°•🌸😍🌙•°
🌸 از امام حسن علیهالسلام سؤال شد:
🌸 زهد چیست؟
🌸 فرمود: دلدادگى به تقوا و دل برگرفتن از دنیا.
[تحفالعقول، ص۲۲۵]
#حدیث
__________________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
+ گناه کردی؟
___________________________😔
+میبخشمت . به گناه عادت نکن .
+عادت کردی؟
___________________________😔
+میبخشمت . دیگه تکرارش نکن .
+ تکرارکردی؟
___________________________😔
+میبخشمت . تو فقط صدام کن.
___________________________😶
+صدام نمیکنی؟
___________________________😶
+ عیبی نداره . خودم صدات میکنم :
✨حیّ علی الصّلاة
✨حیّ علی الصّلاة
_😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
______________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
『 حضرتعشق 』🇵🇸
+ گناه کردی؟ ___________________________😔 +میبخشمت . به گناه عادت نکن . +عادت کردی؟ _____________
رفقا نزدیــ✨ـک اذانہ
نمازتون سرد نشہ ‼️
التماس دعا 🌿😔
#رهبرانه 🍃🌺
مهمترین چیزی که بشر به آن احتیاج دارد، آرامــش است. سعادت انسان در این است که از تلاطم و اضطراب روحی در امان و آرامش روحی داشته باشد. این را خانواده به انسان میدهد.
[۱۳۷۶/۷/۳۰ - رهبرانقلاب]
__________________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
بسم رب الشهداء و الصدیقین
#پای_درس_شهدا (❤️)
•|شهیـــده زیـــنب ڪمایے|•
شَهادَت فَقَط دَر جِبهہ هاےِ جَنگ نیـــست ؛
اَگر اِنسان براےِ خُدا ڪار ڪند ۅَ بہ یـــادِ اۅ باشد ۅَ بِمیـــرَد ، شَهیـــد اَست...✨
زنده نگه داشتن یاد شهدا ڪمتر از شهادت نیست
#از_رفاقت_تـا_شـهادتــღ
___________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#خطبه_غدیر •💚•
بخش سوم: *اعلان رسمی ولایت و امامت دوازده امام علیهم السلام*
اولین نمازگزار و پرستشگر خدا به همراه من است. از سوی خداوند به او فرمان دادم تا [در شب هجرت] در بستر من بیارامد و او نیز فرمان برده، پذیرفت که جان خود را فدای من کند.
#فـقـطحـیـدرامـیرالمـومنـیـناست 💚
دوازده.روز.تا.عید.غدیـر.خم😍
__________________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#بیو✨🌱
•°{اَز آدَما سَمْت حُسِیـ♥️ــن فَرار ڪن }°•
___________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریه_تامنـــا🕊
💞 قسمت #نوزده
ساکش آماده بود.
انگار همیشه آماده ی ماموریت بود. هر چه اصرار می کرد استراحت کنم قبول نکردم.
ناهار فسنجان درست کردم.
خیلی دوست داشت. به زهرا بانو و باباهم گفتم بیایند.
توی اتاق تنها بودیم. کیفم را آوردم و تسبیح را به او نشان دادم.
ــ صالح جان... این تسبیح رو خانوم یکی از شهدای مدافع حرم بهم داده. دفعه ی قبلی که رفتی، باهاش برای سلامتیت صلوات می فرستادم. با خودت ببرش.😔
دستم را بوسید و گفت:
ــ ای شیطون... از همون موقع دلتو دادی رفت؟؟!!😍 می خوام پیش خودت باشه که دوباره برا سلامتیم صلوات بفرستی.
تسبیح را به تخت آویزان کردم.
بغض داشتم و صالح حال دلم را می فهمید.😢😞
دستش را زیر چانه ام گرفت و گفت:
ــ قول میدم وقتی برگردم هر چقدر دوست داشتی مسافرت ببرمت. تو فقط منو ببخش. بخدا دست خودم نیست. اعلام اعزام کنن باید بریم.😊
بغضم ترکید و توی آغوش مردانه اش جا گرفتم.
