eitaa logo
『 حضرت‌عشق 』🇵🇸
307 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
31 فایل
بسم‌رب‌المهدے🌿•• سربازان‌امام‌زمان (عج‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشـریف) ازهیچ‌چیزجزگناهان‌خویش‌نمی‌هراسند ッ♥️ -شهید‌آوینی🕊 بخون‌از‌ما🗒 『 @sharayet_hazraateeshgh313https://daigo.ir/secret/991098283 گَـــر سخـنی باشــد‌👆🏼…
مشاهده در ایتا
دانلود
✨بسمـ خداییـ کهـ عشقـ وصالـ داد✨ 🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت 👈🏻راوی : فاطمه صدای مداحی می آمد😭 تازه یادم امد امشب شب شهادت س است🖤. جلوی ضریح زانو زدم ٬ درفکر بودم اما نمیدانم چه فکری😟!صدای مداحی می آمد ٬نمیدانم چه میگفت فقط یک کلمه شنیدم و آن این بود: 😍😭 و احساس کردم جمعیت کم کم پراکنده میشوند و مراسم تمام میشود....🚶‍♂ کم کم چشم هایم سنگین شد و روی هم رفت😴 ٬دوباره خواب دیدم ٬هیچ چیز نمیدیدم فقط صداهارا میشنیدم👂 🌸٬صدای آرامی آمد٬ دخترم پاشو ٬مادرت همیشه کنارت هست بلند شو پسرم منتظرته٬این هدیه من به توعه ازش مواظبت کن...🌸 و احساس کردم پارچه ای روی چشمانم آمد و به کنار رفت🤩💛 ٬عطر 🌼گل نرگس نوازش روحم شد٬دستی به شانه ام خورد که بیدار شدم🙈. -دخترم پاشو ٬نماز صبح نزدیکه ها خواب نمونی مادر☺️ پیرزن مهربانی بود که مرا از خواب بیدار کرد... خوابم را به یاد اوردم ٫٬؟مادر من؟او که بود؟🧐 هنوز نوای دلنشینش در ذهنم چرخ میزد٬هدیه؟چه هدیه ای؟🤨 به نماز ایستادمـــ✨ تعجب کردم که چه روان خواندم! آخر من نماز خواندن بلد نبودم٬دست هایم را به حالت قنوت گرفتم🤲🏻 و از خدایی که تنها نامش را میدانستم کمک خواستم😭٬از او خواستم مرا در آغوش بگیرد✨٬نوازشم کند تا آرام بگیرم٬☺️نمیدانم این راز و نیازها چگونه برزبانم می آمد..😦 بعد از اتمام نمازم به سرجایم برگشتم که از دور چشمم به پارچه مشکی که کنار کیفم بود افتاد٬سریع به سمتش دویدم ٬نه ممکن نیست٬از کجا امده بود؟😟🤨 من چادر مشکی نداشتم😭 ٬٬آری هدیه!روبه روی صورتم گرفتم عطر نرگس🌼 میداد. تا اعماق وجودم را با آن عطر پر کردم☺️٬هربار اطرافم را نگاه کردم چیزی ندیدم ٬فقط٬فقط یک خانم چادری دیدم که از سمت من درحال بازگشت بود٬سریع صدایش زدم و به سمتش دویدم.✨ -خانم٬خانم صبر کنید -جانم؟☺️ چقدر چهره اش زیبا و دلنشین بود 😍 لحظه ای محوش شدم انگار فرشته بود😇٬ -شما این چادرو برام گذاشتید؟فکر کنم به خاطر این بوده که حجابم مناسب نبوده درسته؟خیلی ببخشید الان درستش میکنم اما نیازی به چادر نیست ممنو.. -دختر گل ٬یه خانومی این چادر رو به من دادن و گفتن به شما بدم و است ٬گفت حتما بهش برسون خودش میدونه ٬هدیه رو که پس نمیدن.😉❤️ از کلماتش دلم ریخت😧😭 زانوهایم خم شد و روی زمین افتادم٬به پهنای صورتم اشک میریختم نمیدانم برای چه؟😭 -خانوم بهت نظر کرده گلم٬خوش به سعادتت☺️💖 دیگر چیزی نفهمیدم و از اعماق وجودم گریه کردم وچادر را ناخودآگاه در آغوش گرفته بودم و میگریستم٬بوی گل نرگس🌼 میداد چه هدیه ای بود چه ساده اما دلربا ٬این چه بود؟آن خانم چه کسی بود؟