eitaa logo
حیات معقول
221 دنبال‌کننده
144 عکس
216 ویدیو
2 فایل
🔻 کانال اصغر آقائی ✍ درباره مسائلی که به‌گمانم مهم است، می‌نویسم؛ شاید برای خودم و تو مفید باشد: ✔ گاه متنی ادبی؛ ✔ گاه تبیین؛ ✔ و گاه نقد 🔺️ اینها دل‌مشغولی‌های یک طلبه هستند. 🔻ارتباط با من: 🆔️ @aq_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 سنت‌های نادرست، مانع اصلی تعقل ✍ اصغر آقائی ___________________________ 💠 وَإِذَا قِيلَ لَهُمُ اتَّبِعُوا مَا أَنْزَلَ اللَّهُ قَالُوا بَلْ نَتَّبِعُ مَا أَلْفَيْنَا عَلَيْهِ آبَاءَنَا أَوَلَوْ كَانَ آبَاؤُهُمْ لَا يَعْقِلُونَ شَيْئًا وَلَا يَهْتَدُونَ ❇️ و چون به آنان گفته شود: از و کتابی که خدا فرستاده، پیروی کنید، پاسخ دهند که ما پیرو کیش پدران خود خواهیم بود. آیا باید آنها پدران باشند حتی اگر آن پدران و نادان بوده و هرگز به حق و راستی راه نیافته باشند؟ 🔺یکی از که انسان را از باز می‌دارد ماندن در نادرست پیشینیان است. 🔸 در آیات متعددی چنین امری را شنیدن سخن حق بیان کرده است. 🔸در این آیه نیز می‌فرماید آیا باید از نیاکان خویش به هر طریق ممکن کنید؟ 🔹خداوند در ادامه با عطف کلمه «یهتدون» به «یعقلون»، گویی آغاز هدایت را در تعقل معرفی می‌کند. 🔹کسانی که تعقل نمی‌ورزند، در حقیقت از دور هستند و با تعقل فرد وارد اولین مراحل هدایت می‌شود. 💡اما شکستن این تعصب بی‌جا و تبعیت نابخردانه از نیاکان چگونه است؟ 💎 به نظر می‌رسد یکی از روش‌های مناسب برای درهم این‌گونه نادرست، ایجاد در ذهن مخاطب است. 🔺 و جان مخاطبی که تعصبات شده است، موعظه‌پذیر نیست و باید او را با سؤالاتی به‌هنگام به و فطری‌اش بازگردانیم، تا اندک اندک ضرباتی خفیف به او زده شود و در نهایت این ضربات به شکسته‌شدن عصبیّت بی‌جای او ختم شود. 🔅 در حقیقت شما با ایجاد سؤال، و نادرست او را به او نشان می‌دهید. ☑️ مثلا فرد گرفتار در ، چنین مغلطه و استدلال نادرستی در ذهن دارد: ✔️ مقدمه اول: عمل A در نیاکان من سال‌های متمادی جریان داشته است. ✔️ مقدمه دوم: و هرگاه مسئله‌ای سال‌های متمادی میان افرادی جریان داشت باشد، حتما آن درست است و ترک آن نادرست. 🌀طبیعتا نتیجه چنین استدلالی آن است که نباید آنچه از به ما می‌رسد را ترک کنیم. 📌اما با درباره این استدلال، می‌توان نادرست بودن آن را بیان کرد. 🆔 @hayatemaqul
🔰 نشانه عقلانیت ✍ اصغر آقائی __________________ 💠 الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولَئِكَ الَّذِينَ هَدَاهُمُ اللَّهُ وَأُولَئِكَ هُمْ أُولُو الْأَلْبَابِ 🌀 به سخن گوش فرامى‏ دهند و بهترين آن را پيروى مى كنند اينانند كه خدايشان راه نموده و اينانند همان خردمندان 🔻 در این آیه با دو صفت آراسته شده‌اند: ✔️ ۱. استماع القول ✔️ ۲. اتباع احسن القول 🔻 اما چند سؤال مطرح است؛ مانند: 🔹 ۱. القول یعنی چه؟ 🔸 هرچند تا هشت معنا هم برای آن گفته شده است ولی ظاهرا در این آیه یعنی سخن و اعتقاد فرد و یا افراد را شنیدن است. 🔹 ۲. کی و تا چه زمانی سخنان را باید شنید؟ 🔸 زمان ندارد و امری است زیرا با فعل مضارع فرمود یستمعون ؛ پس لااقل تا رسیدن به اتباع الاحسن باید سخن را شنید (هرچند بعد از آن نیز اگر سخنی بود به حکم همین آیه باید شنید) 🔹 پذیرش و حق باطل چیست؟ 🔸 هرچند در این باره سخن افزون از حوصله است؛ اما اساسی این است: مقصود از در آیه پذیرش آنچه در نگاه خود شنونده احسن است و این بسیار مهم است. 🔻 برای توضیح این سخن پیش‌گفته، به عبارتی در حدیثی تمسک می‌کنم: در روایتی امام ع بعد از بیان ادله و پرسش‌هایی از سؤال‌کننده، به او می‌گوید: 💠 فَهِیَ الْعِلَّهًُْ أُورِدُهَا لَکَ بِبُرْهَانٍ یَثِقُ بِهِ عَقْلُکَ: 🌀 آن علتی است که با برهانی بیان می‌کنم تا عقل تو بدان اطمینان یابد. (نفرمود چون من گفتم بپذیر) 🔻 پس معیار عقل خود شنوده است. 🔻 سؤال: پس هر کسی هر چیزی فهمید برای او حجت است؟ 