ــ تو فقط برگرد.😭 سالم و سلامت بیا😭 پیشم من قول میدم ازت هیچی نخوام. 😭مسافرت فدای یه تار موی تو. من صالحمو می خوام، صحیح و سالم...
نوازشم کرد و آنقدر بی صدا مرا در آغوشش گرفت که خودم آرام شدم و از او جدا شدم
و به آشپزخانه رفتم که غذا را وارسی کنم.
همه هوای دلم را داشتند و زیاد پا پیچم نمی شدند.
غذا خورده شد، چه خوردنی.😖 فقط حیف و میل شد و همه با غذایمان بازی می کردیم.
حتی صالح هم میل چندانی نداشت. بخاطر دل من بیشتر از بقیه خورد اما مشخص بود که رفتارش تصنعی ست.
هر چه از لحظه ی بدرقه بگویم حالم وصف ناشدنی ست. زیر لب و بی وقفه صلوات می فرستادم و آیة الکرسی می خواندم.
قرآن و کاسه ی آب آماده بود.
رفتم از توی اتاق کوله اش را بردارم که خودش آمد و گفت:
ــ سنگینه خوشگلم .خودم بر می دارم.
به گوشه ای رفتم و به حرکاتش دقیق شدم. چشمانم می سوخت و گونه ام خیس شد.
هر چه سعی کردم نمی توانستم جلوی اشکم را بگیرم.😭
ــ مهدیه.. 😔 تو رو خدا گریه نکن. بند دلم پاره میشه اشکتو می بینم.😢
سریع اشکم را پاک کردم و لبخندی زورکی به لبم نشاندم.
ــ قولت که یادت نرفته؟☺️
برایم احترام نظامی گذاشت و گفت:
ــ امر امر شماست قربان...😍✋
گونه اش را بوسیدم و گفتم:
ــ آزاد...
و هر دو خندیدیم.
میلی به خداحافظی نداشتیم. بی صدا دست هم را گرفتیم و از اتاق بیرون آمدیم.
این بار بابا هم با پدر صالح همراه شد. برگشته بود و از توی شیشه ی عقب اتومبیل، آنقدر نگاهم کرد که پیچ کوچه را رد کردند.
دلم فرو ریخت و سریع به داخل خانه و اتاقمان دویدم.💔 زجه زدم و های های گریه کردم.
انگار بی تابی سلما اینبار به من رسیده بود. سری قبل، من محرم دلتنگی سلما بودم و حالا زهرا بانو و سلما هر چه می کردند نمی توانستند مرا آرام کنند. حالم خیلی بد بود و انگار اتاق برایم تنگ و تنگ تر می شد.
روی تخت نشستم و چنگ انداختم به تسبیح.
💚اللّٰهُمَ صَلِّ عَلٰی مُحَمَّدِاً وَ آلِ مُحَمَّدْ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ...💚
ادامه دارد...
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
✍به قلمـ؛ بانو طاهره ترابی
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
_______________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریه_تامنـــا🕊
💞 قسمت #بیست
یک هفته از #تنهایی ام می گذشت.😔
یک هفته #اشک...😢
یک هفته #زجه...😭
یک هفته #انتظار و #دق مرگ شدن... یک هفته بود خواب و خوراکم شده بود خیره شدن به #تلفن...☎️
نه زهرا بانو نه سلما نه بابا و پدرجون(پدر صالح)،
هیچکدامشان نمی توانستند آرامم کنند.
اواسط هفته بود
و دلتنگی ام مرا دیوانه کرده بود. دو روز بود صالح تماس نگرفته بود. سلما پایگاه بود و من تنها توی خانه مانده بودم.
حتی حال نداشتم به منزل پدرم بروم. سلما هم نتوانست مرا به پایگاه ببرد.