🤨😭 چادر را روی سرم انداختم 😍 لطیف بود٬مانند برگ گل٬تا روی سرم امد سرتاسر وجودم غرق لذت شد منشأ این حس را نمیدانستم ☺️ ٬دوباره سوال ها به سمت مغزم هجوم اورد٬ منتظرت هست!!!پسرش کیست؟😮 قدم هایم به حیاط کشیده شد در هوای بی هوایی به سر میبردم به سمت آنسوی خیابان قدم برمیداشتم و درفکر اتفاقات بودم که کامیونی 💨🚚به سمتم میامد چراغش را چندبار روشن و خاموش کرد از ترس درجایم میخکوب شده بودم و چشم هایم را که بستم تمامم اتفاقات جلوی چشمانم رژه رفت٬ صدای من بود که با جیغ علی را صدازدم... -علییییییییی😰😲 ماشین ترمز شدیدی زد اما به من برخورد نکرد که دست هایم داغ شد😱 -جانم فاطمه😨 وسط خیابان راه را سد کرده بودیم٬ دست هایم در دست های علی بود و چشم هایمان تنها هم را میدید٬همه چیز را به یاد اوردم ٬علی٬علی٬علی و 😍 از حجوم افکار و خاطرات قبل مغزم فشرده شد و بیهوش شدم....😢 🌺🍃ادامه دارد... نویسنده: نهال سلطانی ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
✨بسمـ خداییـ کهـ عشقـ وصالـ داد✨ 🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت 👈🏻راوی : علی فاطمه را با کمک خانمی روی صندلی ماشین گذاشتیم☺️ ٬قلبم💓 روی هزار بود ، فقط تا بیمارستان گاز دادم🚗 و مطمئنم جریمه هم شدم سریع او را به بخش رساندم و پزشک معالجش گفت👩‍⚕ که باید برایش فضای آرامی فراهم کنیم تا پیام های عصبی را بهتر دریافت کند و گذشته را به یاد بیاورد ،گفت معجزه شده که فاطمه ام مرا به یاد اورده چون چنین فراموشی هایی تا دوماه طول میکشید.🤩 به فاطمه سرم وصل کردند و من رفتم برایش تنقلات خریدم😋 ، احساس کردم خیلی لاغر و ضعیف شده ٬به اتاق که امدم او چشم هایش بسته بود و رد اشک روی صورت😢 سفیدش نمایان بود... به یاد لمس دستانش لبخندی زدم ،اولین بار بود که دستان لطیفش را لمس میکردم ماهنوز به هم محرم بودیم 😍 ،دوهفته تا زمان اخر مانده بود... کاش در موقعیت بهتری دستانش را میگرفتم کاش دستانش انقدر سرد نبود که سرمایش تا اعماق وجودم رسوخ کند...✨ آرام آرام چشم هایش باز میشد... و چشم های... آری چشم هایش دقیقا همرنگ چشم های من است نمیتوانستم لحظه ای نگاهش نکنم اما قرمزی اطراف مردمکش را گرفته بود معلوم بود فاطمه ام فشار زیادی را متحمل شده -فاطمه جان -عل..علی -جان علی،خوبی؟💛😍 -کجا بودی؟چرا منو تنها گذاشتی😨 و چشم های هردویمان اشک بار بود از این دوری وحشتناک..😭 -مهم الانه خانوم الان که اینجام پس حالشو ببر😉 و لبخند زیبایی روی لب هایش نقش بست که دلم آرام شد🤩 -چه شیطون شدی سید😁 -خانوم ما برای شما شیطون نباشیم برا کی باشیم؟راستشو بگو فاطمه خانوم برام کسیو زیر سر دار..😜 حرفم تمام نشده بود که نیم خیز شد و متکایش را روبه من پرتاب کرد هردویمان خندیدیم😁😁 از ته ته دل ،خدایا شکرت که فاطمه ام را به من برگرداندی☺️ شکر ،البته اگر خانواده اش..😥 به اصرار من فاطمه کمپوتی🍺 را کامل خورد و بعد یک مسکن 💊به خواب رفت هوا داشت روشن میشد🌤 و من به آقای پایدار تلفن زدم که به بیمارستان بیاید میدانستم دوباره غوغا میکند... در راهرو آقای پایدار را دیدم ،تنها بود ،با عصبانیت😡 به سمت من می آمد🚶‍♂.به چند قدمی من که رسید یقه ام را چسبید و مرا به دیوار فشرد.