🔻 پاسخ: بله. اما توجه به دو نکته مهم است: ✔️ ۱. گوینده باید توجه به داشته باشد و بر اساس او سخن بگوید. ✔️ ۲. شنونده نیز تلاش کند با معیار و ادب سخن را گوش دهد. این یعنی آنکه اگر کسی انسانی و معقول سخنان را گوش دهد و چیزی را بپسندد، حتی اگر باطل باشد در نگاه ما، اما او میان خود و عقل خود و یا میان خود و وجدان خود و یا میان خود و خدای خود حجت داشته باشد که واقعا آنچه بر اساس میزان فهم خویش پذیرفته است؛ یقینا او معذور است حتی اگر آنچه اعتقاد یافته است باطل باشد 🔻 یک نکته مهم: احسن در نگاهِ شنونده، نیاز به احسن نیز دارد؛ لذا اگر فردی سخنی باطل را به میزان فهم خود احسن تلقی کرد، اما به دیگران توهین نکرد و را نگاه داشت، این تبعیت احسن و عقلانیت اوست؛ یعنی نشانه تلاش در فهم عاقلانه و تبعیت عاقلانه است حتی اگر اشتباه کند و این فرد هم و هم است به همان میزان که فرمود "قِوَامُ اَلْمَرْءِ عَقْلُهُ وَ لاَ دِينَ لِمَنْ لاَ عَقْلَ لَهُ" 🔻 و از طرف دیگر اگر کسی صرفا به خاطر محبت حتی محبت اهل بیت ع نه سخنی را مؤدبانه می‌شنود و نه تبعیت احسن دارد، این فرد به همان میزان از عقل و به تبع آن از دین دور شده است و محبتش نیز تقریبا جز یک احساس نسبتا پوچ نیست. ✅ نتایج: ✔️ ۱. اگر کسی به او نرسیده است؛ اما روشش این است که سخنان را بشنود و آنچه نیکو قلمداد کرد را بپذیرد عاقل و از اولوا الالباب است. ✔️ ۲. چنین فرد از است و عبودیت دارد، هرچند در زبان اقرار به او ندارد ✔️ ۳. اگر محبی به دلیل محبت دچار شده، از یک سو اهل نشنیدن مؤدبانه سخنان دیگران نباشد و از طرفی اهل باشد، این محبتی نیست به احتمال بسیار بالا که او را نجات دهد. ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🆔 @hayatemaqul
🔰 گام به گام با انسان کامل (۱۶) ✍ اصغر آقائی ________________ 🌀 گام دوم: با نوح ع (۸): ساخت کشتی 🔻نوح به ساخت کشتی مشغول شده بود و باز قوم نادان دست از بر نمی‌داشتند. «وَيَصْنَعُ الْفُلْكَ وَكُلَّمَا مَرَّ عَلَيْهِ مَلأٌ مِّن قَوْمِهِ سَخِرُواْ مِنْهُ» 🔻من که شنیده‌بودم تمسخر روش جاهلان است؛ از وقتی با همراه شده‌ام، این را با عمق جانم درک کرده‌ام که هر میزان دشمنِ انسان کامل بیشتر می‌شد، تمسخر او نیز بیشتر. 🔻قوم نوح بدون آنکه ذره‌ای در اندیشه خویش کنند، دست به تمسخر زدند. و من دانستم از عقل و ایمان می‌جوشد و و لجاجت از جهل و کفر. 🔻 هر گروهی که او را در حال ساخت کشتی می‌دید، به نحوی او را به سخره می‌گرفت؛ اما این بار سخنان دیگری داشت. 🔻نوح بدون آنکه سخن خویش را با پرتکرار و دلسوزانه «قوم من» همراه کند، سخنی گفت که از آینده‌ای هولناک خبر می‌داد. من به تجربه آموختم که نوح در مقام وعظ و دعوت و ارشاد، دلسوزانه قوم خویش را به حق فرامی‌خواند؛ و عبارت پرمهر "قوم من" از زبانش نمی‌افتاد؛ اما اکنون که لحظه دردناک عذاب کوبنده نزدیک می‌شد، دیگر جای دلسوزی نبود. «وَلاَ تُخَاطِبْنِي فِي الَّذِينَ ظَلَمُواْ إِنَّهُم مُّغْرَقُونَ» 🔻 نوح صبورانه و باصلابت به آنان گفت ما را به‌سخره بگیرید که زمان به سخره‌گرفتن شما نیز خواهد رسید؛ که سخره‌ی باطل از روی نادانی؛ و سخره‌ی مؤمن از روی ایمان است؛ نوعی بروز شادی درونی از دیدن وعده‌های حق تعالی «قَالَ إِن تَسْخَرُواْ مِنَّا فَإِنَّا نَسْخَرُ مِنكُمْ كَمَا تَسْخَرُونَ» 🔻ساخت که به پایان رسید، و من با صحنه‌ای عجیب مواجه شدم. از هر سو مختلفی رو به سوی کشتی نهاده بودند. آشکار بود امری بسیار عظیم در پیش است که زمین و زمان را به هم خواهد ریخت و این مهر حق است که حیوانات را جفت‌جفت به داخل کشتی نوح می‌راند تا جهان نابودی کامل را نبیند. «قُلْنَا احْمِلْ فِيهَا مِن كُلٍّ زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ» «فَاسْلُكْ فِيهَا مِن كُلٍّ زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ» 🔻من بر تخته سنگی نشسته همه جا را زیر نظر داشتم و نوح به‌سختی در تلاش. عرق‌ِ برجبین‌نشسته او، عجیب بود. او غرق در ذات حق تعالی بود و جز اجرای امر او، چیزی نمی‌خواست. 🔻از جا بلند شده به سویش رفتم. کمی به او تعارف کردم. آب را که دید کشید و با نگاه مهربانش، تشکر کرد. و من از آهِ او به جای خود بازگشتم. 🔻متحیر از اینکه این آه نشان از افسوس او نسبت به هلاکت قوم خویش است؛ یا باز یاد در آینده افتاد. در طول سفر با انسان کامل بارها از بر بالین نهری خروشان شنیده بودم. 🔻اما از انسان کامل آموخته بودم، بر لجوج نوعی ابلهی است. 🔻و من بر آن کشته فتاده به هامون گریستم. ... و سفر ادامه دارد. ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3777626426Cbced967255