لباسم را پوشیدم و چادرم را به سرم انداختم و راهی امامزاده شدم. چند وقتی بود که امامزاده🕌 نرفته بودم. فضای آنجا آرامش خاصی داشت. به امید همین حس آرامش قدم در محوطه ی سبز امامزاده گذاشتم.
چمن ها همه سبز و یکدست بودند اما رنگ پاییز🍂 روی برگ درختان🌳 نشسته بود. نوای دعا و روضه✨ توی صحن امامزاده پیچیده بود.
خلوت بود.
گوشه ی ضریح نشستم و سرم را به ضریح تکیه دادم. نمی دانستم از خدا چه می خواستم؟!
گنگ و سردرگم تسبیح سفید را از کیفم درآوردم، چشمم را بستم و شروع کردم. نمی دانم چه موقع خوابم برد. سبک بودم و آرام. دیگر حس دلتنگی ام خفه کننده نبود.
چشمم را که باز کردم هوا تاریک شده بود.
نمازم را خواندم و راهی منزل شدم.
" الان همه دیوونه شدن. نباید بی اطلاع می اومدم. گوشیمم خاموش شده. "😥
زهرا بانو و سلما جلوی درب حیاط منتظر بودند. از دور که مرا دیدند، زهرا بانو از سر آسودگی به دیوار تکیه داد. سلما به سمتم دوید و با من همراه شد
ــ من به درک...😡 حداقل به فکر مامانت باش. پدرجون و بابات رفتن دنبالت بگردن دیوونه.
بی توجه به عصبانیت اش گفتم:
ــ صالح زنگ نزده؟😒
ــ خیلی خری دختر...😠
قهر کرد و به منزل رفت. زهرا بانو را با خودم به منزل آوردم. تلفن زنگ زد. دویدم و گوشی را برداشتم.
ــ الو صالح جان...😍
ــ سلام دخترم... تو کجایی؟ برگشتی باباجان؟؟!!😥
پدر صالح بود. با خجالت گفتم:
ــ سلام پدر جون. 😓شرمندم نگرانتون کردم. نگران نباشید خونه هستم.
گوشی را سرجایش گذاشتم و از تلفن دور شدم که از دل سلما در بیاورم. تلفن دوباره زنگ خورد.
خونسرد تر از قبل گوشی را برداشتم و گفتم:
ــ بله؟؟!!😒
ــ سلام خانوم خوشگلم...
ــ صالح...
ــ جان دلم خانوم گل... خوبی؟
ادامه دارد...
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
✍به قلمـ؛ بانو طاهره ترابی
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
_______________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#پیام_معنوی
💌تنهایی یعنی ...
___________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#یک_آیه
إِنَّكَ سَمِيعُ الدُّعَاءِ
#خــدا 🍃
شـݩوݩده ے
دعـاټہ 🙃
#حضرت_عشق
.•°🦋°•. دݪت و آڔامش بده 😌👇
https://eitaa.com/hazraate_eshgh
.•°🦋°•..•°🦋°•..•°🦋°•..•°🦋°•.
|•🖤🌿•|
🌿 امام باقر (ع) میفرمایند:
🌿 تنبلی بدین و دنیا زیان رساند.
[تحف العقول، ص۳۱۰]
__________________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#تلنگر‼️
|•هیچڪس نزد خدا محبوب تر از جوانِ
توبه ڪار نیست...🌸🌱
+اے جوان!! به سنگ مزارها دقّت ڪرده اے⁉️
[“اڪثرشان جوان هایے بوده اند ڪه میگفتند
حالا زود است براے توبه...!!]→
آیټ اللّه مجٺهدۍ ټهرانۍ
#حضرت_عشق🍃
‼️✨بیاید یہ غلطے بڪنیـــم قبل از اینڪہ به غلط ڪردن بیوفتیـــم✨‼️
👇🍃✨
https://eitaa.com/hazraate_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مونده روی سینه...