😠😨 -پسره بیشعور مگه نگفتم دور و بر دختر من آفتابی نشو حرف حالیت نیست؟؟قصد جون دخترمو کردی که هربار باید تو بیمارستان پیداش کنم آره؟آخه باید که تو رو ...😤 -بابا بسه تمومش کنید!!😞 و این صدای فاطمه بود که دست آقای پایدار را درهوا گذاشت اما هنوز به یقه ام چنگ زده بود، با چشم هایم خواهش کردم به اتاق برود و خودش را ناراحت نکند،اما... -الان حاضر میشم بریم بیرون صحبت کنیم ،برگه ترخیصمو بگیرید بابا -اخه مگه خو..😦 -اره خوبم علی💛 پدر فاطمه که متعجب بود...😳 او مرا به یاد آورده دست هایش شل شد و متعجب به ما نگاه کرد😮.فاطمه به اتاق رفت و با آن چادر مشکی که صورت زیبایش را زیباتر از همیشه کرده بود به بیرون آمد...😍 لحظه ای محو زیباییش شدم،فرصت نکردم بگویم داستان این چادر چیست!☺️🤩 اما هرچه بود داستان زیبایی بود...😍🌸 🌺🍃ادامه دارد.... نویسنده؛ نهال سلطانی ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
🌸✨تۅصیہ رهبر انقلاب براےِ دفع بلا✨🌸 🍃دعاےِ هفتمْ صحیفہ سجادیـ💚ــہ🍃 💖✨یا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکارِهِ، وَ یا مَنْ یفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ یا مَنْ یلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ. 💖✨ ذَلَّتْ لِقُدْرَتِک الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِک الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِک الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِک الْأَشْیاءُ. 💖✨ فَهِی بِمَشِیتِک دُونَ قَوْلِک مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِک دُونَ نَهْیک مُنْزَجِرَةٌ. 💖✨أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمَّاتِ، لَا ینْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا ینْکشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا کشَفْتَ 💖✨وَ قَدْ نَزَلَ بی یا رَبِّ مَا قَدْ تَکأَّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بی‌مَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ. 💖✨ وَ بِقُدْرَتِک أَوْرَدْتَهُ عَلَی وَ بِسُلْطَانِک وَجَّهْتَهُ إِلَی. 💖✨فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ. 💖✨فَصَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِک، وَ اکسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِک، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیمَا شَکوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی‏ مِنْ لَدُنْک رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِک مَخْرَجاً وَحِیاً. 💖✨ وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِک، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِک. 💖✨ فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بی‌یا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَی هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بی‌ذَلِک وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْک، یا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ. دِلچَسب تریـــن زمْزمہ ایـ😍ــنجا صلۅات اَست 💚🍃✨🌱👇 @hazraate_eshgh