🔰 یادداشت‌های قرآنی: روش‌شناسی تبلیغات سوء دشمن (۱): منحرف‌کردن اذهان با تکیه بر گرایشات فطری و تعصبات قومیّتی ✍ اصغر آقائی __________________ 🔻 دین همیشه بر اساس راهبردهای مشخصی برای تضعیف دین و حرکت روبه‌رشد آن تلاش می‌کنند. یکی از این روش‌ها اذهان از حقایق است. 🔻مخالفان خط انبیا برای منحرف‌کردن اذهان عمومی از قومی و فطری مردم چون توجه به نیاکان بهره می‌گیرند. به همین دلیل است که بسیاری از مردم در برابر حرف نوی انبیا موضع گرفته، نه تنها با صراحت از تبعیّت خود از نیاکان سخن می‌گفتند، بلکه این تبعیت را هدایت‌آمیز توصیف می‌کردند. 🔻این شدید نسبت به روش نیاکان بت‌پرست توسط مردمان زمان انبیا از آن رو بود که دشمنان دین و سران کفر، با گسترده، تبعیت از نیاکان را تنها را صحیح و درست معرفی‌ می‌نمودند. 💠خداوند متعال می‌فرماید: «بَلْ قَالُوا إِنَّا وَجَدْنَا آبَاءنَا عَلَى أُمَّةٍ وَإِنَّا عَلَى آثَارِهِم مُّهْتَدُونَ» (زخرف/۲۲) 💠 بلکه آنها می‌گویند: «ما نیاکان خود را بر آئینی یافتیم، و ما نیز به پیروی آنان هدایت یافته‌ایم.» 🔻این آیه که در شأن برخی از سران چون ولید بن مغیره نازل شده است تأکید دارد که آنان نه تنها آیین اجدادی خویش را صحیح معرفی‌ می‌کنند، بلکه پیروی از آنان را هدایت قلمداد می‌نمایند. ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🆔 @hayatemaqul
🔰ایمان و عقلانیت: بررسی مصداقی تشکیکی‌بودن ایمان ✍ اصغر آقائی ___________________ 🔻با توجّه به آنچه امروزه در در جریان است، به نظر می‌رسد تأمّل در برخی مطالب جا داشته باشد. 🔻قبل از از بیان اصل مطلبی که می‌خواهم عرض کنم، توجّه شما را به جلب می‌کنم: ✔️ فردی و یا و مانند آنان را در نظر بگیرید که در برابر ایستاده، از آنان بیزاری جسته، با آنان مقابله می‌کند. ✔️ فردی را در نظر بگیرید که از اسرائیل، به عنوان که در داده شده است، دفاع می‌کند؛ تا پس از حکومت آنان و برخی اتفاقات، چون آرماگدون، بازگردد. ✔️ فردی را در نظر بگیرید که از اسرائیل تنها به دلیل و صرفاً بر اساس ، و یا منافع شخصی، دفاع می‌کند و کاری به آموزه کتاب مقدس ندارد. ✔️ فردی فلسطینی را در نظر بگیرید که معتقد است در اسلام کنیز و امری جاری در تمام زمان‌هاست و وقتی مثلاً یک زن اسرائیلی را اسیر می‌کند، چونان داعشیان، آن را کنیز خود گرفته و یا خرید و فروش می‌کند. ✔️ فردی فلسطینی را در نظر بگیرید که با اشک می‌خواند و از خود به پیامبر ص سخن می‌گوید و یا با خواندن قرآن به خود تسکین می‌دهد. ✔️ فردی فلسطینی را در نظر بگیرید که معتقد است در اسلام کنیز و امری است که در زمان ما نمی‌تواند جریان داشته باشد، لذا با یک زن اسیر فلسطینی، برخوردی متناسب با او انجام می‌دهد و حتی به او نیز از غذای خود می‌دهد و تفاوتی قائل نمی‌شود. 🔻 بررسی این چند مثال: ✅ آیا این چند مصداق یکی هستند؟ طبیعتاً خیر. هر یک را اجمالا بررسی می‌کنید: ☑️ مورد اوّل: این فرد هرچند نیست و یا اساساً بی‌دین است، اما در است؛ زیرا ایمان یعنی ؛ پس هر دوی آنها به همان میزان که در برابر حکم ، که همان خداوند است، کرنش می‌کنند، در حقیقت در برابر خداوند کرنش کرده‌اند؛ لذا این عمل آنان در دائره ایمان تعریف شده، و این ایمان باطنی آنان، در روز آشکارشدن باطن‌ها «یوم تبلی السرائر» آشکار می‌شود؛ چرا که قیامت مظهر به عنوان اسم خداوند است. ☑️ مورد دوم نیز حتما است و ایمان او از مثال اول نیز قوی‌تر است زیرا در برابر خداوندی، یعنی حجّت باطنی و حجّت ظاهری، کرنش کرده است؛ لذا به میزان خود در دائره ایمان است؛ زیرا انتظار مسيح او را به پذیرفتن اسرائیل کشیده است. ☑️ مورد سوّم: این فرد از دائره ایمان است زیرا در برابر حق ندارد (بر اساس مثال). ☑️ مورد چهارم: درباره ایمان این فرد کمی دشوار است؛ زیرا مصادیق مختلفی دارد، ولی تنها یک سؤال می‌پرسم: آیا عمل این فرد در اسلام مؤثر است؟ فرض بگیرید با اسیرشده، مانند کنیز عمل می‌شد، آیا پس از رهاشدن آنان، به هر دلیلی، و سخنانی که در شیوه برخورد با آنان گفته می‌شد، می‌توانستیم، از اسلام کنیم؟ ☑️ موردهای پنجم و ششم: هر دو بر اساس توضیحاتی که دادم در دائره ایمان هستند. 🔻 نتایج این اجمال: بنابراین: ۱) ایمان امری است و نیست؛ ۲) هر کسی که از خویش، حقیقتا تبعیّت می‌کند، هرچند حجّت ظاهری نیز به او نرسیده باشد، و یا رسیده و درک نکرده باشد، در دائره ایمان است؛ زیرا ایمان یعنی در برابر حق برآمده از عقل یا نقل و یا هر دو. ۳) بر اساس ، اصل بر همه یا بسیاری از احکام دین حاکم است، لذا تا جایی که ممکن بود در طول حیات اولیاءالله، انبیا و امامان، با آن یعنی برده‌داری، مبارزه می‌شد؛ بنابراین در زمان ما که با طبع بشر امروزی که گرایش به آن اصل متین، یعنی کرامت ذاتی انسان، دارد، همراه شده است، پذیرفتن حکم برده‌داری به عنوان حکمی اسلامی وجهی ندارد. ۴) : هر یک از مصادیق می‌تواند جنبه‌های دیگری نیز داشته باشد؛ که در این کوتاه‌نوشته، نمی‌گنجد. مثلا: در مثال دوم، طبیعتا در این مصداق، نکات ریز دیگری هم هست مانند تعارض بین عقل و نقل؛ زیرا از سویی ظلم اسرائیل با عقل او نمی‌سازد و از سویی دیگر کتاب مقدس، یا عالمان دین‌شان، گفته است که یهود تا در سرزمین مقدس حاکم نشود، بازگشت مسیح اتفاق نمی‌افتد. لذا در بررسی مصادیق حتما حیطه و جهت آن باید مورد توجه باشد، و جهت بحث در مثال بنده تنها و تنها، پذیرش حکومت یهود و اتفاقات آن بر اساس آموزه‌های دین است؛ مانند یک مسلمان که معتقد است کشته‌شدن برخی انسان‌ها قبل از قیام مهدی عج و بعد از آن، امر طبیعی و لازمه قیام است. لطفا دقت کنید. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ 🆔 @hayatemaqul
🔰 گام به گام با انسان کامل (۲۵) ✍ اصغر آقائی ____________ 🌀 گام سوم: با ابراهیم ع: در معبد (۵) 🔻 که گویی از چیزی نگران است، نگاهی به اطراف کرد و آرام به ابراهیم گفت: ، من تو را فردی عاقل می‌دانستم! امیدوارم آنچه که شنیده‌ام درست نباشد. شنیده‌ام درباره بت‌ها چیزهایی گفته‌ای که هم خدای خدایان، بت بزرگ را به خشم آورده است و هم مردمان از گستاخی تو سخت ناراحت شده‌اند. 🔻هرچند او نگفت بت بزرگ که سخن نمی‌گوید، چگونه خشم خویش را به او گفته است. 🔻ابراهیم که خدای مهربان قلب او را به لطف خویش هدایت کرده، ویژه خود را نصیب او کرده بود تا در طوفان‌های روزگار، هادی مردمان باشد «وَلَقَدْ آتَيْنَا إِبْرَاهِيمَ رُشْدَهُ مِن قَبْلُ وَكُنَّا بِه عَالِمِينَ»، نگاهی به کاهن کرد و گفت: این تراشیده، این تمثال‌ها و بت‌های بی‌جان چیست که می‌پرستید؟ «إِذْ قَالَ لِأَبِيهِ وَقَوْمِهِ مَا هَذِهِ التَّمَاثِيلُ الَّتِي أَنتُمْ لَهَا عَاكِفُونَ» 🔻کاهن با لبخندی، که بیشتر به نیشخند می‌ماند، گفت: ابراهیم این چه حرفی است؟ و وطن‌پرستی‌ات کجا رفته؟ فکر نمی‌کردم جوانی چون تو چنین به میراث اجدادی قوم خویش پشت کند؟ ما پشت در پشت، آنان را می‌کرده‌اند؟ «قَالُوا وَجَدْنَا آبَاءنَا لَهَا عَابِدِينَ» 🔻ابراهیم چون استادی کاربلد که گویی از زبان کاهن حرف می‌کشد و می‌خواهد ضعف او را برای حاضران آشکار کند، گفت: این چه سخنی است کاهن بزرگ؟ چرا فکر می‌کنی هر آنچه گذشتگان انجام داده‌اند درست است؟ چه اشتباهی از این بزرگتر که بت‌های دست‌ساز خود را تنها به علت آنکه گذشتگان آنها را می‌پرستیدند، ما هم باید بپرستیم؟ نباید تفکر کرد؟ آیا گمراه‌تر از این حالت می‌توان یافت؟ «قَالَ لَقَدْ كُنتُمْ أَنتُمْ وَآبَاؤُكُمْ فِي ضَلَالٍ مُّبِينٍ» 🔻گویی که تیر رهاشده از چلّه کمان و درایت ، بر هدف نشست. کاهن رفتاری آشنا داشت. بارها و بارها در طول سفر دیده بودم که انبیا در برابر استدلال آنان تنها و تنها می‌کردند و یا از تعصبات کورکورانه مردم شهر، برای سرکوب انبیا بهره می‌گرفتند. 