یه بغض دیرینه 💔
کبوتر قلبم رو خاکا میشینه...
#کلیپ_تصویری🖤
شهادت امام باقر (ع)🖤
__________________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
مستجاب الدعوه بودن💫
امام رضا(ع)فرمود:
((دعای حضرت مهدی، همواره به اجابت میرسد.
اگر درمورد سنگی دعا کند، از وسط به دو نیم میشود.))
🍃🍂🍃🍂🍃
🍁/الزام الناصب، ص۹/🍁
#به_وقت_امام_زمان 💌
#حضرت_عشق
🍃ڪجاست صاحِب دِلہاےِ گَرد ۅ خاڪےمان؟
💖✨👇
https://eitaa.com/hazraate_eshgh
مداحی آنلاین - پنجاه ساله که گریونی - محمدحسین حدادیان.mp3
4.06M
#آرامبخش 🍃
پنجاه ساله که گریونی
یاد شام غریبونی😔
#محمدحسین_حدادیان
#شهادتاماممحمدباقر(ع)تسليت🏴
______________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
بسم رب الشهداء والصدیقین
#شهیدانه✨💖
🔅 خیره شده بود به آسمان
حسابی رفته بود توی لاک خودش...
بهش گفتم: «چی شده محمد؟»
انگار که بغض کرده باشه، گفت: «بالاخره نفهمیدم ارباً اربا یعنی چی؟ میگن آدم مثل گوشت کوبیده میشه یا باید بعد از عملیات کربلای ۵ برم کتاب بخونم یا همین جا توی خط مقدم بهش برسم»
🔅 توی بهشت زهرا که میخواستند دفنش کنند، دیدمش؛ جواب سؤالش رو گرفته بود با گلوله توپی که خورده بود به سنگرش، "ارباً اربا" شده بود مثل مولایش حسین (علیهالسلام)
✨شھیدسیـدمحمدشڪرے
#از_رفاقت_تـا_شـهادتــღ
#حضرت_عشق
از سَر گُذَشتَن ، سَرگُذَشت ۅ سَرنِوشت ماست
♥️✨🍃
https://eitaa.com/hazraate_eshgh
♥️✨🍃
#خطبه_غدیر •💚•
بخش سوم: *اعلان رسمی ولایت و امامت دوازده امام علیهم السلام*
هان مردمان! او رابرتر دانید، که خداوند او را برگزیده؛ و پیشوایی او را بپذیرید، که خداوند او را برپا کرده است.
هان مردمان! او از سوی خدا امام است و هرگز خداوند توبه منکر او را نپذیرد و او را نیامرزد. این است روش قطعی خداوند درباره ناسازگار علی و هرآینه او را به عذاب دردناک پایدار کیفر کند. از مخالفت او بهراسید و گرنه در آتشی درخواهید شد که آتش گیری آن مردمانند؛ و سنگ، که برای حق ستیزان آماده شده است.
#فـقـطحـیـدرامـیرالمـومنـیـناست 💚
یازده.روز.تا.عید.غدیـر.خم😍
__________________
ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
#رهبرانه 🖤✨
امام باقـر علیهالسلام در ایجاد تشکیلات تشیع و یک سازمان قوی و همگانی از همه وسایل مشروع و ممکن استفاده کرد... همین که افرادی را به عنوان وکیل و نایب خود تربیت کنند که کار آن حضرت را دنبال کنند و ادامه تبلیغات و تعلیمات آن حضرت را به عهده بگیرند؛ این سازمانـدهی پنهانی امام باقـر بود.
[1366/5/9- 1367/6/25 از بیانات رهبر انقلاب]
خۅش بہ حالِ دِل مَن مِثلِ تۅ آقا دارَد
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریه_تامنـــا🕊
💞 قسمت #بیست_ویک
روزهای #تنهایی و #زجرآورم سپری می شد. #حفظ_ظاهر را یاد گرفته بودم امان از تنهایی اتاق خوابم.😔
جای خالی صالح را کنارم خیلی حس می کردم. سعی داشتم بیشتر توی منزل خودمان باشم و به اتاق دونفره مان پناه می آوردم.
