eitaa logo
『 حضرت‌عشق 』🇵🇸
310 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
31 فایل
بسم‌رب‌المهدے🌿•• سربازان‌امام‌زمان (عج‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشـریف) ازهیچ‌چیزجزگناهان‌خویش‌نمی‌هراسند ッ♥️ -شهید‌آوینی🕊 بخون‌از‌ما🗒 『 @sharayet_hazraateeshgh313https://daigo.ir/secret/991098283 گَـــر سخـنی باشــد‌👆🏼…
مشاهده در ایتا
دانلود
حضرت مهدی(عج): سجده شکر پس از هر نماز از بهترین و ضروری ترین سنّتها است.💫 🍃وسائل الشّیعه: ج ۶، ص ۴۹۰، ح ۳، بحارالانوار: ج ۵۳، ص ۱۶۱، ضمن ح ۳.🍃 💌 __________________ ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
هنگامِ گنـ😖ــاه، از سردیِ خاڪِ قبر بترس؛ از تنهاییش ‼️ ___________ ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
🌍⁦🕊️⁩ اگر دانشگاه‌ها و مراکز تعلیم و تربیت دیگر با برنامه های اسلامی و ملی در راه منافع کشور به تعلیم و تهذیب و تربیت کودکان و نوجوانان و جوانان جریان داشتند، هرگز میهن ما در حلقوم انگلستان و پس از آن آمریکا و شوروی فرو نمیرفت و هرگز قراردادهای خانه خراب کن، برملت غارت زده تحمیل نمی شد، و هرگز پای مستشاران خارجی به ایران بازنمی شد، و هرگز ذخایر‌ ایران و‌ طلای سیاه این ملت در جیب قدرت‌های شیطانی ریخته نمی‌شد. [صحیفه انقلاب] __________________ ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
بسم رب الشهداء و الصدیقین (❤) من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست و از آن روز سرم میل بریدن دارد شهید مدافع سلامت سید مظفر ربیعی(ششمین شهید مدافع سلامت شهرستان بابل ) ولادت : ۱۳۳۱ در استان مازندران شهادت : فروردین ۱۳۹۹ در بابل ، مازندران علت شهادت : مراقبت و مداوای بیماران کرونایی و جهاد در عرصه سلامت نحوه شهادت : ابتلا به بیماری کرونا مزار شهید : گلزار شهدای شهرستان بابل شهید ربیعی سال ها پیش هم در عرصه دفاع مقدس لباس رزم پوشیده بود . کرونا که آمد این پزشک بازنشسته و جانباز شیمیایی دوباره لباس جهاد بر تن کرد . همسر شهید : به او گفتم شما چند سال قبل از دانشگاه علوم پزشکی بابل بازنشسته شدی ، تعهدی نداری . این همه پزشک جوان داریم . میدان خالی نمی ماند . گفت : اگر ماند چی؟ اگر دکتر نبود به داد مریض برسد چی؟ رفت و باشهادتش داغ بر دلمان گذاشت ....🌷 ___________ ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
•💚• بخش دوم: فرمان الهی برای مطالبی مهم و نیز از آن روی که منافقان بارها مرا آزار رسانیده تا بدانجا که مرا اُذُن [سخن شنو و زودباور ]نامیده اند، به خاطر همراهی افزون {علـی} با من و رویکرد من به او و تمایل و پذیرش او از من، تا بدانجا که خداوند در این موضوع آیه ای فرو فرستاده: « و از آنانند کسانی که پیامبر خدا را می آزارند و می گویند: او سخن شنو و زودباور است. بگو: آری سخن شنو است. - بر علیه آنان که گمان می کنند او تنها سخن می شنود - لیکن به خیر شماست، او (پیامبر صلی الله علیه و آله) به خدا ایمان دارد و مؤمنان را تصدیق می کند و راستگو می انگارد. 🙃💜🌿🌙°•°•°•° بیست.روز.تا.عید.غدیـر.خم 😍 __________________ ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