🔻اصلا یادم نمی‌رود روزی در میدان شهر با گروهی از مردم نشسته بود. او پر شور و هیجان از آفرینش و نظم و خدای جهان‌آفرین می‌گفت. «أَلَمْ تَرَوْا كَيْفَ خَلَقَ اللَّهُ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ طِبَاقًا* وَجَعَلَ الْقَمَرَ فِيهِنَّ نُورًا وَجَعَلَ الشَّمْسَ سِرَاجًا* وَاللَّهُ أَنْبَتَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ نَبَاتًا» 🔻نوح گفت و گفت، و من دیگر مطمئن شدم که آنان ایمان خواهند آورد؛ که ناگهان با شیهه‌ بلند اسبی، ارّابه‌ای ایستاد. هنوز ارابه کامل نایستاده بود که فردی از آن بیرون پرید و بدون سؤالی گفت: های مردم! به شماااااااا مگر نگفتمممممممممم نوووووووووووح دیوااااانهههههههه شده استتتتتتتت. چند بار باید بگویم خدایان از شما ناراضی هستند؟ 🔻او که نگفت خدایان چگونه به او نارضایتی خود را گفته‌اند با حالتی حق به جانب و بغض‌آلود ادامه داد: چرااااااااااا چراااااااااا خدایان را رها می‌کنید، خدایان اجدادی‌تان را؟ شما را چه شده است که به آیین اجدادی خود پشت کرده، به سخن دیوانه‌ای گوش فراداده‌اید «وَقَالُوا لَا تَذَرُنَّ آلِهَتَكُمْ وَلَا تَذَرُنَّ وَدًّا وَلَا سُوَاعًا وَلَا يَغُوثَ وَيَعُوقَ وَنَسْرًا» 🔻نوح آرام گفت: عزیزان من، هم‌شهریان و هم‌قبیله‌ای‌های من! من نیستم؛ من تنها فرستاده پروردگار جهانیان هستم. «قَالَ يَا قَوْمِ لَيْسَ بِي سَفَاهَةٌ وَلَكِنِّي رَسُولٌ مِنْ رَبِّ الْعَالَمِينَ» 🔻آن فرد یکی از سران قوم نوح بود. 🔻دیگر رفتار کاهنان و مخالفان انبیا تا حد بالایی دستم آمده است. تحقیر و استهزا و سوءاستفاده از جهل و احساسات بدون پشتوانه تعصبات قوم و ... . 🔻کاهن، حق‌به‌جانب، ادامه داد: ابراهیم جااان وقت مرا نگیر. باید به امورات مردم برسم. سخنی داری بگو. که جای و کودکانه و بی‌اساس نیست. «قَالُوا أَجِئْتَنَا بِالْحَقِّ أَمْ أَنتَ مِنَ اللَّاعِبِينَ» 🔻ابراهیم که فریبکاری او را می‌دانست بدون آنکه در دام هوچیگری او بیافتد گفت: پروردگار شما، همان پروردگار آسمان‌ها و زمین است. معنا ندارد که شما را خدایی و آسمان و زمین را خدایی دیگر باشد. مثلا بگوییم ما را بت‌های بی‌جان آفریده‌اند و آسمان و زمین را خدایی دیگر ... کدام عقل این را قبول می‌کند. «قَالَ بَل رَّبُّكُمْ رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ الَّذِي فَطَرَهُنَّ» 🔻کاهن که دیگر سخنی نداشت، گفت: او را از معبد بیرون کنید؛ جوان گستاخ! در برابر ما به خدایان توهین می‌کند! 🔻امّا کاهن نگفت ابراهیم چه توهینی کرده است؟ آیا پرسش از علّت پرستش بت‌های سنگی، توهین است؟ ... سفر ادامه دارد. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ 🆔 @hayatemaqul
🔰 گام به گام با انسان کامل (۲۸) ✍ اصغر آقائی _______________________ 🌀 گام سوم: با ابراهیم ع: بت‌شکن (۷) 🔻در حیاط خانه در حالی که مشتِ پرشده از دانه‌ام را برای چند مرغ و خروس، خالی می‌کردم، سخن دیروز او در مجلس مناظره‌ای که بیشتر به محاکمه شبیه‌ بود، فراموشم نمی‌شد. راستش دلم گویی به یک‌باره فروریخت. 🔻دیروز ابراهیم با صلابت خاص خویش گفت به خدا قسم بت‌هایتان را نابود خواهم کرد. «وَتَاللَّهِ لَأَكِيدَنَّ أَصْنَامَكُمْ بَعْدَ أَنْ تُوَلُّوا مُدْبِرِينَ» 🔻شاید کسی باورش نمی‌شد که او چنین جرئتی به خود راه دهد. این همه چیز آنان بودند؛ آئین، ثروت، کسب و معاش آنها ... ؛ اما ابراهیم کسی نبود که سخنی به گزاف بگوید. 🔻در این افکار بودم که ابراهیم را با به دست، و دستاری زرد بر سر بسته‌‌، در قاب درب ورودی خانه ظاهر شد. چشمانم میان تبر و دیدگان پر ابهّت ابراهیم در گردش بود. و دانستم چه در سر دارد. 🔻با ابراهیم که از خانه خارج شدیم، شهر گویی شده بود. به ابراهیم گفتم: مردم کجا هستند؟ او گفت: به ، خارج از شهر رفته‌اند تا جشن سالیانه خویش را برگذار کنند. 🔻وارد بت‌خانه شدیم. چهره‌ی ابراهیم را که نگریستم، خشم و صلابت و افسوس، همه را یک‌جا می‌توانستم ببینم. او به من گفت کنار بت بزرگ بایست و تماشا کن. 🔻کنار بت بزرگ چرااا؟ با این سؤال در ذهنم دوان‌دوان به طرف بت بزرگ رفتم و به تماشا ایستادم. 