زهرا بانو خیلی اصرار داشت به آنجا بروم به همین خاطر ساعتی از روز را آنجا بودم و سریع بر می گشتم.
می ترسیدم صالح زنگ بزند و من خانه نباشم.😢
موبایلم همیشه توی دستم بود اما اکثرا صالح با منزل تماس می گرفت. شبها که به غیر از اتاقمان جای دیگری آرام و قرار نداشتم. انگار اتاق، هوای آغوش صالح را داشت که اینقدر آرامم می کرد.
تسبیح که همراه شبانه روزم شده بود. نمی دانم چقدر صلوات می فرستادم اما آرام می شدم. پایگاه رفتنم را آغاز کرده بودم و علاوه بر آن کارهای جهادی هم انجام می دادم که #سرگرم باشم.
شمارش معکوس⏳ دیدارم با صالح شروع شده بود. گفته بود می آید اما روز دقیقش را نمی گفت.
من هم اصرار نمی کردم. هر لحظه منتظر صدای زنگ در بودم.
یک هفته از خانه بیرون نرفتم.
حتی پیش بابا و زهرا بانو نمی رفتم. می ترسیدم در نبودم صالح بیاید و من نباشم.🙈😍
یک روز نزدیک غروب بود و من منتظر خبری از صالح کنار تلفن نشسته بودم. زهرا بانو اصرار کرد و گفت باید شام را با آنها باشم.
اصلا دلم نمی خواست از خانه جُم بخورم. اینقدر بابا و زهرا بانو اصرار کردند که قبول کردم بروم.
پدرجون و سلما زودتر از من به آنجا رفتند. من هم به بهانه ی کاری که نداشتم ساعتی بعد از آنها رفتم.
منتظر تماس صالح بودم.😍💞
از دیروز چشم دوخته بودم به صفحه ی تلفن. ناامید شدم و چادر رنگی را سرم انداختم و رفتم. پکر و گرفته روی مبل نشستم 😔 و زهرا بانو گفت:
ــ یه ساعته که معطلمون کردی حالا هم که اومدی اینجوری بُق کردی؟!😕
آهی کشیدم و گفتم:
ــ منتظر تماس صالح بودم.😔
دسته گل نرگس🌼 از پشت مبل توی صورتم آمد و صدای صالح گوشم را نوازش داد:
ــ مگه این صالحو نبینم که خانومشو منتظر گذاشته. باید یه گوش مالی اساسی بهش
بدم.😜😍
جیغ کشیدم.
آنقدر بلند که خودم هم باورم نمی شد. از جایم پریدم و صالح را دیدم که پشت سرم ایستاده بود.
خدایا چه حالی داشتم؟!😍😭 نه می توانستم حرفی بزنم و نه واکنشی.
در سکوت دستش را گرفتم و به اتاق خودم بردم.
در را بستم و او را به آغوش کشیدم. باورم نمی شد صالح کنار من بود.
اشک می ریختم😢 و #خداراشکر می کردم. صالح هم حالی همانند من داشت. فقط از حرکتم کمی بهت زده بود
ــ آروم باش خانومم. مهدیه جان... عزیز دلم... من کنارتم. سالمم. به قولم عمل کردم. منو ببین☺️
توان هیچ حرفی نداشتم.
سجاده را پهن کردم و صالح را کنار سجاده نشاندم و در حضورش دو رکعت #نمازشکر خواندم...
باز هم مرا غافلگیر کرده بود.
ادامه دارد...
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
✍به قلمـ؛ بانو طاهره ترابی
✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀✿❀
__________________
اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش
👇🍃🌸
@hazraate_eshgh