ڪشتے نوح نشد منتظرِ هیچ ڪسے..! {⛵️😔} این حسیـ♥️ــن است ڪه با خود همه را خواهد برد...{😌} •°🌸°• 😭💔 ۳۰ روز ___________ ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
『 حضرت‌عشق 』🇵🇸
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریه_تامنـــا🕊 💞 قسمت #چهارم هفته ی اول سلما
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت روزی که صالح می خواست بازگردد فراموشم نمی شود. سلما سر از پا نمی شناخت. از اول صبح به دنبال من آمده بود که با هم به تدارکات استقبال بپردازیم. منزلشان مرتب بود. با سلما رفتیم میوه🍏🍊🍇 و شیرینی خریدیم و دسته گل بزرگی که پر از گلهای نرگس بود.💐 سلما می گفت صالح عاشق گل نرگس🌼 است. اسپند و زغال آماده بود و حیاط آب و جارو شده بود. سلما بی قرار بود 😍و من بی قرارتر🙈 از وقتی که با سلما تنها شده بودم و از صالح تعریف می کرد و خصوصیات او را در اوج دلتنگی هایش تعریف می کرد و از شیطنت هایش می گفت، حس می کنم نسبت به صالح بی تفاوت نبودم و حسی در قلبم می پیچید که مرا مشتاق و بی تاب دیدارش می کرد. "علاقه؟؟؟!!!😰 اونم در نبود شخصی که اصل کاریه؟ بیجا کردی مهدیه.😡👊 تو دختری یادت باشه☝️در ضمن چشاتو درویش کن"😡 صدای صلوات بدرقه اش بود و با صلوات هم از او استقبال شد. سعی کردم لباس مناسبی بپوشم و با چادر رنگی کنار سلما ایستاده بودم. یک لحظه حس کردم حضورم بی جاست. نمی دانم چرا دلم فشرده شد. قبل از اینکه از ماشین پدرش پیاده شود خودم را از جمعیت جدا کردم و توی حیاط خودمان لغزیدم. از لای در به آنها نگاه کردم و اشک شوق سلما را دیدم که در آغوش با شرم و حیای صالح می ریخت. آهی کشیدم و چادر را از سرم در آوردم و داخل خانه رفتم. " مثل اینکه سلما خیلی سرش شلوغه که متوجه نبودِ من نشده" یک ساعت نگذشته بود که پدر و مادرم بازگشتند. ــ چرا اومدی خونه؟؟😳 ــ حوصله نداشتم زهرا بانو(به مامانم می گفتم)😌 ــ چی بگم والا... از صبح که با سلما بودی. تازه لباست هم پوشیدی چی شد نظرت عوض شد؟😕 ــ خواستم سلما گیر نده. وگرنه از اول هم حوصله نداشتم.😔 ادامه دارد... ✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀ ✍به قلمـ؛ بانو طاهره ترابی ✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀ _______________ ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
『 حضرت‌عشق 』🇵🇸
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 #ازســـوریه_تامنـــا🕊 💞 قسمت #پنجم روزی که صالح می
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت فردای آن روز سلما با توپ پر به دیدنم آمد😒 و من در برابر تمام حرف ها و غر زدن هایش لبخند می زدم😊 و سکوت می کردم. خودم هم نمی دانستم دلیل ترک آنجا چه بود. فقط این را می دانستم که به حرف دلم گوش داده بودم. بعد از کلی حرف زدن از لای چادر رنگی اش پیشانی بندی را با عنوان "لبیک یا زینب" بیرون آورد و به سمتم گرفت. ــ صالح داد که بدمش به تو. گفت پیشونی بند خودشه اونجا متبرکش کرده به ضریح خانوم.😍😌 بدون حرفی آن را از سلما گرفتم و روی نوشته را بوسیدم.