چیزی
مادر گفت نه جوشونده خورده خوب میشه.
گفتم یه ندا بهت بدم خودتو جمع و جور کنی
هر چقدرم دلتنگ باشی مواظب باش کسی نفهمه میگن چه دختر بی آبرو و بی حیایی.
آه کشیدم و گفتم:
باشه ولی سخته.
حمیده نزدیک تر نشست و گفت:
می دونم سخته.
منم این دورانو داشتم.
عقد که بودیم خیلی به محمد امین وابسته بودم. همه هفته منتظر بودم شب جمعه برسه که محمد امین بیاد خونه مون.
وقتی میومد انگار بال در میاوردم ولی جلوی مامان و بابا و داداشم مگه جرات داشتم سر بالا بیارم به محمد امین نگاه کنم یا اسمش رو بیارم
الانم که سر زندگی خودمونیم جونم به جونش بسته است. صبح که میره فقط منتظرم شب بشه برگرده.
می دونم تو چقدر سختته ولی یکم خود دار باش پشتت حرف در نیاد.
کشتی برادرانم با پیروزی محمد حسین تمام شد و همین خاتمه ای برای صحبت های من و حمیده شد.
وسایل سفره را آوردیم و دور هم شام خوردیم و بعد از شام با کمک حمیده ظرف ها را کنار حوض شستیم.
اواسط هفته بود.
صبح زود با خانباجی لباس ها را در حوض ریخته بودیم تا بشوییم.
در خانه مان محکم کوبیده شد.
خانباجی سراسیمه در را باز کرد.
حسنعلی بود.
درد زایمان راضیه شروع شده بود و حسنعلی به دنبال مادرم آمده بود.
مادر و خانباجی و حمیده سریع لباس پوشیدند و به خانه راضیه رفتند و من تنها ماندم.
تا ظهر کارم بود لباس ها را بشویم و آب بکشم.
تمام دستم سابیده بود و کمرم از درد می سوخت.
همیشه خانباجی تند تند چنگ می زد و من آب می کشیدم و پهن می کردم.
نمازم را خواندم و کمی دراز کشیدم.
آقاجان و برادرانم برای نهار نیامدند و من تا شب در خانه تنها بودم.
خانه را جارو گردگیری کردم و شام را بار گذاشتم.
هوا کاملا تاریک شده بود که آقاجان، برادرانم و حمیده به خانه آمدند.
سریع چای ریختم و آوردم.
آقاجان با ذوق از نوه جدیدش محمد مهدی تعریف می کرد و حمیده قربان صدقه اش می رفت و با حرف های شان قند در دلم آب می شد
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت58
پارت اول👇🏿
https://eitaa.com/hayateghalam/9407
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
هدایت شده از حیات قلم
هر سوالی انتقادی نظر در مورد رمان #یکسالونیمباتو داشتین
تو گروه نقد در خدمت تون هستم.
مثلا دوستان گفتن لهجه دار بودنش خوب نیست حذف کردم
منتظرتونم👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿👇🏿
https://eitaa.com/joinchat/190710003Cf2819797c6
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
حاج میرزا اسماعیل دولابی (ره) : محبت و عزاداری برای امام حسین علیه السلام انسان را زود به مقصد می رساند. کلنا سفن النجاه و سفینه الحسین اسرع. همه ی ما اهلبیت کشتی نجاتیم ولی کشتی امام حسین علیه السلام سریعتر است . هنگام عزاداری انسان در دلش را باز میکند و امام حسین علیه السلام داخل میشوند
╭─┈┈
│𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ #راوی_حق
│𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @hayateghalam
╰─────────────
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت59
#ز_سعدی
مادر و خانباجی تا روز دهم زایمان راضیه پیش او می ماندند و تمام کارهای خانه به دوش من افتاد.
حمیده هم کمک می کرد اما رویم نمی،شد به او که دو سه سالی از من بزرگتر بود دستور دهم یا مستقیم چیزی از او بخواهم.
حمیده گاهی به خانه راضیه می رفت و گاهی هم به خانه مادرش سر می زد.
پسر ها هم که همراه آقاجان به سر کار می رفتند و بیشتر روزها من در خانه تنها بودم.
هر روز از آقاجان می خواستم اجازه دهد همراه حمیده به منزل راضیه بروم تا او و نوزادش را ببینم اما آقا جان می گفت صبر کنم به وقتش خودش مرا می برد.
دلیل کارش را نمی فهمیدم.
دلم برای دیدن راضیه و نوزادش پر می زد و با تعریف های حمیده و بقیه بی تاب تر می شدم اما آقاجان اجازه نمی داد به دیدن راضیه بروم.
صبح سه شنبه بود که حسابی بی طاقت شده بودم.
تنهایی در خانه، نبودن مادر و خانباجی، اجازه ندادن های آقاجان برای رفتن به خانه راضیه و از همه بیشتر دوری احمد دلم را پر از درد و غصه کرده بود.
بدون این که از آقاجان اجازه بگیرم یا به حمیده بگویم چادر پوشیدم و تنهایی به سقاخانه محل رفتم.
به پنجره سقا خانه دست کشیدم و شمع روشن کردم و با خدا درد دل کردم.
اشک ریختم و وقتی دلم سبک شد به خانه برگشتم.
اولین بارم بود که تنها و بدون اطلاع آقاجان جایی رفته بودم.
آقاجان همیشه اصرار داشت تنهایی جایی نرویم و همیشه یکی از برادرانم باید همراه مان می بود.
آقاجان می گفت کوچه و خیابان برای یک زن تنها یا دختر جوان نا امن است و یک مرد باید همراه مان باشد تا کسی مزاحم مان نشود.
به خانه که برگشتم حمیده انگار اصلا متوجه نبودن من نشده بود.
اگر می فهمید بیرون بوده ام سرزنشم می کرد اما این که چیزی نگفت یعنی متوجه نشده بود.
حمیده چادرش را پوشید و به خانه مادرش که یک کوچه بالاتر بود رفت.
خیلی روزها آن جا می رفت و تا غروب می ماند.
کارهای خانه را انجام دادم و نهار پختم.
ظهر آقاجان تنها برای نهار به خانه آمد و برادرانم نیامدند.
برعکس روزهای دیگر که بعد از نهار دوباره به سر کار بر می گشت آن روز برای استراحت در خانه ماند.
بعد از ظهر که برایش چای بردم به من گفت آماده شوم تا به دیدن راضیه برویم.
خوشحال شدم.
بالاخره بعد از 8 روز می خواستم به دیدن خواهرم و فرزندش بروم.
سریع لباس پوشیدم و در حیاط منتظر آقاجان ماندم.
خانه راضیه نزدیک بود و می شد پیاده رفت ولی آقاجان گفت سوار ماشین شوم.
آقاجان ماشین را روشن کرد و در مسیر برعکس خانه راضیه رانندگی کرد.
در خیابان اصلی که پیچید پرسیدم:
آقا جان مگه قرار نبود بریم خونه راضیه؟
_میریم باباجان
اول بریم بازار یه کاری هست انجام بدم بعد.
ناراحت شدم.
از خانه راضیه خیلی دور شده بودیم.
معلوم نبود کی کار آقاجان تمام شود و مرا به خانه راضیه ببرد.
با دلخوری گفتم:
خوب منو می گذاشتید خونه راضیه خودتان می رفتید بازار به کارتان می رسیدین
آقا جان چیزی نگفت و من هم به نشانه دلخوری تمام مسیر را سکوت کردم.
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت59
پارت اول👇🏿
https://eitaa.com/hayateghalam/9407
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
بسم الله الرحمن الرحیم
#یکسالونیمباتو
#پارت60
#ز_سعدی
نزدیک بازار آقاجان ماشین را پارک کرد و از من خواست پیاده شوم.
رو به حرم امام رضا سلام دادم و صلوات خاصه امام رضا را زمزمه کردم و همراه آقاجان به سمت بازار رفتیم.
حجره آقاجان بسته بود ولی آقاجان به سمت حجره اش نرفت و به مسیر خود ادامه داد.
پرسیدم:
آقاجان دارید کجا میرید؟ مگه تو حجره تون کار نداشتید؟ برید زود انجام بدید بریم خونه راضیه.
_بیا الان می رسیم.
کمی جلوتر رفتیم که آقاجان مقابل مغازه ای ایستاد.
با لبخند برگشت به سمتم و به مغازه روبرویی مان اشاره کرد.
به داخل مغازه نگاه کردم.
به یک باره وجودم پر از شوق شد. خودش بود! احمد بود!
آقاجان مرا به مغازه احمد آورده بود.
سر جایم میخکوب شده بودم و فقط به او که با مشتری اش گرم صحبت بود خیره مانده بودم.
باورم نمی شد.
با خودم می گفتم حتما خوابم و در دل این لحظات را انکار می کردم.
آقاجان دستم را کشید و مرا با خود به داخل حجره احمد برد و سلام کرد.
احمد به سمت ما برگشت که با دیدن من او هم سر جایش میخکوب شد.
نگاهش به نگاهم گره خورد و با خوشحالی به رویم خیره ماند.
لبخند مهربانش تمام صورتش را پوشاند.
چند لحظه ای به هم خیره مانده بودیم که به خود آمدم و سلام کردم و سر به زیر انداختم.
آقاجان به مشتری اشاره کرد و از احمد پرسید:
کارت خیلی طول می کشه؟
احمد سر تکان داد و گفت:
نه
رو به مشتری اش کرد و گفت:
آقا من معذرت میخوام اگه پسند تون نمیشه بار جدید الان انباره فردا میارم. فردا تشریف بیارید هر کاری رو بپسندین نصف قیمت باهاتون حساب می کنم.
مشتری که مرد جوانی بود کمی به احمد و بعد ما نگاه کرد و بعد از قول گرفتن از احمد با خوشحالی تشکر کرد و از مغازه بیرون رفت.
احمد که غافلگیر شده بود در حالی که نگاهش به من بود گفت:
حاجی منور فرمودین قدم رو چشم من گذاشتید.
چهار پایه را جلو کشید و گفت:
بفرمایید بشینید برم شربت یا بستنی بگیرم براتون.
آقاجان گفت:
نه نمیخواد دستت درد نکنه باید زود برم
غرض از مزاحمت باجناقت آقا حسنعلی بچه اش دنیا اومده
من هم رقیه رو دیدن خواهرش نبردم گفتم شما از سفر بیای با هم برید.
حالا من دارم میرم اونجا اگه میای با هم بریم
احمد با من من گفت:
بله حتما میام فقط من هنوز خونه نرفتم لباس عوض کنم
آقا جان تسبیحش را در جیب کتش گذاشت و گفت:
از نظر من که لباسات خوبه و ترتمیزی
یه ربع دیگه بیا مغازه آقات تا با هم بریم
آقاجان یا علی گفت و از حجره احمد بیرون رفت.
احمد کمی ایستاد و دور شدن آقاجان را نگاه کرد.
با شوق به سمتم آمد و روبرویم ایستاد
❌کپی نکنید❌
#یکسالونیمباتو
#پارت60
پارت اول👇🏿
https://eitaa.com/hayateghalam/9407
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️