🔻او شروع به شکستن یکایک بت‌ها کرد. و آرام آرام سوی بت بزرگ آمد. به کناری رفتم تا نکند تکه‌های شکسته‌ی بت بزرگ با من برخورد کند؛ اما ... نه ممکن نیست؛ باورم نمی‌شد؛ ابراهیم تبر خویش را بر دوش بت بزرگ گذاشت و به من گفت برویم. «فَجَعَلَهُمْ جُذَاذًا إِلَّا كَبِيرًا لَّهُمْ لَعَلَّهُمْ إِلَيْهِ يَرْجِعُونَ» 🔻من که مات و مبهوت شده بودم. به ابراهیم گفتم: چرا تبر را بر دوش بت بزرگ گذاشتی؟ چرا آن را نمی‌شکنی؟ آخر من تا کنون ندیده‌ام و نشنیده‌ام فردی چنین کند و عمداً از خود ردّ پایی جا بگذارد؟ 🔻او تبسمی کرد و گفت: اتفاقاً همین را می‌خواهم. و با اشاره به من گفت: شتر دیدی ندیدی. 🔻من مانده بودم، تبرش با آن دستگیره‌ی دست‌بافتش را که همه می‌دانستند برای ابراهیم است، باور کنم؛ یا این شتر دیدی ندیدی گفتنِ او را. 🔻در این اثنا ناگاه یاد روزهای آغازین همراهی با ابراهیم افتادم. روزی که به دیدار می‌رفتیم و ابراهیم چند لحظه‌ای با نیشخندی جلوی بت بزرگ ایستاد و گفت او قرار است همکار من شود. 🔻امروز متوجه شدم او چه در سر داشت. اما هنوز نمی‌توانستم درک کنم که یک بت سنگیِ افتاده در گوشه‌ای، که حتی غبار خویش را نیز نمی‌تواند بگیرد، چگونه می‌خواهد همکار نبیّ خدا، شود؛ مرده را چه به زنده. 🔻همانگونه که انتظار می‌رفت سر و صدا در شهر پیچید. همه جا سخن از بود و آنچه اتفاق افتاده است. در گوشه‌ای مردان و زنانی، مویه‌کنان، از بت بزرگ می‌خواستند که عذابی نازل نکند، و عده‌ای هم در گوشه‌ای بی‌توجه، به کار خویش مشغول بودند. 🔻 اما در آن همهمه حالی دگر داشت. گویی که فرصتی دست داده باشد، به سجده در برابر بت بزرگ از قدرت او می‌گفت و دفاعی که او از خود نشان داده بود. او می‌گفت: مردم بنگرید که چگونه خدای خدایان، آن فرد نابکار را از خود رانده است؟ 🔻 من متعجب از دقل‌کاری او، بار دیگر دیدم که نفاق و جهل دو روی یک سکه هستند. 🔻در شهر غوغایی بود. یکی گفت: چه کسی چنین جرئتی به خود داده است؟ اگر بفهمم که بوده است با همین شمشیرم او را خواهم . آری تنها و تنها سخنی که از آنها به گوش می‌رسید و کشتن و مانند آن بود. جاهلانه شهر را درنوردیده بود. «قَالُوا مَن فَعَلَ هَذَا بِآلِهَتِنَا إِنَّهُ لَمِنَ الظَّالِمِينَ» 🔻من راستش ترسیده بودم. بالاخره همه می‌دانستند من همیشه با ابراهیم هستم و حتما سراغ او بیاییند، من هم گرفتار خواهم شد. و باز در خود احساس خسارت کردم. در کنار بودم، اما دلم در چنگ گرفتار شده بود. آری انسان کامل، جسم همراه نمی‌خواهد که دل همراه می‌خواهد. و بر خود افسوس خوردم. 🔻در این اثنا ناگاه یکی گفت: شنیده‌ام ابراهیم‌نامی، سخنان خوبی درباره بت‌ها نمی‌گفت و تهدیدشان می‌کرد. «قَالُوا سَمِعْنَا فَتًى يَذْكُرُهُمْ يُقَالُ لَهُ إِبْرَاهِيمُ» 🔻با این سخن، ناگهان جمعیت منفجر شد. همه در جستجوی ابراهیم بودند؛ و بیش از همه . او گویی همه چیز خود را به خاطر برادرزاده‌اش در خطر می‌دید. 🔻سربازان در چشم‌به‌هم‌زدنی ابراهیم را آوردند تا جلوی چشم مردمان محاکمه کنند. ابراهیم در خانه خود بود و نگریخته بود. «قَالُوا فَأْتُوا بِهِ عَلَى أَعْيُنِ النَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَشْهَدُونَ» ... و سفر ادامه دارد. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ 🆔 @hayatemaqul
🔰 گام به گام با انسان کامل (۳۰) ✍ اصغر آقائی ______________ 🌀 گام سوم: با ابراهیم ع (۱۰): جدال احسن 🔻چند روزی از آن واقعه عظیم گذشته بود و همه جا سخن از ابراهیم بود. خاموش‌شده، هرچند شعله‌های نفرت بسیاری را با خود فروخورده بود، اما حرص و طمع سرمایه‌داران و کاهنان، همچنان شعله می‌کشید. 🔻روزی با نشسته بودیم. از هر دری سخن می‌گفتیم. حقیقتش را بخواهید، من پرسشگر بودم و او با متانت پاسخ من را می‌داد. 🔻در میان گفتگو ناگاه یاد چند روز پیش افتادم. پس از حادثه گلستان‌شدنِ آتش، راستش من هم کمی قوت قلب گرفته بودم و گاه‌گاهی به اطراف شهر و مناطق مختلف آن سری می‌زدم. 🔻به ابراهیم گفتم من فکر می‌کردم همه مردمان شهر اور و بابل و این اطراف هستند؛ اما در یکی از گردش‌هایم، عده‌‌ای را دیدم که پیش از طلوع آفتاب رو به مشرق نشسته‌اند. ابتدا گمان کردم به تماشای طلوع آفتاب نشسته‌اند. اما با طلوع آن دیدم همه به یک باره به سجده افتادند. ابراهیم که گویی بار دیگر تمام غصه‌های عالم بر قلب او سنگینی می‌کند، سری تکان داد و گفت آنان خورشید را خدای خود می‌دانند و آهیییییی کشید و سکوت کرد. 🔻آن شب گذشت و من باز هم طبق عادتِ این روزهای اخیر، به گردش رفتم. این بار خواهرزاده ابراهیم نیز با من آمد. 🔻در بین راه به لوط گفتم: دیشب هنگام سخن گفتن با ابراهیم، وقتی صحبت از این قوم خورشیدپرست شد، او آهیییی از عمق جان کشید؛ احساس کردم چیزی بر قلب او سنگینی می‌کند. 🔻لوط که در مهربانی به دایی خویش ابراهیم رفته بود، لبخندی زد و گفت: چند وقت پیش بود، اگر یادت باشد او چند روزی به اطراف شهر رفت. گفتم آری خوب به یاد دارم. او گفت: ابراهیم به سفری تبلیغی به میان اقوامی مشرک رفته بود. اگر مایل هستی از خود او بشنویم؟ گفتم: بسیار هم عالیییی. و هر دو به باغی در همان حوالی رفتیم. 🔻ابراهیم مشغول آبیاری بود. سلام کردیم. ظهر بود. چند قرص نان و مقداری ماست غذای آن روز بود. پس از صرف غذا، لوط گفت: دایی جان، این مهمان عزیزمان، کنجکاو است که بداند در آن سفر تبلیغی میان اقوام و مانند آنها چه گذشت؟ 🔻ابراهیم نگاهی مهربان به من کرد و به لوط گفت مقداری آب برایش بریزد. پس از خوردن آب گفت: وقتی میان قبیله رسیدم تقریبا هوا گرگ و میش شده بود و ستاره قطبی چشمک‌زنان نمایان شده بود. فریاد زدم: ای مردم خدای من این درخشان است. «فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأَى كَوْكَبًا قَالَ هَذَا رَبِّي فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لا أُحِبُّ الآفِلِينَ». آنان بهت‌زده من را نگریستند. گفتم: این چه نگاهی است؟ اشکال دارد خدای شما، خدای من هم باشد؟ آنان که گوییی سخن مرا باور کرده‌اند به عبادت خود مشغول شدند. 🔻کم کم پای ستاره‌های دیگر نیز در آسمان باز شد و من گفتم: فکر می‌کنم خدایم باشد بهتر است. آخر مگر می‌شود خدا این همه رقیب داشته باشد. دانستم، ماه بهتر است. خدای من ماه است؛ آن هم ماهی با این نور بسیار. «فَلَمَّا رَأَى الْقَمَرَ بَازِغًا قَالَ هَذَا رَبِّي فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَئِن لَّمْ يَهْدِنِي رَبِّي لأكُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّالِّينَ» 🔻من ناگاه سخن ابراهیم را قطع کردم، و با تعجب گفت: به همین راحتی گفتید ماه‌پرستم؟ مگر می‌شود؟ 🔻گویی جاهلانه‌ام باز درک و فهمم را دزدید و فراموش کردم با ، که عقل کل است، سخن می‌گویم. 🔻ابراهیم گفت: کمی صبر کن جانم. و ادامه داد: نزدیک صبح شد. با اشعه‌های خورشید ستارگان و ماه کم کم بی‌فروغ شدند. من گفتم: ای مردم خورشید بهتر است و بزرگتر. این خدای من است. 🔻ابراهیم با خنده ادامه داد: مردم که از این همه بی‌ثباتی و از این خدا به آن خدا پریدن من خسته شده بودند، گفتند ابراهیم ما را به سخره گرفته‌ای. هر یک از قبائل ما خدایی مخصوص قبیله خویش دارد، یکی ستاره و یکی ماه و یکی خورشید. پدران ما چنین بوده‌اند. اما تو چرا این شاخه به آن شاخه می‌کنی؟ تا غروب با من سخن گفتند. و گفتند تمام این خدایان، نمایندگان خدای رحمان هستند. من چیزی نگفتم. غروب که شد گفتم: آخر چرا این خدایان، این همه ناپایدار هستند؟ مگر می‌شود چنین موجودات زودگذری، جای خدا یا همراه او باشند؟ من از این معبودهای زودگذر بیزارم. «فَلَمَّا رَأَى الشَّمْسَ بَازِغَةً قَالَ هَذَا رَبِّي هَذَآ أَكْبَرُ فَلَمَّا أَفَلَتْ قَالَ يَا قَوْمِ إِنِّي بَرِيءٌ مِّمَّا تُشْرِكُونَ» 🔻تازه متوجه شدم، هدف او از همراهی با آن قوم، بازگرداندنِ آنان به عقل و منطق بود ... اما جهل و خرافه ریشه‌دوانده در قلب و ذهن انسان‌ها چیزی نبود که به راحتی از آنان جدا شود؛ به ویژه خرافاتی که با نفاق کاهنان همراه شده بود... . 🔻 و بار دیگر بلورهای چشمان ابراهیم، از قلب حزین او برایم گفتند. و سفر ادامه دارد... . ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🆔 @hayatemaqul