😭 چند روز بعد... هم صالح را در مسیر رفتن به هیئت دیدم و سرسری احوالپرسی کوتاهی با او داشتم. چقدر لاغر شده بود. حسی عجیب تمام قلبم را فراگرفته بود. حسی که نمی دانستم از کجا سر درآورد و چگونه می توانستم آنرا درمان کنم؟😰😓 یک روز سلما به منزل ما آمد و دستم را گرفت و به داخل اتاقم کشاند. ــ بیا اینجا می خوام باهات حرف بزنم.😤 ــ چی شده دیوونه؟ چی می خوای بگی؟😁 ــ با خواهر شوهرت درست حرف بزن ها... دیوونه خودتی.☹️ برق از چشمانم پرید و تا ته ماجرا را فهمیدم🙈 فقط می خواستم سلما درست و حسابی برایم تعریف کند. دلم را آماده کردم که در آسمان دل صالح، پر بزنم و عاشقی کنم. ــ زنِ داداشم میشی؟ البته بیخود می کنی نشی. یعنی منظور این بود که باید زنِ داداشم بشی.😉😜 از حرف سلما ریسه رفتم و گفتم: ــ درست حرف بزن ببینم چی میگی؟😅 ــ واضح نبود؟ صالح منو فرستاده ببینم اگه علیاحضرت اجازه میدن فردا شب بیایم خاستگاری.😍 گونه هایم سرخ شد☺️🙈 و قلبم به تپش افتاد. "یعنی این حس دو طرفه بوده؟ ما از چی هم خوشمون اومده آخه؟؟؟" گلویم را با چند سرفه ی ریز صاف کردم و گفتم: ــ اجازه ی خاستگاری رو باید از زهرا بانو و بابا بگیرید اما درمورد خودم باید بگم که لازمه با اجازه والدینم با آقاداداشت حرف بزنم.☝️ ــ وای وای... چه خانوم جدی شده واسه من؟! اون که جریان متداول هر خاستگاریه اما مهدیه... یه سوال... تو چرا به داداشم میگی آقا داداشت؟!☹️ ــ بد می کنم آقا داداشتو بزرگ و گرامی می کنم؟😳 ــ نه بد نمی کنی فقط...😒 گونه ام را کشید و گفت: ــ می دونم تو هم بی میل نیستی. منتظرتم زنداداش.😉 بلند شد و به منزل خودشان رفت. بابا که از سر کار برگشت گفت که آقای صبوری(پدرصالح و سلما) با او تماس گرفته و قرار خاستگاری فردا را گذاشته. بابا خوشحال بود اما زهرا بانو کمی پکر شد. وقتی هم که بابا پاپیچش شد فقط با یک جمله ی کوتاه توضیح داد ــ شغلشه. خطرآفرینه😔 بابا لبخندی زد و گفت: ــ بخدا. مهم و داری پسره وگرنه خطر در کمین هست. از کجا معلوم من الان یهو سکته نکنم؟!😉 زهرا بانو اخمی کرد و سینی استکان های چای را برداشت و گفت: ــ زبونتو گاز بگیر آقا... خدا نکنه...😠 بابا ریسه رفت.😍😂 انگار و حرف زهرا بانو بود. چون به بهانه های مختلف هرچند وقت یکبار این بحث را به میان می کشید و با همین واکنش زهرا بانو مواجه می شد و دلش قنج می رفت😍😎 ادامه دارد... ✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀ ✍به قلمـ؛ بانو طاهره ترابی ✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀ _______________ ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
بسم رب المهدی ✨🍃🌸
#پیام_معنوی 💌مدیر ولایی مثل مربی ورزش است _______________ ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
ثُمَّ إِنَّكُم بَعْدَ ذَٰلِكَ لَمَيِّتُونَ مرگ شتـڔے ڪہ دڔ خـوݩہ همـہ ݥیـڂوابہ..... ___________ ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
🌳 امام عصر (عج)می‌فرمایند : 🌳 از فضائل تربت حضرت سیّدالشّهداء (علیه السلام) آن است که چنانچه تسبیح تربت حضرت در دست گرفته شود ثواب تسبیح و ذکر را دارد، گرچه دعائی هم خوانده نشود. ••📿✨ 🍃•• {🌿بحارالانوار: ج ۵۳، ص ۱۶۵، س ۸، ضمن ح ۴.🌿} 💌 ______________ ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