|بسم ࢪب الخالق المهدۍ جاݩ|🌿💚
﷽❤❤﷽ ✨🌼🌼✨ |🌸|•سلام ای همه هَستیَم، تمام دلمـ💛 سلام ای که به نامت،سرشته آب و گلمـ🌿 |🌸|• سلام حضرت دلبر، بیا و رحمی کنـ😢 به پاسخی بنوازی تو قلب مشتعلمـ💖 |🌸|• امام خوب زمانم هر کجا هستید با هزاران عشق و ارادت سلامـ✋🌱 🕊💐 الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج 💐🕊 🌤🌼 🤲💚 ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
*┄┄┄┅═✧❁♥❁✧═┅┄┄┄* ❁ وَأَنذِرْهُمْ يَوْمَ الْحَسْرَةِ إِذْ قُضِيَ الْأَمْرُ وَهُمْ فِي غَفْلَةٍ وَهُمْ لَا يُؤْمِنُونَ ❁ ♡ ❲ ﻭ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﺯ ﺣﺴﺮﺕ ـ ﺁﻥ ﮔﺎﻩ ﻛﻪ ﻛﺎﺭ ﺍﺯ ﻛﺎﺭ ﺑﮕﺬﺭﺩ ـ ﺑﺘﺮﺳﺎﻥ ، ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﺩﺭ ﺑﻲ ﺧﺒﺮﻱ [ ﺷﺪﻳﺪﻱ ] ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﻧﻤﻰ ﺁﻭﺭﻧﺪ ❳ ♡ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒ 【 @hazraate_eshgh 】 ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒
💙| حضرت علی (ع) فرمودند: 🦋| نشانه ايمان آن است كه راست بگويى، 🦋| آنگاه كه تو را زيان رساند، 🦋| و دروغ نگويى كه تو را سود رساند 🦋| و آن كه بيش از مقدار عمل سخن نگويى، 🦋| و چون از ديگران سخن گويى از خدا بترسى. 🔹[نهج‌البلاغه-حکمت۲۵۸]🔹 دل چَسب تریـــن زمزمہ اینجا صلوات اَست ↓💙🦋💙🦋💙↓ → @hazraate_eshgh
❤ °•°♡⇦من عاشقی تو را به روی مین‌ها در لحظه‌‌ انفجار باور کردم...😭💔 ✌🏻 __________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
"بسم رب الشُهـدا و الصـدیقین" °•{🕊🌸}•° °• من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست و از آن روز سرم میل بریدن دارد •° شهید دفاع مقدس سردار حاج عباس کریمی [ فرمانده دلاور لشگر ۲۷ محمد رسول الله (ص) ] ولادت: ۱۳۳۶/۲/۱ شهادت: ۱۳۶۳/۱۲/۲۴ علت شهادت: بر اثر اصابت ترکش گلوله توپ به پشت سرش شربت شهادت نوشید.💔🌱 مزار شهید: شهید کریمی را طبق وصیت خودش در بهشت زهرای تهران قطعه 24 در جوار مزار شهید دکتر مصطفی چمران دفن کردند.🌹 گذری بر زندگی شهید🍃✨ خواهر شهید، خانم بتول کریمی، می‌گوید:《 نسبت به پدر و مادرم خیلی به ما سفارش می‌کردند. پدرم فردی زحمت‌کش است.🌿 خیلی پدرم را دوست داشت. با آنها مهربان بود 🍃🌸 و هرموقع که می‌آمد، حتی یک لحظه هم شده بود ✨ می‌آمد و آنها را می‌دید》. ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ღ |🤙|• هستین دور هم یه قرار بذاریم؟؟😍✋ بیاین ازین به بعد... اینطوری از مذهبی بودن هم بپرسیم✌🏻💖 ...🌱 ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
🌱•• همان طورى که رسول‌اکـرم به حسب واقع حاکم بر جمیع موجودات است، حضـرت‏‌مهـ💚ـدى همان طور حاکم بر جمیع موجودات است؛ آن خاتـم رسل اسـت و این خاتـم ولایت، آن خاتم ولایت کلّى بالاصالة است و این خاتم ولایت کلّى به تبعیت است. [صحیفه امام؛ج۲۰،ص۲۴۹] 🌸✨ ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh
💖 ✿|تکرارِ هیچ چیز جز نماز❥ در این دنیا قشنگ نیستـ...✨🌱 🤲 ______________ اے دݪ اگـڔ عـاشقے دڔ پے دݪداڔ بـاش 👇🍃🌸 @hazraate_eshgh