🔰 گام به گام با انسان کامل (۳۶) ✍ اصغر آقائی ____________________ گام سوم: با ابراهیم ع (۱۵): در آرزوی فرزند(۴) 🔻 باز دارد. من دیگر به حضور میهمانان عادت کرده بودم. مهمانانی که یا خودشان می‌آمدند و یا تقریبا روزی نبود که ابراهیم، دست کسی را نگرفته و با خود برای پذیرای به منزل نیاورد. البته من نیز که برای روزهای طولانی میهمان او بودم، گویی در منزل خود هستم. 🔻روزی مهمانانی وارد خانه ابراهیم شدند. من هیچگاه آنان را ندیده بودم و از هیبت آنان توان قدم‌ازقدم‌برداشتن و سلام‌گفتن را نداشتم؛ اما ابراهیم سوی آنان رفت. حتما برای او، مهمانان بسیاری عزیزی هستند. من با خود چنین می‌گفتم. 🔻ابراهیم که رسید آنان سلام کردند و پاسخ شنیدند. وارد خانه شدند. ابراهیم با آنان شروع به سخن کرد. 🔻مدتی گذشت. ظهر شده بود و زمان پذیرایی بود. که آوردند احساس کردم ابراهیم کمی دگرگون شده است. 🔻به خود جرأت دادم و علّت دگرگونی حالش را پرسیدم. گفت: نمی‌دانم، به این مهمانان تازه‌وارد دارم. نمی‌دانم شاید غذا خوب نشده است یا آن را نپسندیده‌اند؟ 🔻ابراهیم همیشه دوست داشت بهترین را از مهمانان خویش داشته باشد و سنگ تمام می‌گذاشت. 🔻خواستم بگویم که راستش من هم از دیدن آنها، حسی عجیب داشتم؛ اما را با زبانم چرخاندم و ته حلقم فرستادم. هرچند سخنم گلوگیر شده بود، اما بهتر از آن بود که به ابراهیم بگویم و با نگاه سنگین او در زمین فرو روم. 🔻او همیشه نسبت به مهمانانش، هر که باشند، داشت و ترسیدم نکند این سخنم بی‌ادبی باشد. خب راستش حال ابراهیم مرا نگران کرده بود. 🔻در مدت کوتاهی که با خود می‌رفتم، صدای ابراهیم مرا به‌خود آورد. ابراهیم نزد مهمانان بازگشته بود و این‌بار به‌گونه‌ای دیگر با آنان سخن می‌گفت. 🔻ابراهیم در حالی که از سرش را پایین انداخته بود، به آنان گفت: رفتار عجیب شما من و خانواده‌ام را نگران کرده است؟ نکند غذا خوب نیست؟ شاید در شأن شما نبود؟ «إِذْ دَخَلُوا عَلَيْهِ فَقَالُوا سَلَامًا قَالَ إِنَّا مِنْكُمْ وَجِلُونَ» 🔻آن مهمانان که هیبت‌شان مرا گرفته بود، این بار لبخندی زیبا و دلشنین بر لبانشان جای گرفت. گویی تمام وجودم با لبخند آنان گرفت. چه لبخند دلربایی. اما این آرامش تنها لحظه‌ای با من بود. آنان به ابراهیم مژده‌ای عجیب دادند: ابراهیم، تو را به فرزندی دانا بشارت باد. قَالُوا لَا تَوْجَلْ إِنَّا نُبَشِّرُكَ بِغُلَامٍ عَلِيمٍ 🔻من که چشمانم از حدقه بیرون زده بود، نگاهی به سپید ابراهیم کردم. مژده فرزند به یک پیرمرد می‌دهند!! 🔻راستش نمی‌دانستم عصبانی باشم یا از تعجّب بخندم. عجب گستاخی. خانه ابراهیم آمده‌اند. غذا که نمی‌خورند هیچ؛ حالا او را به گرفته‌اند. دلم برای ابراهیم سوخت و با خود اندیشیدم: باز هم عده‌ای از مردمان ناسپاس، ابراهیم را شکستند. آخر خیلی‌ها او را به دلیل نداشتن فرزند به سخره می‌گرفتند. 🔻با پاسخ عجیب و البته به گونه‌ای توبیخ‌وار ابراهیم بیشتر دلم گرفت. او گفت: مرا در پیری به داشتن می‌دهید؟ این چه بشارتی است؟ شما مرا به چه چیزی بشارت می‌دهید؟ «قَالَ أَبَشَّرْتُمُونِي عَلَى أَنْ مَسَّنِيَ الْكِبَرُ فَبِمَ تُبَشِّرُونَ». 🔻هرچند ابراهیم همیشه مهربان بود و با جاهلان بسیار صبورانه برخورد می‌کرد؛ امّا گویی این بار خبری دیگر در راه است! میان او و آن مهمانان پرهیبت و عجیب، سرّی بود که من نمی‌دانستم. 🔻آنان پاسخ دادند: ابراهیم، آیا از رحمت حق تعالی مأیوس شده‌ای؟ ما حق، از سوی خدای تعالی برای تو آورده‌ایم. «قَالُوا بَشَّرْنَاكَ بِالْحَقِّ فَلَا تَكُنْ مِنَ الْقَانِطِينَ» 🔻همین کافی بود که نام در برابر کوه آورده شود. ابراهیم چون کوهی استوار که زلزله‌ای عظیم آن را از جای بکند و تکه‌تکه کند و تمام هستی آن را به باد دهد، محو می‌شد. در برابر خدا هیچ در هیچ می‌شد و گویی غلامِ‌ حلقه‌به‌گوشی است که به خدمت ایستاده است. 🔻ابراهیم گفت: از خداوند جز گمراهان نامید نمی‌شوند. «قَالَ وَمَنْ يَقْنَطُ مِنْ رَحْمَةِ رَبِّهِ إِلَّا الضَّالُّونَ» و امید بار دیگر تمام وجود ابراهیم را فراگرفت. 🔻در آن لحظه تنها یک چیز را دوست داشتم: در دریایی ابراهیم شنا کنم و با نسیم وزیده‌شده در قلب او به پرواز در آیم. ... و سفر ادامه دارد. ┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄ 🆔 @hayatemaqul