•{🍀🌸}• •{❄️🕯}• 👑 امیرالمومنین (ع) می‌فرمایند: 👑 سخـاوت آن است که تو آغاز کنی 👑 زیرا آنچه با درخواست داده می شود 👑 یا از روی شـرم و یا از بـیم شنیدن سخن ناپسند است. [نهج‌البلاغه حکمت۵۳] __________________ ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
تصویـ📷ــرت در شبکه اجتــ📱ـماعی {😔} با چادر و روســ✨ـری ! لبخندی ملیح و نگاهی که سراســـر ناز است !{😖😣} پیش چشمـ هزاران نامحرمـ لایــ♥️ـک میخورد {😞} و تـــو نوشتـه ای : افتخــار میکنمـ که محجبـ💕ـه امـ !{😌} اگر اینگونه میخواهی مبلغ حجاب در فضای مجـازی باشی {😡} بدان که: دلبری کردن "تـــو"یِ چادری دل میزند از چــادر !‼️ ___________ ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
🌅🌺✨ پیام شهیـدان، پیام نفی ترس و اندوه است... پیام کسانی که در راه خدا به شهادت رسیدند بشارت است برای خودشان و همچنین برای مخاطبانشان؛ اینکه امام بزرگوار فرمود ملتی که شهادت دارد، اسارت ندارد، به این خاطر است. 1397/9/21-رهبر انقلاب __________________ ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
•💚• بخش دوم: فرمان الهی برای مطالبی مهم و اگر می خواستم نام گویندگان چنین سخنی را بر زبان آورم و یا به آنان اشارت کنم و یا مردمان را به سویشان هدایت کنم [که آنان را شناسایی کنند] می توانستم. لیکن سوگند به خدا در کارشان کرامت نموده لب فروبستم. با این حال خداوند از من خشنود نخواهد گشت مگر این که آن چه در حق علی عیه السّلام فرو فرستاده به گوش شما برسانم. سپس پیامبر صلّی الله علیه و آله چنین خواند: *«ای پیامبر ما! آن چه از سوی پروردگارت بر تو نازل شده - در حقّ {علی} - ابلاغ کن؛ وگرنه کار رسالتش را انجام نداده ای.* و البته خداوند تو را از آسیب مردمان نگاه می دارد. نوزده.روز.تا.عید.غدیـر.خم 😍 __________________ ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
✨🍃 در عشق اگر چه منزل آخر شهادت است تکلیف اول است شهیدانه زیستن یادم هست یک دفعه شب ۲۱ رمضان بود که به من گفت: "بیا مسابقه بزاریم هرکس بتونه ۱۰۰رکعت نماز بخونه،برنده میشه." من۲۰،۱۰ رکعت خوندم ، خسته شدم. اومدم نشستم😔 بعد خودش ایستاد و تموم ۱۰۰رکعت رو خوند. فکر کنم ۱۲ سال بیشتر نداشت.....✨ •| شهید محمد ابراهیم همت|• _______ ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت از همان اول صبح با هر چیزی که تصورش را بکنی زهرا بانو را دیدم که روی سرم می ایستاد و مرا بیدار می کرد نان بربری... کارد پنیرخوری... کفگیرملاقه... حتی با دسته ی جارو برقی اما من دوست نداشتم از تختم جدا شوم. اواخر شهریور بود و هوا حسابی خنک شده بود. بخصوص اوایل صبح که از سرما پتو را دور خودم می پیچیدم. حس لذتبخشی بود. بالاخره با هزار ترفند و توپ و تشر زهرا بانو، دل کندم و بلند شدم. ☺️😅هنوز درست و حسابی دست و رویم را خشک نکرده بودم که دستمال گردگیری توی دستم جای گرفت. همیشه اینطور بود. کافی بود مهمان به منزل ما بیاید کل خانه را پوست می کَند بسکه گردگیری می کرد و جارو و بشوربساب.😒 حالا که بحث خاستگار بود و همین امر بیشتر او را حساس می کرد. بهتر بود برای آرامش خودم هم که شده بی چون و چرا امرش را اطاعت کنم.😅 نزدیک ناهار بود و من هنوز صبحانه هم نخورده بودم. البته زهرا بانو مجال نمی داد. بابا از بیرون ناهار آورده بود که گرما و بوی غذا فضای خانه را دم کرده و داغ نکند. به هزار بدبختی و التماس ناهار خوردیم و بقیه ی کارها ماند برای بعد از ناهار. ساعت از 21 گذشته بود که زنگ را فشردند.😍 چادر رنگی ام را روی سرم مرتب کردم و منتظر ایستادم. بلوز و دامن بنفش رنگی پوشیده بودم و روسری لیمویی رنگی که خیلی هم به چهره ی ساده ام می آمد.😊 به اصرار زهرا بانو کمی کرم زده بودم و رژ لب کمرنگ را از همان لحظه، آنقدر خورده بودم که اثری از آن نمانده بود.😣😓 صالح با شرم همیشگی به همراه پدرش و سلما وارد شد و دسته گلی از نرگس و رز به دستم داد💐 و بدون اینکه سرش را بلند کند با آنها همراه شد. من هم دسته گل را به آشپزخانه بردم و توی گلدانی که از قبل آماده کرده بودم😊گذاشتم. کت و شلوار سورمه ای و پیراهن آبی کمرنگ، چهره و قیافه ای متفاوت از بقیه ی ایام به او داده بود.😍 ریشش آنکادر شده بود و بوی عطر ملایمی فضا را گرفته بود. با صدای زهرا بانو سینی چای را در دست گرفتم و رفتم. حتی لحظه ی برداشتن چای سرش را بلند نکرد. حرصم گرفته بود. خواستم دوباره به آشپزخانه بروم که به دستور زهرا بانو توی مبل فرو رفتم و چادرم را محکم به خودم پیچیدم.😒 ــ بشین دخترم... سلما هم جدی بود. سعی می کرد با من رو در رو نشود چون قطعا خنده مان می گرفت.😅 مقدمات گفتگو سپری شد و پدر درمورد شغل صالح پرسید. صالح با دستمال عرق پیشانی اش را خشک کرد و گفت: ــ والا ما که توی سپاه خدمت می کنیم و خودتون بهتر شرایط رو می دونید پدرم گفت: ــ ماموریتتون زیاده؟ البته برون مرزی... ــ بستگی داره. فقط اینو بگم که هر جا لازم باشه بی شک میرم حتما. چی بهتر از دفاع؟! پدرم لبخندی زد و سکوت کرد اما زهرا بانو درست مثل دیشب پکر شد. آقای صبوری گفت: ــ دخترم... مهدیه جان... نظر شما چیه؟ صورتم گل انداخت.☺️ نمی توانستم چیزی بگویم آن هم جلوی این جمع؟!! ــ والا چی بگم؟؟!!🙈 سلما به فریادم رسید و گفت: ــ آقا جون اجازه بدید این مسئله رو بین خودشون حل کنند. اگه پدر و مادر مهدیه اجازه میدن که برن حرفاشونو بزنن. پدرم اجازه را صادر کرد و من و صالح به اتاق من رفتیم و به خواست او درب را نیمه باز گذاشتم. "واقعا که... خودم باز می گذاشتم احتیاجی به تذکر جنابتون نبود" ادامه دارد... ✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀ ✍به قلمـ؛ بانو طاهره ترابی ✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀ _______________ ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت سکوت را صالح شکست. ــ نمی خواید سوال آقاجونم رو جواب بدید؟ ــ بله؟؟؟!!!🙈 لبخندی زد و گفت: ــ شما مشکلی با شغل من ندارید؟😊 ــ نه...🙈 از جواب سریعم خنده اش گرفت. خودم را جمع کردم و گفتم: ــ البته که سخته اما... خودم عضو بسیجم و برای شغل شما ارزش قائلم. فقط... سرش را بلند کرد و ای چهره ام را از نظر گذراند. لبخندی زد و نگاهش را به زمین دوخت و گفت: ــ بفرمایید. هر چی توی دلتونه بگید ــ خب... من می خوام بدونم چرا منو انتخاب کردید برای ازدواج؟! ــ خب... ملاک هایی که من برای همسر آیندم داشتم تو وجود شما دیدم. ــ مثلا چی؟ ــ حجابتون. حیا و عفتتون. خانواده تون. از همه مهمتر اخلاق اجتماعیتون. خیلی وقتا من شما رو تعقیب می کردم و از بچه های بسیج برادران هم تحقیق کردم هیچ خطایی از شما ندیدم. سلما هم در شناخت شما بی تاثیر نبوده با چشمان متعجبم گفتم: ــ تعقیب می کردین؟!!😳 سری تکان داد و گفت: ــ خدا منو ببخشه. نیتم خیر بود بخدا😔 چادرم را جلو کشیدم و گفتم: ــ باید منم ببخشم.😒 خندید و گفت: ــ دین و بخشش شما که روز به روز داره به گردنم سنگین تر میشه مهدیه خانوم اینم روی بقیه ش.😊 خنده ام گرفت و گفتم: ــ اون مورد که حلالتون کردم. منم بودم ماشینارو اشتباه می گرفتم این موردم که به قول خودتون نیتتون خیر بوده.. پس دینی به گردنتون نیست. حلال...✋ دستی به گردنش کشید و نفس اش را حبس شده رها کرد. ــ شما شرطی برای من ندارید؟ نمی دانستم. واقعا نمی دانستم. فقط از این مطمئن بودم که دوستش دارم.🙈 ــ اگه اجازه بدید از طریق خانواده م بهتون جواب قطعی رو میدم. فقط تا آخر هفته بهم فرصت بدید فکر کنم. از اتاق که بیرون آمدیم و پذیرایی شدند مراسم خاستگاری تمام شد. خسته بودم. بدون اینکه حتی روسری را از سرم در بیاورم خوابم برد.😴 ادامه دارد... ✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀ ✍به قلمـ؛ بانو طاهره ترابی ✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀ _______________ ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
💚🍃بسم رب المهدے🍃💚
💌دین پاسخی به نیاز های عمیق انسان ___________ ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#یک_آیه لَا يَحْزُنُهُمُ الْفَزَعُ الْأَكْبَرُ وَتَتَلَقَّاهُمُ الْمَلَائِكَةُ هَٰذَا يَوْمُكُمُ الَّذِي كُنتُمْ تُوعَدُونَ و ڔوزے ڪه وعـده داده شـده .... _______________ ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
💙🍃💙🍃💙 امام حسین (ع) می‌فرمایند: حضرت مهدی (ع) دارای غیبتی (طولانی) است، که گروهی در آن مرحله مرتد میشوند و گروهی ثابت قدم می‌مانند و اظهار خشنودی می‌کنند. 💙🍃💙🍃💙 🍃[بحار،ج۵۱،ص۱۳۳]🍃 💌 __________________ ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
•|🖤🏴|• 💙 امام جواد (ع) می‌فرمایند: 💙 که هر از خدا بپرهیزد از او بپرهیزند 💙 و هر که خدا را اطاعت کند، اطاعت شود 💙 و هر که مطیع خدا است باک از خشم مخلوق ندارد 💙 و هر که خدا را به خشم آرد باید یقین کند که بخشم مخلوق دچار می‌شود. [تحف العقول عن ال‌الرسول،ص۵۱۰] __________________ ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
🍃❤️ °| |° ☝️باید بـدانے هیچ چـیز در این دنیـ🌏ـا اتفاقے نیست...❗️ همــه چیـــــز تحت فرمان خداستـ💫ـ... مثلــا ↓ بودن تــ💕ـو.. •| [❤️] 🍃❤️ ___________ ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غریب و تنها نیمه جونه 😭 آسمونم روضه خونه 💔 با نوای سید مجید بنی فاطمه __________________ ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh